eitaa logo
مسار
338 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
534 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 پسر گلم، اجازه می دی ماشینت رو بدم داداشت باهاش بازی کنه؟ 🆔 @masare_ir
🍃هرگاه به چهره اش نگاه می کرد، تمام غصه هایش برطرف می شد و دردهایش را فراموش می کرد. 🌸فاطمه سنگ صبور، آرام جان و محرم اسرارش بود، آن هنگام که به مونس و همدم نیاز داشت همیشه در کنارش بود و در سخت ترین شرایط دل او را تسکین میداد. وقتی که رفت، على (ع) ماند و شب تار و سکوت چاه ... ! - مولاجان! این وقت شب کجا می روید؟ -می روم نخلستان تا شاید کمی آرام گیرم.... 📚بحارالانوار، ج ۴۳، ص۱۲۳ علیهم السلام 🆔 @masare_ir
💥محبت 🌱ظرف آب تمیزی و ظرف آب کثیفی وجود دارد. می خواهیم آب کثیف را از ظرف خارج کنیم و جای آن را آب تمیز بریزیم. 📌راهش این است؛ آب کثیف را از ظرف، کامل خالی کنیم و ظرف را شستشو دهیم و آب تمیز را در آن بریزیم. 🌺قلب ما مثل ظرفی است که اگر محبت غیر خدا در آن جای دهیم، ظرف دلمان از آب کثیف پر شده و دیگر آب تمیز که محبت خداست، در آن جای نخواهد گرفت و اگر محبت خدا، وارد قلب ما شد، محبت های دیگر از محبت به اهل بیت وشهدا، محبت به پدر و مادر و محبت های پاک دیگر، سرازیر خواهد شد. 🍃آیه ای در قرآن کریم وجود دارد در سوره احزاب آیه ۴: ما جعل الله لرجل من قلبین فی جوفه... 🌸 این آیه شریفه اشاره به این دارد، که درون سینه هر نفر، دو قلب وجود ندارد. انسان نمی‌‌تواند در قلبش دو محبت را جای دهد. محبت پاکان و محبت ناپاکان، یکجا جمع نخواهند شد. ☘️ما باید قلبمان را مملو از محبت و عشق به خداوند کنیم ،تا نورانی شود و محبت غیر خدا از آن خارج گردد . 🔹دیو چو بیرون رود فرشته درآید. 🆔 @masare_ir
📄 کارنامه در باز و پدر وارد اتاق شد. سعیده تازه چشمانش گرم شده بود. با شنیدن صدای باز شدن در، از جا پرید. لبه تخت نشست. قلبش تالاپ تالاپی راه انداخته بود که نگو. نفس نفس می زد. با همان حالت گفت: سلام. پدر از اینکه دختر به این مؤدبی دارد خوشحال شد و گفت: سلام بابا. خواب بودی؟ سعیده با صدایی لرزان گفت: تقریباً. پدر کنار سعیده روی تخت نشست و پرسید: چه خبر؟ درسا خوبه؟ کارنامه تون رو ندادن؟ سعیده، دستانش را زیر لحاف، قایم کرد و گفت: نه هنوز ندادن. پدر از جا بلند شد و با صدای کلفتش گفت: بخواب بابا. شب بخیر. سعیده، دستانش را از زیر لحاف بیرون آورد. می دانست لحاف نمی تواند او را در پناه خودش بگیرد. اما ناخودآگاه از ترس پدر، زیر لحاف پناه گرفته بود. لحاف را به گوشه ای انداخت. خودش را روی تخت، رها کرد. کمی چهره اش را در هم برد. زیر لب غر زد: تازه خوابمون برده بود ها.. از ترس اینکه پدر پشت در نباشد، از جا جست. لای در را باز کرد. هیچکس پشت در نبود. چراغ سالن پذیرایی هم خاموش بود. نفس راحتی کشید. دوباره به رختخواب پناه برد. به این فکر کرد: اگر معدلش نوزده نشده باشد، با دعواهای پدر چه کند. تحمل فریادها و ناراحتی های بی اندازه پدر را نداشت. 🆔 @masare_ir
من یک دقیقه امشبم مال شما. یک دقیقه های عمرم مال شما. یک دقیقه یک دقیقه، ساعات عمرم را تان می کنم و هر روز، و ساعتی، تا بالاخره بشوم، همه شما.. فدایتان ارواحناله الفداه 🆔 @masare_ir
خوشا به حال فاصله اش را با خورشید پر کرده است من هم فاصله ام را با پر می کنم 🆔 @masare_ir
وقتی مادرش را می‌دید، دست و پایش را می‌بوسید. موقع غذا خوردن، اول لقمه در دهان مادرش می‌گذاشت، سپس خودش غذا می‌خورد. مجید فوق‌العاده هوای مادرش را داشت. یکی از دلایلی که او را از فکر تحصیل در خارج از کشور منصرف ساخت، رسیدگی به پدر و مادرش بود. 🌹شهید مجید شهریاری🌹 سبک زندگی فاطمی،ص۵۶ 🆔 @masare_ir
معبودا دستم است اما نگاهم است حال که آسمانی است بر من بباران رحمت و برکت آسمانی ات را يُرْسِلِ السَّمَاءَ عَلَيْكُمْ مِدْرَارًا ؛ باران های پربرکت آسمان را پی در پی بر شما فرو فرستد. 🌨 (نوح/ 11) 🆔 @masare_ir
🔒 گره 🚘 احمد دزدگیر ماشینش را زد و دوید. خواست برگردد تا مطمئن شود شیشه های ماشین را بالا کشیده؛ ولی تا پایان وقت اداری زمانی نمانده بود. از پله های 🏢 شهرداری مثل قرقی بالا رفت. با ورود به سالن دایره ای شهرداری ایستاد. نمی دانست به کدام سمت برود. سمت چپش پشت شیشه پیشخوان 👮‍♂️ نگهبانی آبی پوش را دید. با عجله پرسید :" سلام دفتر رئیس کجاست؟ " نگهبان با چشمان ریز سیاهش به صورت کشیده و سبزه ی احمد نگاه کرد :" طبقه چهار." احمد دوباره به سالن نگاه کرد تا راه رسیدن به طبقه چهار را پیدا کند. آسانسور را دید. درهایش داشت بسته می شد. 🏃‍♂️ دوید. در کشویی نقره ای آسانسور بسته شد. 😡 مشتی به آن زد:" چرا امروز اینجوریه؟ همش به در بسته می خورم." مرد بلند قدی از کنارش عبور کرد و زیر لب گفت:" دیوانس." دو دقیقه ای منتظر ایستاد؛ آسانسور از طبقه ای به طبقه ی دیگر می رفت؛ اما خیال برگشتن به طبقه همکف را نداشت. پله ها کنار آسانسور قرار داشتند. دیگر منتظر نماند. پله ها را دوتا یکی کرد تا زودتر برسد. در آخرین پله دستش را روی زانویش گذاشت. چند نفس عمیق کشید. نای راه رفتن نداشت. به در آسانسور نگاه کرد. چشم غره ای به آن رفت. نفس عمیقی کشید. به سمت اتاق شهردار رفت. زن جوان لاغری پشت میز نشسته بود. احمد گفت: " ببخشین می خواسم شهردارو ببینم." 🧕 خانم منشی به پیراهن قهوه ای احمد نگاه کرد :" وقت قبلی نداشته باشی نمی تونی رئیسو ..." 🙎‍♂️ احمد نگذاشت حرف زن تمام شود:" فقط یِ امضاء میخوام، دو ثانیه ام طول نمیکشه، بذار ببینمش." 🧕 خانم زونکن را بست :"به هر حال باید وقت بگیری. الانم نیستن. دیگه میره برا بعد تعطیلات". 😤 احمد را کارد می زدند، خونش در نمی آمد. دوباره به فکر فرو رفت:" چرا امروز تمام کارام گره می خوره." این فکر همینطور در ذهنش می چرخید. ولی جوابی برایش پیدا نمی کرد. 🏡 دست از پا درازتر به خانه برگشت. با ورود به خانه مادرش را صدا زد. جوابی نشنید. 🥗 بوی قورمه سبزی و صدای تق و توق او را به سمت آشپزخانه کشاند. 👩‍🍳 مادرش کنار اجاق روی نوک پا ایستاده بود تا قورمه سبزی روی شعله عقب را هم بزند. احمد نفس عمیقی کشید :" به به ." 😋 مادر دست از کار نکشید .🙄 احمد انتظار چنین رفتاری را از او نداشت. چون همیشه بعد از به به گفتن هایش او می گفت:" مخصوص تو دُرس کردم." کنار مادرش رفت و سرش را جلو برد تا چشم های سیاهش را ببیند. اما او روی برگرداند:" برو اونور." احمد از بالا به موهای سیاه و سفید مادرش نگاه کرد:" چی شده؟" 😠 مادر ملاقه را رها کرد. به سمت در آشپز خانه رفت. سری تکان داد:" فراموشکارم شدی؟!" 🤔 احمد به گل های موکت زیر پای مادر خیره شد:" چیو یادم رفته؟" 😢 مادرش با چشم های لرزان گفت:" حرفای دیروز و داد وفریادت یادت رف. همه محل فهمیدن سر مامانت داد کشیدی." 🤦‍♂️ تمام اتفاقات دیروز جلوی چشمش مثل فیلم گذشت. مجوز ساختمانش باطل شده بود. از عالم و آدم دلگیر بود. حرف مادرش:" دوباره از اول شروع کن. " کبریت بر باروت وجودش زد. تمام ترکش هایش به مادرش اصابت کرده بود. 😔 کنار اجاق روی موکت نشست. به جای خالی مادرش نگاه کرد:" دلشو شکوندم که امروز..." از جا پرید. برای دلجویی به سمت مادر رفت. 🆔 @masare_ir
✨«روزی که بادا» 🌺بالاخره یک روز می آید یک روزمی آید و تمام جمعه‌ها بجای دلتنگی،روز شادی می‌شوند... یک روزمی‌آیدو همه‌ی بچه‌های یمن و سوریه وحتی کشمیر ومیانمار، دست به‌دست پدر ومادرهایشان, درکنار او، بال می گشایند. ✨یک روز می آید وسبد سبد ستاره، شب‌های تاریک بقیع را روشن می‌کند. یک روز می آید که تلخی،طعم ناآشنای تمام دهان‌ها می‌شود.. یک روز می آید که عشق، نام مقدسی می‌شود،برای تنها معشوق عالم. یک روزمی آید و دیگر بردل هیچ موجودی هیچ داغی نمی نشیند.. عدالت چون آسمان برسر همه سایه خواهد انداخت‌ وعلم وایمان دوبال همه برای پرواز خواهدشد. 🌸مولای من، قسم به‌مویت، و به عطرگریبانت، که تنهابه امیدآن روز،زندگی می‌کنم و فرزندمی‌آورم.. وازتومی‌خواهم خودت،دست نوازشی،نیم نگاهی،یا اشاره‌ای مرحمت کنی. تا آنها فقط برای توباشند ولحظه ای بی هوای تو نفس نکشند...حتی لحظه ای... ارواحناله الفداه 🆔 @masare_ir
خورشید بخش رهایی هاست رهایی از قید و بندها و ها رهایی از بدی ها و ها رهایی از ها و نگرانی ها زیباترین ها نصیبتان 🆔 @masare_ir
🌹سلام آقای خوبان مجلس بزم و سرگرمی، جمع شدن دور خانواده ، خوردن و خندیدن رنگ ندارد وقتی تو نباشی. دنیا رنگ باخته. مثل تلویزیون های چهارده اینچ سیاه و سفید قدیم شده است. نقاش دنیا و آخرتمان کی می آیی تا به زندگیمان رنگ طراوت و شادابی ببخشی؟ کی می آیی تا دستمان را بگیری و به راه راست هدایتمان کنی؟ کی می آیی تا پا در رکابت شویم و همراه تو با ظلمت بجنگیم. 🍃خدایا آقایمان را از هر گزندی حفظ بدار. ارواحناله الفداه ارواحناله الفداه 🆔 @masare_ir
🌱عن أمير المؤمنين عليه‌السلام -فى حديث طويل- قال: «لا تخلو الأرض من حجّة قائم للّه بحجّة: إمّا ظاهرا مشهورا، أو خآئفا مغمورا؛ لئلّا تبطل حجج اللّه و بيّناته». 🌺از امیرالمؤمنین علیه‌السلام در بخشى از یک حدیث طولانى چنین نقل شده است: «زمین [هیچگاه] از حجتى که به اقامه امر خدا قیام کند، خالى نیست: یا ظاهر و آشکار است و مردم او را می‌شناسند، و یا بیمناک و مخفى از دیدگان مردم است؛ تا حجت‌هاى الهى و آیات پروردگار از میان نرود». 📚اثبات‌الهداة، ج‏۵، ص۷۷ ارواحناله الفداه 🆔 @masare_ir
✍ دلنوشته ☘ قلم بنویس ای از او بنویس برای او بنویس یادت هست زمانی هستی به تو قسم خورد؟ از آن زمان بود که تو یافتی. به که رسیدی، و نسبتت با او گره خورد عزیز شده ای. 🍃حال که این را پیدا کرده ای، حال که ارزشی شده ای، بهایش را باید بپردازی. سپاس این رحمت الهی گفتن از اوست. ⚡️بگو است و فرزند نور بگو همه هستی را خدا برای او آفرید. بگو اگر او نباشد حتی زمین هم طاقت بر جا ماندن ندارد و اهلش را می بلعد. قلم ننشین اگر چنین کنی جفا کرده ای. 🍀در حق عزیزترین های عالم بنویس که چگونه خود منتظر است و دیگران منتظرش. بنویس چگونه است و دیگران منجی اویند. باز هم بنویس، بگو که هزاران سال است که منتظر است؛ از همان پشت در که او را صدا زد هنوز چشم به راه آمدنش است. بگو که چگونه تمام کائنات برای آمدنش لحظه شماری می کنند. نمی دانم چه شده است که آمدنش به طول کشیده است؟ چه شده است که خدا بندگانش را لایق آمدنش نمی داند؟ قلم باید در این جانسوز بسوزی، خاکستر شوی، پودر شوی باید نیست شوی. 🔹 ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ؛ سوگند به قلم و آنچه با قلم مى نويسند (قلم/ 1) ابو حمزه مي گويد: خدمت امام صادق(عليه السلام) عرض كردم: آيا زمين بدون وجود امام باقي مي ماند؟ فرمود: لولا الحجة لساخت الارض بأهلها؛ «اگر زمين بي امام گردد فرو خواهد رفت.» 📚 اصول كافي، (ج1، ص334) (علیهم السلام) 🆔 @masare_ir
صبح زیباست زیباتر چه دوست داشتنی است آن لحظه همان لحظه من باشم تو، تو باشی و های باغ زندگی لحظه عنایت به هستی لحظه لبخند خدا به لحظه آرامش خدا به دلها 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌸علت را بگویید ☘️ زن و شوهر، بیش از فرزندان آرام نگهداشتن فضای خانه هستند. اگر شده اید، به جای داد و فریاد کردن و از بین بردن ها ، در مورد دلیل تان صحبت کنید. 🌹حرف بزنید. بدون اینکه صدای خود را بلند کنید و حرف های توهین آمیز بگویید، خیلی روشن بگویید از چه چیزی شده اید. 📌مطمئن باشید وقتی محترمانه حرف بزنید و متلک نگویید، گوش های شنوا برای حرفهایتان، بیشتر است تا زمانی که پرخاشگردانه و با تحقیر حرف بزنید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌺مولایم سلام آه از این روزها که چه غم هایی بر دل داریم و چه بسا غم واقعی در دورن شما شعله می کشد. 🔸غم و اندوه مادر غم و اندوه سردار غم و اندوه بزرگ مرد علم می گویند سردار رفته نفس تازه کند برگردد. 🌸و چه روزی می شود روزی که شهدا در رکاب شما باز گردند و ما منتظران به امید ظهور روزها را به پایان می رسانیم. اللهم عجل لولیک الفرج ارواحناله الفداه 🆔 @tanha_rahe_narafte
طلوع خورشید یعنی زندگی دوباره نوید استجابت دعا چه آن لحظه دستهای خالی ام را نشانت دهم تا همان دم پر شود از 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️ میوه صالح 🍁پدر و مادر نقش مهمی در شکل گیری شخصیت فرزند دارند. از همان ابتدای تولد و چه بسا قبل از آن، در قالب این نقش، وظیفه مهمی به عهده دارند. غفلت از این مهم، نشان دهنده آینده ای مبهم و تاریک است؛ که در انتظار این هدیه های زیبای الهی است. یکی از عوامل مهمی که در این زمینه می تواند به والدین کمک شایانی نماید، محبت کلامی است. 🍁اما محبت کلامی می تواند در قالب های زیر بیان گردد: 🍂1- سلام کردن سلام نویدبخش سلامتی و دوستی است. سفارش اکید و مستحب در اسلام است. نوعی ابراز علاقه و محبت را می رساند. همچنین سلام یکی از اسمای الهی است(1)؛ پس خود نور است و نورانیت می بخشد. 🍂2- خداحافظی یک نوع دعا و آرزو برای دیگری است، تا در پناه قدرت خدا قرار گیرد. 🍂3-مؤدبانه سخن گفتن کلامی که بدون هر گونه پرخاش، تندی، توهین و به کارگیری القاب ناشایست است.(2) 🍂4-گفتار پسندیده سخنی نیکو، نرم و ملایم همراه با چهره ای شاد و خندان است.(3) 🍂5-با احترام سخن گفتن صدا کردن به صورت؛ زیبا، احترام آمیز و با القابی خوش آیند است. 🍂6- تشکر کردن قدردانی و سپاس در برابر رفتار شایسته است. و... 🍁ان شاءالله ثمره این رفتار والدین، فرزندانی شایسته و بی نظیر خواهد بود. (سلام الله علیها) 🌸🌸☘️☘️🌸🌸 🔹1. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : إنَّ السلامَ اسمٌ مِن أسماءِ اللّه ِ تعالى ، فَأفشُوهُ بَينَكُم؛ سلام يكى از نامهاى خداوند متعال است ، پس آن را در ميان خود رواج دهيد.( كنز العمّال : ۲۵۲۳۷ ) السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَیْمِنُ؛ خدائى كه سالم از هر گونه عیب و نقصى است و امان دهنده و نگهبان است (حشر/23) 🔹2. قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً؛ با مردم (به زبان)خوش، سخن بگویید.(بقره/ 83) 🔹3. امام علي عليه السلام: «عَوِّدْ لِسانَكَ لِينَ الْكَلامِ؛ زبانت را عادت ده كه سخنش پيوسته نرم و ملايم باشد»(فهرست موضوعی غررالحکم، ص334) 🆔 @tanha_rahe_narafte
فال نمیگیرم‌‌.. تفأل می زنم جایی که تو هستی، حافظ محلی از اعراب ندارد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️ مادر کنار پنجره نشست و به ستاره‌های درخشانی که به او چشمک می‌زدند، خیره شد. شب را دوست داشت، حس آرامشی به او هدیه می‌داد. 🍀به یاد روزهای خوش کودکی‌اش افتاد. زمانی که مادر قربان صدقه‌اش می‌رفت. مادر همیشه هوای او را بیشتر از پسرها داشت. وقتی هم آن‌ها اعتراض می‌کردند، کلی روایت و حدیث می‌آورد که دختر مثل گل است، حساس و لطیف. از گل کمتر نباید به او گفت. موقع هدیه دادن هم اول هدیه او را می داد و بعد سراغ برادرانش می‌رفت. 🍃چه روزهای شیرینی بود آن روزها، با حرف‌های مادر احساس خوشایندی به او دست می‌داد. وقتی مادر به زیبایی صدایش می‌کرد قند توی دلش آب می‌شد. دخترکم، نازنینکم ... خدا او را ببخشد با اینکه صدای مادر را می‌شنید، اما جواب او را دیر می‌داد. دوست داشت آن حس خوب ادامه داشته باشد. 🍁ناگهان زهرا آهی سوزناک کشید و با خود گفت: چه زود سایه مادر از سرم برداشته شد. چه زود بی مادر شدم. بغض راه گلویش را بست. قطرات اشک مثل سیل، روانه گونه‌های سرخش شد. 🍀به یاد آورد آن لحظه‌ای که برادر به او خبر داد، حال مادر خوب نیست و ملتمسانه گفت: کاش خودت را برسانی. با آمدن همسرش به خانه و شنیدن ماجرا با عجله راهی سفر شدند. متأسفانه وقتی به مقصد رسیدند که دیر شده بود، مادر تنهایش گذاشته بود. آرزو می‌کرد ای کاش یکبار دیگر صدایش را می‌شنید و مادر، او را دخترکم صدا می‌زد. 📚 پیامبر اعظم(صلی الله علیه و آله و سلم): خَيْرُ اَوْلادِكُمْ اَلْبَناتُ؛ بهترین فرزندان شما دختران هستند. (مستدرک­ الوسائل، ج15، ص116، ح17708.) 🆔 @tanha_rahe_narafte
🍁 السلام علیک ایها الامام المامون🍁 سلام بر زیبای آقا و مولای عزیزم شبی دیگر آمد و شرمنده ای به عشق چه زود دیر می شود چه زود شب می شود چه زود فراموش می شود فراموشی از گذر فراموشی از یاد حبیب فراموشی از نگاه فراموشی... ای اهل بیت نبوت و رسالت بی پناهم پناهم بده 🍁السلام علیک ایها المقدم المامول🍁 ارواحناله الفداه 🆔 @tanha_rahe_narafte
خوب نگاه کن. خورشید با به تو لبخند می زند. دریا و با تو حرف می زند. بمان و برایم بمان. 🆔 @tanha_rahe_narafte