°بسم_الله°
#یه_حبه_نور
✍پرده پوشی
⭕️ حفظ آبرو و حریم اشخاص اهمیت بسیاری دارد؛ چرا که از بین بردن آبروی افراد سبب می شود که دیگران نسبت به فرد موردنظر بدبین شوند و رفتار خود را با او تغییر دهند؛ چه بسا این بدگوییها در محیط کار باعث ریختن آبروی او و اخراج شدن از کار شود.🚶♂
💡لذا توجه به این نکات در جهت جلوگیری از عوارض و پیامدهای نامناسب روحی و جسمی برای افراد و خود فرد ضروری است و از سوی دیگر حفظ آبرو سبب واجب شدن بهشت نیز می شود.
✨پیامبر اکرم فرمودند: مَن رَدَّ عَن عِرْضِ أخِیهِ المُسْلِمِ وَجَبَتْ لَهُ الجَنَّةُ اَلْبَتَّةَ.
هرکس آبروی برادر مسلمانش را حفظ کند، بدون تردید بهشت بر او واجب شود.) *
📚*ثواب الاعمال و عقاب الاعمال، ص ۱۴
#تلنگر
#حدیثی
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨نماز اول وقت در ایستگاه قطار
🍃وقتی شهید بهشتی در آلمان بودند در سفری با ایشان از هامبورگ به شهر دیگری میرفتیم. اول ظهر به یک ایستگاه راه آهن رسیدیم چون وقت نماز شده بود نشان قبله نما گذاشتند، قبله را مشخص کرده و روی همان سکویی که مسافران سوار قطار میشدند به نماز ایستادند.
☘مردم هم که نمیدانستند ایشان چه کار دارد میکنند، پلیس را خبر کردند. پلیس آمد و به ایشان گفت: «باید بیایید در مرکز پلیس، در مورد این کاری که میکردید توضیح بدهید.»
ایشان همان جا توضیح دادند که من مسلمانم و داشتم نماز میخواندم.
⚡️نماز یکی از عبادت های مسلمانان است که در شبانه روز چند وقت دارد و چون الان یکی از وقتهای رسیده بود، ایستادم و نماز خواندم.
راوی: مسیح مهاجری
📚کتاب عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ناشر: خیزش نو، چاپ اول، بهمن ماه ۱۳۹۵؛ صفحه ۸-۷
#سیره_شهدا
#شهید_بهشتی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍چگونه یک خبر بد را به کودک بدهیم؟
⭕️قسمت پایانی
🌱اول از همه باید این نکته را مدنظر بگیریم که نباید دادن یک خبر آنقدر طول بکشد که کودک آن را از دیگران بشنود. باقی موارد را بررسی میکنیم:
✨۴: استفاده از کلمات قابل فهم
✨۵: توضیحات ساده: به هرحال شما یک انسان معمولی هستید پس ممکن است کودک سوالی بپرسد که شما پاسخی برای آن نداشته باشید. در این هنگام بدون اضطراب بگویید: «نمیدانم. »
✨۶: اجازهی سوال کردن بدهید: خیلی پرحرفی نکنید و در بین صحبتهای خود، به کودک اجازهی سوال پرسیدن بدهید.
❌اگر دادن خبر بد برایتان سخت است توصیه میشود که با یک فرد خبره مشورت کنید و یا کتابی در این باره بخوانید.
📚توضیحات بیشتر در کتاب " چگونه خبرهای بد را به کودکان بدهیم"
نوشتهی " عباس عطاری و آزاده ملکیان"
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
بهای عشق
قسمت هشتم
😴چرت جوانک را صدای تعال تعالی از بیرون اتاق پاره کرد. وحشت زده چشمانش را باز کرد و به اطراف نگاه انداخت. این دفعه با صدای تعال تعال ابو مریم از جا پرید. بلند شد و با سرعت به طرف ورودی اتاق رفت. ما بین چهارچوب ایستاد و حرفهای دیگری را تأیید میکرد. به چهره اسرای عراقی نگاه کردم. صورتهایشان برافروختهتر و نورانیتر شده بود. نمیدانم چه میشنیدند و درونشان چه میگذشت؛ امّا قیافههایشان شبیه کسی بود که آماده روی باند پرواز نشسته و منتظر دستور فرمانده است تا بپرد. تا به فرمانده اثبات کند میتواند و از عهده پرواز بر میآید.
🧕صدای آسیه درون گوشم پیچید: «نمیگم نرو. برو. اما الان نرو. صبر کن بچهها به دنیا بیان بعد برو.»
میخواستم با او درد دل بگویم. میخواستم صدایش بزنم، اما او آنجا نبود. زمزمه کردم: «آه، آسیه، آسیه، آسیه، چطور میتونم نرم؟ من تو رو دوست دارم. بچههامونم دوست دارم، اما من دیگه فقط محمد تو نیستم. من عاشق شدم. معشوقم صدایم میزنه. چطور میتونم جوابشو ندم؟ تو خوب میدونی ما برا زندگی ابدالدهر تو دنیا ساخته نشدیم. بالاخره یه روز باید به آغوش معشوقمون برگردیم. پس چه دلیلی داره به دنیا بچسبم و به معشوقم پشت کنم؟! نه آسیه، من نمیتونم. باید برم. نگران نباش. برا اثبات بندگیم میرم. برا اینکه ثابت کنم بندم به اون بندی که خدا گفته و خواسته. نترس آسیه، تنهات نمیذارم. آسیه نگران نباش. رهات نمیکنم. فقط تو هم منو رها نکن.» خواستم از فکر آسیه بیرون بیایم. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم گفتم. دهانم را با ذکر «لااله الا الله» معطر کردم.
💦دهانم خشک بود. شر شر عرق میریختم. اما دیگر احساس تشنگی نمیکردم. دیگر نسبت به مگسهایی که دور و برم پرواز میکردند بیتوجه شدم.
همان مرد میانسالی که موهایش را پشت سرش بسته بود، داخل اتاق شد. چفیه قرمز، سفیدی روی سرش انداخته و چند گونی پارچهای دستش بود. گونیها را روی سر هر کس میکشید، لگد محکمی هم نثارش میکرد. گونی را روی سرم کشید و درست لگدش را نثار استخوانهای شکسته پهلویم کرد. درد داشتم، خیلی زیاد، اما دیگر برایم مهم نبود. گونی بوی مرگ میداد، بوی کینه، بوی تجاوز.
🚚همه را سوار ماشین کردند. ماشین با سرعت میرفت و از هیچ چاله و گودالی فروگذار نبود. سعی میکرد حتما چرخشی روی ناهمواریهای جاده داشته باشد. بعد از مدتی ماشین ایستاد. ما را پیاده کردند. گونیها را از روی سرمان برداشتند. وسط میدانی ایستاده بودیم. دورمان خانههایی روستایی بود که جا به جا سوراخ شده بودند، سوراخهایی با اندازههای متفاوت. به ندرت خانه سالمی به چشم میآمد.
ادامه دارد ....
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠امام علی علیهالسلام فرمود: «به احترام پدر و معلمت از جای برخیز هرچند فرمان روا باشی.»۱
🍃🌺🍃🍃
☘خانم نرگس قراباغی نوشته: «اولین باری که دستان بابام رو بوسیدم ، شب تولدم بود.
اون شب بابام یه هدیهی خیلی قشنگ واسم خریده بود. یه خرس سفید پشمالو.
من با دیدنش چشمام برق زد و خیلی خوشحال شدم. بابامو بغل کردم و دستاشو بوسیدم. بابام هم سرم رو نوازش کرد و تولدمو بهم تبریک گفت.»
🌺خدایا! بر محمّد و آلش درود فرست و مرا به برکت دعایی که برای آنان (والدین) میکنم بیامرز و آنان را به خاطر احسانشان به من، در گردونه آمرزش قرار ده.»۲
۱.تصنیف غررالحکم ودررالکلم، ص ۴۳۵، ح ۹۹۷۰
۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
✍چرا میترسی؟
🌱خداوند حتی گنجشکها را هم بیروزی نمیگذارد. وقتی آنها را پشت پنجرهای میفرستد تا روزیشان را طلب کنند، دلی را هم طرف دیگر آن پنجره، خاشع و رئوف میگرداند تا آن گنجشک روزیاش تامین شود.
⭕️پس تو را چه میشود که فکر میکنی خداوند عزیزترین مخلوقش را بیروزی میگذارد و از ترس این فکر، دست به عزیزکُشی میزنی؟!
🌾خداوند خودش تضمین داده:
✨وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلَاقٍ ۖ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُمْ ۚ إِنَّ قَتْلَهُمْ كَانَ خِطْئًا كَبِيرًا
فرزندانتان را از بیم تنگدستی نکشید؛ ما به آنان و شما روزی میدهیم، یقیناً کشتن آنان گناهی بزرگ است.
📖سورهی اسرا آیهی ۳۱
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#عکسنوشته_حسنا
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
👨⚕از پرستاری کردن شهید مهدی زینالدین شنیده بودی؟
همراه آقا مهدی برای دوره آموزش اطلاعات رفته بودیم تهران. محل آموزش ما لویزان بود. در آن هوای پاییزی دست بر قضا سرمای بدی خوردم. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم ندیدمش. وقتی برگشت دیدم آش و شیر برایم خریده است. گفت: «دیدم حالت خیلی خراب است. نان و پنیر اینجا هم به دردت نمیخورد.»
صبح زود از پادگان پیاده رفته بود سمت تجریش. راه برگشت هم سربالایی نفسگیری داشت.
راوی سردار محمد جعفری
کتاب شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، ناشر: انتشارت حماسه یاران، تاریخ نشر: اول- ۱۳۹۳ ؛ صفحه ۱۹
#سیره_شهدا
#شهید_زینالدین
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
16.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍حواستون به پسلرزههای بعد از زلزله هست؟
🛣میدونستی شما، حامی و پشتیبان فرزندت توی مسیر پر از سنگلاخ و ناهموار زندگی هستی؟
⚡️میدونستی پسلرزههای بعد از جداییتون، بیشترین آسیب و ضربه رو به فرزندانتون وارد میکنه؟
اولین پسلرزه این زلزله، احساس ناامنی و ترس از آیندهس که عین خوره به جونش میفته.😓
پسلرزهی بعدی اومده و ترس از ترک کردن یکی از والدین هم نصیبش شده.😰
پسلرزهی آخر هنوز نرسیده، احساس گناه و تقصیر مثل بختک به افکارش میفته.🙇♂
🏚حالا دیگه نمیخواد پسلرزه اذیتش کنه، پس میره توی تونل وحشتی که به خیالش خونهی امیده!
#خانواده
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_افراگل
#تولیدی_گرمابی
🆔 @masare_ir
بهای عشق
قسمت نهم
📢مردی با قد بلند، ریشهای کوتاه، سبیل از ته تراشیده و موهای وز قهوهای از ماشین پیاده شد. بلندگویی دستش بود. با اشاره بلندگو، ما را در یک ردیف، وسط میدان نشاند. به زبان عربی بلند پشت بلندگو جار زد. در مدت کوتاهی مردم دور ما را گرفتند. شبیه فیلمهای قدیمی که حکم مجرمان را وسط میدان اجرا میکردند، جار میزدند، مردم جمع میشدند و به تماشا میایستادند تا درس عبرت برای آنها باشد.
👧🏻آرام و زیر لب ذکر میگفتم. زبانم به سختی حرکت میکرد. دختر بچهای از میان جمعیت جلو آمد. لباس کهنهای بر تن داشت. خاک روی موهای مشکیاش نشسته و رنگشان را کدر کرده بود. رد پای اشک مثل جادهای دو طرفه روی صورتش به چشم میخورد. بطری آبی را محکم به دست گرفته و نزدیک شد. آن را به طرفم گرفت. درش را باز کرد. نزدیک دهانم آورد. جارچی با بلندگو زیر دست او زد. سیلی محکمی روی صورت کوچک دخترک نشست. صورت دختر، کبود شد. دست، روی گونهاش گرفت. گریهکنان به وسط جمعیت پناه برد.
🚓از دور دست صدای ماشینی آمد. گرد و خاک به آسمان بلند بود. جمعیت برای تویوتای ارتشی جاده باز کردند. تویوتا کنار ما نگه داشت. مردی که رویش را کامل با سربندی مشکی پوشانده بود از ماشین پیاده شد. پوتینهای ساقه بلند و نویی به پا داشت. به زحمت دو چشمش دیده میشد. کاغذی درون دستش گرفت. دو نفر، کمی کوتاهتر از او و با صورتهای پوشیده دو طرفش ایستادند. لباسهایشان سر تا پا مشکی بود. جارچی بلندگو را به مرد وسط داد و گوشی دوربینش را روشن کرد. مرد کاغذ را بالا گرفت و شروع به صحبت کرد. آخر صحبتش به زبان فارسی گفت: «ای ایرانیهای رافضی کافر، منتظر ما باشید به زودی به ایران خواهیم آمد و بلایی را که اینجا بر سر مردم میآوریم بر شما نازل خواهیم کرد و مثل این کفار شما را به قتل خواهیم رساند.»
✨دوستان شهیدم و فرمانده، مقابلم ایستاده بودند. همه یک صدا میگفتند: «محمد زود باش. قفس بشکن.»
سخنران کلتش را از دور کمرش بیرون آورد. من سر صف بودم. از انتهای ردیف شروع کرد. برای هر نفر یک تیر مایه میگذاشت. سر را هدف میگرفت. هر کس شهید میشد با صدای گروپی زمین میخورد. خونش مثل فرش قرمزی زمین را میپوشاند. در آخرین لحظات حیاتم فقط ذکر میگفتم. یاران شهیدم را میدیدم که به استقبالم آمدهاند. کلت را روی سرم گرفت و شلیک کرد.
🩸برای ثانیهای فکر کردم شهید شدم، اما فشنگش تمام شد. عصبانی کلتش را به سرم کوبید. خون از سرم روی صورتم جاری شد. امام حسین علیهالسلام و حضرت زینب سلاماللهعلیها را صدا زدم. اشک از گوشه چشمانم جاری شد. زیر لب زمزمه کردم: «آقا جان، یعنی منو نمیپذیرین؟ هنوز لایق وصال نشدم؟» چشمانم را به زمین دوخته بودم که صدای رگبار تفنگی به گوشم رسید. روی زمین افتادم.
ادامه دارد ...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠پيامبر خدا صلىالله عليه و آله فرمود:
«خشنودى خدا در خشنودى پدر است و ناخشنودى خدا در ناخشنودى پدر.»۱
🍃🌺🍃🍃
☘ خانمها نساء و السانا صمدی نوشتند: «وقتی دختر باشی میفهمی اولین عشق زندگیت پدرته. بوسه بر دست پدر برای یه دختر حس امنیت داره. نباید برای بوسیدن دست پدر دریغ کرد. همون دستانی که برای بزرگ کردن من و خواهرم زحمت میکشد و تنها راه جبران آن زحمات، بدون منت و با خوشحالی بوسهای بر دستان گرم پدر میزنیم. پدر عزیز! عاشقانه دوستت داریم.❤️»
🌺خدایا! چنانم قرار ده که به آنان (والدینم) همچون مادری مهربان نیکی کنم و اطاعت و نیکوکاریام را به آنان، در نظرم از خواب شیرینتر و برای سوز سینهام، از شربت گوارا در ذائقۀ تشنه، خنکتر گردان تا خواستۀ هر دو را نسبت به خواستۀ خود بیشتر دوست داشته باشم.۲
۱.الترغيب و الترهيب، ج۳، ص۳۲۲، ح۳۰
۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
✍تکیهگاه هم
😔گاهی وقتها دلم برای عروسکها میسوزد که خواهر و برادر ندارند.
هزارتا هم باشند باز خواهر و برادر نیستند که همدیگر را درک کنند و کوه⛰ و تکیه گاه هم باشند.
یا اینکه بعد از ساعتی دعوا کردن👊 و گیسکشی، اشکهای همدیگر را پاک کنند.🌿
#تلنگر
#عکسنوشته_یابری
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✨غیرت دینی
🌷 شهید علی چیتسازیان
🍃مبصر کلاس مان ضیغم سیبیل مشهور بود. یک گنده لات بد دهان مشروب خوار. با معلم تاریخمان که یک ساواکی بود ارتباط داشت. معلم دینی مشغول درس دادن بود. ضیغم بدمستیاش گل کرد. با کاردش کوبید روی میز جلوی کلاس و شروع کرد به فحاشی کردن به خدا و پیغمبر (ص).
☘همه ماتشان برده بود. علی که قدش تا کمر ضیغم هم نمیرسید، خونش به جوش آمده بود. در یک چشم به هم زدن خودش را از روی میز و صندلی ها، مثل یک گلوله به ضیغم رساند و با کله کوبید به صورتش. دماغ ضیغم و سرِ علی هر دو خونی بود.
راوی: حسین بختیاری؛ هم کلاسی شهید
📚کتاب دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه ۲۵
#سیره_شهدا
#شهید_چیتسازیان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir