✍میخواین بچههاتون مسئولیت پذیر بشن؟
اگه فرزندتون درخواست خرید جنس گرونی😰داره، بهش پیشنهاد بدین، مقداری از پول رو خودش تهیه کنه!
🌱اونوقت شما هم کمکش کنید، کارهایی را رو بهش بسپرین تا در قبالش پول هدیه بدین.
💡اگه فرزندتون در این بین کار اشتباهی هم کرد، نه بیخیال از کنارش رَد بشید و نه اون رو بترسونی!
قبول اشتباه هم به رشد مسئولیتپذیری در کودک کمک میکنه!
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
مسار
✍شیردل پاوه قسمت سوم 🧔♂پدر همیشه فوزیه را تشویق میکرد. برایش کادو 🎁 هر چه دوست داشت میخرید؛ چو
✍شیردل پاوه
قسمت چهارم
🧕🏻فوزیه سختیهای بسیاری کشید. از یک طرف امکاناتی برای تمریناتش نبود که بخواهد امتحان بدهد؛ چون نیاز به تخت و ملحفه و ... داشت و از طرف دیگر هم رژیم حاکم شاه در پی جنگ🧨 و آشوب بود.
👊فوزیه در مسیرش سرسخت بود و هیچ کدام از اینها مانعش نشد. در یکی از همان روزها که قرار بود فوزیه فردایش امتحان بدهد، نیاز به تخت و ملحفه و مشمع داشت، فوزیه ناراحت😔 و با اخمهای درهم وارد حیاط شد به سمت اتاقش میرفت مادرش متوجه ناراحتیاش شد، بعد فوزیه گفت:
«من باید تخت بیمار را آماده کنم یک لایه مشمع بیندازم یک لایه ملحفه و..»
😭شروع به گریه کرد و نمیدانست برای امتحان فردایش چه کار کند و بدون تمرین چطوری امتحان دهد.🧕🏼دختر همسایه از ماجرا باخبر شد و سراغ او رفت، گفت:
«ما یک تخت داریم بیا و تمرین کن.»
😇فوزیه خوشحال برای تمرین رفت. غروب برگشت خیلی خوشحال بود، شادی در چهرهاش موج می زد؛ اخم هایش باز شده بود و میگفت: «یاد گرفتم تخت بیمار را چطور آماده کنم.»
🌅فردایش آماده شد، به سر پرستاری رفت، امتحانش🙇🏻♀را داد و نمره خوبی گرفت.
دورههای تزریقات💉و پانسمان🩹 و همه اینها را سپری کرد و بعد از اتمام همه این دورهها یک روز به خانه آمد و با خوشحالی به مادر و پدر گفت...
ادامه دارد...
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_آلاله
🆔 @masare_ir
✨مبارزه با روحانیون درباری در سیره شهید جلال افشار
🌷برش یک:
قبل از انقلاب:
🌾جلال معتقد بود تمام روحانیونِ وابسته به حکومت شاه، باید خلع لباس شوند. میگفت: «اینها حرمت لباس پیامبر (ص) را از بین می بر»ند.
با چند نفر از دوستانشان به شناسایی این افراد میپرداختند. یکی از این افراد شخصی بود معروف به رئیس الواعظین که او را در کوچه ای خلوت، تنها گیر آورده و خلع لباسش کردند.
🌷برش دو:
بعد از انقلاب:
🌾بعد از انقلاب، برای مبارزه با اشرار به منطقه سمیرم و پادنای اصفهان اعزام شدند. در آنجا مشاهده کرد که عدهای روحانی نما، مردم را منحرف میکنند. کمر همت به افشای چهره واقعی آنها بست. سپس لباس روحانیتش را پوشید و برای تبلیغ ارزشهای انقلاب در بین عشایر حضور یافت.
🍃مردم که می دیدند، او پای در دلشان می نشیند، و راهنمائیشان میکند، پروانه وار، دور شمع وجودش را میگرفتند و از منحرفین فاصله گرفتند.
📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵،صفحات ۳۴-۳۳ و ۵۳-۵۲
#سیره_شهدا
#شهید_افشار
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍خالق دانش
🌱به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
📓تقویم آفرینش را که ورق بزنی و زیبائیهایش را مرور کنی سوالی در ذهنت نقش میبندد و آن اینکه نقاش این همه جلوهگریها کیست؟
🌿به یقین آفریدگار را یاد میکنی و قلم نقاشی رنگارنگش را تحسین مینمایی؛ به عبارت پرطنین"ن و القلم و مایسطُرون" ایمان میآوری.
🖋آری این قلم،قسم یاد کردن دارد و لایق تقدیس است. سوگند به قلمی که نوشت و نادانی را نابود کرد و بذر نیکیهای روزگار را در دفتر گیتی رویاند تا بر بشر ثابت شود هیچ رویشی بی باغبان نیست.
🪴باغبان طبیعت،باغبان تمام رستنیها!قلمت چقدر زیباست و چه پرتوان.
اولین آموزگار خلقت در فکر آفریدههای خویش بود و به یاد سختیهای جهالت،آفرید کسی را که ریشهی هر چه ناآگاهی را بسوزاند و لباس پر جاذبهی علم را بر تن عریان جهل بپوشاند.
✨دوازدهم اردبیهشت سالروز جاودانی قلم استاد مطهری گرامی باد.
#مناسبتی
#روز_معلم
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
مسار
✍زندگی من قسمت اول 🎧هندزفری به گوش، بدون توجه به اطراف، با گوشی تایپ میکند. همانطوری که روی تختش
✍زندگی من
قسمت دوم
💡زندگی آدمها مثل بازی بالا بلندی میماند؛ جوری که گاهی روی سکوی بلند میایستی و به خودت افتخار میکنی، گاهی هم وقتی روی زمین ایستادهای بازی را میبازی. گاهی اوقات میشود در بحثها، در جنجالهای چالشی خانواده، کسی که صدایش بلندتر است فکر میکند برندهی بازیست اما نمیداند که برعکس هرچه صدا بلندتر، وجود کوتاهتر...🍃
⚡️امروز صبح شنبه، بابا خیلی زودتر از موعد از خانه به سرکار رفت. بدون توجه به صبحانه چیده شده روی میز و لیلایی که قرار بود به مدرسه برساند.
گاهی بحث خانوادگی مثل ماکارانی🍝 کشدار میشود. کش میآید و جمع میشود و باز ...
لیلا از فکر بیرون میآید. لباس مدرسه را میپوشد. صبحانه خورده نخورده کوله روی شونه انداخته میرود و در خانه را میبندد.
🧶کل زمان مدرسه نتوانست کلاف پیچیده ذهنش را جمع کند. انگار گربهای آن را باز کرده و بهم پیچیده بود. سرکلاس صدای معلم برایش روی حالت سکوت بود و فقط نگاه حرکت دست و نوشتار روی تخته میکرد.
ظهر که از مدرسه برگشت و زنگ در را زد، در🚪 بدون پرسش و جواب باز شد. تند تند پلهها را یکی در میان بالا رفت. مامان در را بدون نگاه کردن به لیلا باز کرد و همانطور با سر کج مشغول تلفن صحبت کردن با خاله بود. لیلا آهی کشید و فقط نگاهش میکرد. مگر حالا تلفنش قطع میشد؟
در را بست و یکراست به اتاقش رفت .روی تخت 🛏رها شد و به سقف نگاه میکرد.
بعد از چند دقیقه مامان به اتاقش آمد و گفت: «سلام چرا انقدر دیر کردی؟»
نگاهش کرد، با بیحوصلگی و خستگی گفت: «از سرویس مدرسه بپرس.»🤷♀
مادر گفت: «پاشو بیا نهار.»
جواب داد: «باشه حالا میام.»
از در هنوز بیرون نرفته بود که برگشت:«نماز خوندی؟ »
قبل اینکه جواب بدهد مامان ادامه میدهد: «چرا بالای مقنعهت خاکی و کج شده؟ کی میخوای یادبگیری درست سرت کنی؟ همیشه همینطوری موهات بیرون میزنه دیگه کسی که چادریه باید مقنعهش رو ...»
😑دروغ نمیشود اگر بگویم همیشه اینطور حرفهایش را نصفه میشنود و بقیهاش را انگار صدایش محو میشود.
بیتوجه چشمهایش را میبندد.
انگار از بی توجهی لیلا لجش میگیرد. صدای بسته شدن در را که میشنود، نگاهی به چادر روی تختش میاندازد. رو بهرویش آینه🪞 قدی قد علم کرده. مقنعهای که خیلی کج هم نبود را نگاه میکند نفس عمیقی میکشد، با خود میگوید که حتما دفعه بعد درست مقنعهام را می پوشم.✔️
باز توی فکر میرود به سقف نگاه میکند: «یادش رفت از من بپرسد حالم امروز چطور بوده؟ حتما یادش رفته است...»
ادامه دارد....
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صوفی
🆔 @masare_ir
✍کاسه برگشته نباشیم!
🧐دیدید میگن رحمت خدا واسعهس؟ همه رو در بر میگیره؟ بیشتر هم توی هر ماه رمضون این نکته گوشزد میشه که بطور خاص حواست به رحمت خدا باشه.
🤔اما مدل رحمت خدا چه شکلیه؟ زمان خاصی داره؟
✨ رحمت خدا عین بارون🌧
میمونه که روی سر بد و خوب روزگار میباره. همیشه هم هست اما بعضیوقتا دایرهش وسیعتر میشه.
💢بعضیا هستن با اینکه توی دایرهن، کاسه وجودشون رو برگردوندن و خودشون مانع شدن برای اینکه دو قطره از اون بارون، توی کاسهشون بچکه.
❌حواسمون باشه از اون کاسه برگشتهها نباشیم!
#تلنگر
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨تکلیف محوری در سیره شهید حسن باقری
🌾بايد ميرفت تهران. فرماندهها جلسه داشتند. خانمش را بردند بيمارستان. هرچه گفتم: «بمان، امروز پدر می شوی. شايد تو را خواستند.»
🍃حسن گفت: «خدايي كه بچه داده، خودش هم كارهایش را انجام میدهد.»
📚کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، نشر روایت فتح، چاپ پنجم ؛ خاطره شماره ۹۰
#سیره_شهدا
#شهید_باقری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍شیوهت رو عوض کن
🙇♀باز هم مثل اکثر وقتا حرفت رو پشت گوش انداخته؟
بیا یه شیوه جدید واسه گفتن خواستهت به کودک رو امتحان کنیم:🤔
🔹مثلا از این به بعد، برای گفتن خواستههات داستانگویی کن. با یه داستان کوتاه کوچولو، قصدت رو به بچهت منتقل کن.
🔹کارت زیاده؟ پس حداقل وقت گفتن خواستههات سعی کن یکنواخت حرف نزنی. صدات هم رسا باشه.
⭕️یادت باشه که باید ساده و کوتاه حرف بزنی و بیشتر از یکی دو خواسته رو هم مطرح نکنی.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍اُملبازی
🦗صدای جیرجیرک یک لحظه هم قطع نمیشد. دوست داشت در تنهایی به برنامهریزی فکر کند، از بیبرنامهگی و روزمرگی اعصابش😩 بهم میریخت.
⚡️رفتارهای ثریا برایش قوزبالایقوز شده بود. هر روز به بهانههای مختلف او را به بیرون از خانه میکشید.
قِلِقش را ثریا از بَر بود. هر دفعه از راه التماس🥺 و سوءاستفاده از دلرحمیاش وارد میشد.
🤯با رفتار زشت امروز ثریا، فرشته دوست نداشت دیگر او را ببیند.
وقتی کامران را کنارش روی نیمکت پارک دید، به خیال اینکه داداش او هست، از راه دور دستی👋تکان داد.
😓ثریا اما بیخیال همهچیز، دست کامران را کشید و به طرف فرشته رفت.
او خجالت کشید و سرش را پایین انداخت.
🗣صدای ثریا هنوز هم توی سرش اِکو میشود: «سلام فرشته، معرفی میکنم دوست خوبم کامی! »
😵💫آسمان دور سرش چرخید. چهره درهم کشید. پا تند کرد و از آنها دور شد.
خودش را به نشنیدن میزد: «إِ فرشته تو کی میخوای دست از این اُملبازیات برداری؟! »
هنوز دست 🤌کامران بین زمین و آسمان مانده بود.
🏚وارد خانه شد. به اتاقش پناه برد. اشکهایش را با پشت دست پاک کرد.
قرآن را از قفسهی کتابها برداشت. آن را بوسید و روی قلبش گذاشت. نجات خود را مدیون اُنس با قرآن📖 میدانست.
همان کتابی ✨که هر روز صبح، با شنیدن صدای دلنشین پدر🧔♂که آیاتی از آن را میخواند، چشم باز میکرد.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍شبیه خدا
🤔میخواے شبیه خدا بشی؟
فقط ڪافیه بقیهرو دوست داشته باشی و دلشون رو شاد ڪنی.
اون شادی ڪه رضاے خدا در اونه.✨
🌱بیا همیشه شبیه خدا بشیم!
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨نماز در سیره شهید عبدالله میثمی
🍃سر شب معمولا زندانیها، با هم گرم میگرفتند و هر گروهی به تناسب خودش به کاری مشغول میشد. از بحثها سیاسی گرفته تا بازی ورق و شطرنج و تماشای تلویزیون.
اما عبد الله از همه اینها فارغ بود. گوشهای خلوت پیدا میکرد و پتویش را به اندازه یک جا نمازی باز میکرد و به نماز مشغول میشد.
🌾اراذل و کمونیستها با قهقهه مسخرهاش میکردند و التقاطیها هم میگفتند: «این میثمی آبروی ما را پیش کمونیستها برده است.»
💠عبدالله، عبدالله بود و فارغ از این هیاهوها مشغول معشوق.
(روای:دکتر ابراهیم اسفندیاری)
📚کتاب تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ ص ۵۲
#سیره_شهدا
#شهید_میثمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍دستگیری یا مچگیری؟!
🌱بچهها دوست دارن پدر و مادر رو در نقش حامی خود ببینن!
اونها از سرزنش شدن بیزارن.😒
💡وقتی کار اشتباهی از فرزندتون سر میزنه، بیایین بهش کمک کنین تا دست روی زانو بذاره از جاش بلند شه، نه اینکه با مچگیری حالشو بگیرین!
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍ستونِ فروریخته
🥺جلوی در حیاط منتظربود. گاهی تا سر کوچه میرفت. از همسایهها و هر که رد میشد، سراغ پدر را میگرفت و با دیدن بیخبری آنها، با دلی بیتاب برمیگشت.
😔یاد حرفهای تندی میافتاد که به پدر زده بود و از شرمندگی، دست و دلش میلرزید. توبه میکرد و قول میداد دیگر نداری او را به رخش نکشد و قلبش💔 را نشکند. به شرطی که اتفاقی برای او نیفتاده باشد.
👩عاطفه گوشی تلفن در دست، مرتب شمارهی پدر را میگرفت. اما بینتیجه بود.
مادر که از درد زانوها به خود میپیچید😩و مدام آنها را میمالید، میگفت:
«دخترم، بابات خیلی دیرکرده، من با این پاها که نمیتونم برم دنبالش. یه سر تا پارک سر کوچه برو، نکنه دوباره قلبش بگیره.»
⚡️عاطفه بدون اینکه زبانش به حرفی بچرخد، دستپاچه به طرف پارک به راه افتاد. چکیدن دانههای ریز باران🌨 بر روی دست و صورتش او را متوجه آسمان بالای سرش کرد. ابرهای تیره خبر خوبی برایش نداشتند. هر چه قطرههای بیشتری سرازیر میشدند، عاطفه قدمهایش را تندتر میکرد.
🚑در چند قدمی پارک صدای آژیر آمبولانس میآمد. تعدادی مرد و زن و بچه در زیر سایبانها و آلاچیقهای پارک🏞 جمع شده بودند، تا خیس نشوند. دو نفر در حال انتقال برانکارد به داخل آمبولانس بودند.
😧عاطفه با دیدن این صحنه دیگر چیزی نمیشنید. فقط مردی را میدید که با سر تا پای خیس، به عاطفه اشاره و او را به مددکار معرفی میکرد: «جناب، ایشون دختر علیآقاست ...» عاطفه پاهایش 👣سنگین شد و نتوانست قدم از قدم بردارد.
👨⚕با شنیدن صدای پرستار که میگفت: «خانوم حال مریض خوب نیست باید سریع برسه بیمارستان ...» هر طوری که بود خود را به آمبولانس رساند. کنار پدر نشست. دستانش را گرفت🤝 و تندتند آنها را بوسید: «بابا دیگه هیچی نمیخوام. فقط شما حالت خوب بشه. چشماتو بازکن. مامان تو خونه منتظرمونه ...»
💦قطرههای اشک با دانههای بارانِ جا خوشکرده بر صورتش، به هم آمیختهبود و او به التماسهایش ادامه میداد که پرستار گفت: «خانوم پدرتون سابقهی بیماری قلبی🫀 داشت؟! متأسفانه ...» زبان عاطفه دیگر از حرکت ایستاد. به چشمان بستهی پدر زلزده، منتظر بازشدنشان ماند.
پرستار ادامهداد: «متاسفم، نفسش رفته.»
😭پدر دیگر صدای التماسهای عاطفه را نمیشنید و دیگر بیمارستان و دکتر و شوک و ... فایدهای نداشت. خیلیزود دیرشدهبود، برای شرمندگی و فهمیدن اینکه عزت پدر به پر بودن جیبش نیست که وقتی خالیبود، بیحرمت شود، بلکه پدر✨ ستونیست که اگر نباشد پشتت خالی میشود و به راحتی زمین میخوری.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍امنترینها
گاهی در اوج حالخوب، رفاه و سلامتی، حال غریبی بهمون دست میده.🍃
بغض به گلومون چنگ میزنه و بیقرار میشیم.💔
مثل یه نوزاد میمونیم که بیعلت جیغ میزنه و گریه میکنه؛ نه تشنه و گرسنهس، نه جاییش درد میکنه؛ فقط و فقط آغوش مادر میخواد.⚡️
🫂ما هم دنبال چنین آغوش امنی میگردیم تا آروم بشیم!
آغوشی از جنس دلسوزترین پدر دنیا
آغوشی به پهنای غُربت و تنهایی امام.🌿
#تلنگر
#مهدوی
#به_قلم_ماهتاب
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط صداش رو گوش بده، دهنت آب میفته😋
بچهها خیلی آلوچه(گوجه سبز)دوست دارن.😍
کاش وقتی اسم #امام_زمان رو میشنیدیم، مثل شنیدن این صدا که باعث میشه دلمون آلوچه ترش رو طلب کنه، دلمون قنج میرفت و فقط از خدا ظهور آقا رو میخواستیم.😔
#خانواده
#روزمرگی_حسنا
🆔 @masare_ir
به نظر شما دلنوازترین صدای دنیا چی میتونه باشه؟!!
با ما در میون بزارین😊
خوشحال میشیم😊
@hosssna64
✨خمس مالت رو میدی یا نه؟!
🌼جلال با اینکه از مال دنیا چیزی نداشت، اما به پرداخت خمس پای بند بود، حتی اگر یک ریال باشد.
🌻بعد از پرداخت خمس، گویا بار سنگینی از دوشش برداشته است. آرام و خوشحال میشد.
📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵، صفحه ۳۲
#سیره_شهدا
#شهید_افشار
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
هدایت شده از آرشیو عکس خام
28.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️میدونید عامل فاصله طبقاتی، بانکهای خصوصیاند؟
⭕️چه نیازی به وجود اینهمه بانکه؟
چرا نباید فقط یه بانک برا تمام امور کشور کافی باشه؟
🔻چرا ما باید پیرو تز اقتصاددانهای نظام سرمایهداری باشیم؟
چرا اقتصاد کشور رو به دست لیبرالا دادیم؟
⁉️چرا نباید با اجرای #اقتصاد_اسلامی، نظام اقتصادی بیمار کشور رو نجات بدیم؟
حتما باید #امام_زمان این اقتصاد رو درست کنه؟
📹پرفسور مسعود درخشان استاد تمام اقتصاد ایران
امروز #جمعه 💫
________
@Rawphoto
✍غریزه جنسی، نیاز متقابل
🔺غریزه جنسی یکی از پشتوانههای خانواده است.
زن و مرد عفیف نیاز خود را در خانواده برآورده می کنند. و این باعث میشود که در باتلاق 🕳گناه جنسی سقوط نکنند.
💡پس هر یک زوجین در عین توجه به نیاز جنسی خود باید به نیاز جنسی طرف مقابل هم اهمیت بدهند.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
مسار
به نظر شما دلنوازترین صدای دنیا چی میتونه باشه؟!! با ما در میون بزارین😊 خوشحال میشیم😊 @hosssna64
نظر یکی از مخاطبان عزیز کانال😊
ممنون که احساسات زیبای خودتون رو با ما درمیون میزارین🌷
همه ما آرزوی شنیدن این صدای زیبا و آرامش بخش و امیدآفرین را داریم❤️
🆔@masare_ir
✍لباس نو
👟مثل هرهفته تند تند کفشهایش را میپوشد تا همراه مادر به جمعه بازار برود. هر دفعه بازار را چندبار بالا و پایین میروند، تا جنس مناسب پیدا شود.
😍در همین بالا و پایین رفتنها، همینکه لباس صورتی چیندار به چشمش میخورد، بدون اختیار دست مادر را رها میکند و مانند مسخ شدهها به طرفش حرکت میکند: «عمو این چنده؟»
🍃فروشنده در میان آنهمه مشتری دست به نقد بزرگسال، صدای آرام مرضیه را نشنید. مرضیه سرش را میچرخاند تا مادر را پیدا کند.
👣با دیدن مادر قدمهایش را بلندتر میکند: «مامان! بیا از این آقاهه بپرس اون پیرهن صورتیه چنده؟»
با دیدن شوقش، از صرافت دعوا کردن مرضیه میافتد و این بار دستش را محکمتر میگیرد تا باز هم مانند ماهی از دستش لیز نخورد.
✨به بساط فروشنده نزدیک میشوند: «آقا ببخشید این پیرهنا چندن؟»
🍀_۵۰تومن خانم، مفته ها، زیر قیمت بازار.
💵با شنیدن قیمت، تصمیم میگیرد که دو سهتا پیرهن در رنگهای مختلف برای مرضیه بخرد. بعد از خریدن پیرهنها، پلاستیک لباسها را طوری در دست میگیرد که انگار بهجای سه پیراهن دو وجبی چیندار، مالکیت کرهی زمین را به او دادهاند!
✨پلاستیک لباسها را تاب میداد که دختری هم سن و سالش در قاب نگاهش آمد. پیرهن قدیمی و رنگ و رو رفتهی دخترک، خبر از جیبهای خالیاش میداد.
👚دست مادر را تکان داد و گفت: «مامان، اون لباسها اونقدری ارزون بودن که همه بتونن بخرن؟»
_آره مامان. تقریبا همه با اون قیمت میتونن یه لباس نو و خوشگل تنشون کنن.
مرضیه به سه پیرهنی که خریده بود نگاهی میاندازد و واگویه میکند: «سهتا پیرهن، یعنی سه تا آدم با لباس نو.»🤔
🌺دوباره دست مادر را تکان میدهد: «مامان! بیا اون دوتا رو پس بدیم. اگه یکم قیمت بالاتر باشه، بازم ما میتونیم از یهجای دیگه بخریم، اما شاید بعضیا فقط همینقدر پول داشته باشن برای یه لباس نو.»
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_شفیره
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماهگرفتگی امشب نماز دارد؟
🔸️ماه گرفتگی که از حدود ساعت ۱۹ امروز آغاز شده تا ساعت ۲۳ ادامه دارد.
🔸️این ماه گرفتگی از نوع نیم سایهای و در ایران قابل مشاهده است.
🔸️اوج این ماه گرفتگی حدود ساعت ۲۱ خواهد بود و نماز آیات واجب نیست.
🆔 @masare_ir
✨ اجازه داری؟
🧕مدیر: «عزیزم فردا بگو مادرت بیاد جلسه اولیاء.»
🙋♀دانشآموز: «اجازه خانم پس میشه ما فردا نیایم؟»
⁉️چرا دخترم؟
👟👟چون کفشامو باید بدم مامانم!😔
#تلنگر
#به_قلم_باجو
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨امر به معروف و نهی از منکر در سیره شهید علی سیفی
🍃شهید علی سیفی نمیتوانست در برابر منکرات بیتفاوت باشد. وقتی اوضاع بی حجابی تهران را میدید، اعصابش به هم میریخت. خیلی جدی میخواست برود و به زنان بیحجاب تذکر بدهد.
🌾به زور سوار ماشینش کردم و بردم. میگفت: «تذکر زبانی وظیفه همگانی است. این ها نمی دانند که به دستورات خدا دهن کجی می کنند.»
📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵، ص .۸۷
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍حواست به من هست؟
💡یهکسی توی خاطرهش میگفت که وقتی بچه بودم، هروقت میخواستم ببینم که مامانم حواسش بهم هست یا نه، میرفتم و لب حوض راه میرفتم.
اگه میگفت حواست رو جمع کن نیفتی، بیا پایین، خیالم راحت میشد که هنوز حواسش بهم هست.😌
💢دلیل بعضی بدقلقی بچهها، جلب توجه هست.
🔶برای کمتر شدن این بدقلقی، چندتا راهکار وجود داره:
🔸مسئولیتهایی رو به کودک بدید که بتونه انجام بده و حس مفید بودن کنه.
🔸به رفتارهای مثبت بچه، بیشتر توجه کنید.
🔸محبت بدون شرط بهش داشته باشید.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir