مسار
چهل و چهار سال پیش این ساعت...🕘 📣ازهاری بیچاره نوار که پا نداره حالا اونایی که فهمیدن بیان بگن م
✍چالش یهویی
یه چالش یهویی با یه جایزه که فقط گیر کسایی میاد که به کانال توجه داشته باشن😉
🎁برنده این چالش، عضو خوب و بادقتمون، سرکار خانم فاطمه یوسفیان 🧕 که هدیهشون هم واریز شد.
بپا از چالشهای یهویی بعدی جا نمونی🧐
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠میخواهم برای پدرم شعری بنویسم
شعری به بلندی قامتش و زیبایی صبرش
این شعر را با کلمه نمیتوان نوشت
عاطفه میخواهد و ارادت و ادب
🍃🌺🍃🍃
☘خانم شیرین خاکپور نوشته: دست پدرم را وقتی اولین بار بوسیدم عطر دستش برایم بی نظیر بود. اندکی نفس کشیدم و حس کردم گرمی دستش جای امنی برای من است. پدری که همیشه برای رفاه ما زحمت کشیده و دستهایش عطر تلاش میدهد.
همیشه مونس و یارم پدرم بود
به وقت رنج غمخوارم پدر بود
🌺خدایا! گفتارم را پاکیزه و دلنشین و خوی و خصلتم را نسبت به آنان (والدین ) نرم کن و دلم را به هر دو مهربان ساز.،*
*صحیفه سجادیه، دعای ۲۴
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
✍بذار بگن!
🤪گاهی دلم میخواد مثه ایموجیهای خنده پیام رسانا، از خونه بزنم بیرون و به بقیه اینطوری نگاه کنم😄
🤔ولی میگم نکنه یه وقت فکر کنن دیوونهای چیزی شدم!؟
اصلا ولش کن! بگن هم مهم نیست. والا مگه شما همونایی نیستین که تو چت، از هر دو جمله یکیش رو پره دهتا از اینا میکنید 😂
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_یابری
🆔 @masare_ir
✨ بهترین شیوه نامگذاری فرزندان
🌷شهید علی چیت سازیان
🍃در مجلس روضه خوانی امام علی علیه السلام نذر کرده بودم که اگر فرزند در راهم پسر باشد، اسمش را علی خواهم گذاشت. هفت ماه بعد درست روز ۱۳ رجب بود که به دنیا آمد.
🌾چشم هایم پر از اشک شد رو به آسمان کردم و گفتم خدایا حکمتت را شکر.
وقتی اذان و اقامه را در گوشش گفتند همه یکصدا خواندند: «صلّ علی محمد نوکر مولا آمد.»
راوی: منصوره الطافی و ناصر چیت سازیان پدر و مادر شهید
📚کتاب دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه ۲۱
#سیره_شهدا
#شهید_چیتسازیان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍میخوای راز بیحوصلگی رو بدونی؟
🌊گاهی وقتا به هر دری میزنی تا ذهن و فکر آرومی داشته باشی.
به انواع دوا و درمان💊 پناه میبری، غافل از اینکه درمان همین نزدیکیهاست
.
🤱وقتی او را در آغوش میگیری.
لحظهای که نوازشش میکنی.
زمانی که با او حرف میزنی.
🌾فقط کافیه او را داشته باشی. حسش کنی. آنوقت آرام هستی.
✨امام هادی علیهالسلام میفرمایند: داشتن فرزند موجب آسایش روحی و فکری انسان میگردد و انسان را از دغدغه درونی و افسردگی نجات میدهد
📚وسائلالشیعه،ج۱۵،ص۹۶
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#عکسنوشته_یابری
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
431K
🏴برنامه امشب حرم حضرت معصومه علیهالسلام🏴
قم المقدسه
#شهادت_امام_کاظم علیهالسلام 😭
🆔 @masare_ir
✍بهای عشق
قسمت یازدهم
🛏 آسیه به سختی از روی تخت بلند شد. پیراهن بلند صدری بارداریش را کمی بالا گرفت تا زیر پایش نرود. از اتاق بیرون رفت. مادر محمد با چهرهای گرفته به دیوار آشپزخانه تکیه داده بود. آسیه با لبخند گفت: «مامان، مژده بده. محمد دیشب به خوابم اومد. گفته امروز میآد.»
مادر محمد مثل جعبه مهماتی که آتشش بزنند، منفجر شد. نتوانست جلو خودش را بگیرد. فهیمه فوراً خودش را جلو مادر انداخت: «چه خواب خوبی دیدی آبجی. میشه کاملشو برام تعریف کنی؟»
🧕آسیه دست به کمر به طرف دیوار رفت، به آن تکیه داد و روی زمین نشست. اشک از گوشه چشمانش جاری شد: «شما خیلی وقته یه چیزیو از من پنهون میکنین. چرا راستشو بهم نمیگید؟! من طاقت شنیدنشو دارم. محمدم شهید شده؟ درست میگم؟ امروزم جسدشو میارن.»
فهیمه جلو رفت. سر آسیه را در آغوش گرفت: «آبجی جونم گریه نکن. محمد شما رو به من سپرده. اگه خدایی نکرده چیزیتون بشه، من چه جوابی به خان داداشم بدم؟!»
💦آسیه با گریه گفت: «آخه شما چطور راضی میشین من یه عمر حسرت آخرین دیدار شوهرم به دلم بمونه؟ وقتی محمدم رفت، حضرت زینب رو به عباسش قسم دادم که اگه محمدم شهید شد از خدا بخواد جسدشو به من برگردونن.»
فهیمه صورت خیس آسیه را بوسید: «باشه آبجی جونم. باشه. میبریمت تا حسرت آخرین دیدار به دلت نمونه و یه عمر از ما کینه به دل نگیری.»
🖤فهیمه و مادرش لباسهای مشکیشان را پوشیدند. هیچ کدام از لباسهای مشکی آسیه اندازهاش نبود. مادر محمد یکی از لباسهایش را به آسیه داد و گفت: «امتحان کن شاید اندازهات باشه.» آسیه لباس را پوشید. دور شکمش اندازه و بقیهاش گشاد بود. تلخندی بر لب آسیه نشست: «کاچی به از هیچی. ممنونم»
🚙برادر محمد با ماشین دنبالشان آمد. همه سوار شدند و به طرف محل مقرّر رفتند. داخل محوطه تابوتی، وسط حسینیه روی زمین بود. همه با سرعت جلو رفتند. آسیه توان قدم برداشتن نداشت. پاهایش سنگین و خشک شدند، او را همراهی نمیکردند. آسیه هر چه تلاش کرد قدم از قدم بردارد، نتوانست. به نظرش آمد بین او و محمد فرسنگها فاصله ایجاد شده است. هر کسی به طریقی مشغول راز و نیاز با جسم بی جان محمد بود. هیچکس متوجه آسیه نشد. فهیمه همانطور که اشک از چشمانش جاری بود، دور و برش را نگاه کرد. وقتی آسیه را ندید، سر برگرداند. آسیه مثل چوب، نزدیک در ایستاده و جلو نیامده بود. فهیمه بلند شد. به طرف آسیه رفت: «آبجی جونم، پس چرا جلو نمیآی؟» آسیه مات و مبهوت نگاهش کرد: «چیزی نیس. فقط میشه کمکم کنی؟ فک کنم پاهام خوابشون برده.»
ادامهدارد ...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠پيامبر صليالله عليه و آله: «هر فرزند نيكوكارى كه با مهربانى به پدر و مادرش نگاه كند در مقابل هر نگاه، ثواب يك حجّ كامل مقبول باو داده مى شود.»۱
🍃🌺🍃🍃
☘آقای محمدحسین جنانی نوشته: «بابا جونم! وقتی دستت رو بوسیدم، حس خوشحالی داشتم و گرمای دستت بهم آرامش داد که همیشه پناهم هستی😘 تو که هستی خندههامون رنگ شادی داره. آرزو میکنم وقتی بزرگ شدم؛ مثل تو باشم. باباجون! سایهی سرمون روزت مبارک❤️»
🌺خدایا! بر محمّد و آلش درود فرست و پدر و مادرم را به برترین چیزی که پدران و مادران بندگان مؤمنات را به آن اختصاص دادی، اختصاص ده؛ ای مهربانترین مهربانان!۲
۱. بحارالأنوار، ج ۷۴، ص ۷۳
۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
✍استوری لاکچری!
📸دختره اومده با ظاهر مذهبی طور و خوشگل و یونیک از خودش و خانوادش توی جاهای لاکچری استوری میذاره ...
🔥یه صحبت با شما دارم آره شمایی که این کارو میکنی ... نمیگی شاید یکی صفحتو ببینه و حسرتش یه روز کل زندگیتو بگیره؟
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_ابراهیمی
🆔 @masare_ir
✨سیر مطالعاتی شهید مهدی زین الدین
🍃مهدی تمام درسهایش را سر کلاس یاد میگرفت و در خانه بیشتر وقتش به مطالعه کتابهای غیر درسی و در انبار لابلای کتابهای کتابفروشی آقا جان میگذشت.
🍀با هم مطالعه میکردیم. مسابقه میگذاشتیم که چه کسی بیشتر و سریعتر کتاب میخواند. در یک سیر مطالعاتی کتابهای شهید مطهری و دکتر شریعتی را خواندیم. میخواستیم تفاوت میان این دو تفکر را کشف کنیم.
💫کتاب که تمام میشد مطالبش با هم مباحثه میکردیم. نکته ها و مطالب کلیدی کتاب را در میآوردیم نظر میدادیم به این کتاب به درد چه گروهی میخورد. نقد هم میکردیم.
راوی: خواهر شهید
📚کتاب شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، ناشر: انتشارت حماسه یاران، تاریخ نشر: اول- ۱۳۹۳ ؛ صفحه ۱۲
#سیره_شهدا
#شهید_زینالدین
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍غروب خورشید کاظمین
«السلام علیک یا عَلَم الدین و التّقوی»✋
⏳زمان به وقت کاظمین و عقربههای تاریخ، بیست و پنجم ماه رجب...
🍂 ثانیهها به فریاد در آمدند، از دیوارهای شهر، غم میچکد و نالهی حزین از خانههای شیعیان به گوش میرسد.
☀️یا باب الحوائج!
ای هفتمین خورشید آسمان ولایت!
دشمنت به ژرفای نیایش🤲 تو
غبطه میخورد.
چه کسی میتواند حضور آسمانیات
را در زندان انکار کند.
⚡️شگفتا از صبرت، مقابل سیاهترین ستمگران روزگار...
بریده باد دستی که تازیانه به دست وارد زندان شد و ...
🌱مولاجان!
غروب غمبار شهادتت با چشم به راهی
دختر منتظرت گره خورد...
او سالها انتظار را تحمل کرد تا
از سفر برگردی؛ اما غربتت با شهادت عجین شد و سرانجام چشمهای بیبیمعصومه، بانوی کرامت، بارانی و قلبش داغدار گشت.🥀
🏴شهادت امام موسی کاظم علیهالسلام
را به محضر امام زمان عج تسلیت عرض مینمائیم.
#مناسبتی
#شهادت_امام_کاظم علیهالسلام
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
بهای عشق
قسمت دوازدهم
قسمت آخر
🇮🇷فهیمه با دستمال آب بینیاش را گرفت: «باشه آبجی.» او زیر کتف آسیه را گرفت و آرام آرام در حالی که پاهای آسیه روی زمین کشیده میشد، جلو رفت. به تابوت رسیدند. آسیه سنگین نشست. تا زیر گردن محمد داخل کفن و پنبه پیچیده شده بود. آسیه دستش را روی صورت محمد کشید. دهانش را کنار گوش محمد برد و آرام زمزمه کرد: «عزیزم، من غیر شما کسیو اینجا نداشتم، نه مادری، نه پدری، نه خواهر و برادری. گفتم صبر کن بچهها به دنیا بیان بعد برو. اما صبر نکردی.»
🦋آسیه آهی کشید: «میدونم پروانه شده بودی و میخواستی بهای عشقتو بپردازی، ولی میدونستی که منم طاقت دوریتو ندارم. چرا تنهام گذاشتی؟ میشه منم با خودت ببری؟»
فهیمه جمله آخر آسیه را اتفاقی شنید. اخمهایش را در هم برد: «زن داداش این چه حرفیه به داداش میزنی؟ اگه خدای نکرده شمام نباشی، پس کی بچههاتونو بزرگ کنه؟»
فهیمه بازوی آسیه را فشرد: «بعد چارده سال بچهدار شدین حالا میخواید از زیر بار مسئولیت تربیتش شونه خالی کنین؟ داداش رفت، شما که هستی. دیگه از این حرفا نزنیا ناراحت میشم.»
✨فهیمه، آسیه را بلند کرد. آسیه التماس می کرد: «بذار کنار محمد بمونم.» بلند داد زد: «محمدم یادت باشه روز قیامت شفیعم بشی.»
به در حسینیه نرسیده بودند که درد بر تمام وجود آسیه مسلط شد. آسیه مچاله شده را با ماشین برادر شوهر به بیمارستان رساندند. او همان روز زایمان کرد. دو دختر و یک پسر به دنیا آورد.
🌱محمد، اسم فاطمه و زهرا را در همان زمان بارداری انتخاب کرده بود، اما بر سر اسم پسر هر کس نظری میداد. مادر محمد میگفت: «محمد بذاریم.» پدرش مخالف بود و میگفت: «اسم پدر رو نباس رو پسر گذاشت. علی میذاریم.» آسیه روی اسم عباس نظر داشت و فهیمه حسن.
یک شب قبل از اینکه شناسنامهها را برای بچهها بگیرند. آسیه خواب محمد را دید که گفت: «بیا خونه کارت دارم.»
☀️آسیه صبح به فهیمه گفت: « بیرون کاری برام پیش اومده. میتونی یه ساعت بچهها رو نگه داری تا برگردم؟» فهیمه قبول کرد.
آسیه به خانهشان برگشت. در را باز کرد. روی تمام وسایل گرد و غبار فراق نشسته بود. آسیه قرآن روی طاقچه را برداشت، گرد رویش را گرفت، روی تخت نشست، یک صفحه از قرآن را خواند، آن را بست. همین که خواست آن را سر جایش بگذارد، از بین قرآن کاغذی روی زمین افتاد. آسیه آن را برداشت و خواند: «سلام عزیزم، وقتی نذرم قبول شد و تو باردار شدی، خواب دیدم خدا به ما سه تا کوچولوی خوشگل داده و اسمشون زهرا، فاطمه و حسینه. چون تو سونوگرافی گفتن بچهها دو تا دخترن. مطمئن شدم سومی پشت خواهراش ایستاده، میخواستم زودتر بهت بگم، اما موقعیتش پیش نیومد. از طرف من روی هر سهشونو ببوس.»
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir