eitaa logo
مسار
338 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
658 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍با خدا حرف بزن 🤲در همه‌حالی و در هر کاری با خدا حرف بزن. خدا رو فقط توی دعاها و زمان‌ها و مکان‌های خاص نبین.❌ خدا همه‌جا و در همه وقت به حرفت گوش‌ می‌ده!🌾 ✨الگوی ما کریم اهل‌بیت‌ امام‌حسن‌مجتبی هستند که هنگام ورود به مسجد: وقتی که در آستانه مسجد قرار می‌گرفت، سر به سوی آسمان بلند می کرد و عرضه می‌داشت: «الهی ضیفک ببابک یا محسن قد اتاک المسی ء، فتجاوز عن قبیح ما عندی بجمیل ما عندک یا کریم; خدایا میهمانت درب خانه ات ایستاده، ای احسان کننده! [بنده] گنه کار به سوی تو آمد، بخوبی آنچه نزد توست، از بدی آنچه نزد من است درگذر؛ ای [خدای] بخشنده .»* 📚 *حقایق پنهان، ص ۱۱۷. 🎉ولادت مظهر جود و کرم و بخشش، امام حسن مجتبی(علیه‌السلام) تهنیت باد. 🆔 @masare_ir
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
✍قصه‌ی سیلی و صورت سرخ 👧دخترک با دیدن میوه‌های رنگارنگ، جلوتر آمد. گوشه‌ی لباس مادر را گرفته و با لب‌های آویزان و صورت وارفته، انگشت اشاره‌اش را که هنوز اثر جویده‌شدن در آن بود و آب دهانش از آن می‌چکید به سمت جعبه‌ی موزها🍌 گرفت: «مامان من از اونا می‌خوام» شریفه با عصبانیتی آمیخته با خجالت، دست دخترش را پایین‌آورده، اطرافش را ورانداز کرد تا کسی او را ندیده‌‍‌باشد. ⚡️خم شد و با صدایی لرزان، اما نه چندان آهسته، برای این‌که دخترش را آرام کند شروع‌کرد به گفتن قصه‌های همیشگی که دلیلی آبکی و غیرواقعی برای نخریدن میوه‌ بودند: «عسل جان! دخترم! موز برات خوب نیست. دکتر گفته موز نخوری! حالا وقتی خوب شدی برات کلی میوه‌ی خوشمزه می‌خرم...» ⚖اما وقتی دید گوش دخترش به حرف او بدهکارنیست، سریع کیسه‌های پیاز و سیب‌زمینی را درون ترازوی دیجیتالی گذاشت و زیپ کیفش👜 را بازکرد تا پولشان را حساب‌کند. جیب‌هایش را یکی‌یکی می‌گشت تا پول 💸خرید را جورکند. زنی با هیکلی درشت پشت سرش منتظر بود تا حساب کتاب اوهم انجام شود، کیسه‌های پر از میوه‌های رنگارنگ🍎🍌🍒🍇 را جلوی خود، روی میز خرید چیده‌بود و با کیف دستی‌اش مدام به کف دست‌ تپل و سفیدش می‌زد. ⚡️هرچه بیشتر منتظر می‌ماند، ابروهایش بیشتر درهم می‌رفت و به نشانه‌ی عجله‌داشتن، سرعت ضربات کیف‌دستی‌اش 👛را بیشتر می‌کرد: «خانوم زودباش دیگه، چهار تا سیب‌زمینی و چهار تا پیاز که دیگه اینقد لفت دادن نداره، من عجله دارم.» 🗣صدایی از پشت، در اعتراض به حرف زن گفت: «شما زیاد پول داری، زیاد می‌خری، به شما چه که چند تا دونه پیاز و سیب‌زمینی می‌خریم؟!» زن چشم‌غره‌ای رفت و به نشانه‌ی بی‌اعتنایی به حرف او تن سنگینش را تکانی داد و جلوتر رفت. 🧕زن دیگری که سمت راست شریفه، در حال سواکردن میوه بود، در حالی که چیزی می‌گفت، سریع خم و راست‌شد: «خانوم پولتون افتاد زمین» سپس دستش را بازکرد و تراول صدتومنی 💶 تا شده‌ای را در کیف او انداخت. شریفه سریع آن را برداشت و تا خواست حرفی‌بزند، زن سرش را جلو آورد و در گوش شریفه چیزی گفت که آرامَش کرد: «نذردارم عزیزم. فقط دعام کن» 💦شریفه نگاهی به صورت تکیده‌ی دخترش انداخت، رد پای گریه‌هایش مانند دو کمان، در دوطرف صورتش کشیده‌ شده‌بود. دستش را به طرف جعبه‌ی موز 🍌برده و دو عدد از آنها را که تازگی‌ و طراوتش دلبری می‌کرد، برداشت و همراه تراولی که حالا در مشتش مچاله شده‌بود کنار کیسه‌های خریدش گذاشت. دخترش با دیدن موزها دیگر داستان ضررداشتنشان را که فقط قصه‌ی آبروداری مادر بود فراموش‌کرد. 🆔 @masare_ir
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
✍طعم شیرین مادری 🧕مادر است دیگر! هرجا هم که باشد، دلش💗پیش بچه‌هاست. 👜بیرون از خانه هستی و دلت ضعف می‌کند. 😋هوس خوردنی ‌‌می‌کنی که ناگاه دستی جلویت ظاهر ‌‌می‌شود و با شکلات🍬 و بیسکویت‌اش🥠 ضعفت را بیشتر می‌کند. خدا حاجت شکم را زود می‌دهد!🙆‍♀ همان دم می‌گویی: «ببرم برا بچه‌ها!» ✨خصوصا وقتی چند وروجک داشته باشی یکی از یکی شیرین‌تر.😇 عجب ذوقی می‌کنی وقتی به تو تعارف بزنند بیشتر برداری! مادر است دیگر! 🏞به جلسه‌ای می‌روی که ساختمانی با زمین وسیع و چمن‌کاری داشته باشد، اولین چیزی که به ذهن مادرانه‌‌ات می‌آید: «آخ این زمین جون می‌ده برای بدوبدو👣 کردن بچه‌ها.» مادر است دیگر! 🌊چشمت به جوی آب جاری در زیر درختان🌳 می‌افتد حسرتی به قلبت می‌آید: «ای کاش بچه‌ها بودند آب بازی💦 می‌کردند.» مادر است دیگر! 😍شیرین‌ترین لحظات عمرت بودن در کنار بچه‌هاست. خوردن با بچه‌ها. چه بسیار که از دهان خود گرفتی و به بچه‌ها دادی. 🌱الهی هیچ زنی از زنان سرزمینم، محروم از طعم شیرین مادری نشود.🤲 🆔 @masare_ir
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
✨تا حالا یک تنه جلوی تانک دشمن ایستادی؟ 🍃در مرحله اول عملیات فتح المبین نیروهای شهید رضا چراغی به محاصره تانک‌های دشمن در می آیند. رضا به اصرار نیروها را به عقب برمی‌گرداند و خودش با آر پی جی و بقیه سلاح‌ها شلیک می‌کرد تا حواس عراقی ها را پرت کند که نیروهایش بتوانند به سلامت از محاصره خارج شوند. 🌾می‌گفت: «چاره ای نبود. باید جلوی عراقی‌ها را می‌گرفتم تا نیروها سالم بروند عقب. بچه‌ها که رفتند تانکهای عراقی همین‌طور جلو می آمدند یکی از تانک‌ها درست به سمت من می آمد. هر لحظه انتظار داشتم مرا له کنند. دو سه ساعتی همان جا روی زمین دراز کشیده بودم؛ تا اینکه اوضاع آرام شد و با یکی از جیب‌های عراقی به سمت نیروهای خودمان حرکت کردم.» حسین الله کرم؛ همرزم شهید 📚کتاب راز آن ستاه؛ سرگذشت نامه شهید رضا چراغی؛ نویسنده: گل علی بابائی، ناشر: نشر صاعقه، نوبت چاپ: دوم: ۱۳۹۳؛ صفحه ۴۸ و ۴۹ 🆔 @masare_ir
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
✍یه مادر چطوری می‌تونه در سرنوشت فرزندان نقش مؤتری داشته باشه؟ 💡همه دوست دارن فرزندانی نابغه و اثرگذار داشته باشن. فرزندانی همچون شهیدحسن‌باقری که در جوانی فرمانده شد و در پیروزی‌های جبهه جنگ نقش مؤثری داشت.✌️ ⭕️وقتی از مادر او می‌پرسن چی‌شد که پسری مثل آقاحسن تربیت کردی؟! گفتن: نذاشتم امام زمان تو زندگیمون گم بشه! 🌱 ارادت خالصانه حسن‌باقری نسبت به امام زمان رو در جای‌جای زندگیش می‌شه پیدا کرد؛ تا جایی که بالای همه نامه‌هاش می‌نوشت: «به نام خدا و به یاد حضرت مهدی (عج)». 🆔 @masare_ir
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
✍دختر باب اسفنجی 🌱نذر هرساله‌اش بعد به دنیا آمدن مهدیه، کمک به برگزاری هرچه بهتر شب‌های قدر، با زبان روزه بود. مهدیه مستقل بودن را نیاموخته از بر بود. چند ماه پیش که همه‌ی هم‌سالانش برای جدا شدن از مادر و رفتن به مدرسه، ناله‌های فلک کر کن سر می‌دادند، او شادان از رفتن در محیط جدید و دیدن آدم‌های جدید، تا مدرسه دوید. 💥 حالا چند روز بیشتر به عید نمانده بود. مثل هرروز خواست که مهدیه را برای مدرسه رفتن بیدار کند اما دیدن مهدیه هوش از سرش پراند. تمام بدنش، به جز صورت، یک‌شبه پر از آبله شده بود. بدون مقدمه پرسید: «مامان، دیروز بازم کجا بازی کردید توی کوچه و خیابون؟!»🤨 متوجه نشد که چرا باید اول صبح به این سوال جواب بدهد. بلند شد.چشمانش را مالید و رفت تا صورتش را بشوید. به زحمت روی انگشتان دو پایش ایستاد تا قدش به روشویی برسد و آب را باز کند. شیر را بست و مثل همیشه حوله‌اش، پیراهنش بود! با دیدن دست پر آبله داد زد: _مامااااان! پوست من عین باب اسفنجی شده! 🤓 با عجله به سمت آینه 🪞قدی راهرو رفت. سر تا پای خود را برانداز کرد: «اه! کاشکی صورتم هم باب اسفنجی شده بود!»☹️ 🙄چشمان لیلا گرد شد. خنده‌ی چند‌ثانیه‌ای را، دلشوره‌اش بر روی لبانش خشکاند. به سمت مهدیه رفت: «ولی من مهدیه رو بیشتر از باب اسفنجی دوست دارم. میخوام هر روز بتونم دختر خودم رو بغل کنم. کمکم میکنی تا بازم دخترم رو ببینم؟!» 🩺حالا نوبت معالجه بود. بعداز ویزیت دکتر منصوری، متخصص کودکان، با کیسه‌ای دارو به خانه برگشتند. چند روز گذشت اما دارو اثری نکرد. دکتر دیگری مهدیه را معاینه کرد. داروهای جدید. داروهای بی‌اثر جدید. ⚡️بی‌اثری داروها برای لیلا دلهره‌آور بود اما ناامید کننده نه. ۷سال پیش، وقتی دکتر قبل به‌دنیا آمدن مهدیه، وعده به ناقص بودنش داد، بعد گریه و سردرگمی لیلا، به تنها بند امیدش، دخیل بست: «اگر این بچه سالم به‌دنیا بیاد، وقف حضرت مهدی باشه خدا. مهدیه رو به خودت سپردم. » کمک به شب قدر، از همان روز تکه‌ای از زندگی‌اش شده بود.✨ این سپردن‌ها عجیب است. انگار که کار را به کسی می‌دهی که بی حرف پس و پیش، منتظر در آغوش گرفتن توست. خدای حالا، همان خدای ۷سال پیش . 💫 🏩دست مهدیه را گرفت و سمت بیمارستان خانه‌شان رفت. داروهای جدید. داروهای موثر جدید! پماد را روی آبله‌هایش می‌زد و از دل و جان به غرغر‌هایش گوش میداد: «ولی حیف بود مامان. خوشگل بودن. آزاری هم نداشتن. تازه عین باب اسفنجی هم بودم!» عید امسال، بهار در بهار بود. شب‌های قدر در فروردین نسبتا گرم. 🪑در حین کمک کردن برای جابه‌جایی وسایل حسینیه، صحبت از گرمای هوا بود که به ماه رمضان رسید: «امسال روزه می‌گیری؟» _ اگر خدا بخواد … +من هم می‌گیرم، ولی کدوم پزشک این همه سختی رو برای بدن تأیید می‌کنه؟ _همونی که وقتی همه پزشکا جوابت کردن،برات معجزه می‌کنه! 🆔 @masare_ir
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
✍هدیه 😴بریده بریده چُرت می‌زنی. سرت به سمتی خم می‌شود به سختی با آن مبارزه می‌کنی. گریه فرزند شیرخوارت🤱به هوا بلند می‌شود. توی دلت می‌گویی: «نه الان وقتش نبود.» 🤛با خودت می‌جنگی، در دل می‌گویی: «دلت میاد ببین! لب‌های کوچکش👶 را به حرکت درآورده است.» 🧕طاقتت طاق می‌شود. به خود تشر می‌زنی. بالای سر او می‌رسی. قربان صدقه‌اش می‌روی.💕 کنارش دراز می‌کشی. 👶شروع به مکیدن می‌کند. با انگشتانِ بلند و باریکت او را نوازش می‌کنی. به چشمان تو زُل می‌زند. 👀به رویش می‌خندی. لب‌های او هم از حرکت می‌ایستد تا در جوابت کمی کِش آید. 🤦‍♀چُرت رهایت نمی‌کند. بی آن‌که بفهمی مژه‌هایت در هم فرو می‌رود. چند دقیقه بیشتر نمی‌گذرد صدای آخ😩 گفتنت به آسمان می‌رود. 🤕دوباره هوس دندان فرو کردن در سینه‌ات کرده است. رَدی از گاز گرفتن بر روی سینه‌ات نقش بسته است. 😐جای همان دو دندانی‌ست که به تازگی مهمان دهانش شده‌اند. 🔥می‌خواهی چهره درهم بکشی و دعوایش کنی. با دیدن پرواز پاهای کوچکش بین زمین و آسمان تمام درد و خستگی از تنت خداحافظی می‌کند.😇 دست‌های نرم و کوچکش را در دستانت می‌گیری و بوسه بر آن می‌زنی. 🕋دلت برای حرف‌زدن با او تنگ شده است. هم او که این لحظات شیرین را به تو بخشیده است. آرام زمزمه می‌کنی: «خدایا شکرت بابت تمام نعمت‌هایت. بابت این هدیه‌ی زیبایت. کمکم کن تا کم نیارم. مواظب امانتت باشم.»🤲 🆔 @masare_ir
۱۹ فروردین ۱۴۰۲
✨آثار تجزیه و تحلیل شکست ها 🌾وقتی بعد از انجام عملیات برون مرزی محمد رسول الله به مواضع خودی برگشتیم، احمد متوسلیان بچه ها را جمع کرد و سخنرانی نمود. می گفت: 💫«برادرهای عزیز من! از همین حالا به فکر تجزیه و تحلیل نقاط قوت و ضعف این حمله باشید. شیعه کسی است که از دل یک شکست تاکتیکی ، بزرگ ترین پیروزی‌های استراتژیکی را بیرون می کشد. شیعه نه از مشاهده نقاط قوت خود دچار غرور می‌شود و نه با دیدن نقاط ضعف خود، دست خوش یأس و وادادگی می‌شود.» راوی: سردار سعید قاسمی؛ هم رزم. 📚کتاب راز آن ستاه؛ سرگذشت نامه شهید رضا چراغی؛ نویسنده: گل علی بابائی، ناشر: نشر صاعقه، نوبت چاپ: دوم: ۱۳۹۳؛ صفحه ۳۴ 🆔 @masare_ir
۱۹ فروردین ۱۴۰۲
✨نابغه و ستاره درخشان 🌾از ممتازترین و شگفت‌انگیزترین چهره های، حوزه های علمیه، یک نابغه و ستاره درخشان بود. جامعیت و تحقیق و نوآوری و شجاعت علمی را یک‌جا دارا بود. استعداد خارق‌العاده و پشتکار کم نظیری داشت. 🍃توفیق و مدد الهی، آمیختگی این فضیلت های بزرگ را با رتبه والای جهاد فی سبیل‌الله رقم زد. بینش عمیق او نیاز زمان را "در مواجهه با امواج بیداری اسلامی" حس کرد. 📚حضرت‌آقا،(۱۳۷۹/۱۰/۲۹) 💫ذهن و فکر ایشان «شهیدآیت‌الله‌سیدمحمدباقرصدر" فراتر از کارهایی که دیگران می‌کنند، حرکت می‌کرد.» 📚حضرت‌آقا،(۱۳۸۳/۳/۱۹) 🌹۱۹ فروردین ۱۳۵۹؛ شهادت آیت الله سید محمد باقر صدر و خواهرش بنت الهدی 🕊شادی روح بلندش صلوات 🆔 @masare_ir
۱۹ فروردین ۱۴۰۲
✍فردا 🧕فرزانه خسته بود. خسته از خودش، از تلاش‌های بی‌اثرش برای اصلاح رابطه‌اش با همسر، از اینکه بارها خواسته بود و نشده بود. از اینکه هربار دلش می‌شکست و اشک💦 پهنای صورتش را می‌گرفت اما تو گویی کاری از دستش بر نمی‌آمد. هربار خیز بلندی برمی‌داشت، بدتر به‌زمین می‌خورد. 💨نسیم خنک بهاری، روی صورتش می‌نشست، ستاره‌ها در آسمان🌃 چشمک می‌زدند. خبری از سلمان نبود. تلفنش را برداشت و با مشاوری که به تازگی تعریفش را زیاد شنیده بود، تماس گرفت. 💡مشاور برایش از تغییراتی گفت که باید در برخوردش با همسرش انجام می‌داد. از حرف‌های نگفته‌ای که باید می‌گفت، از آغوشی💞 که باید به همسرش باز می‌کرد و لحن و کلماتی که در گفتگو با همسرش باید استفاده می‌کرد. 📱تصمیم گرفت از پیامک💌 شروع کند، پیام عاشقانه‌ای برای همسرش بفرستد، نیازش را واضح به او بگوید و از او درخواست کند مشکلش رابرطرف کند و فرصت بدهد تا مشکلش را برطرف کند! 🌓امشب همسرش به خانه نمی‌آمد. پیام را فرستاد. دستانش را پشت سر قلاب کرد. چشمانش را بست و به فردا☀️فکر کرد. 🆔 @masare_ir
۱۹ فروردین ۱۴۰۲
مرتضی آوینی1_3825062428.mp3
زمان: حجم: 195.2K
حالا انسان مےفهمد ڪه اساس تمام امور، باوࢪ است🌱 و این شــک است که انسان را با درد و ࢪنج، هزار تڪه می‌کند💔 وای از پیچیــدگےنفس انسـان ⚡️ وای از پیچیــدگے نفس انسـان⚡️ شیطان را از در میرانی از پنجره باز می‌آید و چه وسوسه‌ها که در انسان نمی‌کند می‌گوید برو با تقوای بیشتر خود را بساز، ایمانت را قوی کن و باز گرد☀️ با سلاح تزکیه و تقوا می‌آید که تو را از جنگیدن باز دارد🤚 🤔اما مگر همین تزکیه و تقوا نیست که تو را به جنگیدن امر میکند؟ پس لبیک بگو و حرکت کن، بجنگ. اگر بروی دیگر امکان اینکه از بار نخست قوی‌تر بازگردی وجود ندارد.❌ 🆔 @masare_ir
۲۰ فروردین ۱۴۰۲
✨استفاده از فرصت ها 🍃اردوی بازدید از مناطق جنگی بود. بازدید علمی هم برای سد کرخه برنامه ریزی کرده بودند. مهندس سد آمد برای بچه ها حرف بزنند. 🌾هرکسی هر گونه از دستش بر می آمد مسخره بازی در می‌آورد؛ از صلوات بی محل تا پرت کردن سیگارت. خیلی‌ها که دنبال بهانه بودند، ول کردند و رفتند؛ اما مصطفی تا آخر ایستاده بود. شش دانگ حواسش به حرف های مهندس بود. گوش می‌داد و سوال می‌پرسید. به قول بچه ها، جدی گرفته بود. 📚کتاب یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی،ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چاپ نهم- ۱۳۹۳؛ خاطره شماره ۹ 🆔 @masare_ir
۲۰ فروردین ۱۴۰۲