✍ محبت
گفت: بیش ازحد محبت میکنی.
گفتم: چرا؟
گفت: پیش بچه که از او تعریف نمیکنند، پر رو میشود.
گفتم: این نسخهها قدیمی شده است.
🍀خواستم برایش چیزهایی که می دانم بگویم؛ اما یادم آمد هیچ وقت نفهمید، چه قدرحسرت یک بار تأیید شدن یا آفرین گفتن، بر دل کودکانش گذاشته است. همیشه میترسید آنها پر رو شوند.
🍃برعکس هر وقت در مهمانی تعریف می کرد، از بدی های داشته و نداشته بچه اش می گفت. بچه خود را جمع می کرد. بغض می کرد و صبر می کرد تا توضیح مادرش تمام شود.
🍃خبر نداشت این کارش در آینده، باعث می شود بچه اش هیچ وقت اعتماد به نفس نداشته باشد و
خودش را دوست داشتنی نبیند.
چیزی که سالها طول می کشد تا بتوانند ازخودشان دور کنند و در میان اجتماع، سری بالا نگهدارند.
#محبت
#محبت_به_فرزندان
#ارتباط_با_فرزند
🆔 @tanha_rahe_narafte
🔴 #داد_نزنيد
💠 داد زدن سر #کودک شاید نظر او را جلب کند؛ اما کار درست را نمیآموزد. با این کار کودک یاد میگیرد که او هم با داد زدن به اهدافش برسد.
💠 علاوه بر اینکه، مدام داد زدن، حرف شما را برای کودک بیاثر میکند.
#فرزندپروری
#ارتباط_کلامی
#خانواده
#نکته_اخلاقی
#ارتباط_با_فرزند
🆔 @tanha_rahe_narafte
✅دختر دار شدن
👶هر گاه مژده ولادت دختری را به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله میدادند،
🍃پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند:
👌دختر، شاخه گل خوشبوئی است و روزی او هم به عهده خداوند متعال است.
📚راوند کاشانی، ج۱،ص۱۷۲
#ارتباط_با_فرزند
#عکس_نوشته_باران
🆔 @tanha_rahe_narafteh
من و دامنم 😁
مامان جون، آی مامان جون🌺
دامن برام خریدی!!😍
ممنونتم مامان جون😘
اما، سلیقهمو پرسیدی؟؟😔
قدشو کوتاه گرفتی؟؟😒
چیکار کنم با قدش؟؟🤔
کجا اونو بپوشم؟؟😢
#طنزک
#طنز_خانواده
#ارتباط_با_فرزند
#عکس_نوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
❤️دوست داری فرزندت احترامت رو بگیره؟
🧕مادر خانواده نباید در مقابل فرمان حقی که پدر به فرزند میدهد، ضد آن را از فرزند درخواست نماید؛ چرا که باعث دوگانگی تربیتی در فرزند شده و حرمت پدر از بین میرود. فرزندی که از مادرش یاد بگیرد به پدر خویش احترام نگذارد، روزی میرسد که احترام مادر را هم نگه نمیدارد.
#ارتباط_با_فرزند
#زندگی_بهتر
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨فرزندت رو چطوری تربیت میکنی؟
🌱آن شهید [شهید باهنر] به عنوان پدر سعی داشت فرزندان خویش را آن گونه که اسلام نیاز دارد، بار آورد و تأکید زیادی بر چگونگی تعلیم و پرورش فرزندان خود میکرد و ما را به فراگیری معارف اسلامی ترغیب مینمود و توصیه میکرد در روابط خود با افراد مختلف، شئونات دینی و اخلاق اسلامی را رعایت کنیم. مدام برایمان الگوهایی را معرفی مینمود تا ما نیز مثل آنان عمل کرده و آیندهای خوب داشته باشیم.
📚گلشن ابرار، ج۸، ص۳۱۲ در احوالات شهید دکتر محمدجواد باهنر، به نقل از فرزند شهید
#سیره_شهدا
#ارتباط_با_فرزند
#شهید_باهنر
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️بازی
🍃مهین نفس زنان وارد آشپزخانه شد. رو به مهناز گفت: «آبجی بیا، رختخوابها ریخت.»
🍃کبری تا جیغ دخترها را شنید سراسیمه از حیاط به سمت اتاق دوید .سریع پتو و بالشها را کنار زد. مجید خمیده مانده بود. مادر او را بغل کرد. صورت و گوشهای مجید سرخ شده بود، نفس عمیقی کشید.
☘️کبری نگاهی به مهناز انداخت و با سرفه گفت: «مگه نگفتم کنار رختخوابها بازی نکنید خطرناک است. مهناز! چرا مواظب نبودی؟!»
🌱_مامان، مهین دنبال مجید کرده بود.
🍃سرفهها دیگر به کبری امان ندادند. مهین و مجید با چشمان لرزان به مادر خیره شدند. مهناز به سمت آشپزخانه دوید و آب آورد، سرفههای مادر کم کم آرام شد.
🌸مهین با چشم پر آب و صدای لرزان گفت: «مامان جان، شعر صلوات بخوانم تا خوب شوی؟»
☘️کبری که عصبانی بود از حرف مهین لبخندی زد. سرش را به علامت تأیید تکان داد.
🌷بچه ها با هم خواندند :
ای مرغ سبز و آبی
امشب کجا میخوابی
زیر عَلَم پیغمبر
صل علی محمد
صلوات بر محمد
« اللهم صل علی محمد وال محمد.»
🌸مجید صورت مادرش را بوسید: «مامان ببخشید.»
#داستانک
#ارتباط_با_فرزند
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍فرزند دلبندم
🍃لامپ آپارتمان را روشن کرد. آرمان روی شانهاش خواب بود. به سمت اتاق خواب رفت. پسرش را روی تخت خواباند. ایستاد به صورت معصومانهاش چشم دوخت. وقتی از خواب بودنش مطمئن شد در اتاق را نیمه باز گذاشت و از اتاق خارج شد.
🌸مهشید به سمت آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد. شیشه آب را برداشت و لیوان دستهدارش را پر کرد. به سمت ایوان به راه افتاد. بغض سنگین توی گلویش را با کمک آب پایین داد. لحظاتی به منظره خیابان روبرویش خیره شد. آرام به دیوار تکیه داد.
🍃خاطرهای تلخ از ذهنش گذشت زیر لب شروع کرد: «همیشه شب به نتیجه میرسم؛ صبح که بلند میشم انگار یک فرد دیگهام، دو باره همون آش و همون کاسه. اصل دغدغه بر سر چگونه بودنه! یه بار دوست دارم این گونه باشم، یه بار آن گونه! هیچ وقت سعی نکردم خودم رو ...»
☘یک مرتبه از صدای همسرش جا خورد. صورتش را برگرداند بعد از سلام و احوالپرسی سوال کرد: «کی اومدی؟»
🔘_تازه رسیدم، متوجه شدم تو ایوانی، اومدم پیشت، چرا تو فکری؟
🔹_دل نگران دلبندم هستم، حسن! چرا بعضی وقتها آدم نمیخواد حقیقت رو بپذیره؟
🍃_چون به تخیلاتی كه تمام عمر بر اساس اون زندگى كرده، نمیخواد آسيبى وارد بشه.
🌸_مهشید! تو با سه سال پیشت خیلی فرق کردی، نه از لحاظ ظاهری بلکه از لحاظ روحی؛ وجود آرمان باعث شده هر سختی برات آسون بشه با لبخند آرمان، خنده روی لبات میشینه.
☘_سه ساله دیگه دختر دلنازک و خیالباف نیستم، همسر و مادرم.
🍂_مهشید! پسرمون بیشتر از بچههای دیگه نیاز به توجه و مراقبت داره، علت بیماری آرمان، ناشی از یک ناهنجاریه.
🍃مهشید در حالی که اشک روی گونهاش را پاک میکرد به حسن گفت:«بریم آشپزخونه تا برات چایی بریزم.»
🌾_زندگی با تمام دردهایش، زیباست.
طلوع خورشید به یادمان میاندازد، گل امید هر روز شکوفه میدهد.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزند
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍قلعه کودک
🍃صدای ضربهی در اتاق را شنید آرام گفت: «بفرمایید.» از پشت میزش بلند شد.
☘ حسن را از بغل فتوحی گرفت. لبخندی زد و گفت: «ممنون خانوم فتوحی روزایی که مجبور میشم حسن رو بیارم مطب شما خیلی به زحمت میوفتین.»
🌸_به هیچ عنوان خانوم دکتر ماشاءالله، اینقدر خواستنی و شیرین زبونه که نگو.
🎋حسن خنده ریزی زد. فتوحی بوسهای روی گونهی حسن کاشت.
⚡️_ساعت ۱۹:۳۰ با اجازتون من برم؟
🌸پرستو سری تکان داد: «بفرمایید، راحت باشید.»
✨همزمان خانم و آقایی وارد مطب شدند. خانم دکتر گفت: «بفرمایید داخل اتاق معاینه.»
🌾پرستو به پسرش گفت: «حسن جان تا با خانوم و آقا صحبت میکنم، قشنگ کنارم میشینی، صحبتم نمیکنی خب؟ »
🍃_چشم مامانی.
☘پرستو با لبخند دستی بر سر فرزندش کشید.
🌺 _مامانی، میشه دفترمو بدی نقاشی کنم.
🌾پرستو سرش را با ذوق تکان داد و دفتر را از کشوی میز برداشت و به حسن داد.
🎋بعد از این که بیمار را معاینه کرد و نسخه را نوشت، زن به شوهرش گفت: «تو بشین تا من داروها رو بگیرم.»
☘_زودتر برین داروخونه، داروها رو بگیرین تا سرم رو بزنم چون منشیام رفت.
🍃همسر خانم دکتر وارد سالن انتظار شد. حسن به آغوش پدرش دوید. نیم ساعت بعد همه با هم از مطب خارج شدند.
🍀وقتی پرستو میز شام را جمع کرد به حمید گفت:« قول دادم به حسن که باهاش بازی کنم.»
🌸_چه بازی؟ منم هستم.
✨_پس چند تا صندلی بذار روبروی هم با کمی فاصله.
🍃پرستو چند تا از شال و روسری رنگیاش را که دیگر سرش نمیکرد را به تکیه گاه صندلیها بست. حولهای روی زمین وسط صندلیها که مثلاً قلعه بود پهن کرد.
🌸سبد اسباب بازی ساختنی کودک را آورد و با حسن مشغول چیدن قطعات کوچک بر روی یکدیگر شد.
🌾حمید بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و سینی به دست آمد. لیوان کوچک شیر را به دست حسن داد و رو به او گفت: «عشق یعنی، تقسیم لبخند روی لبهای تو.»
#داستانک
#ارتباط_با_فرزند
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍شکوفه شادی
🍃دختر چهار ساله با موی دم اسبی از آسانسور خارج شد. سارا کالسکهی کوچک را به بیرون هل داد. توی آن عروسکی با موهای طلایی و خرس قهوهای رنگ بود. سارا رو به دخترش گفت: «خودت، تو پارکینگ بازی کن! من خونه خیلی کار دارم.»
☘مهسا با عروسک و خرس قهوهای رنگ مشغول بازی شد. او با کالسکه، وسط پارکینگ مقابل در ورودی ایستاده بود. همان لحظه ماشین سِراتو سفید رنگی میخواست داخل پارکینگ شود که مهسا با صدای بوق پی در پی ماشین سرش را بلند کرد و از ترس جیغی بلند کشید.
✨سارا سراسیمه از واحد طبقه اول، خودش را به پارکینگ رساند. مهسا و کالسکه را از سر راه ماشین برداشت و به سمت آسانسور رفت.
🎋وقتی در طبقهشان از آسانسور خارج شد، نظافتچی ساختمان را دید. زن جوانی که هر هفته شنبهها برای نظافت راه پلهها به ساختمان آنها میآمد.
🌾ناگهان صدای خنده، توجه سارا را جلب کرد. نگاهی به زن نظافتچی انداخت. دختر سه سالهای که روی یک تکه موکت کوچک روی اولین پله نشسته بود. زینب رو به مادرش گفت: «مامان! بعد از اینجا، کجا میریم؟ »
🍀_امروز دیگه هیچ جا نمیریم عزیزدلم! شنبهها روز خاله بازیه.
⚡️یک مرتبه مهسا با خوشحالی به طرف آنها رفت و گفت: «خاله! با دخترتون بازی کنم؟»
زن نظافتچی گفت: «سلام دختر خوب، از مامانت اجازه بگیر، بیا بازی کن.»
🍃سارا سرش را به عنوان رضایت تکان داد. مهسا با خوشحالی به سمت آنها رفت؛ اما زینب یک دفعه از مادرش پرسید: «فردا کجا میریم؟ »
مادرش با ذوق جواب داد: «فردا صبح میریم اونجا که یه بار من، رو پلههاش سر خوردم! مثل بستنی ولو شدم رو زمین. »
🌾زینب از خنده ریسه رفت. سارا مکثی کرد بعد داخل واحدشان شد. ظرفی از پاستیل و چوب شور برای بچهها آورد.
☘سارا در دلش این مادرانگی را تحسین کرد؛ زیرا زن نظافتچی با هنر مادرانه در وسط کارِ سخت، دنیای شاد وشیرین برای فرزندش میساخت.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزند
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍نازدانه دختری
🍃پدر فاطمه پیراهن سیاهش را پوشید. دختر چهار سالهاش مریض احوال بود. رو به پدرش کرد و پرسید: «بابا کجا میری!؟ »
☘_میرم هیئت.
🌾_مگه هیئت چه خبره؟
💫_شهادت حضرت رقیهست.
⚡️_بابا! رقیه کیه؟
🍃_دختر امام حسین علیهالسلام.
☘_رقیه چند سالشه؟
💫_سه سالشه.
🍃اسماعیل صورت فاطمه را بوسید و دستی روی موهای مشکی او کشید. فاطمه با ناز گفت: «بابا منم با خودت میبری؟»
🍀اسماعیل کنار فاطمه نشست و او را آرام کرد که عزیزم تو مریضی، استراحت کن؛ هر وقت حالت بهتر شد با هم میرویم. فاطمه دست پدرش را گرفت و گفت: «بابا حالا که منو نمیبری با خودت، بهش میگی بیاد پیشم؟
اسماعیل نمیدانست چه کار کند به خودش گفت: «حالا من چطوری به این بچه توضیح بدم.»
🍃مادر که با گوشهی روسری اشکهای خود را پاک میکرد به فاطمه گفت: «نمیتونه بیاد دخترم!»
🍁_چرا؟
🍂_آخه، رقیه هم مثل تو مریضه.
🎋_چرا مریض شده!؟
🍂مادر با بغض شروع کرد: «پاهاش درد میکنه، رو خارهای بیابون دویده. »
⚡️_چرا رو خارهای بیابون دویده؟ مگه کفش پاش نبوده؟!
🍂_نه! کفش نداشته؛ چون کفشاشو غارت کردن یعنی کفشاشو دزدیده بودن.
🍁وقتی فاطمه دید مادرش اشک میریزد با بغض گفت: «بابا! برو هیئت.»
✨اسماعیل خداحافظی کرد؛ اما دم در که رسید دوباره فاطمه پرسید: «بابا! کفشاشو دزد برد؛ چرا باباش بغلش نکرد. یادته اون روزی که کفشم گم شد تو منو بغل کردی، پس چرا باباش بغلش نکرد!؟»
🌾صدای نالهی مادر فاطمه بلند شد. اسماعیل دم در نشست، های های گریه کرد.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزند
#به_قلم_رخساره
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️ ناهنجار
🍃واژهی ناهنجار به پسری برچسب خورده بود که محمد نام داشت. پسری ۹ ساله با صورتی لاغر موهای سیاه و صاف. در کلاس سوم دبستان درس میخواند، وضعیت درسیاش آنقدر خراب بود که تمام همکلاسیهایش، لقب خِنگ به او داده بودند و مسخرهاش میکردند.
☘️به جز سه، چهار تا از الفبای فارسی را در طول سه سال تحصیل، یاد نگرفته بود.
سطح سواد پدر و مادرش تعریفی نداشت، پدر رانندهی کامیون بود و مادر،خانه دارِ بیسواد. البته یک دختربچهای غیر از محمد داشتند.
💫 محمد هم از نظر درسی ضعیف بود و هم از نظر انضباط. با همهی هم شاگردیهایش دعوا میکرد در گوشهی حیاط مدرسه به جان سعید افتاده بود. یقهی پیراهنش پاره و صورت سعید خونی شد. چند نفر از شاگردان مدرسه با نگرانی به محمد و سعید زل زده بودند؛ امّا تعدادی هم به ادامهی دعوا تشویقشان میکردند. معلم از دست کارهای این پسر خسته شده بود، مدام شکایتش را پیش ناظم و مدیر مدرسه میبرد و ایشان هم، هر روز تنبیهش میکردند.
🎋انگار این پسر عاشق تنبیه بدنی بود و تا کتک نوش جان نمیکرد آرام نمیگرفت.
مادرش میآمد دم در کلاس و به معلمش میگفت: «کتکش بزن تا عاقل شود و درس بخواند، بیخبر از اینکه دارد شخصیت بچهاش را نابود میکند.»
⚡️پسر بیچاره، از پدر و مادرش، نه محبتی میدید و نه درک و فهمی. وجودش سرشار از استرس و آشفتگی بود. با ناخنش پشت دستش میکشید. متاسفانه مدرسه مشاور نداشت تا به داد دانش آموزان مشکل دار برسد.
🌾معلم روزی اولیای محمد را به مدرسه دعوت کرد.علّت مشکل درسی و اخلاقی پسرشان را جویا شد، بعد از کلی صحبت، آدرس مرکز مشاورهای را در اختیارشان گذاشت تا برای رفع مشکل پسرشان کاری کنند.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزند
#به_قلم_پرواز
🆔 @masare_ir
✍️بازی
🌱اگر میخواهی کودکی شاد، سرحال و سلامت داشته باشی و روح و جسمش را تقویت نمایی؛ برنامه ریزی کن و برایش وقت بگذار.
💧کودک بدون بازی و سرگرمی مانند ماهی بدون آب است که زندگی برایش ناممکن میشود.برای رشد اجتماعی کودک، یا با او بازی کن و یا مشوقش باش برای بازی با همسالان.
💡 برداشت محصول خوب و مطبوع، زمان و حوصلهی زیادی میطلبد. «کارشناسان تعلیم و تربیت، برای بهبود ناراحتیهای عاطفی کودک، بازی را تجویز میکنند تا انرژیاش را تخلیه نماید.
بازی و تفریح، وسیلهای مطمئن برای شناسائی استعدادهای کودکان است.
💢بسیاری از سرگرمیها، بهتر از نظم و ترتیب ابداعی ما که مجبورشان میکنیم مطابق خواستهی ما انجام دهند و آمیخته با امر و نهی است،کودک را مطیع نظم و انضباط میکنند.»(۱)
از کودک بخواه که اتاقش را خودش مرتب سازد که هم نظم را یادش میدهی و هم سرگرمش میکنی.
📚۱-رسول آذر،بازی و اهمیت آن در یادگیری،ص ۱۵
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزند
#به_قلم_پرواز
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️آرامشگمشده
🍃سر حال نبودن برای حلما موردی عجیب بود. حرفهایی که دیروز به پدر گفته بود، به روحش سوهان میکشیدند و آرامش همیشگیاش را ربوده بودند.
☘️ کتاب و دفتر زیادی در کوله نداشت؛ اما بر دوشش سنگینی میکرد. وارد خانه شد؛ همینکه خواست کوله را گوشهای پرت کند، متوجه نگاه زیر چشمی پدر شد. سرش را پایین انداخت. سلامی کرد و به طرف اتاقش به راه اُفتاد.
🌾صدای مهربان پدر به گوش رسید: «حلما بابا! یه لحظه صبر کن من و مادرت باهات کار داریم.» راهی را که رفته بود برگشت و روبروی پدر ایستاد: «بله باباجون، چهکارم دارید؟»
✨پدر با لحنی آرام و شمرده شروع کرد.
استرس حلما کمتر شد. خوب گوش داد ببیند پدر چه میگوید: «یادته دیروز از نمره علوم ازت پرسیدم؟» عرق روی پیشانی حلما نشست. صورتش سرخ شد. بقیهی حرف پدر را نشنید.
🍃 با صدای پدر به خود آمد: «با توام حلما حواست هست بابا! گفتی چند گرفتی؟»
سر به زیر با لکنت زبان گفت: «ب ب بابا پووونن زده.»
⚡️پدر برگه را روی میز گذاشت. گفت: «مامانت امروز وقتی اتاقت رو مرتب میکرد، اتفاقی این برگهرو زیر تخت دید.» چشمان قهوهای حلما از اشک خیس شد. پدر دستی روی سر حلما کشید. با همان صدای آرام گفت: «چرا دروغ گفتی؟»
💫حلما با صدای بُغضآلود گفت: «ترسیدم دعوام کنی!» مادر که تا آن لحظه ساکت بود نگاهی از روی مهربانی به او کرد و گفت: «اگه راستشو میگفتی خیلی بهتر بود؛ میدونی واسه یه دروغ کوچولو همش باید دروغ بگی!»
✨حلما آهسته لب زد: «قول میدم دیگه دروغ نگم.» مادر صورتش را بوسید. پدر او را به آغوش کشید و اشکهایش را پاک کرد.
بعد از رفتن حلما، محدثه رو به همسرش رضا کرد و گفت: «خوب شد باهاش حرف زدیم تا بفهمه دروغ گفتن مارو بیشتر ناراحت میکنه تا نمرهی کم.»
#داستانک
#ارتباط_با_فرزند
#به_قلم_سرداردلها
🆔 @masare_ir