eitaa logo
مسار
337 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
535 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍یک راز زیبا 🌻وقتی بچه‌ها از بزرگترها الفبای محبت‌کردن به هم‌ را یاد می‌گیرند و به هم احترام می‌گذارند، به این معناست که راز خوشبختی را فهمیده‌اند. 💞در چنین خانواده‌هایی، حتی وسط دعواها نرخ خوشبختی تعیین می‌شود، چون هیچ‌کس به خود اجازه‌ی دل‌شکستن و بی‌حرمتی نمی‌دهد و ناخوشی‌ها و تلخی‌ها نیز عمر کوتاهی خواهند داشت. 💡بنابراین محبت و احترام می‌تواند بهای پایداری این جامعه‌ی کوچک باشد. 🆔 @masare_ir
✍کشتی‌ات را نجات بده! 🍃صدای هود آشپزخانه، فضای خانه را از سکوت درمی‌آورد. زهرا گوشه‌ی دیوار چسبیده به بخاری کِز می‌کند. صورت رنگ‌پریده و گودی زیر چشمان قهوه‌ای مایل به سیاهش، قلب مادر را می‌خراشد. ⚡️شش‌ماهی از طلاقی که عرش خدا را به لرزه درمی‌آورد، گذشته است. هنوز هم چهره‌ی زهرا شبیه، صاحب کشتی می‌ماند که در دریا غرق شده است. جرأت نزدیک شدن به او را ندارد. چند دفعه که می‌خواست سر حرف را با او باز کند، اشک زهرا بر گونه‌هایش روان می‌شد. 🌾چشمان دریایی‌اش را به مادر می‌دوخت و می‌گفت: «منو ببین چه بدبختم!» علی طاقت ماندن در خانه و دیدن غصه‌های زهرا را نداشت. امروز صبح، جلوی آینه قدی راهرو ایستاده بود و موهایش را شانه می‌زد، روی به او کرد و گفت: «افسانه‌ جان اضافه‌کاری می‌مونم نگران نشید.» 🍁خیالش پرواز کرد به شش‌سال پیش، همان زمانی که زهرا پایش را در یک کفش کرده بود، یا سامان و یا خودکشی می‌کنم! برای آرامش دخترش کوتاه آمدند؛ ولی دلشان رضا به این وصلت نبود. 🍀پدرش از همسایه‌ها و دوستان سامان پرس‌وجو کرده بود؛ اما نتیجه‌اش رضایت‌بخش نبود. دو لیوان نسکافه آماده می‌کند. سینی قلمکاری شده را برمی‌دارد دو تا لیوان روی آن می‌گذارد. زیر لب خدا را صدا می‌زند. کنار زهرا می‌نشیند. نگاهی به شعله‌های آبی و زرد بخاری می‌کند. 🎋لبخندی بر لب‌هایش می‌نشاند. به آرامی می‌گوید: «زهراجون برف هوارو تمیز کرده نمی‌خوای بری بیرون؟!» زهرا نگاه بی‌رمقی به مادر می‌اندازد. دلش به حال او و غصه‌هایش می‌سوزد. آغوش مادر را می‌خواهد. خود را به نزدیک مادر می‌رساند. بی‌مقدمه او را به سینه می‌چسباند. دانه‌های درشت اشک بر گونه‌هایش جاری می‌شود و روی موهای بلند و خرمایی مادر می‌نشیند. ✨مادر با دست راست موهای او را نوازش می‌کند و قربان صدقه‌اش می‌رود. دلش نمی‌آید آغوش مادر را رها کند؛ ولی نمی‌خواهد مادر را بیشتر از این نگران کند. از او جدا می‌شود با صدای گرفته‌ای می‌گوید: «مامان منو ببخش! دختر چموش و پردردسری‌ام.» 🍃اخم‌های نمایشی مادر چهره‌اش را ناراحت می‌کند: «دیگه نبینم به دخترِ من حرف بد بزنی؟» زهرا بعد از مدت‌ها صدا به خنده بلند می‌کند. پالتوی خود را از چوب‌لباسی برمی‌دارد. نور و روشنایی برخاسته از برف‌ها، لحظه‌ای پلک‌های چشم‌هایش را برهم می‌گذارد. 💫پیشنهاد زینب در سرش اکو می‌شود: «زهراجون بیا بریم پیش سمانه، می‌گن روانشناسیش حرف نداره!» 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠 حضرت على عليه‌السلام: «براى [احترام] پدر و آموزگارت از جاى خود بلند شو، گر چه امير باشی.»۱ 🍃🌺🍃🍃 ☘ آقای علی عباس کمانکش نوشته: «هنگام بوسیدن دست پدرم حس اعتماد داشتم که مانند کوه پشتم هستند و در برابر مشکلات پدر عزیزم، شانه خالی نمی‌کند.» 🌺خدایا! آنچه از جانب من آزار به ایشان رسیده، موجب ریختن گناهانشان و بلندی مقامشان و افزونی خوبی‌هایشان قرار ده.۲ ۱.ميزان الحكمه، ج ۷، ص ۴۴۴ ۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴ 😍 🆔 @masare_ir
✍اول فکر کن! 🤔نتیجه‌ی بی‌فکر حرف زدن، چقدر شبیه باز کردن درِ یک زودپز در حال جوشیدنه! 💥توی یه چشم بهم زدن همه چیز رو به فنا میده. حتی ممکنه به اتفاقات خیلی بدتری مثل سوختن خودت و تخریب خونه‌ت هم منجر بشه. یا این‌که نتیجه‌ش سوختن و تخریب شخصیت خودت باشه.🍃 🆔 @masare_ir
✨مجازات استفاده از کلمه مرسی 🍃مریوان که بودیم حاج احمد، همه را راه مي‌انداخت؛ هرکس با سلاح سازماني خودش. از کوه مي‌رفتيم بالا. بعد بايد از آن بالا روي برف ها سر مي‌خورديم می آمدیم پايين. اين آموزش مان بود. 🌾پايين که مي‌رسيديم، خرما گرفته بود دستش، به تک تک بچه ها تعارف مي‌کرد. خسته نباشيد مي‌گفت. خرما تعارفم کرد. گفتم: «مرسي.» گفت: «چه گفتي؟» گفتم: « مرسي.» ظرف خرما را داد دست يکي ديگر. ☘گفت: «بخيز.» هفت ـ هشت متر سينه خيزم برد. آن هم بر روی برف ها. گفت:«آخرين بارت باشد که اين کلمه را بر زبان می آوری.» 📚کتاب یادگاران، جلد ۹؛ کتاب متوسلیان، نویسنده: زهرا رجبی متین، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: پنجم، ۱۳۸۹؛ خاطره شماره۲۷ و ۲۶ 🆔 @masare_ir
✍شیرین مثل عسل 🙍‍♀🙎‍♂زن و شوهرها یه وقتایی که از هم ناراحتن، اکثرا احساسات خودشون رو سرکوب می‌کنن...🤐 اینجوری فرد مقابل اطلاعات لازم برای تغییر رفتارش رو نداره! 💢شما نمی‌تونید بدون توضیح دلخوری، از طرف مقابل انتظار داشته باشید که متوجه وجود مشکل بشه و ازتون عذرخواهی کنه. علم غیب نداره که! 🔷نکته: گفتگوی زوجین پیرامون مشکلات 🔹۱.شروع مثبت و آروم 🔹۲.پیش نکشیدن مشکلات قبلی 🔹۳.خوش بین بودن 🔹۴.هنر گوش کردن 🔹۵.پذیرفتن اشتباهات 🔹۶.مصالحه و آشتی کردن 👵به‌‌ قول مادر بزرگ: _صداتونو برا هم بالا نبرین...📣 مثل ۲ تا آدم عاقل با هم حرف بزنین... شیرین باشین برا هم مثل عسل.😌 🆔 @masare_ir
✍بغض مهتاب 🌾کتاب روی میز تحریر باز بود. لیوان دسته‌دار چای را لمس کرد؛ هنوز داغ بود. دوباره به صفحه‌ی کتاب نگاه کرد و بغضش را فرو خورد و متن را خواند: «بستن چشم‌هایت چیزی را عوض نمی‌کند. چون نمی‌خواهی شاهد اتفاقی باشی که می‌افتد، هیچ‌چیز ناپدید نمی‌شود. در واقع دفعه‌ی بعد که چشم باز کنی، اوضاع بدتر می‌شود. دنیایی که تویش زندگی می‌کنیم این‌جور است. چشمانت را باز کن! فقط بزدل چشم‌هایش را می‌بندد. چشم بستن و پنبه در گوش چپاندن باعث نمی‌شود زمان از حرکت بایستد.» 🍃مهتاب کتاب را بست. یک مرتبه در اتاق باز شد. مهتاب با چشمانی لرزان به چهره‌ی همسرش نگاهی کرد بعد سرش را به سمت پنجره‌ی اتاق چرخاند: «آخه، من به تو چی بگم؟ مهتاب خانوم اینجا آپارتمان... مراعات کن فدات بشم.» 🎋_ببخش... حواسم نبود. ☘سپهر نزدیک شد و دست نوازش به موهای مهتاب کشید تا از در دلجویی درآید. 💫_من مقید هستم به این چیزا؛ ولی حواسم نبود و با رفتارت حسابی تو ذوقم خورد. ⚡️مهتاب از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت و در دلش گفت: «انتظار داشتم لااقل درصدی توجهش به من و ظاهرم بیشتر از حساسیتی باشه که نسبت به حضورم در چهارچوب در واحد داشت.» ✨_نگاه کن منو... 🍂مهتاب به چهره سپهر نگاه نکرد؛ فقط با صدای گرفته گفت: «بله.» 🍃_ای بابا... چرا گریه می‌کنی؟ 💫_اینقدر حواست به حرف دیگران و نگاه دیگرانه که اصلا منو ندیدی؟ درسته حواسم نبود و از لای در واحد نگاهی به راه‌پله انداختم؛ چون صدات رو شنیدم با کسی داشتی بحث می‌کردی. 🌾_الهییی، من نگران بودم یه وقت نامحرم تو رو ببینه؛ آخه صورتت آرایش داشت و با چادر رنگی خیلی خوشگل‌تر شده بودی. تو یه نعمتی که خدا گذاشته وسط زندگیم. 🍃سپهر با گفتن جمله‌ی ساده، ولی پر مهر قلب مهتاب را لرزاند و او لبخند زد. ☘سپهر با خنده گفت: «خانومی! سفره شام رو بندازم؟» 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠امام صادق علیه‌السلام فرمود: «هر کس به پدر و مادر خویش نگاه خشمگین افکند، هر چند آنان به او ستم کرده باشند، خداوند نمازش را نمی پذیرد.»۱ 🍃🌺🍃🍃 ☘خانم نازنین زهرا قراباغی نوشته: «اولین باری که به دستان پدرم بوسه زدم رو خیلی خوب یادمه... زنگ آیفون رو زدند. مامانم در رو باز کرد. من فهمیدم بابام پشت دره، زود رفتم چادر رنگی خودمو برداشتم و رفتم تو گوشه‌ی آشپز خونه قایم شدم و چادر رو روی خودم انداختم. وقتی بابام اومد؛ مثل همیشه میدونست که قایم شدم تا اون منو پیدا کنه. صدام می‌کرد و قدم‌هاشو برمی‌داشت. وقتی به آشپزخونه رسید صدای خنده‌اش رو شنیدم. از روی چادر، سرم را نوازش کرد... بابا از اول میدونست من قایم شدم. چادر رو برداشتم و بغلش کردم و بعد دستاشو محکم بوسیدم.» 🌺خدایا! آنان (والدین) را جزا عنایت فرما و هر چه را در کودکی‌ام نسبت به من منظور داشتند، در حقّ آنان منظور دار.۲ ۱.اصول کافی، ج ۴، ص ۵۰ ۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴ 😍 🆔 @masare_ir
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حتما ببینید! ❤️خودم قربونت برم اینجا یا کربلا شبیه بابات شدی هم‌بازی بچه‌ها با تو قشنگ زندگی دوست همیشگی دوست دارم قد همون ده‌تای بچگی 🎀من یــه دوستی دارم ! دلش میخواد با دوست من، دوست بشه! دوست داره با خونواده تـو مأنوس بشه💚 🍎🍎🍎🍎🍎 ✍به نمازم آبرو داد! 💓صدای تپش‌های قلب زمین، به گوش زمان می‌رسد. همان وقتی که صدای پای دومین فرزند فاطمه، به گوش خانه رسالت و ولایت می‌رسد. ☀️برادرش حسن، دور تا دور خانه را چشم می‌گرداند. چشم به راه آمدن برادری‌ست که در دنیا بی‌نظیر است. برادری که برای آبروی نماز شیعیان، تربت می‌آورد. و برای دین جدش همه چیز را فدا می‌کند. 📆 بعد از گذشت قرن‌ها از فداشدنش، نام زیبای حسین در قلب شیعیان حک شده و در رگ‌های آن‌ها جاری‌ست. 🎊میلاد لاله‏‌ترین سرور جهان بر تمام عزت‏‌مداران و دوستدارانت مبارک باد!🎊 علیه‌السلام 🆔 @masare_ir
✨رعایت قوانین راهنمایی و رانندگی 🌷 شهید بهشتی 🍃قبل از انقلاب، یک شب در منزل شهید بهشتی مهمان بودم. آن شب می‌خواستیم با هم جایی برویم که خودشان پشت فرمان نشستند. وقتی به چراغ قرمز رسیدیم، ایشان توقف کرد. 🌾پرسیدم: «شما با اینکه رژیم شاه را قبول ندارید، چطور به قانون‌های رژیم شاه اعتنا می کنید و آن را رعایت می‌کنید؟» گفت: «من نظم را قبول دارم ولی نظام را قبول ندارم.» راوی: حجت الاسلام و المسلمین محسن قرائتی 📚کتاب عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ناشر: خیزش نو، چاپ اول، بهمن ماه ۱۳۹۵؛ صفحه ۳۸ 🆔 @masare_ir
✍ممکن‌ترین آرزو 🍁ای کاش وقتی در پریشانی خزان، التماس نگاهی می‌شکند و کلام نجیبِ آسمان، گونه‌های آرزوهامان را تطهیر می‌کند، تنها آرزوی جاری و زنده‌ی نگاه‌ها آمدن بارانی تو باشد...😔 اما! افسوس که خواستن‌هایمان آلوده‌ی نخواستن‌ها گشته‌اند و آمدنت را به تأخیر انداخته‌اند.🌥 🌱کاش! تنها التماس نگاهمان تو باشی و آمدنت... تنها خواستمان تو باشی و رهایی‌ات از زندان غیبت و دگر هیچ!‌ اللّهم‌عجّل‌لولیّک‌الفرج🤲 🆔 @masare_ir
✍پسرک تنها 🍃علی تنها در میان باغی بی‌هدف پیش می رفت و پایش را به سنگ‌ها می‌زد. همین طور که پیش می‌رفت ناگهان خود را در جلوی کلبه ای با در چوبی کهنه‌ای دید. هوا سرد بود و خورش یواش یواش پشت کوه‌ها می‌رفت. به خودش جرأت داد. جلو رفت و در را باز کرد. صدای ناله‌ی در ضربان قلب علی را چند برابر کرد. آب دهانش را قورت داد و دوباره در را هُل داد. از جرز در وارد کلبه شد. 🍂 تارهای عنکبوت اطراف پنجره را گرفته بود و خاک همه جا را پوشانده بود، اجاقی آن سو تر قرار داشت که چند چوب نیم‌سوخته آن را روشن نگه داشته بود، چند ظرف کوچک در گوشه کلبه روی زمین افتاده بود، جلوتر رفت قدم هایش را با ترس بر زمین می گذاشت. 💫 چشمش به جسم لاغر زنی افتاد که بر روی تخت با لباس های کهنه و پاره خوابیده بود؛ کمی جلوتر رفت در کنار تخت او نشست با تعجب به او نگاه کرد، با خودش فکر کرد: « چرا تنهاست، خانواده او کجاست؟» در همین فکرها بود که گلنساء خودش را بر روی تخت جابه جا کرد که یکدفعه دستش به علی خورد؛ از خواب پرید، وحشت زده به علی نه ساله نگاه کرد، گفت: «تو کی هستی، اینجا چه کار می کنی؟» 🍁 چشم‌های علی بارانی شد، فین فین کنان گفت: «وضع مالیمون خوب بود؛ اما مادرم مریض شد. پدرم هر چه داشتیم خرج دکترش کرد؛ ولی فایده نداشت و مادرم فوت کرد. من و پدرم تنها ماندیم. پدرم بی حوصله و عصبی شد. مدام مرا کتک می زد... » گریه‌های علی تبدیل به هق هق شد. گلنساء چشم‌های نمناکش را پاک کرد. چشمش به رد زخم‌های کهنه و تازه روی دست و صورت علی افتاد. دلش گرفت، گفت: «با همسرم زندگی می کردم و با هم حصیر می بافتیم به شهر می بردیم و می فروختیم؛ اما یکدفعه همسرم بیمار شد و فوت کرد. الان... من تنهام، می تونی پیش من بمونی، از تو مواظبت می کنم.» 🍃علی لبخند زد. گلنساء نیرویی تازه یافت از جایش بلند شد؛ شروع به تمیز کردن کلبه کرد و از بیرون چوب آورد آتش را روشن کرد، او خوشحال به این سو و آن سو می‌رفت. قابلمه روی اجاق گذاشت تا بعد مدت‌ها غذای گرم درست کند. 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠امام رضا عليه‌السلام فرمود: رسول خدا صلی‌الله عليه و آله فرمود: «نسبت به پدر و مادر نيكوكار باش تا پاداش تو بهشت باشد ولى اگر عاقّ آنها شوى جهنّمى خواهى بود.»۱ 🍃🌺🍃🍃 ☘خانم فهیمه عابدینی نوشته: «اولین بار که دستان پدرم را که بر اثر کار و زحمت فراوان بوسیدم، هم خجالت کشیدم که قدر نشناس این گوهر گرانبها بودم و هم حس افتخار به پدری که بخاطر نان حلال تلاش می‌کند تا فرزندانش را با تربیت و اخلاق اسلامی و انقلابی بار بیاورد.» 🌺خدایا! یاد ایشان (والدین) را در پی نمازهایم و در هر وقتی از اوقات شبم و در هر ساعتی از ساعات روزم، از یادم مبر.۲ ۱.اصول كافى، ج ۲، ص ۳۴۸ ۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴ 😍 🆔 @masare_ir
مسار
برای شرکت در قرعه‌کشی یک قواره چادر مشکی، باید یه کتاب پی‌دی‌اف که مجموعه بیانات رهبری در مورد حجاب
یه چالش یهویی با یه جایزه که فقط گیر کسایی میاد که به کانال توجه داشته باشن😉 🎁برنده این چالش، عضو خوب و با دقتمون، سرکار خانم ماهرخ حنفی 🧕 که هدیه‌شون هم واریز شد. بپا از چالش‌های یهویی بعدی جا نمونی🧐 🆔 @masare_ir
°بسم_الله° ✍پرده گناه 💡ما آدما معصوم نیستیم. میون همه‌ی گناهانی که مخفیانه انجام میدیم، ممکنه یکیش لو بره.🤭 🧐توی اینجور مواقع از بقیه توقع داریم که به‌جای پرده دری، پرده پوشی کنن. یه فرصت دوباره بدن و خطای ما رو سر هر کوی و برزنی جار نزنن. 💁‍♂توقع به‌جایی هست. اما اینو باید همیشه توی ذهنمون نگه داریم که هرچیزی رو که برای خودمون میپسندیم، در حق دیگران هم انجام بدیم . 🌱اینجاست که خدا بخاطر این پرده پوشی ما، توی روزی که همه‌ی نهان‌ها آشکار میشن، گناه ما رو زیر پر شالش قایم می‌کنه.😉 ✨پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: «مَن عَلِمَ مِن أخِیهِ سَیِّئَةً فَسَتَرَها، سَتَرَ اللهُ عَلَیهِ یَومَ القِیامَةِ؛ هر که از برادر خود گناهی ببیند و آن را بپوشاند، خداوند در روز قیامت گناهان او را خواهد پوشاند.» 📚 المعجم الکبیر طبرانی، ج ۱۹، ص ۴۴۰ 🆔 @masare_ir
✨هرکسی چه وظیفه‌ای داره؟ 🍃تا شروع عملیات چیزی نمانده بود. داخل محوطه‌ی بیمارستان صحرایی، برای خودم می‌پلکیدم که دکتر رهنمون با یک پارچ آب از جلوم رد شد. ☘چشم‌هایش سرخ سرخ بود. به نظرم دو سه شبی بود که چشم روی هم نگذاشته بود. رفتم دنبالش. گفتم: «دکتر! شما چرا؟ کارهای مهم‌تر هست که شما انجام بدهید. این وظیفه‌ی کس دیگری است.» 💫لبخندی زد و گفت: «چه فرقی می‌کند. هر کاری که کمک کند کار بیمارستان راه بیفتد، کار مهمی است، باید انجامش داد. چرا خودت رو گیر عنوان‌ها می‌کنی. بچه‌ها تشنه‌اند.» 📚کتاب یادگاران؛ جلد ۱۶؛ کتاب رهنمون، نویسنده: محمد رضا پور، ناشر: روایت فتح،تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۷۹ 🆔 @masare_ir
✍وعشق نام دیگر توست.. 🌙زمانی که برگرد سر فرزندان امیرالمؤمنین، می چرخیدی! زمانی که دختر امیرالمؤمنین، بر تو تکیه می‌کرد. ❤️عشق نام دیگر توست وقتی ادب، نزاکت، تقوا، حتی اجتهادت را پای سفره‌ی امامت، خالصانه آموختی و خالصانه، خرج کردی! ✋ایهالعبدالصالح! المطیع لله و لرسوله... ای عباس، ای عبوس بر دشمن. ای دارای فضایل عظیم. ای عبید درگاه حسین! ☀️گوشه‌ی نگاهی... ذره‌ای لطف ملوکانه، به این عاشقانت که در روز میلادت، دست زنان و پای کوبان و امیدوار به درگاهت، آمده‌اند تا شبیه باشند و باشیم به تو. 🔆ای نه ذوالفضایل! بلکه پدر فضیلتها، میلادت بر امیرالمؤمنین، برمادرت، بر برادرت حسین علیه‌السلام، بر فرزندان حسین و بر زینب‌کبری که خوش رکابش بودی؛ مبارک باد.🎊 علیه‌السلام 🆔 @masare_ir
✍دو راهی 🍃تازگی‌ها مادر، مثل بچه‌ها غُر می‌زند. بهانه‌گیر شده است. سر کوچکترین مسئله داد و بیداد به راه می‌اندازد. پیری و هزار دردسر که گفته می‌شود همین است. هر بار به یک‌جای از بدن خود اشاره می‌کند که درد دارد. 📱علیرضا طاقت نمی‌آورد. شماره مادر را می‌گیرد. عکس مادر روی صفحه‌ی گوشی نمایان می‌شود. لبخندی به عکس مادر می‌زند. صدای آرام و محبت‌آمیز مادر گوشش را می‌نوازد. هر چه شادی دارد در صدایش می‌ریزد و می‌گوید: «الهی من فدات شم مادر! حالت خوبه؟» 👵بی‌بی سکینه وقتی صدای او را می‌شنود، شروع به آه و ناله می‌کند: «علیرضا مادر کجایی؟ آخر عمری بیا پیشم! می‌ترسم دیگه فرصت نشه ببینمت.» علیرضا اما دلش پیش تنهایی مادر است. یک دل هم پیش نازنین که دوست ندارد با مادر او یکجا زندگی کند. 😩بی‌حوصله و کلافه با انگشتان دست، موهایش را چنگ می‌زند. نرسیده به مبل خود را روی آن پرت می‌کند. به سقف پذیرایی زُل می‌زند. نمی‌داند کدامیک را انتخاب کند. بین دو راهی سختی گیر کرده است. دو راهی انتخاب مادر یا همسر. با خودش واگویه می‌کند: «چرا نمی‌شه این دو با هم جمع شه؟» 🚪ساعاتی نمی‌گذرد با صدای چرخیدن کلید نگاهش به سوی در کشیده می‌شود. تصویر نازنین در قاب چشمانش می‌نشیند. او را که می‌بیند غصه‌هایش پودر می‌شود. صورت آرام و لب‌های کش آمده‌اش را، با هیچ چیز دنیا عوض نمی‌کند. نازنین برای عوض کردن لباس به طرف اتاق می‌رود. علیرضا او را صدا می‌زند. نازنین مسیر خود را به طرف او کج می‌کند. 🍁علیرضا دستش را می‌گیرد و او را کنار خود روی مبل می‌نشاند: «نازنین به مادر زنگ زدم حالش خوب نیس.» چین‌های ریزی روی پیشانی نازنین می‌نشیند: «علیرضا دوباره شروع نکن! چند بار بگم خونه ما اینجاست.» چهره‌ی علیرضا درهم می‌شود. 🌱نازنین دلش نمی‌خواهد ناراحتی علیرضا را ببیند. با شیطنت چشمکی می‌زند و با لبخند می‌گوید: «باشه فقط بریم یه سر بزنیم و برگردیم.» با شنیدن حرف نازنین قند توی دل علیرضا آب می‌شود و می‌گوید: «همینم غنیمته!» 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠امام صادق علیه‌السلام: «برترین کارها عبارتست از " ۱.نماز در وقت ۲.نیکی به پدر و مادر ۳.جهاد در راه خدا."» ۱ 🍃🌺🍃🍃 ☘خانم خانعلی دوست نوشته: «مادرم همیشه از دستبوسی والدین برایمان می‌گفت؛ اما من هیچ وقت آن را جدی نمی‌گرفتم تا اینکه وقتی حوزه رفتم. آن‌جا برایمان از احترام والدین گفتند و این‌که یکی از کارهایی که برای این امر باید انجام بشه، دستبوسی والدین‌ست. اون زمان مادرم دیگه بین ما نبود و من اولین بار دست پدرم رو بوسیدم. پدرم از این کارم خیلی خجالت کشید؛ اما من خوشحال بودم که تونستم خجالت رو کنار بذارم و دست‌های چروکیده و ترک خورده پدرم رو ببوسم. هر چند این کار برای تشکر و قدردانی از پدرم پشیزی حساب نمیشه؛ ولی از هر کاری که بوی تشکر میده، نباید غافل شد. ما فقط چند روزی تو این دنیا فرصت داریم.» 🌺خداوندا بر محمد و آلش درود فرست و دانش آنچه از حقوق ایشان که بر من لازم است به من الهام کن و دانش تمام آن واجبات را بدون کم و زیاد برایم فراهم نما! ۲ ۱.بحار الانوار، ج ۷۴، ص ۸۵ ۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴ 😍 🆔 @masare_ir
✍با کدام دعای صحیفه سجادیه بیشتر اُنس داری؟🤔 ☀️در دوران امامت امام سجاد علیه‌السلام به جهت خفقان و ترسی که بنی‌امیه در میان مسلمانان بوجود آورده بود. ارتباط امام با شیعیان امکان پذیر نبود. 💡حضرت جهت هدایت مردم و رشد آن‌ها در قالب دعا معارف را به گوش‌آن‌ها می‌رساند. کتاب دعای صحیفه سجادیه دریایی از معارف و اخلاق هست. 🔰در همین خصوص رهبر معظم انقلاب مدظله‌العالی فرموده‌اند: « من به شما جوانان توصیه مى‌کنم که بروید صحیفه‌ سجادیه را بخوانید و در آن تدبر کنید. خواندن بى‌توجه و بى‌تدبر کافى نیست. با تدبر خواهید دید که هریک از دعاهاى این صحیفه‌سجادیه و همین دعاى مکارم‌الاخلاق، یک کتاب درس زندگى و درس اخلاق است». 🎙۲۳ تیرماه سال ۱۳۷۲. 🌸تولد سیدساجدین، امام زین‌العابدین فخر کائنات بر شما مبارک🌸 🆔 @masare_ir
✨مناسب‌ترین زمان خرید 🍃زندگی‌مان خیلی ساده بود. اصلاً از دنیا حرف نمی زدیم. هر وقت خرید کالای ضرورت پیدا می‌کرد به خصوص بعد از به دنیا آمدن بچه‌ها؛ درست یک ربع قبل از رفتن حمید، از نیاز به آن وسیله می‌گفتم و حمید سریع می رفت، می‌خرید و می‌آوردش. 🌾همیشه می گفت: «درست زمانی برو خرید که واقعاً معطل‌مانده باشی.» 📚کتاب به مجنون گفتم زنده بمان؛ حمید باکری،نویسنده: فرهاد خضری، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دهم- ۱۳۹۲؛ ص ۱۴ 🆔 @masare_ir
مسار
برای شرکت در قرعه‌کشی یک قواره چادر مشکی، باید یه کتاب پی‌دی‌اف که مجموعه بیانات رهبری در مورد حجاب
📣یه خبر خیلی خوب😍 🕰همین چند دقیقه قبل اینا با پست به دستم رسید و بهم پیام دادن که این قطره چکونا آب تبرکی سرداب امام حسین علیه‌السلام هست که از قسمتی خیلی نزدیک به بدن مطهر برداشته شده. تربت‌ها هم از نزدیک‌ترین قسمت به بدن مطهر هست. طریقه مصرفشم اینطوریه که: 💧از آب تبرک یه قطره باید بریزید توی آب یا غذا یا خالی بخورید، بیشتر نباید بشه. چون باید جذب بدن بشه و دفع نشه. تربتم باید یه کوچولو برای تبرک و شفا خالی یا توی چیزی بریزید بخورید، یهویی خیلی زیاد نخورید.😅کم‌کم به دفعات🌹 📌حالا چرا اینا رو براتون میگم؟ 🎁گفتن یکی از قطره چکونا و تربتا رو همراه پارچه چادر مشکی به برنده چالش بدید. امروز روز خوبیه برای اینکه هدیه‌تونو از امام زمان بگیرید. اگه تو چالش هنوز شرکت نکردید دست بجنبونید. حیف همچین طلای نابیه که از دست بدید. به مسئول ارتباطات پیام بدید و اگه سؤالی داشتید ازشون بپرسید. آیدی ایشون👈 @Rookhsar110 🆔 @masare_ir
✍قهرمان من 🍃ساعت‌ها بود که مقابل پنجره‌ی اتاق ایستاده‌بود. این‌طور به نظر می‌آمد که به فضای پارک روبروی خانه و بازی بچه‌ها زل زده است. اما سایه فقط به تصویر محو خود در قاب پنجره چشم می‌دوخت و به گذشته‌ی نزدیک و تلخش فکر می‌کرد. دختری شر و شور که زمانی پر از تحرک بود، حالا مدت‌ها بود که زندگی‌اش فقط به همین زل زدن‌های بی‌اراده‌ ختم می‌شد. 🍀دیگر درِ اتاقش را قفل نمی‌کرد، چون دیگر کسی نبود که بخواهد حرف زدن با او را از پدر و بقیه پنهان کند. صدای کوبیدن در، در سرش پیچید اما از بی‌حوصلگی حتی حرکتی نکرد تا ببیند چه کسی وارد اتاق می‌شود. مثل مرده‌ها بی‌تحرک ایستاده‌بود. صدیقه چند بار صدایش کرد: « سایه جان بیا بریم سر سفره. دخترم بابات اصرار داره با هم غذا بخوریم. نذاشت غذات رو بیارم » ⚡️سایه مدت‌ها بود غذایش را در اتاق می‌خورد تا کمتر جلوی چشم پدرش باشد. پشت ظاهر آرام و بی‌خیالش، دلی پر از تلاطم داشت و غُد بودنش اجازه نمی‌داد با کسی درد دل کند. 💫سپیده بعد از مادرش وارد اتاق شد و در گوشش گفت: « شما برین من میارمش. » صدیقه چشم‌هایش را به نشانه‌ی ناراحتی و افسوس باز و بسته کرد و در حال بیرون رفتن از اتاق می‌گفت: « به خدا مثل دخترام برام عزیزی. » 🍃سپیده وقتی بی‌تفاوتی سایه را دید با عصبانیت دست‌ها را به کمر زده، لب‌هایش را به هم چسباند و دندان‌هایش را به هم فشرد. نفس عمیقی کشید و با قیافه‌ای جدی به طرف سایه رفت. او هنوز رو به پنجره ایستاده‌بود. سپیده از پشت، دو طرف شانه‌هایش را گرفت و به طرف خود چرخاند. سایه سرش پایین بود و قطره‌ی اشکی مانند تکه‌ای الماس در گوشه‌ی چشم‌های عسلی و درشت او برق می‌زد. سپیده با نوک انگشتانش، اشک را از گوشه‌ی چشم او گرفت و چند دقیقه‌ای به چشم‌های پف‌کرده‌ی او زل زد. ادامه‌دارد ... 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠امیر المؤمنین علیه‌السلام: «بزرگترین و مهمترین تکلیف الهی نیکی به پدر و مادر است.»* 🍃🌺🍃🍃 ☘خانم میر احمدی نوشته: «نمی دونم اولین باری که دست پدرم رو بوسیدم... کِی بود و یا چه حسی داشتم؛ اما هر بار که دست پرمهر پدرم را می‌بوسم. حسِ کسی را دارم که ذره‌ای از محبت‌ها و زحمت‌هایش را جبران که نه، حتی قدردانی هم نکردم. وقتی دست‌های زبر و چروکیده‌ی او را می گیرم و به لب‌هایم نزدیک می کنم، احساس شرمندگی تمام وجودم را در برمی‌گیرد که لایِ تک تکِ آن چین‌ها، رنجِ راحتیِ من نهفته‌ است تا خاطرات کودکی‌ام شیرین و به یادماندنی باشد.» ❤️ای پناهگاه امن خانواده! هرگاه ابرهای سختی و دشواری، پنجره خانه را با قطرات خود تیره می‌کند لبخند پر مهرت غم را از قلب همسر و فرزندانت می‌برد و آسمان محبت، بوسه بر پیشانی بلندت را آرزومندست. *میزان الحکمة، ج ۱۰، ص ۷۰۹ 😍 🆔 @masare_ir