eitaa logo
مسار
343 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
574 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍بذار بگن! 🤪گاهی دلم می‌خواد مثه ایموجی‌های خنده پیام رسانا، از خونه بزنم بیرون و به بقیه اینطوری نگاه کنم😄 🤔ولی می‌گم نکنه یه وقت فکر کنن دیوونه‌ای چیزی شدم!؟ اصلا ولش کن! بگن هم مهم نیست. والا مگه شما همونایی نیستین که تو چت، از هر دو جمله یکیش رو پره ده‌تا از اینا می‌کنید 😂 🆔 @masare_ir
✨ بهترین شیوه نام‌گذاری فرزندان 🌷شهید علی چیت سازیان 🍃در مجلس روضه خوانی امام علی علیه السلام نذر کرده بودم که اگر فرزند در راهم پسر باشد، اسمش را علی خواهم گذاشت. هفت ماه بعد درست روز ۱۳ رجب بود که به دنیا آمد. 🌾چشم هایم پر از اشک شد رو به آسمان کردم و گفتم خدایا حکمتت را شکر. وقتی اذان و اقامه را در گوشش گفتند همه یکصدا خواندند: «صلّ علی محمد نوکر مولا آمد.» راوی: منصوره الطافی و ناصر چیت سازیان پدر و مادر شهید 📚کتاب دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه ۲۱ 🆔 @masare_ir
✍می‌خوای راز بی‌حوصلگی رو بدونی؟ 🌊گاهی وقتا به هر دری می‌زنی تا ذهن و فکر آرومی داشته باشی. به انواع دوا و درمان💊 پناه می‌بری، غافل از اینکه درمان همین نزدیکی‌هاست . 🤱وقتی او را در آغوش می‌گیری. لحظه‌ای که نوازشش می‌کنی. زمانی که با او حرف می‌زنی. 🌾فقط کافیه او را داشته باشی. حسش کنی. آنوقت آرام هستی. ✨امام هادی علیه‌السلام می‌فرمایند: داشتن فرزند موجب آسایش روحی و فکری انسان می‌گردد و انسان را از دغدغه‌ درونی و افسردگی نجات می‌دهد 📚وسائل‌الشیعه،ج۱۵،ص۹۶ 🆔 @masare_ir
431K
🏴برنامه امشب حرم حضرت معصومه علیه‌السلام🏴 قم المقدسه علیه‌السلام 😭 🆔 @masare_ir
✍بهای عشق قسمت یازدهم 🛏 آسیه به سختی از روی تخت بلند شد. پیراهن بلند صدری بارداریش را کمی بالا گرفت تا زیر پایش نرود. از اتاق بیرون رفت. مادر محمد با چهره‌ای گرفته به دیوار آشپزخانه تکیه داده بود. آسیه با لبخند گفت: «مامان، مژده بده. محمد دیشب به خوابم اومد. گفته امروز می‌آد.» مادر محمد مثل جعبه مهماتی که آتشش بزنند، منفجر شد. نتوانست جلو خودش را بگیرد. فهیمه فوراً خودش را جلو مادر انداخت: «چه خواب خوبی دیدی آبجی. می‌شه کاملشو برام تعریف کنی؟» 🧕آسیه دست به کمر به طرف دیوار رفت، به آن تکیه داد و روی زمین نشست. اشک از گوشه چشمانش جاری شد: «شما خیلی وقته یه چیزیو از من پنهون می‌کنین. چرا راستشو بهم نمی‌گید؟! من طاقت شنیدنشو دارم. محمدم شهید شده؟ درست می‌گم؟ امروزم جسدشو میارن.» فهیمه جلو رفت. سر آسیه را در آغوش گرفت: «آبجی جونم گریه نکن. محمد شما رو به من سپرده. اگه خدایی نکرده چیزیتون بشه، من چه جوابی به خان داداشم بدم؟!» 💦آسیه با گریه گفت: «آخه شما چطور راضی می‌شین من یه عمر حسرت آخرین دیدار شوهرم به دلم بمونه؟ وقتی محمدم رفت، حضرت زینب رو به عباسش قسم دادم که اگه محمدم شهید شد از خدا بخواد جسدشو به من برگردونن.» فهیمه صورت خیس آسیه را بوسید: «باشه آبجی جونم. باشه. می‌بریمت تا حسرت آخرین دیدار به دلت نمونه و یه عمر از ما کینه به دل نگیری.» 🖤فهیمه و مادرش لباس‌های مشکی‌شان را پوشیدند. هیچ کدام از لباس‌های مشکی آسیه اندازه‌اش نبود. مادر محمد یکی از لباس‌هایش را به آسیه داد و گفت: «امتحان کن شاید اندازه‌ات باشه.» آسیه لباس را پوشید. دور شکمش اندازه و بقیه‌اش گشاد بود. تلخندی بر لب آسیه نشست: «کاچی به از هیچی. ممنونم» 🚙برادر محمد با ماشین دنبالشان آمد. همه سوار شدند و به طرف محل مقرّر رفتند. داخل محوطه تابوتی، وسط حسینیه روی زمین بود. همه با سرعت جلو رفتند. آسیه توان قدم برداشتن نداشت. پاهایش سنگین و خشک شدند، او را همراهی نمی‌کردند. آسیه هر چه تلاش کرد قدم از قدم بردارد، نتوانست. به نظرش آمد بین او و محمد فرسنگ‌ها فاصله ایجاد شده است. هر کسی به طریقی مشغول راز و نیاز با جسم بی جان محمد بود. هیچ‌کس متوجه آسیه نشد. فهیمه همانطور که اشک از چشمانش جاری بود، دور و برش را نگاه کرد. وقتی آسیه را ندید، سر برگرداند. آسیه مثل چوب، نزدیک در ایستاده و جلو نیامده بود. فهیمه بلند شد. به طرف آسیه رفت: «آبجی جونم، پس چرا جلو نمی‌آی؟» آسیه مات و مبهوت نگاهش کرد: «چیزی نیس. فقط می‌شه کمکم کنی؟ فک کنم پاهام خوابشون برده.» ادامه‌دارد ... 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠پيامبر صلي‌الله عليه و آله: «هر فرزند نيكوكارى كه با مهربانى به پدر و مادرش نگاه كند در مقابل هر نگاه، ثواب يك حجّ كامل مقبول باو داده مى شود.»۱ 🍃🌺🍃🍃 ☘آقای محمدحسین جنانی نوشته: «بابا جونم! وقتی دستت رو بوسیدم، حس خوشحالی داشتم و گرمای دستت بهم آرامش داد که همیشه پناهم هستی😘 تو که هستی خنده‌هامون رنگ شادی داره. آرزو می‌کنم وقتی بزرگ شدم؛ مثل تو باشم. باباجون! سایه‌ی سرمون روزت مبارک❤️» 🌺خدایا! بر محمّد و آلش درود فرست و پدر و مادرم را به برترین چیزی که پدران و مادران بندگان مؤمن‌ات را به آن اختصاص دادی، اختصاص ده؛ ای مهربان‌ترین مهربانان!۲ ۱. بحارالأنوار، ج ۷۴، ص ۷۳ ۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴ 😍 🆔 @masare_ir
✍استوری لاکچری! 📸دختره اومده با ظاهر مذهبی طور و خوشگل و یونیک از خودش و خانوادش توی جاهای لاکچری استوری می‌ذاره ... 🔥یه صحبت با شما دارم آره شمایی که این کارو می‌کنی ... نمی‌گی شاید یکی صفحتو ببینه و حسرتش یه روز کل زندگیتو بگیره؟ 🆔 @masare_ir
✨سیر مطالعاتی شهید مهدی زین الدین 🍃مهدی تمام درس‌هایش را سر کلاس یاد می‌گرفت و در خانه بیشتر وقتش به مطالعه کتابهای غیر درسی و در انبار لابلای کتاب‌های کتابفروشی آقا جان می‌گذشت. 🍀با هم مطالعه می‌کردیم. مسابقه می‌گذاشتیم که چه کسی بیشتر و سریعتر کتاب می‌خواند. در یک سیر مطالعاتی کتابهای شهید مطهری و دکتر شریعتی را خواندیم. می‌خواستیم تفاوت میان این دو تفکر را کشف کنیم. 💫کتاب که تمام می‌شد مطالبش با هم مباحثه می‌کردیم. نکته ها و مطالب کلیدی کتاب را در می‌آوردیم نظر می‌دادیم به این کتاب به درد چه گروهی می‌خورد. نقد هم می‌کردیم. راوی: خواهر شهید 📚کتاب شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، ناشر: انتشارت حماسه یاران، تاریخ نشر: اول- ۱۳۹۳ ؛ صفحه ۱۲ 🆔 @masare_ir
✍غروب خورشید کاظمین «السلام علیک یا عَلَم الدین و التّقوی»✋ ⏳زمان به وقت کاظمین و عقربه‌های تاریخ، بیست و پنجم ماه رجب... 🍂 ثانیه‌ها به فریاد در آمدند، از دیوارهای شهر، غم می‌چکد و ناله‌ی حزین از خانه‌های شیعیان به گوش می‌رسد. ☀️یا باب الحوائج! ای هفتمین خورشید آسمان ولایت! دشمنت به ژرفای نیایش🤲 تو غبطه می‌خورد. چه کسی می‌تواند حضور آسمانی‌ات را در زندان انکار کند. ⚡️شگفتا از صبرت، مقابل سیاه‌ترین ستمگران روزگار... بریده باد دستی که تازیانه به دست وارد زندان شد و ... 🌱مولاجان! غروب غمبار شهادتت با چشم به راهی دختر منتظرت گره خورد... او سال‌ها انتظار را تحمل کرد تا از سفر برگردی؛ اما غربتت با شهادت عجین شد و سرانجام چشم‌های بی‌بی‌معصومه، بانوی کرامت، بارانی و قلبش داغدار گشت.🥀 🏴شهادت امام موسی کاظم علیه‌السلام را به محضر امام زمان عج تسلیت عرض می‌نمائیم. علیه‌السلام 🆔 @masare_ir
بهای عشق قسمت دوازدهم قسمت آخر 🇮🇷فهیمه با دستمال آب بینی‌اش را گرفت: «باشه آبجی.» او زیر کتف آسیه را گرفت و آرام آرام در حالی که پاهای آسیه روی زمین کشیده می‌شد، جلو رفت. به تابوت رسیدند. آسیه سنگین نشست. تا زیر گردن محمد داخل کفن و پنبه پیچیده شده بود. آسیه دستش را روی صورت محمد کشید. دهانش را کنار گوش محمد برد و آرام زمزمه کرد: «عزیزم، من غیر شما کسیو اینجا نداشتم، نه مادری، نه پدری، نه خواهر و برادری. گفتم صبر کن بچه‌ها به دنیا بیان بعد برو. اما صبر نکردی.» 🦋آسیه آهی کشید: «می‌دونم پروانه شده بودی و می‌خواستی بهای عشقتو بپردازی، ولی می‌دونستی که منم طاقت دوریتو ندارم. چرا تنهام گذاشتی؟ می‌شه منم با خودت ببری؟» فهیمه جمله آخر آسیه را اتفاقی شنید. اخم‌هایش را در هم برد: «زن داداش این چه حرفیه به داداش می‌زنی؟ اگه خدای نکرده شمام نباشی، پس کی بچه‌هاتونو بزرگ کنه؟» فهیمه بازوی آسیه را فشرد: «بعد چارده سال بچه‌دار شدین حالا می‌خواید از زیر بار مسئولیت تربیتش شونه خالی کنین؟ داداش رفت، شما که هستی. دیگه از این حرفا نزنیا ناراحت می‌شم.» ✨فهیمه، آسیه را بلند کرد. آسیه التماس می کرد: «بذار کنار محمد بمونم.» بلند داد زد: «محمدم یادت باشه روز قیامت شفیعم بشی.» به در حسینیه نرسیده بودند که درد بر تمام وجود آسیه مسلط شد. آسیه مچاله شده را با ماشین برادر شوهر به بیمارستان رساندند. او همان روز زایمان کرد. دو دختر و یک پسر به دنیا آورد. 🌱محمد، اسم فاطمه و زهرا را در همان زمان بارداری انتخاب کرده بود، اما بر سر اسم پسر هر کس نظری می‌داد. مادر محمد می‌گفت: «محمد بذاریم.» پدرش مخالف بود و می‌گفت: «اسم پدر رو نباس رو پسر گذاشت. علی می‌ذاریم.» آسیه روی اسم عباس نظر داشت و فهیمه حسن. یک شب قبل از اینکه شناسنامه‌ها را برای بچه‌ها بگیرند. آسیه خواب محمد را دید که گفت: «بیا خونه کارت دارم.» ☀️آسیه صبح به فهیمه گفت: « بیرون کاری برام پیش اومده. می‌تونی یه ساعت بچه‌ها رو نگه داری تا برگردم؟» فهیمه قبول کرد. آسیه به خانه‌شان برگشت. در را باز کرد. روی تمام وسایل گرد و غبار فراق نشسته بود. آسیه قرآن روی طاقچه را برداشت، گرد رویش را گرفت، روی تخت نشست، یک صفحه از قرآن را خواند، آن را بست. همین که خواست آن را سر جایش بگذارد، از بین قرآن کاغذی روی زمین افتاد. آسیه آن را برداشت و خواند: «سلام عزیزم، وقتی نذرم قبول شد و تو باردار شدی، خواب دیدم خدا به ما سه تا کوچولوی خوشگل داده و اسمشون زهرا، فاطمه و حسینه. چون تو سونوگرافی گفتن بچه‌ها دو تا دخترن. مطمئن شدم سومی پشت خواهراش ایستاده، می‌خواستم زودتر بهت بگم، اما موقعیتش پیش نیومد. از طرف من روی هر سه‌شونو ببوس.» 🆔 @masare_ir
✍️توجیه نابخردانه 👱‍♀️_خونه نداری... تازه آخرین قسط ماشین رو هم باید بدین. 👩_حس مادرانه‌ام اجازه نمیده، سقط جنین یعنی قتل. 👱‍♀️_تو دوست داری که بیاد و غصه‌ی یه قرون دوزار رو بخوره؟ 👩_نه... این دوستی خاله خرسه‌ست! جلوی حیاتش رو کسی نمیتونه بگیره، اون الان یه موجود زنده‌ست... دوییدن من واسطه‌س. روزی رسان اون بالاس. ✨«قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ قَتَلُوا أَوْلَادَهُمْ سَفَهًا بِغَيْرِ عِلْمٍ وَحَرَّمُوا مَا رَزَقَهُمُ اللَّهُ افْتِرَاءً عَلَى اللَّهِ ۚ قَدْ ضَلُّوا وَمَا كَانُوا مُهْتَدِينَ.»؛ «البته آنان که فرزندان خود را به سفاهت و نادانی کشتند و آنچه را که خدا نصیبشان کرد با افترا به خدا حرام شمردند، زیانکارند. اینان سخت گمراه شدند و هدایت نیافتند.»* 📖*سوره انعام، آیه ۱۴۰ 🆔 @masare_ir
✨محدوده اطاعت از والدین 🍃خرداد سال ۶۱ بود. امتحانات سال آخر دبیرستان شروع شده بود. محمد رضا قبل از آن چند بار با پدر درباره اعزام به جبهه صحبت کرده بود. پدر اجازه را مشروط به اتمام دوره دبیرستان کرده بود. ☘یک روز قبل از ظهر آمد خانه. مشغول جمع کردن وسایلش شد. گفتم: «محمد! جایی می‌خواهی بروی؟» عازم جبهه بود. گفت: «اگر تا امروز صبر کردم، به خاطر احترام و رضایت شما بود. اما امام پیام دادند جبهه رفتن نیازی به اجازه پدر ندارد.» 🌾ظهر با پدرش خداحافظی کرد و آن قدر برای ما دلیل آورد تا رضایت ما را هم کسب کند. او امتحان دنیایی را رها کرد تا به امتحان الهی برسد. راوی: مادر شهید 📚کتاب یا زهرا سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: امینیان، نوبت چاپ: ششم- آذر ۱۳۸۹؛ صفحه ۴۳ و ۴۲ 🆔 @masare_ir