مسار
✍شهیده فاطمه اسدی قسمت سوم ⛓همسرش را دستگیر کردند و به زندان خودشان در روستای «نرگسله» انتقال داد
✍️فاطمه اسدی
قسمت چهارم
🧕فاطمه هنگامی که به ملاقات همسرش می رفت؛ از سختی زندگیاش نمینالید که مبادا روحش دچار خستگی شود، اما همیشه یک توصیه به او می کرد که :
«مبادا در مقابل دشمن کم بیاوری و شکسته شوی، محکم و استوار در مقابلشان مقاومت کن و از عقاید و باورهایت دفاع کن، تسلیم شدن در برابر این عناصر فاسد، گناهی بزرگ و نابخشودنی است.»
⚡️فاطمه روز هفدهم شهریور سال 1361 هنگامی برای ملاقات همسرش به روستای نرگسله رفته بود نا گهان با چهرهی نحیف، خسته و زخمی همسرش مواجه شده که بر اثر شکنجه زیر چشمانش چون بادمجان کبود شده بود، شروع به داد و فریاد کرد و با گفتن ماجرایِ ظلم و ستم آنها، همه اهالی روستا را متوجه ماجرا کرد و آبرویشان را برد.
🌱در این هنگام وقتی مزدوران فهمیدند آبرو و حیثیتشان بیشر از این در حال از بین رفتن است، فاطمه را به مقر خودشان بردند و همسرش را از ترس این که مبادا اوضاع وخیمتر شود، به زندان فرستادند و بعد هم دستور اعدام فاطمه دادند و همان جا او را تیرباران کردند و به شهادت رسیدند.
🌹بعد از شهادت «فاطمه اسدی»، پسر کوچکش بهدلیل نبود سرپرست، در گهواره از دنیا رفت و شوهرش نیز بعد از سه سال از زندان «دولتو» آزاد شد.
پایان
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_آلاله
🆔 @masare_ir
✍دانا مادر
👩🏫مادر تو آمدی تا به من بیاموزی
ایثار را،
مهربانی را،
از خود گذشتگی را.
🔆تو آمدی تا به من بیاموزی در پشت ابرهای تیره زمانه روزی خورشید مهربانی طلوع خواهد کرد.
🌱دامن مادر نخست آموزگار کودک است
طفل دانشور کجا پرورده نادان مادری
#تلنگر
#مادرانه
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨جلوه ای از اخلاق فرماندهی شهید علی محمودوند
🍃نشسته بودیم داخل مقر. یک اسلحه از شب قبل مسلح مانده بود. دست یکی از بچهها رفت روی ماشه اش. تیر شلیک شد. خورد به دیوار و کمانه کرد.
🌾علی آقا خیلی عصبانی شد. داد زد: «عذر همه را می خواهم. شما به درد فکه نمی خورید.» پشت سر هم، زیر لب بد و بیراه می گفت. از چادر رفت. بیرون واقعا ترسیده بودیم. نکند ما را بفرستد دوکوهه. این بدترین تنبیه برای عاشقان تفحص بود.
☘یک ساعتی گذشت. آمد داخل چادر با یک جعبه شکلات. گرفت جلوی تک تک ما.
می گفت: «بچه ها مواظب باشید. نزدیک بود دو سه نفر را به کشتن بدهید.»
📚کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۷۸
#سیره_شهدا
#شهید_محمودوند
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ این کمتر از یک دقیقه را
توصیه میکنم همه مدعیان حقوق زنان، خوب ببینند...
خیلی زیباست!🙂
✅اینقدر وفادار به همسر کجا سراغ دارید؟!
#ماه_رمضان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#نشر_رگباری
🆔 @masare_ir
✍️روزهایی که برنمیگردد
🏍شیطنت حمید گُل کرده بود، عمداً از جاهایی میرفت که یا دستانداز بود یا چاله! بعد هم میگفت: « ببین چه مزهای داره، چه حالی میده، خودت رو برای چالهی بعدی آماده کن!»، بعد میرفت دقیقاً لاستیک را داخل همان چاله میانداخت! آن موقع از خود موتور سوار شدن میترسیدم چه برسد به اینکه بخواهد توی دستاندازها و چالهها بیفتم. چشمهایم 👀را بسته بودم و محکم دستهایم را دورش حلقه کردم که نیفتم، کار را به جایی رساند که گفتم: « حمید بزن کنار من پیاده میشم، با پاهای خودم بیام سنگینترم!»
⚡️بعد هم برای این که مثلاً الکی قهر کرده باشم صورتم را برگرداندم، حمید گفت: «عه مگه من میذارم پای پیاده بیای، مگه از روی جنازه من رد شی!»
توی دلم قند آب شد 😇و با غیرتش لبهایم کش آمد؛ درحال که به ابروهایم گره انداخته بودم، صورتم را به طرفش برگرداندم : «جونمو از سر راه نیوردم که به این راحتی ازش بگذرم! من با موتور نمیام.»
حمید انگشتان دستش را درون موهایش فرو برد و با کلافگی گفت: «بهت قول میدم دیگه تند نرم!»
اما مرغ🐔 من یه پا داشت.
🥴حمید هم موتور را به دست گرفت و پابهپای من راه اُفتاد.
عرق از سرو روی حمید جاری شده بود؛ ولی غرور من اجازه نمیداد روی حرفم پا بگذارم.
مثلا تازه عروس 🧝♀️و داماد 🧝♂️بودیم و مهمانی به خاطر ما داده بودند.
داشت دیر میشد، دلهره و استرس به دلم چنگ میانداخت.
منتظر بودم دوباره حمید به دست و پایم بیفتد؛ ولی خبری نشد.
📱صدای زنگ گوشی حمید خبر از نگران شدن خانواده میداد.
خدا خدا میکردم حمید آبروریزی نکند.
حمید با خنده گفت: «نه بالامجان بادمجان🍆 بم آفت نداره.
یه تحریم چند ساعته شدم اگه برداشته بشه خیلی زود پیشتونیم!»
نگاه معناداری به او کردم.
نفهمیدم پشت خط کی بود؛ ولی با خنده ادامه داد: «یه خبر خوش 💫به گمانم تحریم برداشته شد!»
باز هم حمید کار خودش را کرد و من را در عمل انجام شده انداخت.
از آن روز یکسال میگذرد؛ و من آرزو دارم فقط یک بار دیگر او را ببینم و به شوخیهایش بخندم؛ ولی آن تصادف لعنتی برای همیشه او را از من گرفت.😔
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍به وقت خودم و خودت
🌱یکی رو میشناسم که همیشه دلش برای شنیدن صدات تنگ میشه و منتظره تا تو حرف بزنی🗣.
یه بار صداش کنی🎶 میشینه کامل به حرفات گوش میده حواسش به خوده خودته... حتی اگه توی دلت حرف بزنی بازم میگه شنیدم ها🌿...
اونوقت تو میری استوری میذاری تنهام😒
تنهاتر از همیشه....
پس چرا اونو نمی بینی که انقدر عاشقته و منتظرتوئه.🙁
💞اونی که همیشه میگه منه خدا از رگ گردنت هم نزدیک ترم به تو فقط کافیه بودنم رو درونت حس کنی.
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨پاک دستی رزمندگان دفاع مقدس
🍃در جنگلهای نخل بهمنشیر مستقر بودیم. زیر نخل خرمای زیادی می ریخت. ولی بچه ها احتیاط می کردند و آن ها را نمی خوردند. تا اینکه از دفتر امام سوال کردند و امام فرموده بود: «اگر صاحب ندارد میتوانید از خرما هایی که روی زمین ریخته است بخورید.»
☘بچه ها خوشحال شدند چون هر روز میبایست روی این همه خرما پا بگذارند و راه بروند از آن روز به بعد راه ها و زیر درختان تمیز شده بود.
🌾گاهی بچه ها زیر درخت می ایستادند و می گفتند: «درخت جان! کی این دانهها از تو پایین میریزند؟» ولی هرگز بچه ها دست به خرماهای درخت نمیزدند.
راوی: حمید شفیعی
📚کتاب رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛ صفحه ۵۵ و ۵۶
#سیره_شهدا
#رزمندگان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍همسطح باش!
👨👩👧👦پدر مادرهای ما شاید خیلی سواد کلاسیک نداشتن، اما رفتارشون یهپا کلاس تربیتی بود.✌️
توی علم مثلا جدید، عملهای گذشتهمون رو با اسمهای باکلاس دارن بهمون یاد میدن!🥲
🤼♂مثلا قدیما وقتی پدرها با بچههاشون کشتی میگرفتن، میذاشتن که بچه شکستشون بده.
🏢کمکم که بخاطر سبک زندگی جدید ورزشهای تحرکی کم شده؛ اما توی همون بازیهای فکری🎲 هم به بچههاتون اجازه بدید که ببرن. ما میدونیم شما خیلی خوبید😒
🌱والدین کنترلگری نباشید و در حین بازی هی غلط بچهها رو تصحیح نکنید تا این بازی بار تربیتی هم داشته باشه.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍الهی عاقبت بخیر شی
🚲از تَشَر زدنش فهمیدم که نباید با دوچرخهام بروم. با دست اشاره کرد صبر کنم.
نمیدانم این چه نماز خواندنی📿 بود که داشت به همهی کارهای خانه رسیدگی میکرد؛ چون چند ثانیه قبل هم به خواهرم اشاره کرد که اجاق گاز🔥 رو خاموش کند. اولش خواهرم گیج میزد که منظور مادر چیست؟
اما وقتی به آشپزخانه اشاره کرد و دستش را به حالت پیچاندن چرخاند، فهمید که باید اجاق گاز را خاموش کند.
🚶♂حوصله نداشتم با پای پیاده بروم نان بگیرم. توی دلم خداخدا میکردم کار دیگری داشته باشد.
وقتی اللهاکبر✨میگفت و دو دستش را روی پاهایش میزد فهمیدم نمازش تمام شده، به کنارش رفتم و سرم را به علامت سؤال تکان دادم.
🧕مادر با مهربانی به صورتم نگاه کرد: پسرم روزای پنجشنبه خیابون اون اطراف شلوغه؛ توی اون ازدحام اگه با دوچرخه بری دلم شور میزنه!
چشمانم گشاد شد: «عه مامان من بچه نیستم!»
🥪وقت چانه زدن نبود هر چه دیرتر میرفتم صف نانوایی طولانیتر میشد.
با کفشهای کتونیام🥾 به دیوار حیاط ضربه زدم و در را محکم به هم کوبیدم.
مادر راست میگفت، خیابان اطراف گلزار شهدا ترافیکی از ماشین بود.
وارد مغازه نانوایی شدم نفس حبس شدهام را بیرون دادم، خداروشکر هنوز شلوغ نشده بود.
🎅پیرمردی عصازنان وارد مغازه شد. دستها و بدن او میلرزید. دلم به حالش سوخت، پرسیدم: «چند تا میخوای؟» نوبتم که شد سه تا را به او دادم و خودم منتظر ماندم تا تعداد نانهایم پنجتا شود.
وقتی پیرمرد میرفت برایم دعا کرد: «الهی عاقبت خیر شی.»🤲
😇باورم نمیشد این کارِ خوب را کرده باشم. هیچ وقت توجهی به دیگران نمیکردم. سخنان روحانی مسجد محلمان بیتأثیر نبود؛ وقتی دیروز در مورد کمک به دیگران برای بهره بردن بیشتر از ماه مبارک رمضان میگفت.
#داستانک
#خانواده
#ماه_رمضان
#به_قلم_افرآگل
🆔 @masare_ir
✍ناشناخته
🧕دوستم رو دیدم پرسیدم چرا اینقدر پریشونی؟!
😔دلیل رو که گفت، آرزو کردم نصیب هیچ مادری نشه!
👦دکترا از بچش قطع امید کردن، به خاطر یک بیماری ناشناخته که بچهشو به سمت فلج میبره.
🌱ما از پس شکر نعمت سلامتی بچه مون بر نمیآییم.خدایا هزار مرتبه شکرت.🤲
#تلنگر
#مادرانه
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨سرّ به تعویق افتادن شهادت شهید علی محمودوند
🍃علی خواب دیده بود شهید میشود. صبح که بیدار شد حال هوای عجیبی داشت. رفت توی میدان مین منطقه خیبر و شروع کرد و خنثی کردن مین های والمری. ۷۰۰- ۸۰۰ مین را خنثی کرده بود. جورابش را هم در آورده بود و چاشنی هایشان را ریخته بود داخل آن. مطمئن بود شهید میشود.
🌾خودش می گفت: «وقت اذان شد. مردد بودم نمازم را بخوانم یا بقیه کار را تمام کنم. پیش خودم گفتم: بگذار این چند تا مین را هم تمام میکنم، بعد می روم سر وقت نماز.»
💫همان موقع پایش رفت روی مین. تمام چاشنیهای داخل جوراب هم منفجر شد. پایش قطع شد و تمام بدنش هم زخمی؛ اما شهید نشد. می گفت: «چون نمازم را اول وقت نخواندم، از شهدا جا ماندم.»
📚کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۱۰
#سیره_شهدا
#شهید_محمودوند
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍با خدا حرف بزن
🤲در همهحالی و در هر کاری با خدا حرف بزن.
خدا رو فقط توی دعاها و زمانها و مکانهای خاص نبین.❌
خدا همهجا و در همه وقت به حرفت گوش میده!🌾
✨الگوی ما کریم اهلبیت امامحسنمجتبی هستند که
هنگام ورود به مسجد:
وقتی که در آستانه مسجد قرار میگرفت، سر به سوی آسمان بلند می کرد و عرضه میداشت: «الهی ضیفک ببابک یا محسن قد اتاک المسی ء، فتجاوز عن قبیح ما عندی بجمیل ما عندک یا کریم; خدایا میهمانت درب خانه ات ایستاده، ای احسان کننده! [بنده] گنه کار به سوی تو آمد، بخوبی آنچه نزد توست، از بدی آنچه نزد من است درگذر؛ ای [خدای] بخشنده .»*
📚 *حقایق پنهان، ص ۱۱۷.
🎉ولادت مظهر جود و کرم و بخشش، امام حسن مجتبی(علیهالسلام) تهنیت باد.
#ماه_رمضان
#میلاد_امام_حسن_مجتبی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir