#بسم_الله
#یک_حبه_نور
کی مسئولتره؟؟
#قسمت_اول
⚡️مردان سرپرست و نگهبان زنان هستند.
🍁حتی در یک گروه دو نفره کسی هست که جمعبندی میکند و امور را در دست میگیرد.
✨در خانواده این موقعیت به خاطر وجود خصوصیاتى مانند:
▪️ ترجیح قدرت تفکر مرد بر نیروى عاطفه و احساسات
▪️داشتنِ بنیه و نیروى جسمی بیشتر
▪️ تعهد مرد در برابر زن و فرزندان نسبت به پرداختن هزینههاى زندگى، پرداخت مهر و تأمین زندگى آبرومندانه همسر و فرزند؛ مسئولیت سرپرستی به مردان سپرده شده است.
💡سپردن این وظايف به مرد نشاندهنده برتر بودن درجه انسانی او نیست بلکه صرفا به دلیل وجود صفاتی در اوست که زن بتواند با آرامش بیشتر به وظايف خود برسد.
✨الرِّجالُ قَوّامُونَ عَلَى النِّساءِ بِما فَضَّلَ اللّهُ بَعْضَهُمْ عَلى بَعْض وَ بِما أَنْفَقُوا مِنْ أَمْوالِهِمْ...
مردان را بر زنان تسلط و حق نگهبانی است به واسطه آن برتری که خدا برای بعضی بر بعضی مقرر داشته و هم به واسطه آنکه مردان از مال خود نفقه دهند...
📖سوره نساء، آیه۳۴
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍نمک زندگی
#قسمت_اول
❌در مقابل دعوای پدر و مادر، اغلب فرزندان فشار روحی و روانی زیادی را تحمل میکنند.
دوست دارند راه و حلی برای این مشکل پیدا کنند.
💯دعوای والدین اتفاقی طبیعیست. چرا که اختلاف نظر و سلیقه در مورد موضوعات کوچک همیشه وجود دارد.
🔺البته بعضی از پدر و مادرها با حرف زدن در محیطی آرام و گوش دادن به حرف یکدیگر، اقدام به حل و فصل مشکل خود میکنند.
🔻اما گاهی دعوای والدین شدت میگیرد. در چنین شرایطی فرزندان بهخصوص کودکان نمیدانند با دعوای والدین چه کنند؟!
♨️ تا جایی که فرزندان میترسند پدر و مادر طلاق بگیرند یا از یکدیگر متنفر شوند.
🍁انشاءالله طی چند جلسه به این سؤال فرزندان جواب میدهیم که چه نقشی میتوانند برعهده بگیرند تا کمکی باشد در جهت پایان دادن به مشاجره.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
#پرسش
🔍علل قیام عاشورا چه بود؟
#قسمت_اول
#پاسخ
1- اعتراض به وضعیت موجود:
💢امام حسین(ع) از اینکه یزید رئیس حکومت قرار گرفته بود، برای اسلام احساس خطر می کرد.
چه ما توجه داشته باشیم که امام معصوم است و چه قطع نظر از عصمت و امامت ایشان به هر حال نظر امام(ع) این است که وضعیت موجود تغییر کرده ، پس باید حرکتی صورت گیرد و امروز که یزید رئیس حکومت بود، با گذشته که معاویه بود، وضعیت تغییر کرده است. بنابر این از مکه به مدینه حرکت می کند و این هجرت اعتراض آمیز نام دارد.لازم نبود که امام حسین(ع) را تبعید کنند تا اینکه مردم بفهمند که امام(ع) اعتراض داشته است. (۱)
📚(۱): اندیشه عاشورا ، چاپ اول ، بی جا ، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام(ره) ، 1375 ، صص16-14
#درس_های_عاشورا
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍قهرمان من
#قسمت_اول
🍃ساعتها بود که مقابل پنجرهی اتاق ایستادهبود. اینطور به نظر میآمد که به فضای پارک روبروی خانه و بازی بچهها زل زده است.
اما سایه فقط به تصویر محو خود در قاب پنجره چشم میدوخت و به گذشتهی نزدیک و تلخش فکر میکرد. دختری شر و شور که زمانی پر از تحرک بود، حالا مدتها بود که زندگیاش فقط به همین زل زدنهای بیاراده ختم میشد.
🍀دیگر درِ اتاقش را قفل نمیکرد، چون دیگر کسی نبود که بخواهد حرف زدن با او را از پدر و بقیه پنهان کند.
صدای کوبیدن در، در سرش پیچید اما از بیحوصلگی حتی حرکتی نکرد تا ببیند چه کسی وارد اتاق میشود. مثل مردهها بیتحرک ایستادهبود. صدیقه چند بار صدایش کرد: « سایه جان بیا بریم سر سفره. دخترم بابات اصرار داره با هم غذا بخوریم. نذاشت غذات رو بیارم »
⚡️سایه مدتها بود غذایش را در اتاق میخورد تا کمتر جلوی چشم پدرش باشد. پشت ظاهر آرام و بیخیالش، دلی پر از تلاطم داشت و غُد بودنش اجازه نمیداد با کسی درد دل کند.
💫سپیده بعد از مادرش وارد اتاق شد و در گوشش گفت: « شما برین من میارمش. »
صدیقه چشمهایش را به نشانهی ناراحتی و افسوس باز و بسته کرد و در حال بیرون رفتن از اتاق میگفت: « به خدا مثل دخترام برام عزیزی. »
🍃سپیده وقتی بیتفاوتی سایه را دید با عصبانیت دستها را به کمر زده، لبهایش را به هم چسباند و دندانهایش را به هم فشرد. نفس عمیقی کشید و با قیافهای جدی به طرف سایه رفت. او هنوز رو به پنجره ایستادهبود. سپیده از پشت، دو طرف شانههایش را گرفت و به طرف خود چرخاند. سایه سرش پایین بود و قطرهی اشکی مانند تکهای الماس در گوشهی چشمهای عسلی و درشت او برق میزد. سپیده با نوک انگشتانش، اشک را از گوشهی چشم او گرفت و چند دقیقهای به چشمهای پفکردهی او زل زد.
ادامهدارد ...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍هندوانهی سربسته
#قسمت_اول
🧨تیکتاک ساعت، هر لحظه او را به منفجر شدن نزدیک میکرد. عقربهها سلانه سلانه گامهای کوچک برمیداشتند. هرسال از صبح نتایج اعلام میشد اما اینبار سایت هم ناسازگاریاش گرفته بود.
سال آخر دبیرستان، تب و تاب🙇♂ کنکور هولش کرده بود اما نه آنقدر که یادش برود درمیان تلاشهایش برای حل سوالات تستی زیر ۲۰ثانیه، باید با شنیدن اذان، زیر ۶۰ ثانیه، آماده اقامه نماز شود.🕌
⏰عقربهها تاتیکنان به دوازده رسیدند.
از خانه بیرون زد. گامهایش را بلند کرد. وقتی به خود آمد، دم در مسجد رسیده بود. نماز، تنها راه آرامش در طول این مدت پر تشنج و تنش.⚡️آرام 🌱رکوع و سجود میرود. تمام که شد انگار که از خوابی با آرامش بیدار شده باشد، یادش به نتایج افتاد.
از حاجآقا مرادی اجازه گرفت و با کامپیوتر کتابخانه مسجد، سایت را چک کرد.🧑💻 ناسازگاری تمام شده بود. کد ملی و داوطلبی و کد امنیتی را وارد سایت کرد: «مگه اینکه توی روزنامه اسممون رو میزدن مشکلش چی بود😒 که حالا باید واسه دیدن چهارتا عدد، صدتا کد زد!»
👀 با چشمان گرد شده به مانیتور زل زد: «ممکن نیست. یعنی تلاشهای من... »
بدون اینکه پاشنه کفشش را بالا ببرد تا خانه دوید🏃♂. کامپیوتر خانه هم هنوز روشن بود.
دوباره کد وارد کرد: «پدرام بهرامی رتبه ۱۲۳!»
زبانش بند آمد: «خدایا وقتی اینطوری با کامیون🚚 حال خوب خالی میکنی برای آدما، چندبار شکرت میکنن؟ یهبار ؟ دوبار؟! خدایا شکر،شکر،شکر... »
انگار که بازی "زو" باشد تا جایی که نفس داشت، کلمه شکر را تکرار کرد.
خاموش کردن اصولی کامپیوتر، برای زمانیست که هیجان، صبرت را لبریز نکرده باشد. بدون اینکه از صفحهی سایت خارج شود، شکرگویان انگشت شصت پایش🦶 را چندثانیهای روی دکمهی کِیس، فشار داد تا سیستم خاموش شود.
🚪در اتاق را باز کرد...
ادامهدارد...
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_شفیره
🆔 @masare_ir
✍دلدادگی آقا جواد
#قسمت_اول
☀️آقاجواد مثل هر سال، قبل از عید، آماده میشد تا برای خدمت به زائران شهدا، به سرزمین راهیان نور برود.
در طول تمام آن سالها، هیچگاه مانع رفتن او نشد.
🎒آقاجواد کولهپشتیِ سبک و راحتش را، روی دوش خود انداخت.
نگاهی به همسرش کرد و گفت: «خوشبحال شما خانوما.»
اما او نگاه شیطنتآمیز و پرمهرِ چشمانِ درشت آقاجواد را تاب نیاورد. نمیخواست سرخی گونهها و حرارت درونش، راز مگویش را فاش کند.
🧕سرش را پایین انداخت و گفت: «خوبه خوبه! دست پیش میگیری تا پس نیفتی؟! تو داری میری پیش شهداء نه من! »
شوخطبعی آقاجواد بیشتر گُل کرد و گفت: «من دارم میرم خاکمیخورم، بیخوابی میکشم و بدوبدو، اونوقت ثوابشو به گل بانو میدن! »
👀میدانست همسرش آنجا، گاهی حتی یک شبانهروز بیداری میکشید، تا به مهمانهای شهداء خوش بگذرد.
با پشت دست، نَم اشک نشسته در چشمانش را پاک کرد، تا مبادا تبدیل به قطره اشکی شود و دل آقاجواد را بلرزاند.
نباید می فهمید در دل او، طوفانی از دلتنگی و غصه پیچیده است.
🤛دستان ظریف خود را به شانهی قوی و ورزشکار آقاجواد کوبید و با خندهی مخفیکارانهاش گفت: «برو ببینم کمتر خودتو عزیز کن! »
آن سال پیام آقاجواد به دوست و آشنا برای تبریک سال نو، بوی عجیبی میداد؛ همان پیام ارسالی تبریک آخرین عیدش که نوشته بود:
ادامه دارد...
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir