eitaa logo
مسار
324 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
559 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍دورهمی 🍃همه در حیاط خانه مادربزرگ جمع شده بودند. بچه‌ها دور حوض بزرگ حیاط می‌چرخیدند. مادربزرگ مشغول پاک کردن سبزی با عروس و دخترش بود. نگاهی از بالای عینکش به نوه‌هایش انداخت که چطور بازی می‌کنند. ✨دستان لرزان پر چین و شکن از گذر عمر خود را بالا برد، چشم به آسمان دوخت: «خدایا شکرت که بچه‌هام، تنهایم نگذاشتن و هر پنج شنبه دورم جمع می‌شوند.» 🌺صدای بازیگوش فاطمه، او را به خودش آورد: «مامان بزرگ واسه من دعا می‌کردی دیگه.» خنده ریزش را با ضربه آرام مادر بر شانه‌اش قورت داد. مادربزرگ چشم‌های طوسی‌اش را به او دوخت: «الهی عاقبت بخیر بشی مادر.» بعد رو به سمیرا کرد و گفت: «دخترم برو یه چایی برامون بریز قربون دست.» 🌾سمیرا از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه نقلی مادر رفت‌. چایی‌اش همیشه به راه بود. سینی را برداشت، استکانها را چایی کرد و از آشپزخانه پایش را بیرون نگذاشته توپ بچه‌ها روی سینی نشست. سمیرا جیغی کشید و سینی را رها کرد. 💫همه افراد حاضر در حیاط انگار که صحنه‌ای از یک فیلم را می‌بینند به سمیرا خیره شدند. حسین و مهرداد زودتر از بقیه متوجه ماجرا شدند و فرار را بر قرار ترجیح دادند و مثل گربه از لای در خانه بیرون جهیدند. فاطمه خنده‌اش گرفت؛ یکدفعه زد زیرخنده که با چشم غره مادربزرگ خنده‌اش را خورد. مادر بزرگ گفت: « یكی به داد بچم برسه، نسوخته باشه.» 🍃مهین عروس خانواده دست‌هایش را که تا آرنج درون قابلمه سبزی‌ها فرو کرده بود، بیرون آورد و از کنار حوض به سمت سمیرا دوید. 🎋سمیرا دستش را روی قلبش گذاشته بود که با حرف مادرش متوجه اطرافش شد. سرتا پای خودش را نگاهی انداخت و نفس حبس شده‌اش را رها کرد. با کمک مهین روی تخت مقابل حوض نشست. فاطمه آب قند به دست کنار سمیرا نشست. چند دقیقه بعد، سینی چایی میان خانم‌ها قرار گرفت و صدای جیغ و داد بچه‌ها دوباره در حیاط پیچید. فاطمه چایی خوشرنگ را مقابل چشم‌هایش گرفت: «خونه مامان بزرگ همه چی کیف میده.» لبخند روی لب همه نشست و بوی آبگوشت مادربزرگ در حیاط خانه پیچید. 🆔 @masare_ir
✨فقط خدا 🍃هر طور حساب کنی فقط خداست که بی‌توقع خلق می‌کند، بی‌منت می‌بخشد و بی‌چشم‌داشت زیاد می‌کند. انسان چطور با درازکردن دست نیاز در مقابل مخلوق چنین خدایی، خود را حقیر می‌سازی؟! 🌾کمی به کارهایت بیندیش و غرورت را ارزان نفروش. مگر خودش قول نداده که اگر یک قدم به سویش بروی با تمام وجود به سراغت می‌آید، روی قولش حساب کن! 🌷«وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ.  من كار خود را به خدا وا مى‌گذارم كه خداوند نسبت به بندگانش بيناست» 💫سوره‌ی غافر،آیه‌ی ۴۴ 🆔 @masare
✨غار حرا چند تاست مگه؟ 🍃بعد از وفات پدر، خرجی خانواده به عهده جلال بود. به کار نصب پرده کرکره و اجرای تزئینات مشغول بود. در خانه قدیمی یکی از دوستانش، اتاقی داشت با امکاناتی مختصر مثل پتو، زیر انداز، مقداری ظرف و چند کتاب. شده بود غار حرایش. 🌾زمان هایی که غائب بود، می دانستیم به آنجا برای مطالعه و مناجات پناه برده است. 📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵، صفحه ۲۸ و ۲۹ 🆔 @masare_ir
✨بازی با کودکان 🌾گاهی والدین آن قدر برای تأمین نیازهای جسمی کودک از تهیه غذا، پوشاک و... درگیر می شوند و از نیازهای دیگر او غافل می شوند. از جمله گذراندن وقت با کودک و بازی با او که یکی از مهم ترین نیازهای روحی او می باشد. 🌷کودکانی که والدینشان وقت بیشتری با آنان می گذرانند دارای اعتماد به نفس بیشتر و روحیه‌ی شاداب‌تری هستند. 🆔 @masare_ir
✍دلسوز مادر 🌾صدای اذان به گوش رسید. از روی تخت بلند شد و نشست. نگاهی به سرم بالای سرش انداخت. هنوز نصفه نشده بود. دختر جوانی از بیرون اتاق به طرف تخت زن رفت. کنار تخت ایستاد، نگاهی به سرم انداخت و گفت: «مامان، می‌خوای برات قطعش کنم که بتونی وضو بگیری و نماز بخونی؟» 🍃گل از گل چهره درهم زن شکفت. لبخندی آرام روی لبانش نشست. دختر سر سوزن را از ست داخل دست زن بیرون آورد و سر ستی را روی آن پیچید، شلنگ سرم را روی حلقه کنار مخزن آن گذاشت. دست مادر را گرفت و به او کمک کرد تا از تخت پایین بیاید. 🌾نماز زن که تمام شد، انگار هر چه در شکم داشت بیرون کشیدند. با دست به سطل زباله بزرگ گوشه اتاق اشاره کرد. دختر از روی صندلی به سمت سطل خیز برداشت، اما قبل از رسیدن او به سطل تمام کف اتاق با محتویات بدبویی که از شکم زن بیرون پرید پوشیده شد. 🍁دختر هاج و واج وسط اتاق ایستاد. دست و پاهای زن به هم چسبید و قفل شد. دختر به سمت پرستاری بخش دوید. پشت پیشخوان چند پرستار نشسته بودند. پرستار مادر را مخاطب قرار داد: «مادرم حالش بد شده و بالا آورده، بیاید یه کاری براش انجام بدید.» خانم پرستار با عجله به سمت اتاق آمد. بوی پخش شده در اتاق، او را کنار در ورودی نگه‌داشت. نگاهی به مواد سبز رنگ کف اتاق انداخت و بیرون رفت. دختر جلوی او را گرفت:«خانم، حال مادرم بد شده، کجا میرید؟» 🍂پرستار به سمت دختر برگشت: «منم به فکر مادرتونم ولی باید اول نظافتچی بیاد اونجا رو تمییز کنه بعد به دکترم زنگ میزنم، با هم میایم.» اشک درون چشمان دختر جمع شد: «ولی مامانم....» 💫دختر، اخم صورتش را گشود، اشک‌هایش را با پشت دست، پاک کرد و به سمت اتاق برگشت. بیمار تخت روبه‌رویی کنار تخت مادر او آمده، ملافه را روی دست و پای او انداخته و ماساژ می‌داد. دختر با خودش گفت: «مگه مامانم مرده که ملافه روش انداخته و ماساژش میده.» سریع جلو رفت. با لبخند گفت: «ممنونم، زحمت کشیدید، دیگه خودم هستم در خدمت مادر.» ✨زن نگاهی به سرم انداخت و نگاهی به دست مچاله شده‌اش و به دختر گفت: «اول سرمم رو وصل کن.» دختر سر ست را داخل ست فرو برد. مایع سرم داخل رگ نمی‌رفت. با چند دفعه پمپاژ و تا زدن شلنگ رگ باز و سرم وارد بدن زن شد. دختر دست و پای زن را ماساژ داد تا به حالت اول برگردد. درون چشم زن اشک نشست، دستی روی سر دختر کشید، آهسته نزدیک گوش دختر گفت: «خدا خیرت بده، کی مثل تو دلسوزمه؟!» 🆔 @masare_ir
✍رها ڪن ⭕️باورڪن هرگز مهم نیست چه ڪارهایی را انجام نداده‌اے و چه چیزهایی از دست داده‌اے! 💪بلڪه مهم این است افسوس خوردن را رها ڪرده‌اے و براے به دست‌آوردن موفقیت‌ در تلاشی. 🆔 @masare_ir
✨چقدر برای خواسته‌ات تلاش می‌کنی؟ 🍃سید حمید از بچگی این گونه بود که اگر چیزی را می خواست، آن قدر تلاش و پا فشاری می کرد که به خواسته‌اش برسد. اگر تصمیم می‌گرفت حتما عملی‌اش می‌کرد. ✨کنار یکی از میدان‌های شهر دیدمش. به او گفتم: «تو نمی‌خواهی آدم شوی؟» گفت: «چه طوری آدم بشوم؟» گفتم: «فردا صبح قبل از هشت صبح بیا جلوی هلال احمر. می‌خواهیم برویم جبهه.» 🌾ساعت حرکت هفت صبح بود. ساعت را کمی عقب تر گفتم که نرسد. ساعت چهار صبح بود که دیدمش. برای اینکه از سفر باز نماند، از سر شب جلوی هلال احمر، منتظر نشسته بود. 📚پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی،ص ۱۵ و ۲۹ و ۳۰ 🆔 @masare_ir
✨آرامش 🍃از بس شنیدیم دعوا نمک زندگی است، باورمان شده که باید نمکدان زندگی‌مان باشیم تا مزه‌ی حسابی پیدا کند،غافل از اینکه شوری زیاد کل سلامتی خانه و اعضایش را بیمار می‌سازد و برای کاستن درجه‌ی شوری و بلکه تلخی، خرج سرسام آوری را می‌طلبد. 🌾مگر برای خوش طعم شدن زندگی چیزی جز منطق، فکر و برنامه لازم است؟ پس بانو تو سکان دار خانه‌ات هستی و آقا تو هم به ساحل رساننده‌ی این کشتی. می‌توان محیط خانه را به بهشتی آرام تبدیل کرد اگر هر کس ساز خودش را ننوازد. 🌷آرامش خانه و خانواده = قربانی کردن خودخواهی‌ها و بها دادن به خواسته‌های همدیگر 🆔 @masare_ir
✍من بهتر از همه‌ هستم 🌸با همسرش از توان علمی‌اش حرف می‌زد و اینکه کسی در حد من نیست. قرار بود برای یک جلسه مهم به عنوان سخنران برود. بر خود می‌بالایید و مدام به خودش واگویه می‌کرد: «به همه نشون می دم که چقدر دانش و توان دارم .» بعد مدتها انتظار، فرصت را بدست آورده بود. 🌺با همسرش راهی مسیر قرار شدند، ساعتها رانندگی کردند تا به مقصد رسیدند. خانم با غرور راه می‌رفت، اما همین که وارد شد کسی به او توجهی نکرد؛ در کمال ناباوری، از سخنران دیگری دعوت شده بود. 🍀 او مثل بقیه مهمانان در پایین جلسه نشست. چند دقیقه ای نگذشته بود اخم هایش از بی توجهی و کوچک شدن در هم فرو رفت و با سری پایین افتاده مجلس را ترک کرد. 🆔 @masare_ir
✍ذکر آزادی میگن وقتی عصبانی هستی بگو لااله‌الا‌الله. چرا لا‌اله‌الا‌الله؟🤔 💡این یعنی اون لحظه به خودت یادآوری کنی که تنها خداست که الله منه. نه خشم من. 🌱ولی این ذکر، توی هر موقعیت دیگه‌ای که یکی از حالتای زمینی، بهت خواست چیره بشه، مفیده. ⭕️زود بگو لا‌اله‌الا‌الله و متذکر شو که فقط خداست که اختیار تو رو داره نه غرورت، نه خشمت و نه هیچ‌چیز دیگه. 🆔 @masare_ir
✨شهید غریب 🍃با خوشحالی زد روی شانه ام. گفت: «یادت هست همیشه می‌گفتم غریبانه شهید می‌شوم. دیشب مژده وصال را از حضرت فاطمه (س) گرفتم. حضرت فرمودند: چند روز دیگر مهمان ما هستی.» 🌾عملیات آزاد سازی مهران بود. عصر ۱۶ تیر سال ۶۵ وقتی گردان ما ارتفاعات قلاویزان را تصرف کرد، هواپیماهای دشمن کفری شده بودند. بی‌هدف به همه جا شلیک می‌کردند. بدن نور‌الله سیبل یک راکت شد و چیزی از پیکرش باقی نماند. غریبانه غریبانه. راوی: غلام علی نسایی 📚خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، خاطره ۵۲٫ به نقل از ماه نامه امتدد، فروردین و اردی بهشت ۱۳۹۰، شماره ۶۳و ۶۲، ص ۱۳ 🆔 @masare_ir
✍گرمای دستانی آشنا ⚡️ابرهای تیره آسمان را پوشاندند. صدای زوزه باد بین درختان بلند پارک می‌پیچید. مانتو ستاره مثل شلاق با هر وزش باد بر جسم نحیف و لاغر او ضربه می‌زد. ستاره از پله‌های پل هوایی بالا رفت. وسط پل ایستاد. خوشحال بود به شهرشان برگشته. هوای روی پل، آرامتر از پایین بود. ستاره به ماشین‌هایی که با عجله از زیر پل می‌گذشتند، خیره شد. یاد حرف‌های سعید افتاد. صدای او در گوش ستاره پیچید: «تو و من مثل همیم، هیشکی دوستمون نداره. من کمکت می‌کنم از اون شوهر ظالمت جدا بشی.» 🍀ماشینی بوق زنان از زیر پل گذشت. صدای بوق ممتدش پل را به لرزه درآورد. یاد التماس‌های علی افتاد: «به خدا دوست دارم، اون روز یه حرفی زدی که جوش آوردم و بهت زدم. خودت میدونی من اهل زدن نیستم.» 🍃ستاره حرف‌های علی را باور نداشت. حس می‌کرد علی فرسنگ‌ها از او دور شده و آنقدر محو شده که دیگر او را نمی‌شناسد. به هیچ حرف او باور نداشت. با اولین ضربه‌های روی صورتش از او متنفر شده بود، نمی‌توانست او را ببخشد. 🎋سعید هر روز ساعت‌ها با او ارتباط داشت. از ارتباط مجازی به ارتباط تصویری رسیدند تا اینکه بحث طلاق جدی شد و سعید، ستاره را تشویق کرد تا برای دیدن او به شهر منارستان برود. ستاره از خانه علی به قصد دیدن سعید بیرون رفت. سعید در منارستان بعد از دیدن ستاره او را به خانه خودش برد. 🍀 آن روز ستاره، سعید را بهترین مرد روی زمین می‌دید. کسی که دوست داشت برای همیشه با او باشد و با او زندگی کند تا مرگش برسد. گربه‌ای از زیر پل خواست بگذرد. چند دفعه جلو رفت و برگشت. مثل ستاره که از تمام زندگی‌اش گذشت. به پیشنهاد سعید، مهرش را بخشید. دست خالی از شوهرش جدا شد. خانواده‌اش طردش کردند. به سعید التماس کرد که با او ازدواج کند. 🍁 سعید، بعد از برگشت از مسافرت به او گفت:« فعلا اگه بخوای یه مدت صیغه‌ات می‌کنم. کمکت می‌کنم تا روی پای خودت بایستی و کار گیر بیاری.» ستاره چادرش را در همان سفر اول با سعید، کنار گذاشت. سعید، سیگار تعارفش کرد و او هم چون می‌خواست به سعید اثبات کند، همه جوره قبولش دارد، دست رد به سیگار او نزد. یک هفته بعد با سعید پای منقل نشست و به فضا رفت؛ به دورترین نقطه آسمان. ⚡️گربه به وسط خیابان رسید. ماشینی با سرعت جلو آمد، گربه خواست مسیر آمده را برگردد که زیر چرخ ماشین گرفتار شد. ماشین بعدی هم از روی او گذشت و روده‌های گربه وسط خیابان پخش شد. جان از پاهای ستاره بیرون پرید، روی کف پل ولو شد. چشمانش را بست و عق زد. یاد آخرین حرف سعید افتاد: «من دیگه نمی‌تونم تو رو اینجا نگه دارم. رفتم خواستگاری، قول اینجا رو هم به یکی از دوستام دادم. می‌خوای با اون هم خونه بشی؟!» 🍂ستاره سرش را پایین انداخته و از خانه سعید بیرون آمده بود. آواره کوچه و خیابان به یاد روز اولی افتاد که سعید می‌خواست از خانه بیرون برود. به سعید گفته بود: «تو بری بیرون، منم برمی‌گردم شهرمون.» سعید لبخندی تمسخرآمیز زد: «اینجا منارستانه، پاتو از اینجا بیرون بذاری، گرفتار یکی میشی بدتر از من.» 💫ستاره به خودش فحش داد. دست روی زمین گذاشت و ایستاد. از نرده‌های پل بالا رفت. دستانش را باز و خودش را به آغوش باد سپرد. چشم به راه ماشینی بود تا از روی او رد شود، اما پاهایش درون نرده‌ها گیر کرد. مثل پر کاهی در هوا معلق ماند. ناگهان دستی پاهای او را گرفت و بالا کشید. گرمای دستانی آشنا را حس کرد. روی پل نشست. سرش را بالا گرفت، در تاریکی شب، صورت پیر شده علی را دید. 🆔 @masare_ir