✍عیدت مبارک
🎒همهی وسایل را چیده بود. لباسهایشان را مرتب میکردند، که تلفنش زنگ خورد. از دیدن اسم پدرش روی گوشی به وجد آمد. دکمهی سبز را زد و گوشی را زیر گردنش گرفت: «سلام بابا جونم! خوبید؟ عیدتون مبارک.»❤️
🧔♂محسن صدای زهرا را میشنید. آخرین ساک را داخل ماشین گذاشت. بچهها را وارد ماشین میکرد که متوجه شد زهرا با دو دلی پشت تلفن، خجالتزده چیزی میگوید. محسن خودش را بالای سر زهرا رساند. زهرا بدون آنکه به محسن نگاه کند، گفت: «خیلی خوش اومدید. بله بله مشکلی نیست. منتظرتون هستیم. چشم. چشم. باشه فعلا خدانگهدار.»
⚡️ زهرا میترسید همسر و بچههایش، از خراب شدن برنامهها ناراحت شوند، با خودش حرفها را بالا و پایین میکرد که محسن با صدایی قاطع گفت: «کی میان؟»
زهرا با خجالت گفت: «ببخش نتونستم بگم تو راه مسافرت هستیم. اولین باری هست که با این اشتیاق میان.»
🌺محسن لبخند زد و سری به تایید نشان داد: «خیلی هم خوبه. سفر رو یک روز دیرتر میریم. نگران نباش. همه چیز توی خونه هست؟ »
زهرا ناخوداگاه، بوسهای روی صورتش کاش، و ذوقزده گفت: «قربونت بشم که این قدر درکت بالاست.»
چشمهای محسن خندید و گفت: «عیدت مبارک»
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
✍برای فرزندم
برای جنینی که حق زندگی داشت و بدون انتخاب خودش سقط شد.🥀
برای صدای ضربانهای تند و کوتاه قشنگی که به خاطر هیچ ها و پوچ ها به راحتی خاموش شدند....🕯
آیا میتوانم بگویم
فرزندم
مرا ببخش؟🤔
مادرت، قاتلت شد.
میتوانم بگویم
مرا ببخش؟😔
#تلنگر
#مادرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨ جایگاه تفکر انقلابی در اندیشهی شهید بهشتی
🍃ما برای این که جمهوری اسلامیمان، جمهوری اسلامی بماند، باید اجتهاد انقلابی داشته باشیم. یعنی اجتهادی که محافظهکارانه نباشد. اجتهادی که با همه مسائل و با همه نهادها، با روحیه انقلابی برخورد کند.
📚کتاب سید محمد بهشتی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید دکتر بهشتی، نویسنده: امیر صادقی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: اول- پائیز ۱۳۹۱؛ صفحه ۳۶
#سیره_شهدا
#شهید_بهشتی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍میخوای بچهتون چطوری بار بیاد؟
🔷اگه میخوای تربیت بچهتون آسیب نبینه پس باید:
🔹 برای جلواُفتادن از بقیهی پدر و مادرها به کودک فشار نیاریم.
🔹برای پُز دادن مقابل دیگران، کودکتون رو در میدان رقابتهای دنیایی به چالش نکشونید!
🔹 برای گرم کردن محافل خود، کودک رو بازیچه دستِ خود قرار ندین تا کودک حرف بزنه و دیگران رو بخندونه.
💡در عوض بر طبق علاقه و استعداد بچهتون برنامهریزی کنین تا آینده خوبی داشته باشن.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر سال #عید_فطر میرفتیم زیارت قبور رفتگان، امسال زدیم به سیم آخر و قانون هر ساله رو شکستیم و رفتیم اینجا😍
سرچشمه روستای دُرّه بالای شهر کاشان
#خانواده نیاز به گردش رفتن دارن☺️
🆔 @masare_ir
✍ آنهایی که رفتند؛ تا بمانند و نماندند تا بمیرند.
🕰بالاخره ساعت چهار شد، کل هفته منتظر ساعت چهار روز پنجشنبه بود تا بتواند با تاکسیهای زردی🚕 که پنجشنبهها مقصدشان میشد گلزار شهدا به آنجا برود.
🌱جعبهی خرما را برداشت، چادر مشکیاش که گلهای ریز سفید داشت را به سر انداخت و عصای چوبی که به قول خودش شده بود یار همیشگیاش🤝را به دست گرفت و از خانه بیرون رفت، به محض رسیدن سر کوچه تاکسی رسید و سوار شد.
💫همیشه ده دقیقهای طول میکشید تا برسد، کیف دستی کوچک👜 مشکیاش را از زیر چادرش درآورد و از بین پنج هزاریهای نو 💸که بنیاد شهید صبح به حسابش ریخته بود و از بانک برداشته بود کرایه را حساب کرد و پیاده شد.
🦿زانوی پای چپش درد میکرد و همین باعث میشد راه رفتن برایش سخت شود، به بالای سر سنگ قبر✨ رسید، خودش بود، نشانیاش یک پارچهی سبز رنگ بود که به میلهی کنار سنگ قبر بسته بود تا گمش نکند، در این گلزار بی سر و ته کم نبودند شهدای گمنام.
🤶پتوی کوچک مخصوص نشستن را کنار سنگ مزار انداخت و با دراز کردن پای چپش نشست و جعبه را روی سنگ مزار شهید🇮🇷 گذاشت و شروع کرد به صحبت کردن برایش: «سلام پسرم! خوبی مادر؟
راستی آقا من حواسم هست هنوز بهم نگفتی کسی رو داری یا مثل خودم بیکس و کار شدی؟
پیش خودم 🤔فکر میکنم چطور میتونی به مادرت نگی اینجایی که حداقل پنج شنبهها بتونه سر خاکت بیاد و یه سری بهت بزنه؟
🥺اما غصه نخوریا، من هستم مادرجان، همونطوری که تو عین پسرمی، منم ایشالله بتونم برات مادری کنم، من نمیذارم تنها بشی، خودم میام بهت سر میزنم آخه راستش رو بخوای خودم یه پسر👱♂ داشتم که چند سالیه هیچ خبری ازش ندارم.
😔هعیی! هیچ وقت اون لحظهای که داشت میرفت رو فراموش نمیکنم، با لباسای خاکی جبههش هر قدمی برمیداشت برمیگشت نگاهم میکرد انگار میدونست قراره بره و چشمم 👀به در سفید بشه از انتظارش، رفت و دیگه نیومد.
🧐نمیدونی چقدر سخته انتظار، هر لحظه منتظرم زنگ در خونه🚪رو بزنه و بیاد، انقدر منتظرشم که شبا خواب به چشمام نمیاد.
آخ پسرم بازم با حرفام سرتو درد آوردم، ببخشید مادرجان آخه تو شدی تنها همدمم.»
🗣بعد از گفتن این جمله از جایش بلند شد و پتو را برداشت بوسهای😘 به سنگ قبر زد و گفت :
«خدانگهدار مادر جان باید برم خونه ، میترسم مسافرم بیاد و خونه نباشم. »
😇با هزاران امید و آرزو مادر شهید مفقودالاثر شروع کرد به رفتن تا شاید خبری از پسرش برسد، چندسالی کارش همین شده اما نمیداند که پسرش، دستهگلش 💐 چند سالیست آمده، آمده و با مادرش هر پنجشنبه همصحبت میشود.
🥀شرمنده ز روی شهـــداییم همه
از فیض و کرامـات جـداییم همه
گر ناله مادر شهیدی بـرخواست
اندر صف ظــلم ، مبتـداییم همه
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ماهتاب
🆔 @masare_ir
✍برترین ویژگی جراح موفق
♨️ یکی از علتهای بی حجابی در جامعه به ویژگیهای روان شناختی فرد بر میگردد. هر فردی توانایی انتخاب راه درست و توانمندی پیروی از هوای نفس و سقوط را دارد.
🎓سهیلا سامی بانوی جوان موفق ایرانی، جراح مغز و اعصاب با ۵۰۰ عمل جراحی و یکی از شاگردان پرفسور مجید سمیعی نخبه جراحی مغز دنیا در آلمان است.
🌍بانو سهیلا سامی میگوید: «من با انتخاب و آگاهی حجاب را برگزیدم و این دیگر داخل و خارج از کشور ندارد، به عقیده من میزان انتخاب پوشش به فرد بستگی دارد. من همان طوری که در آلمان پوشش دارم به همان میزان در ایران دارم.»*
🧕بانوی جراح موفق ایرانی ساکن خارج از کشور هستند؛ ولی در تمام تصاویر و جراحیها با حجاب کامل دیده میشوند.
🧠 سهیلا سامی معتقدست حجاب در زمینه جراحی برای او محدودیت ایجاد نکرده و علاوه بر کار و درس به فعالیتهای ورزشی نیز میپردازد.
*برگرفته از سایت تابناک تهران
#تلنگر
#حجاب
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨نعمت جنگ
🍃خدا را شکر که راه جنگ را باز کرد و بچههای ما این قدر معجزه دیدند که اصلا مسئله معجزه برای شان حل شده است.
در عملیات میمک چند نفر به مدت شش هفت روز در محاصره دشمن بودند. آب نداشتند. سرنیزه شان را به زمین می زنند و آب جاری می شود.
🌾رزمندگان آن قدر از این چیزها دیدهاند که عقلشان طور دیگری شده است. معیارهای شان دیگر معیارهای مادی نیست. تکبری که ما را تهدید می کند این است که همان چیزی را قبول کنیم که با معیارهای ما سازگار باشد. همین قدر که بدانیم کار، کار خداست باید قبول کنیم.
☘وقتی به بنی صدر میگفتند که امدادهای غیبی میرسد، میگفت: «پس چرا در آن عملیات که شکست خوردیم، نرسید.» اگر حسابهای مادی را بکنیم، همه باید پشت جبهه بمانند.
📚کتاب تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ ص ۱۵۰-۱۴۹
#سیره_شهدا
#شهید_میثمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍توجه به فرزند
💡احترام و توجه به شخصیت فرزندان در خانواده بسیار اهمیت دارد؛ چرا که نوع رفتارهای والدین، سبب بهتر شدن برخوردها و روابط میگردد.
🔆هر کدام از اعضای خانواده دارای حقی میباشند که باید رعایت شود.
مثلاً در زمانی که فرزند در حال صحبت با والدینش است، سرشان را از داخل گوشی📱 یا تلویزیون برگردانند و به سخن فرزندانشان توجه کنند و خواسته او را برطرف کنند، چون عدم توجه🔻 به آنان سبب می شود که فرزند نسبت به والدین حس خوبی نداشته باشند و بدبین شوند.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
🌳خانما تا حالا کشت و کار گل و گیاه داشتید؟
اینا سیبزمینیهای کشت خودمه(حسنا خانوم) که بزرگ شدن. یکیش رو هم برداشت کردم و دادم به آشناهامون.😍
از دختر کشاورز نباید کمتر از این توقع داشت.😌
یه باغچه بهش بدی ازش نهایت استفاده رو میبره. اینم یه جور کمک به اقتصاد خانواده میشه. بچههام همراه مامانشون خاک بازی میکنن و روح و روان همه شاد میشه.😉
از کثیفی بعدشم نمیترسیم، چون خدا برامون آب و مایع و حمام رو قرار داده تا پاک و تمیز به محیط خانواده برگردیم.😇
#خانواده
#روزمرگی_حسنا
🆔 @masare_ir
مسار
✍شیر دل پاوه قسمت دوم 🧔♂پدر همیشه به ما سفارش میکرد که : «راه خدا را بروید، با خدا باشید و به
✍شیردل پاوه
قسمت سوم
🧔♂پدر همیشه فوزیه را تشویق میکرد. برایش کادو 🎁 هر چه دوست داشت میخرید؛ چون فوزیه درسهایش خیلی خوب بود.
😇پدر که علاقهی زیادی به فوزیه داشت و دلش میخواست تحصیلاتش را ادامه داده و به بهترین جایگاه علمی برسد،🎓 ته دلش راضی به کارکردن او در بیمارستان نبود.
برای همین از او خواست که فعلاً حیف است درسش را ادامه بدهد.
⚡️فوزیه در جواب پدرش گفت:
«درسم را هم ادامه میدهم، الآن میخواهم بهیاری 👩⚕شوم تا بهتر به مردم خدمت کنم.»
🌱فوزیه در حالی که شانزده سال بیشتر نداشت، در همان سازمانی که امتحان استخدام میگرفتند، «شیر خورشید» امتحان داد. معدل فوزیه خوب بود و آن زمان معدل روی استخدام نیرو تأثیر زیادی داشت.
📕او علوم و ریاضیاش خیلی خوب بود. پدرم هر زمان که میخواست حساب کتابی 🧮انجام دهد، از فوزیه کمک میخواست.
💡فوزیه قبول شد. بعد از امتحان،
دورههایی را در بیمارستان🏨 دویست تخت خوابی که در حال حاضر بیمارستان طالقانی نام دارد، گذراند.
ادامه دارد...
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_آلاله
🆔 @masare_ir
✍مهمترین نیاز روزانه!
📝خدایا بر لوح وجودم مینویسم،
کسی که تو را ندارد فقیرترین است؛ حتی اگر ثروتی بیپایان داشتهباشد.
خیری که تو بر ما نازل میکنی عین صلاح و نیاز ماست، حتی اگر از آن راضی نباشیم.🌿
🤲پروردگارا! به آنچه از خیر بر ما نازل می کنی، محتاجیم. خیرت را از نیازمندانت دریغ نکن.
✨«رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ »
📖آیهی 24 سورهی قصص
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
🤓 اولین گیاهی که تو باغچه میکارید چیه؟
آفرین👏
وقتی یه باغچه بیفته زیر دست یه خانوم، اولین چیزی که توش میکاره بوته گله🌸
بوته گل ما هر روز گل داد و با بوی خوش حیاط خونه رو معطر کرد و کل خانواده ازش لذت بردیم تا رسید به آخرین گلش🥺
یادم رفت از زمان پر گلیاش براتون عکس بگیرم. وقتی یادم افتاد که آخرین گل به بوتهاش نشست.😕
منم از همون آخری عکس گرفتم تا شمام ببینید و از زیباییاش لذت ببرید.😍
کاش میشد بوی خوشش رو هم باهاتون به اشتراک بذارم.🥰
#خانواده
#روزمرگی_حسنا
🆔 @masare_ir
✨ زمان ظلم ستیزی
🍃در مأموریت منطقه سمیرم و پادنا، مرتب بین مردم میرفت و به درد دلشان گوش میکرد و به مسئولین منتقل میکرد.
شبی پیرزنی بیوه آمد که سگ همسایه جوجههایم را دریده و وقتی اعتراض کردم، پسرانش مرا کتک زدهاند و ترس جانم را دارم.
🌾 همان شب با توجه به خطر کمین ضد انقلاب، حرکت میکند و خسارت زن را از آنان می گیرد و تأمینش می کند.
می گفت: «کار شب و روز ندارد. مهم این است که برای حفظ کیان اسلام و انقلاب تلاش کرد و همین مسائل به ظاهر ناچیز اهمیت فراوانی دارند.»
📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵،ص ۸۰-۷۹
#سیره_شهدا
#شهید_افشار
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍والدین عاملی برای دینگریزی
👨✈️شده تا حالا توی خیابون بچهت برای خریدن شکلات بهونه بیاره و از قضا از کنار آقا پلیسه رد بشید و به بچه بگید اگه به کارت ادامه بدی آقا پلیسه تو رو میبره؟👀
یا توی خونه به بازیگوشیش ادامه بده و بگید اگه بازم ادامه بدی میبرم دکتر آمپولت بزنه؟💉
اینجا باعث میشه که اون بچه از دکتر و پلیس، بترسه و جایگاه خوبی توی ذهنش نداشته باشن.😰
حالا فرض کنید از دست بچهتون کلافه میشید و میگید اگه تمومش نکنی خدا تو رو میبره جهنم!🙄
اینجا خدا میشه کسی که دنبال بهونهس تا آدما جیز بشن.😁
توی ذهن بچه این تصور باقی میمونه و موعظههای بیشتری نیاز هست تا این تصویر بعدا از ذهن بچه پاک بشه.🧨
💡با دیدن هر طرز فکر اشتباه بچه، به طرز تربیت خودتون رجوع کنید.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍️سجیلهای قرن
🚁صدای بالهای دو هلیکوپتر بهم میخورد و خبر سقوط هلیکوپترهای سالم مانده را فریاد میزد.
تعدادی از هلیکوپترها هم از قبل در شعلههای آتش🔥 میسوختند.
عدهای سرباز با جیغ و فریاد به این سو و آن سوی بیابان میدویدند و آتش لباسهایشان شعلهورتر میشد.
🚌 مسافرین اتوبوس، همان زائران امام رضا☀️علیهالسلام که به گروگان گرفته شده بودند؛ هاج واج به ماجرا نگاه 👀میکردند و انگشت به دهان مانده بودند.
🧕فاطمهبانو به زنان زائری که دقایقی پیش، کنار هم از سرنوشت نامعلومشان میگفتند، خیره شد و تکرار میکرد: «جلالخالق جلالخالق، قربون قدرت خدا برم!»
👵بیبیسکینه از اتوبوس بیرون میرود، چشمانش را ریز میکند و به روبرو خیره میشود: «عه ببین تموم هوا پر از شنه! باد💨 از کجا پیداش شد؟!»
👮مأمورین نگهبان، زائران به گروگان گرفته را رها کرده و برای نجات جان خود به این طرف و آن طرف میدویدند.🏃♂️
خلبان از ترس و وحشت هلیکوپتر را از زمین بلند کرد در حالی که سربازی به آن آویزان بود.
🗣صدای جیغ و داد سربازان سکوت بیابان را شکسته و تاریکی شب🌌بر وحشت آنان میافزود.
🕊مأموران خدا اینبار به جای ابابیل و سنگریزههای پرتاپ شده از منقارشان، خود شنها شده بودند.
شنهایی که هر کدام بر دیگری برای اجرای فرمان خالقِ خود، پیشی میگرفتند تا مدال افتخار🎖مأمورین خدا را در تاریخ به اسم خود ثبت کنند.
👮♀️سربازان، فرماندهان و کماندوهای ابرقدرت جهان، آمریکای قُلدر با اتکا به قدرت پوشالی خود، در صدد ساقط کردن حکومت تازه تشکیل شده و نوپای ایران 🇮🇷بودند.
شنهای ریز بیابان طبس، قدرت خدا را به نمایش گذاشتند.
اُبهت خودساختهی قدرت نظامی آمریکا🇺🇸 شکسته شد.
🌃مردم ایران آن شب آرامترین شب عمر خود را پشتسر گذاشتند.
طلوع آفتاب آن روز دیدنی بود.
پیر جماران💫بعد از شنیدن آن خبر لبخند به لب جملهی تاریخی خود را به گوش جهانیان رساند: «شنها مأمور خدا ✨بودند.»
با شنیدن این سخن شنهای طبس در آغوش یکدیگر به رقص و پایکوپی مشغول شدند.
#داستانک
#طبس
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍یک پیشنهاد همهچی تموم
❌به جای اینکه دربه در به دنبال گوشی برای شنیدن دردهات بگردی و بعد از پیداکردن هم مدام دلت بلرزه که حرفهات رو جایی جار نزنه📣که آبروت به خطر بیفته،
⚡️سکوتت رو تو خلوتت بشکن، درست وقتی که فقط خودتی و خدای خودت.
اینطوری هم عزتت حفظ شده، هم از همصحبتی با خدا لذت بردی، و هم آروم شدی. 🌿
به حرف قرآن عمل کن:
✨«إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللّهِ ؛ من نالهی آشكار و حزن پنهان خود را فقط به خدا شكايت مىبرم»
📖آیهی ۸۶ سورهی یوسف
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨رعایت نظم در سیره شهید بهشتی
🍃شهید بهشتی در حجره کاغذی به دیوار زده بود و برنامه روزانه خود را روی آن کاغذ نوشته بود؛ ساعت ورود به حجره، وقت صرف صبحانه، ساعت مطالعه، ساعت مباحثه، ساعت گپ زدن با دوستان تا ظهر را معین و ثبت کرده بود.
🌾ربع ساعت را برای گپ زدن و صحبت با دوستان که نزد ایشان میآمدند معین کرده بود. وقتی این ساعت تمام میشد به آنها میگفت: «آقایان وقتم تمام شد و حالا باید برای کار دیگری بروم. اگر شما میخواهید در حجره بمانید این کلید خدمت شما باشد. بنشینید و بعد که خواستید بروید در حجره را قفل کنید و تشریف ببرید.»
راوی: حجت الاسلام مهدی اژه ای، برادر داماد
📚کتاب عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ناشر: خیزش نو، چاپ اول، بهمن ماه ۱۳۹۵؛ صفحه ۱
📚کتاب سید محمد بهشتی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید دکتر بهشتی، نویسنده: امیر صادقی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: اول- پائیز ۱۳۹۱؛ صفحه ۱۳
#سیره_شهدا
#شهید_بهشتی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍با اشتیاق بشنوید
👨👩👧👦والدین نقش مهمی در رغبت فرزندان و گرایششان به دین دارند؛ به گونهای که اگر محیط خانه محیطی باشد که در آن صدای قران و نماز شنیده شود، انگیزه برای دین داری مضاعف می شود؛ بر خلافِ زمانی که در آن صدای دعوا و یا موسیقیهای مختلف شنیده شود.⚡️
💡همچنین هنگامی که فرزندان از یک مسئله دینی با شوق تعریف می کنند، خود را مشتاق😍 شنیدن نشان دهید؛ چرا که عدم اشتیاق و استقبال والدین حس اهمیت مسئله و رغبت به دین رادر فرزندان از بین می برد.❌
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍زندگی من
قسمت اول
🎧هندزفری به گوش، بدون توجه به اطراف، با گوشی تایپ میکند.
همانطوری که روی تختش نشسته و پاهایش را تکان میدهد، به اتفاقهای چند ساعت پیش فکر میکند.🤔
مامان و بابا بدون اینکه مشخص بشود مسئلهشان سر چه بوده به راحتی بحث ناامیدکنندهای را گذراندهاند...
👀 در ذهنش نگاهی به خانه میاندازد. ظرفهای نشسته ناهار توی سینک ظرفشویی و قبضهای پرداخت نشده روی کابینت و لیوان شکسته توی سطل آشغال دعوای سنگین😖 را داد میزند. خانهشان مریض شده بود و باید درمان میشد.
👩🦰مامان در را باز میکند و نگاهش میکند: «توی این ساعت روی تخت خوابیدی که منو دق بدی؟ کِی دیگه هندزفری رو در میاری؟؟ »
نگاهش حرف میزند به جای زبان، چشمانش میگویند: «در نمیارم تا وقتی که جای داد و بحث، صدای مهربونتون💕رو بشنوم! »
انگاری که لج کرده با خودش با مامان بابایش.
👨🦰بابا چند ساعت بعد از بحث به خانه مریض برمیگردد و با نگاه زیر چشمی به مامان، میپرسد: «شام چی داریم؟»(یعنی ببخش بیا تموم کنیم)
مامان که داشت ظرفها🍽 را میشست نگاه معنا داری به جلویش انداخت و گفت: «ماکارانی... »(باشه)
📌ظاهرا زخم روی زندگیشان پانسمان شده بود؛ اما او هنوز گوشی به دست و هندزفری به گوش در اتاقش نشسته و سکوت کرده بود...
ادامه دارد...
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صوفی
🆔 @masare_ir
✍خود کرده
💢وقتی بچه رو برای ساکت کردن بهش گوشی📱 میدی نمیشه بعدا انتظار داشت از گوشی به راحتی دل بکنه و بیاد سرسفره!🥘
چون اولین کسی که عادتش داد خودت بودی.😏
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨جلوه ای از شجاعت شهید جلال افشار
🍃اختناق عجیبی بود. آقا مصطفی خمینی، تازه شهید شده و مجلسی ترحیمی برایش تشکیل شده بود. هیچ کس جرأت نمیکرد نامی از امام خمینی (ره) و سید مصطفی ببرد.
🌾 جلال سکوت را شکست و خطاب به حاضران فریاد برآورد: «وای بر شما! چرا ساکتید؟ چرا نمیگوئید چه کسی را و چرا شهید کردهاند؟ چرا فریاد نمیزنید؟ وا اسلاماه! وای بر ما که پرچم دین حق را به دستان ناتوان مان سپردهاند.»
☘صدای تکبیرش مجلس را پر کرد و در حاضران روح شهامت دمید. یکی از بزرگان حوزه بر منبر رفت و از جنایات رژیم و شهادت سید مصطفی گفت و حکومت را زیر سؤال برد.
📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵،ص ۴۴-۴۳
#سیره_شهدا
#شهید_افشار
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
🧐تا حالا خیرت به کیا رسیده؟
وقتی خونه حیاطدار داشته باشی و یه باغچه کوچولو گوشه حیاط باشه، خیرت به حشراتم میرسه. مثلا ایشون جناب زنبور عسل هستن که اومدن از شکوفههای عناب ما گرده و شهد بگیرن و همزمان ایشونم خیرشون به ما میرسه و به گردهافشانی کمک میکنن و عنابای ما بهتر به ثمر میشینه.😋
از الان دارم به لحظه چیدنشون فکر میکنم. وقتی رنگشون قرمز شده و بین رنگ سبز درخت بهت چشمک میزنن.😉
امیدوارم در مقابل اینهمه نعمتی که خدا بهمون داده شاکر باشیم و هر چی میخوریم انرژی بشه برای اطاعت و عبادت خدا.🤲
#خانواده
#روزمرگی_حسنا
🆔 @masare_ir
✍ازت میخوام که حرفم رو گوش ندی
🧐بچهی خوب چطوریه؟ بگید بشین بشینه، بگید پاشو پاشه، بگید کفشاش رو لنگه به لنگه بپوشه، نه نیاره، بگید بره تو چاه بره تو چاه؟!
⭕️شما به عنوان پدر و مادر شاید هیچوقت مستقیما به بچهتون نگید بره توی چاه اما ممکنه نتیجه راهحل پیشنهادیتون همین باشه.
یا حتی کسی غیر از شما پیشنهادی بده که قبول کردنش آسیب داره.
❌بچهها نباید به حرف بزرگترا، چون بزرگترن گوش بدن. بهشون یاد بدید حرف منطقی رو قبول کنن و غیر اون رو با قاطعیت رد کنن. از حقشون دفاع کنن. مبارزه کنن و تسلیم نشن. 🤌
💡لازمه که به بچههاتون یاد بدید حرف گوش کن نباشن!
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍دزد معصومیت
🪞جلوی آینه قدی ایستاده و برای بیرونرفتن آماده میشود. روسریاش را مرتب سنجاق میزند و باز میکند. صاف کردن کنارههای روسری به نظرش سخت میآید. اما جلوی سوگل به روی خود نمیآورد.
👀چشمهای کنجکاو سوگل را در آینه دنبال میکند که چگونه به حرکات او زُل زده. گاه به طرف او برمیگردد و با لبخند نظرش را میپرسد: «عزیزم روسریم مرتبه. خوشگلشده؟!»
👧🏻سوگل با شیطنت کودکانهاش میپرسد: «خالهجون آخه مگه مجبوری که روسریت رو اینقد جلو بذاری؟! مگه چی میشه موهات دیده بشن؟»
_آخه خدا دوستنداره آدم بزرگا موهاشون بیرون باشه.
⚡️سوگل ابروهایش را بالا میبرد و با تعجب میپرسد: «پس چرا مامانم موهای منو بیرون میذاره؟»
🧕🏻زینب آینه را رها کرده، به طرف سوگل میرود و دستان کوچکش را میگیرد: «عزیزم تو هنوز کوچولویی، ولی وقتی به سن تکلیف رسیدی ...»
سوگل موهایش را لای انگشتانش گرفته، تاب میدهد و رها میکند و اجازهی تمامشدن جملهی زینب را نمیدهد: «نخیرم خالهجون! بابام میگه اینجوری خوشگلتر میشم.»
⚡️سپس مانند فنرِ رها شده، در حال خندیدن بالا پایین میپرد و بندهای کناری شلوارکش همراه او پرواز میکنند: «تازهشم من بزرگ هم که شدم میخوام موهامو بیرون بذارم و لباس کوچولو بپوشم.»
چشمان زینب، پر از افسوس و اندوه، به سارا خیره میشود.
👩🏻سارا که حرفهای سوگل را شنیده سرخ و سفید میشود و سعی میکند حرفهای دخترش را توجیهکند: « چرا اینجوری نگام میکنی؟! بچهس، حالا یه چیزی گفت، جدی نگیر.»
🙁زینب رو به سارا کرده، با چهرهی وارفته، آهی میکشد: «سارا جان! خوب میدونی که سوگل خیلی بیشتر از سنش میفهمه، پس کمکاری خودت رو پای بچه بودن اون نذار.»
و در حال خداحافظی ادامهمیدهد:
«خدا به خیر کنه، پدر و مادرهای امروز دزد معصومیت بچههاشون شدن.»
#داستانک
#حجاب
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir