🌸خانه باصفا
🌺اگر بخواهيم محيط خانه گرم و باصفا و صميمي باشد، فقط بايد صبر و استقامت و گذشت و چشم پوشي و رأفت را پيشه خود كنيم تا محيط خانه گرم و نوراني باشد.
در محضر بهجت، ج 1، ص300
#نکته
#کوته_نوشت
#اخلاقی
🆔 @masare_ir
👪 عشقم پدر و مادر
دوچرخه: 🚲
امین جان امروز خیلی خوشحالی، مدرسه چه خبر بود؟
امین:🙎♂️
خوش رکاب نمیدونی چه زنگ انشایی بود؟ برای همین من عاشق انشاءم.🙆♂️
دوچرخه: 🚲
تعریف کن ببینم، مشتاق شدم بدونم.😇
امین:🙍♂️
معلم انشاء با کت و شلوار مرتب و اتوکشیده که رنگ شکلاتی زیبایش تو چشم بود، وارد کلاس شد. خوش رکاب خیلی دوستش دارم هم ظاهری آراسته داره هم اخلاق زیبایی.
دوچرخه: 🚲
آره می شناسمش همیشه ماشینش رو وقتی پارک می کنه از کنارم رد میشه. خب معلم اومد دیگه چی شد؟ 🤓
امین: 🙍♂️
بعد از خوش و بش، سلام و احوالپرسی ماژیک برداشت. با خط خوش پای تخته نوشت " در یک صفحه بنویسید شجاع ترین آدم کیست؟ "
خوش رکاب، همه تو فکر فرو رفتن. تو خیال خودشون غرق شدن. بعد فکر و خیالشون رو تو دفترشون نوشتن. 📔 آقا معلم 👨🏫 یکی یکی صدامون کرد تا نوشته هامون رو بخونیم.
اصغری 👨⚖️ همون پسر خوش تیپ و خوش هیکل کلاس نوشته بود: غواص ها شجاع ترین آدما هستن. چون تو اقیانوس به این بزرگی کنار کوسه های غول پیکر و عظیم الجثه شنا می کنن بدون محافظ. خوش رکاب جونم ، همه بچه های کلاس حسابی تو فکر رفتن. من خودم دیدم بعضیاشون با تصور حرفای اصغری بدنشونو لرز گرفت.
اما اکبری 👨💼اون پسر لاغر اندام و دوست داشتنی نوشته بود:
شب ها که قبرستون خیلی تاریک و ترسناکه اگه آدم بره اونجا بخوابه شجاعه. چه حرفا میزنه اکبری ریزه میزه و شیطون بلاها.
دوچرخه: 🚲
بقیه نظرشون چی بود؟
امین:🙍♂️
انصاری 👨💻 همون پسر زرنگ و درسخون که مثل من دوچرخه داره بعضی وقتام با هم مسابقه می دیم. یادته؟! 🧐
دوچرخه: 🚲
خوب یادمه آخرین بار اون برنده شد.😅😁
امین:🙍♂️
آره خودشه. نوشته بود هر کس تو جنگل پر از حیوونای وحشی، درنده و ترسناک بره چادر بزنه اونجا بمونه، آدم دل و جرأت داری هستش.
اما خوش رکاب یادته یک روز با هم رفتیم مسجد؟ حاج آقای مهربون و دوست داشتنی با ما حرف زد. وقتی می خواستم بنویسم آدم شجاع کیه؟ یاد حرفاش افتادم. از شهدا برامون گفت از شهید حججی و سردار سلیمانی تعریف کرد که چقدر به پدر و مادرشون احترام میذاشتن دست اونا رو می بوسیدن.
دوچرخه: 🚲
آهان یادمه چند روز پکر بودی می خواستی کاری بکنی، ولی نمی تونستی بالاخره یه روز با خوشحالی گفتی: آخ جون موفق شدم. خجالت رو کنار گذاشتم و دست هر دوتاشون رو بوسیدم.☺️
خب چه ربطی به انشاء داشت؟!! 🤔
امین: 🙍♂️
خب منم تو برگه نوشتم شجاع ترین آدما اونایی هستن که خجالت نمی کشن و دست پدر و مادرشونو میبوسن 😘.... نه سنگ قبرشونو... 😔 خوش رکاب، اشک تو چشای معلم جمع شد. چند ثانیه به نقطه ای خیره نگاه کرد. انگار یاد گذشته ها افتاده باشه با تأسف سرش رو تکون داد. رو به بچه های کلاس کرد و با همون صدای بغض آلودش گفت:🧔
با این انشایی که علوی خوند فهمیدم متأسفانه منم شجاع نبودم و فرصت رو از دست دادم. اما پسرای گلم شما فرصت دارید. شجاعتتون رو نشون بدید. 💪 😊
#احترام_والدین
#داستان
🆔 @masare_ir
🌹سلام برشما مهربان!
سلامی به وسعت یکسال دلتنگی
یکسال کم داشتنتان
🌱چقدر دیر شناختمت،چقدر چهره دلنشینتان پراز آرامش است،زمانیکه بال گشودید و دعوت حق را لبیک گفتید صورتی نبود تا ببینیم چه شوقی در چهره شما بود.
✨تصویرمان از چهره شما لبخند با دوستان و خشم و غضب با دشمنان است
رابطه تان با فرزندان شهدا .
حضورتان در میان مردم .
ایستادن و نشستنان در کنار رهبر امت.
مرد میدان بودنتان در خاکریزهای شام و عراق.
حضورتان در خوزستان.
🌸ستودنی است.
دوستت دارم سردار دلها،اینجا همان دنیاست، با یکسال دلتنگی،بغض،اندوه.
🌱جای شما بسیار خالی است؛روزهای سختی را میگذرانیم، برایمان دعا کنید
دعایی از جنس توسلهایتان برای امضای شهادت.
حرفهایمان را به بی بی زینب و خانم رقیه جانمان برسانید بگویید کسانی از از سرزمینتان که به کتب آنها خوانده میشوند عرض حاجت دارند.
#ادرکنا
#نامه_خاص
#سرداردلها
🆔 @masare_ir
💥ضعف ها را برطرف کنید
🔹گاهی اوقات شکل #پرخاشگرانه #صحبت کردن ما آدم ها، برای پنهان کردن ضعف و #حقارت و یا کوتاهی هایی است که در مسئله ای داشته ایم.ممکن است قدرت #تحمل این تغییر ناگهانی را نداشته و انعطاف پذیری ضعیفی داشته باشیم و با فریاد و حرفهای توهین آمیز می خواهیم این #ضعف را بپوشانیم.
🍀راه بهتر این است که بدون بالا بردن صدا و توهین و تحقیر، #نگرانی خود را نسبت به این مسئله نشان داده و درباره اش #صحبت کنیم تا فضایی را نیز، برای #همدلی دیگر اعضا خانواده خود ایجاد کرده باشیم.
#زندگی_بهتر
#ارتباط
#همسرداری
#احترام
🆔 @masare_ir
💥طنازی تا چه حد؟!
توی دلش صدای غر زدن بلند بود:« دوباره خوشمزگیش گل کرد. تا مجلس رو گرم دید و چشمها به سمتش خیره شد، باز شروع کرد... »
کف دستان و پشت کتفهایش به عرق نشست. مدام گوشهی لباسش را مرتب میکرد و خودش را مشغول نشان میداد. زمانی که نگاه بقیه متوجه او نبود، ذره ذره کنارهی ناخنش را میجوید. قهقهی دیگران که به هوا رفت، او هم لبخندی مصنوعی بر لب نشاند، اما در دل بیشتر و بیشتر حرص خورد. شوهرش بیخیال میگفت و میخندید و میخنداند. سرخوش، با چاقو پوست میوه را میگرفت و تعریف میکرد. آنقدر تعریف کرد و غرق حرف شد که پوست کندن همان یک میوه، نیم ساعت طول کشید.
انگار نه انگار که دم گوشش توصیه کرده، تذکر داده و با هزار دلیل راضیاش کرده بود. حتی آن وقت که شوهرش موهای کم پشتش را جلوی آینه شانه میکرد و او هم روسری رنگی مهمانیاش را مرتب گره میزد، یادآوری کرد: مرد یادت نره، باز نری توی گود خاطراتت و هی بگی و بگی و ما رو ضایع کنی و همه رو به ریش ما بخندونی! اصلا خوشم نمیاد من و بچههات رو جلوی بقیه مسخره میکنی."
مرد بیتوجه ابرو بالا انداخت و جواب داد: خانوم من کجا مسخره کردم؟! اصلا کسی چیزی نمیفهمه. اینها همه شوخیه.
- چرا، خیلی خوب میفهمن. پسرت نوجوون شده، حساسه. فکر میکنه جلوی بقیه، مسخرهاش میکنی.
لبخندی کج روی لب نشاند و جواب داد: باشه خانم. اصلا از بدی چیزی نمیگم. شوهر بامزه داری، قدر نمیدونی.
دیگر مثل قبل به او نخندید. با تندی نگاهش کرد: میخوام صد سال از خوبیهامون نگی. اونقدر طناز میشی که یادت میره دیگه چی به چیه. آخه همه چی رو که جلوی بقیه تعریف نمیکنن. جزییات خونه رو فاش نمیکنن.
مرد از سر اجبار و کلافه جواب داد: باشه خانم، باشه.
بعد از مهمانی، به محض بیرون آمدن از خانه میزبان و نشستن در ماشین، بحث و جدل شروع شد.
#احترام_زوجین
#احترام_به_فرزندان
#بدگویی
#همسرداری
#زندگی_بهتر
#داستانک
🆔 @masare_ir
🌹 سلام مهمان ویژه مادر!
مصباحی را به آسمان بردند که برای اهل زمین نور علم داشت. نمیدانم آیا امشب مهمان سفره باب العلم می شود؟
حالا که جمعه ها یکی یکی یاران را با خود می بری، به قلب آقایمان آرامش را هدیه کن.
ای تنها بهانه ایستادگی! ولی امر زمان را از دسیسه های معاویه ها حفظ کن.
#نامه_خاص
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداه
#امام_زمان
🆔 @masare_ir
🔹 پسر گلم، اجازه می دی ماشینت رو بدم داداشت باهاش بازی کنه؟
#احترام_به_کودک
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_فرزندان
#احترام
🆔 @masare_ir
🍃هرگاه به چهره اش نگاه می کرد، تمام غصه هایش برطرف می شد و دردهایش را فراموش می کرد.
🌸فاطمه سنگ صبور، آرام جان و محرم اسرارش بود، آن هنگام که به مونس و همدم نیاز داشت همیشه در کنارش بود و در سخت ترین شرایط دل او را تسکین میداد. وقتی که رفت، على (ع) ماند و شب تار و سکوت چاه ... !
- مولاجان! این وقت شب کجا می روید؟
-می روم نخلستان تا شاید کمی آرام گیرم....
📚بحارالانوار، ج ۴۳، ص۱۲۳
#سیره
#معصومین
#اهل_بیت علیهم السلام
🆔 @masare_ir
💥محبت
🌱ظرف آب تمیزی و ظرف آب کثیفی وجود دارد. می خواهیم آب کثیف را از ظرف خارج کنیم و جای آن را آب تمیز بریزیم.
📌راهش این است؛ آب کثیف را از ظرف، کامل خالی کنیم و ظرف را شستشو دهیم و آب تمیز را در آن بریزیم.
🌺قلب ما مثل ظرفی است که اگر محبت غیر خدا در آن جای دهیم، ظرف دلمان از آب کثیف پر شده و دیگر آب تمیز که محبت خداست، در آن جای نخواهد گرفت و اگر محبت خدا، وارد قلب ما شد، محبت های دیگر از محبت به اهل بیت وشهدا، محبت به پدر و مادر و محبت های پاک دیگر، سرازیر خواهد شد.
🍃آیه ای در قرآن کریم وجود دارد در سوره احزاب آیه ۴:
ما جعل الله لرجل من قلبین فی جوفه...
🌸 این آیه شریفه اشاره به این دارد، که درون سینه هر نفر، دو قلب وجود ندارد. انسان نمیتواند در قلبش دو محبت را جای دهد.
محبت پاکان و محبت ناپاکان، یکجا جمع نخواهند شد.
☘️ما باید قلبمان را مملو از محبت و عشق به خداوند کنیم ،تا نورانی شود و محبت غیر خدا از آن خارج گردد .
🔹دیو چو بیرون رود فرشته درآید.
#نکته
#اخلاقی
🆔 @masare_ir
📄 کارنامه
در باز و پدر وارد اتاق شد. سعیده تازه چشمانش گرم شده بود. با شنیدن صدای باز شدن در، از جا پرید. لبه تخت نشست. قلبش تالاپ تالاپی راه انداخته بود که نگو. نفس نفس می زد. با همان حالت گفت: سلام. پدر از اینکه دختر به این مؤدبی دارد خوشحال شد و گفت: سلام بابا. خواب بودی؟ سعیده با صدایی لرزان گفت: تقریباً.
پدر کنار سعیده روی تخت نشست و پرسید: چه خبر؟ درسا خوبه؟ کارنامه تون رو ندادن؟ سعیده، دستانش را زیر لحاف، قایم کرد و گفت: نه هنوز ندادن. پدر از جا بلند شد و با صدای کلفتش گفت: بخواب بابا. شب بخیر.
سعیده، دستانش را از زیر لحاف بیرون آورد. می دانست لحاف نمی تواند او را در پناه خودش بگیرد. اما ناخودآگاه از ترس پدر، زیر لحاف پناه گرفته بود. لحاف را به گوشه ای انداخت. خودش را روی تخت، رها کرد. کمی چهره اش را در هم برد. زیر لب غر زد: تازه خوابمون برده بود ها..
از ترس اینکه پدر پشت در نباشد، از جا جست. لای در را باز کرد. هیچکس پشت در نبود. چراغ سالن پذیرایی هم خاموش بود. نفس راحتی کشید. دوباره به رختخواب پناه برد. به این فکر کرد: اگر معدلش نوزده نشده باشد، با دعواهای پدر چه کند. تحمل فریادها و ناراحتی های بی اندازه پدر را نداشت.
#احترام_فرزند
#داستانک
🆔 @masare_ir
#مولای من
یک دقیقه امشبم مال شما.
یک دقیقه های عمرم مال شما.
یک دقیقه یک دقیقه، ساعات عمرم را #هدیه تان می کنم و هر روز، #دقیقه و ساعتی، تا بالاخره بشوم، همه شما..
فدایتان
#نامه_خاص
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداه
#امام_زمان
🆔 @masare_ir
خوشا به حال #آفتابگردان
فاصله اش را با #نور خورشید پر کرده است
من هم فاصله ام را با #نور #یاد_خدا پر می کنم
#نکته
#صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
وقتی مادرش را میدید، دست و پایش را میبوسید.
موقع غذا خوردن، اول لقمه در دهان مادرش میگذاشت، سپس خودش غذا میخورد.
مجید فوقالعاده هوای مادرش را داشت. یکی از دلایلی که او را از فکر تحصیل در خارج از کشور منصرف ساخت، رسیدگی به پدر و مادرش بود.
🌹شهید مجید شهریاری🌹
سبک زندگی فاطمی،ص۵۶
#سیره_شهدا
#سیره_علما
#خانواده
#همسرداری
🆔 @masare_ir
🔒 گره
🚘 احمد دزدگیر ماشینش را زد و دوید. خواست برگردد تا مطمئن شود شیشه های ماشین را بالا کشیده؛ ولی تا پایان وقت اداری زمانی نمانده بود. از پله های 🏢 شهرداری مثل قرقی بالا رفت. با ورود به سالن دایره ای شهرداری ایستاد. نمی دانست به کدام سمت برود. سمت چپش پشت شیشه پیشخوان 👮♂️ نگهبانی آبی پوش را دید. با عجله پرسید :" سلام دفتر رئیس کجاست؟ " نگهبان با چشمان ریز سیاهش به صورت کشیده و سبزه ی احمد نگاه کرد :" طبقه چهار."
احمد دوباره به سالن نگاه کرد تا راه رسیدن به طبقه چهار را پیدا کند. آسانسور را دید. درهایش داشت بسته می شد. 🏃♂️ دوید. در کشویی نقره ای آسانسور بسته شد. 😡 مشتی به آن زد:" چرا امروز اینجوریه؟ همش به در بسته می خورم." مرد بلند قدی از کنارش عبور کرد و زیر لب گفت:" دیوانس." دو دقیقه ای منتظر ایستاد؛ آسانسور از طبقه ای به طبقه ی دیگر می رفت؛ اما خیال برگشتن به طبقه همکف را نداشت.
پله ها کنار آسانسور قرار داشتند. دیگر منتظر نماند. پله ها را دوتا یکی کرد تا زودتر برسد. در آخرین پله دستش را روی زانویش گذاشت. چند نفس عمیق کشید. نای راه رفتن نداشت. به در آسانسور نگاه کرد. چشم غره ای به آن رفت. نفس عمیقی کشید. به سمت اتاق شهردار رفت. زن جوان لاغری پشت میز نشسته بود. احمد گفت: " ببخشین می خواسم شهردارو ببینم."
🧕 خانم منشی به پیراهن قهوه ای احمد نگاه کرد :" وقت قبلی نداشته باشی نمی تونی رئیسو ..."
🙎♂️ احمد نگذاشت حرف زن تمام شود:" فقط یِ امضاء میخوام، دو ثانیه ام طول نمیکشه، بذار ببینمش."
🧕 خانم زونکن را بست :"به هر حال باید وقت بگیری. الانم نیستن. دیگه میره برا بعد تعطیلات".
😤 احمد را کارد می زدند، خونش در نمی آمد. دوباره به فکر فرو رفت:" چرا امروز تمام کارام گره می خوره." این فکر همینطور در ذهنش می چرخید. ولی جوابی برایش پیدا نمی کرد. 🏡 دست از پا درازتر به خانه برگشت.
با ورود به خانه مادرش را صدا زد. جوابی نشنید. 🥗 بوی قورمه سبزی و صدای تق و توق او را به سمت آشپزخانه کشاند. 👩🍳 مادرش کنار اجاق روی نوک پا ایستاده بود تا قورمه سبزی روی شعله عقب را هم بزند. احمد نفس عمیقی کشید :" به به ." 😋 مادر دست از کار نکشید .🙄 احمد انتظار چنین رفتاری را از او نداشت. چون همیشه بعد از به به گفتن هایش او می گفت:" مخصوص تو دُرس کردم." کنار مادرش رفت و سرش را جلو برد تا چشم های سیاهش را ببیند. اما او روی برگرداند:" برو اونور." احمد از بالا به موهای سیاه و سفید مادرش نگاه کرد:" چی شده؟"
😠 مادر ملاقه را رها کرد. به سمت در آشپز خانه رفت. سری تکان داد:" فراموشکارم شدی؟!"
🤔 احمد به گل های موکت زیر پای مادر خیره شد:" چیو یادم رفته؟"
😢 مادرش با چشم های لرزان گفت:" حرفای دیروز و داد وفریادت یادت رف. همه محل فهمیدن سر مامانت داد کشیدی."
🤦♂️ تمام اتفاقات دیروز جلوی چشمش مثل فیلم گذشت. مجوز ساختمانش باطل شده بود. از عالم و آدم دلگیر بود. حرف مادرش:" دوباره از اول شروع کن. " کبریت بر باروت وجودش زد. تمام ترکش هایش به مادرش اصابت کرده بود.
😔 کنار اجاق روی موکت نشست. به جای خالی مادرش نگاه کرد:" دلشو شکوندم که امروز..." از جا پرید. برای دلجویی به سمت مادر رفت.
#احترام_والدین
#ارتباط_با_والدین
#داستان
🆔 @masare_ir
✨«روزی که بادا»
🌺بالاخره یک روز می آید
یک روزمی آید و تمام جمعهها بجای دلتنگی،روز شادی میشوند...
یک روزمیآیدو همهی بچههای یمن و سوریه وحتی کشمیر ومیانمار، دست بهدست پدر ومادرهایشان, درکنار او، بال می گشایند.
✨یک روز می آید وسبد سبد ستاره، شبهای تاریک بقیع را روشن میکند.
یک روز می آید که تلخی،طعم ناآشنای تمام دهانها میشود..
یک روز می آید که عشق، نام مقدسی میشود،برای تنها معشوق عالم.
یک روزمی آید و دیگر بردل هیچ موجودی هیچ داغی نمی نشیند..
عدالت چون آسمان برسر همه سایه خواهد انداخت
وعلم وایمان دوبال همه برای پرواز خواهدشد.
🌸مولای من، قسم بهمویت،
و به عطرگریبانت،
که تنهابه امیدآن روز،زندگی میکنم و فرزندمیآورم..
وازتومیخواهم خودت،دست نوازشی،نیم نگاهی،یا اشارهای مرحمت کنی.
تا آنها فقط برای توباشند ولحظه ای بی هوای تو نفس نکشند...حتی لحظه ای...
#نامه_خاص
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداه
#امام_زمان
🆔 @masare_ir
🌹سلام آقای خوبان
مجلس بزم و سرگرمی، جمع شدن دور خانواده ، خوردن و خندیدن رنگ ندارد وقتی تو نباشی.
دنیا رنگ باخته. مثل تلویزیون های چهارده اینچ سیاه و سفید قدیم شده است.
نقاش دنیا و آخرتمان کی می آیی تا به زندگیمان رنگ طراوت و شادابی ببخشی؟
کی می آیی تا دستمان را بگیری و به راه راست هدایتمان کنی؟
کی می آیی تا پا در رکابت شویم و همراه تو با ظلمت بجنگیم.
🍃خدایا آقایمان را از هر گزندی حفظ بدار.
#ارتباط_با_امام_زمان ارواحناله الفداه
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداه
#امام_زمان
🆔 @masare_ir
🌱عن أمير المؤمنين عليهالسلام -فى حديث طويل- قال: «لا تخلو الأرض من حجّة قائم للّه بحجّة: إمّا ظاهرا مشهورا، أو خآئفا مغمورا؛ لئلّا تبطل حجج اللّه و بيّناته».
🌺از امیرالمؤمنین علیهالسلام در بخشى از یک حدیث طولانى چنین نقل شده است: «زمین [هیچگاه] از حجتى که به اقامه امر خدا قیام کند، خالى نیست: یا ظاهر و آشکار است و مردم او را میشناسند، و یا بیمناک و مخفى از دیدگان مردم است؛ تا حجتهاى الهى و آیات پروردگار از میان نرود».
📚اثباتالهداة، ج۵، ص۷۷
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداه
#امام_زمان
#حدیث
🆔 @masare_ir
✍ دلنوشته
☘ قلم بنویس ای #قلم از او بنویس برای او بنویس
یادت هست زمانی #خالق هستی به تو قسم خورد؟ از آن زمان بود که تو #ارزش یافتی. به #بی_نهایت که رسیدی، و نسبتت با او گره خورد عزیز شده ای.
🍃حال که این #قیمت را پیدا کرده ای، حال که ارزشی شده ای، بهایش را باید بپردازی. سپاس این رحمت الهی گفتن از اوست.
⚡️بگو #نور است و فرزند نور
بگو همه هستی را خدا برای او آفرید.
بگو اگر او نباشد حتی زمین هم طاقت بر جا ماندن ندارد و اهلش را می بلعد.
قلم #خاموش ننشین اگر چنین کنی جفا کرده ای.
🍀در حق عزیزترین های عالم بنویس
#بنویس که چگونه خود منتظر است و دیگران منتظرش. بنویس چگونه #منجی است و دیگران منجی اویند. باز هم بنویس، بگو که #مادرش هزاران سال است که منتظر است؛ از همان پشت در که او را صدا زد هنوز چشم به راه آمدنش است. بگو که چگونه تمام کائنات برای آمدنش لحظه شماری می کنند. نمی دانم چه شده است که آمدنش به طول کشیده است؟ چه شده است که خدا بندگانش را لایق آمدنش نمی داند؟
قلم باید در این #فراق جانسوز بسوزی، خاکستر شوی، پودر شوی باید نیست شوی.
🔹 ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ؛ سوگند به قلم و آنچه با قلم مى نويسند
(قلم/ 1)
ابو حمزه مي گويد: خدمت امام صادق(عليه السلام) عرض كردم: آيا زمين بدون وجود امام باقي مي ماند؟ فرمود: لولا الحجة لساخت الارض بأهلها؛ «اگر زمين بي امام گردد فرو خواهد رفت.»
📚 اصول كافي، (ج1، ص334)
#محبت
#محبت_اهل_بیت(علیهم السلام)
🆔 @masare_ir