✨خواب مادر شهید مرتضی مطهری
🌾مرتضی را باردار بودم. یک شب خواب دیدم در مسجد فریمان تمام زنها نشسته اند.
خانمی نورانی با جلال خاص وارد شد و دو خانم دیگر با گلاب پاش هایی که داشتند به دنبالشان. بر روی همه زنها گلاب می پاشیدند. به من که رسیدند سه بار روی سرم گلاب ریختند.
🍃ترسیدم نکنند به خاطر کوتاهی در اعمال دینی ام باشد. علت را جویا شدم. گفت: «به خاطر آن جنینی که در رحم شماست. این بچه به اسلام خدمات بزرگی خواهد کرد.» دو ماه بعد مرتضی به دنیا آمد.
📚کتاب مرتضی مطهری؛ نگاهی به زندگی و مبارزات استاد شهید مطهری، نوسنده: میثم محسنی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: هفتم؛ بهار ۱۳۹۱؛ صفحه ۵
#سیره_شهدا
#شهید_مطهری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️حساس یا بیتفاوت؟
میدونستی آقایون به بعضیچیزا بیتفاوتن، و خانوما حساس؟!🙄
👫کامران و سوسن از مهمونی برمیگردن سوسن میگه: ویسیدی فلان مارک رو توی میز تلویزیونشون دیدی؟ کامران با تعجب میگه: مگه تلویزیون داشتن؟!😳
سوسن باورش نمیشه!😲
میخواست مارک ظرفای صابخونهرو بگه؛ ولی بیخیال شد.
🥗 وقتی خودشون مهمونی دارن، سوسن خانوم دقت میکنه سر سفره همهی ظرفا، پیشدستیا از یه جنس و یه مارک و یه رنگ باشن. بهترین و زیباترین ظرفا رو برای مهمونا میذاره.
💡ایننشون میده زنها زیباطلب و جزءنگرند؛ ولی مردا کلینگرند و بعضی حساسیتها رو ندارند.
🌱نکتهی آخر: سختنگیر
اگه آقا جلوی مهمونا برای میوه، به جای پیشدستی میوهخوری، بشقاب خورشخوری بیاره ناراحت نشو!🤭
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️برشی از خوشبختی
🍃نوشتن برنامههای روزانهاش را تمام کرد. قلم کاغذ را کنار گذاشت. موقع واردشدن به پذیرایی، ناخودآگاه جیغی کشید؛ «آخ پاممم ... خدا بگم چیکارتون کنه. »
💫یک لحظه یادش افتاد که دخترش در اتاق خوابیده، سرککشید تا ببیند صدای جیغ بیدارش کرده یا نه؟! اما انگار آنقدر خستهبود که قراربود تا سه روز بخوابد. وقتی خواست روی مبل بنشیند، ناگهان چیزی قبل از او جیغ کشید و دلش ریخت. سرش را برگرداند. روی عروسک سخنگوی دخترش نشسته بود.
🍀_وااای خدا! زن این خونه چقد شلختهست.
از حرف خودش خندهاش گرفت. رضا در حال خارج شدن از دستشویی حرفش را تأییدکرد: «اوه اوه شلخته که مال یه لحظه شه»
⚡️_ عههه رضا، ترسیدم، هنوز نرفتی اداره؟!
🎋_ صبح شمام بخیر خانوم. دارم میرم.
🌾با جملهی کشداری پرسید: «رضا من شلختهم؟!» رضا با لبخند جوابش را داد: «خودت گفتی الهه جان! منم که رو حرف شما حرف نمیزنم»
🍃_ خیلی زرنگی رضا.
هر دو با هم خندیدند.
🌺_ من برم که دیرم شده ...
🍃رضا بعد از مدتها دنبال کار بودن، آبدارچی یک شرکت شده بود، گاهی که دیرش میشد، صبحانهاش را در شرکت میخورد. الهه با آرام شدن درد پایش، بلند شد. دست به کمر زد. اطرافش را ورانداز کرد. انگار بمبی ترکیده و یا زلزلهی ده ریشتری آمده باشد، عروسکهای جورباجور روی اُپن و مبلها و در همهجای خانه، پخش و پلا بودند. کاسه بشقابهای اسباببازی وسط پذیرایی ولو شده بودند. مهمانهای دیشبی، مخصوصاً بچههایشان حسابی از خجالت خانه درآمده بودند. با خودش گفت: «واااای حالا کی جمع میکنه اینهمه ریخت و پاش رو؟!»
☘️با لبخند جواب خود را داد: «خودم! مامان که نمرده.» با اینکه میدانست با بیدارشدن دخترش، مرتب بودن خانه عمر چندانی نخواهدداشت؛ اما همهی اسباببازیها را با عشق و حوصله جمع میکرد. با برداشتن هر کدام از آنها قربان صدقهی فرزندش میرفت و دلش بیتاب بیدار شدنش بود.
🌾_ قربونت برم دخترم که خوشگلتر از عروسکهاتی. مامان فدات بشه الهی. خدایا شکرت به خاطر این هدیهی قشنگت.
🍃کار هر روزش بود. پا به پای دخترش بازیگوشی میکرد و خانه را به هم میریخت.
هم برنامهریزی خوبی داشت و هم ریخت و پاش خوبی. بعد از تمامشدن کارهایش، طبق برنامهی هر روز زنگی به رضا زد. نگاهی به ساعت کرد. ده و نیم صبح بود. سراغ دخترش رفت.
💫_ بلند شو عزیز دل مامان! دیگه داری بزرگمیشی، باید یاد بگیری زود بیدارشی. سال دیگه میخوای بری مدرسه. درسبخونی، خانوم معلم بشی.
🌾با بازشدن چشمان مریم کوچولو انگار دنیا بهترین لبخندش را به الهه هدیه میداد.
💫_ بلندشو عزیزدلم کمککن تختت رو باهم مرتبکنیم بعد بریم صبحونه بخوریم.
دستان کوچک دخترش را گرفت تا ادامهی مسیر زندگی را به او بیاموزد.
#داستان
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
°بسمالله°
#یه_حبه_نور
✍وقتی خدا با ماست غصه چرا؟
☝️خدا همان خداییست ڪه حضرت موسیعلیهالسلام در سختترین شرایط، وقتی قومش با دیدن لشڪر فرعون که در تعقیبشان بود، ترسیدند،
تنها یک جمله گفت:
✨کَلّا إِنَّ مَعِيَ رَبِّي؛ هرگز چنین نیست، خدا با من است.
📖شعراء، آیه۶۲.
🌻و باز همان خداییست که با بودن او در کنارمان، بینیاز از هرچیز و هر کسیم.
✨| وَمَن يَتَوَكَّل عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسبُهُ |
-و هر ڪس ڪھ بر خدا توڪل ڪند ؛
خـدا برایش ڪافے خواهد بود ...
📖طلاق، آیه۳.
🌱اوخدایےستڪھبھشدتڪافیست...
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨استقبال از شهادت
🌷 شهید جلال افشار
🍃در مأموریتی به اسارت اشرار شرق کشور در آمده بودیم و آماده مرگ. جلال شروع کرد به خواندن شهادتین و فرازهای از دعای کمیل با صدای بلند.
☘هر چه کردند خاموشش کنند نتوانستند. بعد از رهایی از این مهلکه، جلال گفت: «در این آزمایش فهمیدم از مرگ نمی ترسم و از اینکه با گلوله ای مغزم را متلاشی کنند، خوشحال بودم.»
📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵؛ صفحه ۷۷
#سیره_شهدا
#شهید_افشار
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍ براده
☀️ای مُقتِدای مسیح!
کی میرسد آن روزی که از مشرق امید طلوع میکنی و مسیح هم میآید و پشت سرت به نماز میایستد؟! و یاران واقعیاش به گردت جمع میشوند چون برادههای بیارادهای که دل از کف میدهند وقتی آهنربایی در مرکز ثقل وجودشان قرار میگیرد.
💞دلم میخواهد خود را ذرهای بدانم از این برادههای شیرینبخت که حضورت را از نزدیک درک خواهندکرد و حلاوت عاشقانهترین حضور را در محضر یار حاضر خود، خواهندچشید.
🌱 آن وقت است که قاب زمان زیباترین تصویر را از برترین نماز در مقدسترین مکان، در خویش ثبت خواهدکرد.
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_بنتالزهرا
🆔 @masare_ir
✍دور نزدیک
🍃خاطرههای نهچندان دور، از ذهنش گذر میکنند. همین چند ماه پیش بود که در تب و تاب تمرین برای مسابقات تکواندو بود. برنده و نفر اول، یکسال بورسیه میشد و نیازی به پرداخت شهریه نداشت.
🌾بعد هر تمرین دستهایش را رو به بالا میکشید و روی پنجههایش میایستاد.
برای رفع خستگی، این کار همیشگیاش بود.
اما آرام روح خستهاش، قوت دستان و جسمش، ذکر «یا مولای یا صاحب الزمان انا مستغیث بک » بود. ذکری که لابهلای سرچ کردنهایش منجیاش شده بود.
✨داور شروع مسابقه را اعلام میکند.
میتواند حریف خود را شکست دهد؛ اما میدانست حمید اگر دوم میشد، دیگر به خاطر مشکلات مالیشان نمیتوانست به باشگاه بیاید. پس مهدوی تصمیم میگیرد و به خود اجازهی شکست خوردن میدهد.
از گذشته به حال مینگرد. برق طلایی مدال نقرهاش به او چشمک میزند.
#داستانک
#مهدوی
#به_قلم_شفیره
🆔 @masare_ir
✍اوج قلهی انسانیت
🌱دیگر برایم عادی شده است. همان که میگویند: سخت نیست؟!🤔
👀گاهی هم با شماتت نگاهم میکنند؛ گویی جرم بزرگی مرتکب شدهام.
👶نمیدانم چرا همه نوع کارِ سخت انجام میدهند، نوبت به بچه میرسد، فیلشان یاد هندوستان میاُفتد؟!
⏰ساعتها خود را در اتاق حبس میکنند. همهچیز را بر خود حرام میسازند. برای قبول شدن در رشتهی مورد علاقهشان تا دکتر شوند. آن وقت من هم به تنهایی چند دکتر تربیت میکنم و تحویل جامعه میدهم.
🏆شاید فراموش کردهاند رسیدن به قلههای خوشبختی و موفقیت، بعد از تحمل سختیهاست.
❤️من عاشق مادریام.
برخلاف تصور بعضیها، مادری عقبماندن و درجازدن نیست!
مادری بشور و بساب و کلفتی نیست!
☀️مادری اوج قلهی انسانیت هست.
مادری ظرف وجود انسانسازی هست. مادری ضامن سلامت فرد و جامعه هست. مادری خالق مردان و زنان بزرگ هست.
🌹حاجقاسمها و فخریزادهها در دامن مادری بوجود میآیند.
آرمانها و آرشامها در آغوش مادری پرورش مییابند.
🌻من مادری را با تمام سختیهایش دوست دارم. من زیاد کردن سربازانِ امامم را دوست دارم.
#تلنگر
#مادرانه
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨جایزه انجام عملیات موفق
🍃رضا مثل خیلی های دیگر زخم خورده مسئولان پایتخت نشین بود. در پی انجام پیروزمندانه عملیات محمد رسول الله در مریوان، رسولی فرمانده سپاه منطقه ۱۰ تهران، حاج احمد متوسلیان و بقیه همرزمانش را فراخوان کرد و به آنها الزام کرد که باید برای همیشه به سپاه تهران برگردند و دست از مبارزه در غرب بردارند.
☘شهید دستواره می گفت: «حقوق ما را قطع کردند تا به تهران برگردیم و دیگر در مریوان نمانیم.» حاج احمد می گفت: «مگر ما برای حقوق به کردستان آمده ایم؟!»
🌾رضا چراغی به رسولی فرمانده پادگان ولیعصر (عج) گفت: «آقا جان! ما از گوشت بدن خودمان میکنیم و با آن آبگوشت درست میکنیم و میخوریم و احتیاج به حقوق شما نداریم.»
💫همین پاسخ قاطع کافی بود که دستور بلوکه کردن حقوق سه ماه پایانی ۱۳۶۰ و عیدی نوروز ۱۳۶۱ متوسلیان چراغی و دستوارد صادر شود.
راوی شهید سید محمدرضا دستواره
📚کتاب راز آن ستاه؛ سرگذشت نامه شهید رضا چراغی؛ نویسنده: گل علی بابائی، ناشر: نشر صاعقه، نوبت چاپ: دوم: ۱۳۹۳؛ صفحه ۳۴ و ۳۵
#سیره_شهدا
#شهید_چراغی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍آموزش محبت
💡محبت کردن به همسر مغروری که غرورش اجازهی عشق ورزیدن🌱 به خانوادهش رو نمیده، هرگز بیهوده، دور از حکمت و خالی از لطف نیست.
چون با محبت🌹 کردنهای مداوم خودت، رسم محبت رو به طرف مقابلت هم یاد میدی، شک نکن.☺️
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍افسوس
🍃اگر زمان منتظر ما میایستاد تا ما به بلوغ برسیم، قطعا زندگی با نقصهای کمتری را تجربه میکردیم. نمیدانم زندگی بدون واژهی «افسوس» چه شکلی خواهد بود! شیرینتر است یا مزهی یکنواختی دارد!؟
☘چشم و گوش خودم را بر روی همه چیز بستم. و گفتم: «حرف فقط حرف خودم.» هر چه پدرم گفت: «ثریا من دو تا پیراهن بیشتر از تو پاره کردهام، خوب و بدت را بهتر میفهمم ، هر چه مادرم ضجه زد من که موهایم را در آسیاب سفید نکردهام.»
⚡️اما گوش من به این حرف ها بدهکار نبود و تکه کلامم شده بود یا قاسم یا خودمم را می کشم. آن قدر پافشاری کردم که از ترس این که بلایی سر خودم دربیاورم من را راهی خانه قاسم کردند.
🍃هنوز شاید عروس حجله بودم که قاسم روی دیگر خود را به من نشان داد. هر روز من را زور میکرد که بروم از پدر و مادرم پول بگیرم. روز به روز تنبل تر می شد و مدام دنبال رفیق بازی بود.
💫اوایل هر جور بود می خواستم جمع و جورش کنم تا بوی خراب کارهایش به مشام پدر و مادرم نرسد. اما دیگه کم آورده بودم افسوس پشت افسوس شده بود کارم.
🍃یک روز از شدت غصه در خیابان حالم بد شد وقتی به خودمم آمدم روی تخت بیمارستان بودم. خانم دکتری با لبخندی ملیح به من گفت: «مبارکه داری مامان میشی.»
حرفش مثل پتکی بر روی سرم فرود آمد.
زندگی ما انگار فقط همین را کم داشت.
☘اما وقتی بیشتر فکر کردم با خودم گفتم: «شاید این بچه نقطه امیدی در زندگیم شود شاید خدایی کرد قاسم به راه آمد. »
🎋اما قاسم وقتی فهمید که دارد بابا می شود فقط پوز خندی زد و گفت: «ما خودمان بچه ایم ، بچه می خواستیم چکار ؟ برو سقطش کن. »
🍃هر روز التماس قاسم میکردم که بگذارد بچه را نگه دارم. حس عجیبی بهش داشتم یک جور وجودش در درونم ، آرامم میکرد.
روی برگشتن به خانه پدرم را نداشتم با وجود آن همه مخالفتشان من فکر میکردم آن ها خیر من را نمیخواهند. قاسم من را کر و کور کرده بود. حالا چطور بروم بگویم اشتباه کردم من را از این زندگی لعنتی نجات دهید.
🍃اما ماندن در آن شرایط هم برایم ممکن نبود، تصمیمم را گرفتم هر طور شده بود حتی به خاطر آن کوچولو که با لگدهایش به من میفهماند منم هستم باید پیش پدر و مادرم برمیگشتم و از آنان کمک می خواستم.
🍀چند روزی که مهمانشان شدم بلاخره با روی خجالت زده حرفهایم را به آنان زدم پدرم گفت: «ثریا مگه ما مُرده بودیم تو این همه سختی کشیدی؟ اینجا مثل همیشه خانهی توست. هم برای تو هم برای کوچولویت جا هست. »
🌾از حرفهای پدرم گریهام گرفت و خودمم را در آغوش مادرم انداختم و بلند،بلند گریه کردم. کاش همان روز اول حرفهایشان را گوش داده بودم کاش متوجه شده بودن آنان خیر من را میخواهند کاش پشت کاش ، افسوس و صد افسوس.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_بهاردلها
🆔 @masare_ir