💠 رفیق فرزندت هستی؟
✅ در دوران نوجوانی، فرزند ما نیاز به همدم رازدار دارد.
🔘 والدین باید برای اعتماد و ارتباط دوستانه تلاش کنند.
🔘باید با فرزند خود رفیق باشند، به گونهای که برای کمک خواستن، اول از همه به سراغ پدر و مادر بیاید.
✅ حواسمان باشد ما میتوانیم با رفتارمان الگوی خوبی برای فرزند خود باشیم. آن وقت در انتخاب دوست خوب هم میتوانیم یاریاش کنیم.
#ارتباط_با_فرزندان
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍تصادف
🍃هفته آخر سال تحصیلی بود. برنامه امتحانی همه کلاسها را به دانش آموزان دادند. آخرین کلاس آنلاین دانش آموزان دبیرستانی به پایان رسید. سیاوش به سه تا از دوستان صمیمیاش پیامک داد:«صبح جمعه پیست دوچرخه سواری پارک جنگلی چیتگر، همه ساعت ۸ جلو خونه ما جمع شید.»
☘حامد عصر پنج شنبه به پدرش گفت: « بابا! با سیاوش و علی و دو تا از بچههای مدرسه برای دوچرخه سواری میخوایم به پارک جنگلی بریم. »
🎋_پسر جان تو که دوچرخه نداری.
🔹_غرفهای تو پیست، دوچرخه کرایه میده.
▪️پدر حامد کمی فکر کرد و بعد اجازه داد: «پسرم، فقط مراقب خودت باش. اولین باریه که بدون من و مادرت با دوستات به تفریح میری.»
🔘_ پدرجان مواظبم، نگران نباش.
✨پدر به سمت کتش که روی جالباسی آویزان بود، رفت. از جیب بغل کتش کیف قهوهای رنگی را در آورد. چند تا از اسکناسها را شمرد و به حامد داد. او از پدرش تشکر کرد.
☘صبح جمعه مادر حامد مقداری خوراکی توی کولهپشتی او گذاشت. حامد از پدر و مادرش خداحافظی کرد. کوله پشتی را بر شانه راستش انداخت. از خانه خارج شد. سیاوش به او زنگ زد و گفت: «سر کوچهمون بمون، تا بیام زودتر بریم.»
🍃حامد سر کوچه خانهی سیاوش به درختی تکیه داد. سرش را به داخل کوچه چرخاند، با دیدن سیاوش پشت فرمان ماشین پدرش، اخم هایش را درهم کرد و رویش را برگرداند. به سمت خیابان قدم برداشت. سیاوش بوق زد و بعد کنار حامد راند: « چته پسر، چرا از اونوری میری؟»
🌾حامد بدون نگاه کردن به سیاوش گفت: « تصدیق نداری و فکرم نکنم بابات بهت ماشین رو داده باشه. دنبال شر نیستم، برمیگردم.»
🍁سیاوش قهقه زد و گفت: «بیخیال، بیا بالا.»
🍂حامد به راهش ادامه داد. سیاوش چند ثانیه خیره به حامد نگاه کرد. بعد پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت از کنار حامد گذشت و فریاد زد: «بچه ننه.»
✨حامد بااخم سوار تاکسی شد. نرسیده به خانه گوشیاش به صدا در آمد: «تو راهه خونمونم. چی شده!؟» رنگ حامد پرید. گوشی را قطع کرد.
🍃 کلید را در قفل چرخاند. با صدای بسته شدن در خانه، پدر به سمت حیاط رفت:«حامد! زود برگشتی؟»
☘ یک دفعه چهرهی حامد دگرگون شد با بغض گفت:«سیاوش سوئیج ماشین پدرش رو بدون اجازه برداشته بود. من به خاطر حرفهای شما باهاشون نرفتم. تو راه مثل اینکه تند میرفتن که زدن به یِ بچه ...»
#داستانک
#ارتباط_بافرزندان
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
بسم الله الرحمن الرحیم
از: عاطفه #کد۳۰
به: حضرت زهرا سلاماللهعلیها 🖤
مادر عزیزتر از جانم، بی بی دو عالم، زیباترین بهانه خلقت، سلام… بگذار تا برایت از دردهای انبوه قلب داغآلودم بگویم.
من اشکهای تو را بر کوبههای کوچه پس کوچههای سرد و خسته مدینه یافتم. خط تو را که بر پوست هر ستاره، غزل آفتاب را مینوشتی، خواندم. من نشان کبودین تو را از قافلههایی که از کناره بقیع میگذشتند گرفتم.
این شعلههای عشق توست که انسان خسته را به میهمانی آفتاب میخواند. در حجم نگاه تو افق نیز رنگ میباخت. سبزی این سالها هنوز وامدار آن نگاه بلندی است که از قله ناپیدای تو سر زد. من با نوای آشنای تو از قناعت انجمادها و از پسکوچههای حقیر خلافتها رهیدم.
اوج تسلیت تو را آنجا که مردِ راه را پای انداخت شناختم. من در خاموشی قبرت تابش هزاران خورشید را دیدم. اگر قبرت را نشانی نیست ، هر سنگْنبشتهای حکایت تو را دارد. من فریاد سکوت بلوغ بیداری رنج قرنها انس مهربان و در آخر عروج سبز را از تو آموختم.
🥀🏴🥀🏴🥀🏴
#مسابقه
#نامه_خاص
#حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
#مناجات_با_معصومین
ارتباط با ادمین: @taghatoae
🆔 @parvanehaye_ashegh
☀️تشنه شنیدن جواب سلام
🌻سلام به صبحگاهان وقتی برخاستنت و برخورد پُر لطافت پلکهایت را به نظاره مینشیند.
☀️سلام بر خورشید وقتی به قرص ماه روی تو لبخند میزند، سلام بر روز وقتی در محضر تو قد میکشد.
🌷السلامعلیک یا مولای، من علیکالسلام میخواهم.
#صبح_طلوع
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨بلدی بچه رو قانع کنی؟
خیلی ساده، ولی ما را قانع میکردند. یادم میآید کوچک بودم که قرآن آوردم تا به من یاد بدهند. یک آیه خواندند و گفتند:اگر این یک آیه را بخوانی و دقت کنی، میتوانی همه را یاد بگیری و این طور هم شد. حرفشان را به راحتی به ما گفتند و با زبان بسیار ساده به ما یاد میدادند. ما هم قبول میکردیم.
📚الهیه، ص۷۲، به نقل از دختر مرحوم آیت الله سیدمحمدحسن الهی، برادر علامه طباطبائی
#سیره_علما
#آیتالله_الهی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 حواسمان به پدر و مادرِ پیرمان چقدر است؟
✅ وقتی پدر و مادر پیر میشوند، وظیفه شرعی و اخلاقی فرزندان نگهداری و مراقبت از آنهاست.
🔘 همه فرزندان چه دختر و چه پسر این وظیفه را به عهده دارند.
🔘 دخترانی هم که ازدواج کردند، این مسئولیت از آنها برداشته نمیشود. به اندازه تواناییشان باید در مراقبت از والدین تلاش کنند.
🔘 در صورتی که شوهر دختران اجازه خارج شدن از خانه را به آنها ندهند، وظیفه از آنها برداشته میشود؛ البته باز هم به اندازه توانشان باید به والدین خود توجه و کمک کنند.
✅ پسران هم باید خودشان مراقبت از والدین را به عهده بگیرند و اگر برایشان امکان ندارد برای آنها پرستار بگیرند.
#ارتباط_با_والدین
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🍦بستنی فروشی
💦 صدای هِقهِق علی در گوشش پیچید. « اَگگگه مامانم زود عمل نشه میمیره.»
به همین خاطر علی دور از چشم پدرش بعدازظهرها توی مغازه بستنیفروشی آقا غلام کار میکرد. آخر شب هم خسته و کوفته به خانه میرفت. خود علی به او گفته بود. وقتی که مشقهایش را ننوشته بود و معلم توبیخش کرد، یواشکی به او جریان را گفت. قول گرفت که رازش را پیش کسی لو ندهد.
🌸او هم میخواست کمکش کند. یکی از ترازوهای مغازه پدرش را برداشت؛ ولی باید کاری میکرد تا کسی او را نشناسد. ماسکی هم از داخل کیف مادرش برداشت.
🍃خیابان پررفتو آمدی را انتخاب کرد. در پناه دیواری نشست. بندهای ماسک را گره زد تا کوچک شود. بندها را پشت گوشش انداخت.
🌺صدای خنده بلند چند دختر را شنید. یکی از آنها گفت: «باور کنید وزن من ۵۰ کیلویه!»
🌾_خُب بیا وزن کن ببینم راست میگی؟!
🌸وقتی به نزدیکش رسیدند دخترخالهاش را شناخت. دلش هُری ریخت، اگر او را بشناسد و به پدر و مادرش خبر دهد چه خاکی به سرش بریزد؟! دختر چشم آبی روی وزنه رفت. ترازو عدد ۵۰ را نشان داد. با صدای دُرُشت و بَمی گفت: «ده تومن میشه!»
🍁پول را که دادند و کمی دور شدند، ماسکش را پایین آورد نفس راحتی کشید و با آستینش عرق پیشانی و صورتش را پاک کرد.
🍀مرتضی، علی را خیلی دوست داشت. همیشه غبطه او را میخورد که چقدر به فکر پدر و مادرش است.
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
بسم رب الزهراء
از: شمیم گل نرگس #کد۲۶
به: فاطمهی زهراء سلاماللهعلیها
سلام مادر مهربانم
برای غم و غصههایتان بمیرم
خواندهام که شما در آن زمان از تابوتها گله داشتید. چون حجم بدن در آن نمایان بود. اما مگر کسی به بدن میت هم نگاه بد میکند؟!!!کجایید که تماشا کنید دختران و زنان شیعیان با شعار مدرن بودن، چه کارها که نمیکنند که تمام حجم بدنشان را نشان نامحرمان بدهند که حتی زنان و دختران بی دین و ایمان از دیدن آن مات و مبهوت و متحیر میشوند چه برسد به مردان.
نمیدانم این دشمن لعنتی چگونه عفت و حیای ما را به این راحتی از زنان ما ربود و ما را به منجلاب کشاند به گونهای که از اینگونه بودن لذت میبریم و سعی در پیشی گرفتن از یکدیگر داریم؟!
خلاصه خانم جان سخت گدای دعای خالصانه و از ته دل شما هستم که تمام زنان و دختران نه تنها شیعیان بلکه مسلمان همگی سرشار از حیا و عفت شوند. آمین🤲
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#مسابقه
#نامه_خاص
#حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
#مناجات_با_معصومین
ارتباط با ادمین: @taghatoae
🆔 @parvanehaye_ashegh
🌸عطر ظهور
☘سر انجام در پس تمام چشم به راهیها زمستان سرد، لباس سفیدش را جمع میکند.
🌸ای بهار، تو از راه میرسی.
☀️خدایا، آدینه انتظار را به پایان برسان.
🌱مولا جان
ای گل نرگس؛ از راه برس و با عطر ظهورت مشام جهان را نوازش کن.
#صبح_طلوع
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 پیچ مهم تاریخی
✅ انسانِ بصیر همچون حضرت زهرا سلاماللهعلیها، عمل را به موقع و به جا انجام میدهد. پشتوانه امر ولایت است، دور امام میچرخد و در دفاع از او کوتاهی نمیکند.
🔘 در راه دفاع از ولایت که اصل و شالوده اسلام است؛ پهلویش میشکند. صورتش نیلی میشود. سینهاش با میخ آتشین سوراخ میشود، محسنش را از دست میدهد؛ امّا باز هم در آخرین لحظات زندگیش بر غریبیِ امیرالمؤمنین علیهالسلام امامِ زمانش اشک میریزد.
🔘این تنها گوشهای کوچک از هزاران فداکاری ایشان است. عاقبت امر نیز مدال پر افتخار اولین شهید مدافع حرم را به دست میآورد.
✅ ما برای اماممان چه کردیم؟ برای غُربت حضرت صاحب الزمان عجلاللهتعالیفرجه چه کردهایم؟ برای تنهایی او چه کردهایم؟ برای نزدیکی ظهور حضرت حجت ارواحنافداه چه کرده و میکنیم؟! در این پیچ مهم تاریخی، کجا ایستادهایم؟!
#مناسبتی
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🔻 سؤال: وقتی شما غایب هستید ما مشکلاتمان را باید به چه کسی بگوئیم؟
🔵 پاسخ؛👈از ناحیه امام زمان علیهالسلام
🌼 ما بر اوضاع و احوال شما آگاهیم و هیچ چیز از اوضاع شما بر ما پوشیده و مخفی نمیماند.
📚احتجاج طبرسی، ج۲،ص۴۹۷
💥 این بار پاسخگوی سؤالاتمان امام عصرعج هستند.👆👆👆
#مهدوی
#حدیث
#عکس_نوشته_میرآفتاب
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━━┓
@tanha_rahe_narafte
┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛
✍لبخند
سعید و علی از کلاس هفتم تا دوازدهم با همدیگر دوست بودند. سعید خادم مسجد جمکران بود و علی هم دوست داشت مثل سعید باشد: «خوش به حالت سعید. کاش! من هم خونوادم اجازه می دادن مثل تو خادم شم و همراهت به مسجد جمکران بیام. اما... »
در حالی که آه افسوس می کشید، حرفش را ادامه نداد.
_با خونوادت صحبت کن تا یک روز بعد از کلاس ببرمت.
_نه بی فایدست؛ خونوادم قبول نمی کنن، حتی چند بار گفتم؛ عصبی شدن و سرم داد کشیدن.
_ من دیگه میرم مسجد. اونجا برایت دعا می کنم تا خونوادت راضی بشن.
علی از سعید جدا شد و کوله پشتی اش را بر روی دوشش انداخت و به سمت خانه رفت. مادرش در آشپزخانه مشغول آشپزی بود، به سمتش رفت و گفت: «سلام،خسته نباشی، چه بوی خوبی راه انداختی.»
_سلام پسرم خسته نباشی، تا تو لباست رو در بیاری و آبی به دست و رویت بزنی، پدرت هم از راه می رسه و ناهار رو می کشم. علی به سمت اتاقش رفت، لباس آبی رنگ اهدایی سعید با طرح گنبد جمکران را تنش کرد. به سمت سالن رفت.
مادرش از آشپزخانه بیرون آمد، تا ظرف های غذا را روی میز بچیند، متوجه پیراهن علی شد، گفت:« این چیه پوشیدی؟ زود باش برو در بیاور، نمی خوام پدرت ببینه و به من نق بزنه. زود بلند شو از تنت در بیار.» علی با اخم به داخل اتاقش برگشت، لباس سورمه ای رنگش را پوشید و دوباره سر میز آمد. چند دقیقه بعد پدرش از راه رسید. علی سرش را بلند نکرد و به آرامی سلام کرد.
همه دور میز نشسته بودند. علی با ناراحتی با قاشق و چنگالش بازی می کرد، مادر و پدرش به همدیگر نگاه کردند و پدر گفت: «چی شده؟ چرا غذا نمی خوری؟ چرا با غذات بازی می کنی؟ »
_چیزی نیست، میل ندارم.
مادر ظرف سبزی را کنار دست علی گذاشت و گفت: «تو که تا الان گرسنه بودی و به به و چه چه می کردی؛ چی شد که الان سیر شدی؟ »
علی که می ترسید، حرفش را بگوید، من من کنان گفت: « دوستم سعید هر روز عصر به مسجد جمکران می ره، من هم می خواهم یکبارم شده همراهش برم.»
_نیاز نیست اونجا بری؟ جا قحطه. خودم می برمت یِ جا که صفا کنی، آماده شید آخر هفته با عمه و خاله ویلای شمال بریم .
_نه من نمیام.
_ برام حاضر جواب شدی، لیاقت شادی و خوشی نداری.
علی خیره در چشمان پدرش گفت: « دلم میخواد برم جمکران زیارت، دوست دارم خادم اونجا بشم.»
پدر سرخ شد و با فریاد گفت:« دیگه از این حرف ها نشنوم. فهمیدی؟! »
علی دیگر حرفی نزد. شب موقع خواب، فکری به سرش زد و لبخندی بر روی لبانش نشست. صبح زود از خواب بلند شد، پنهانی نمازش را خواند. لقمه ای غذا درست کرد و در کول پشتی اش گذاشت و صبحانه ای خورد و به مدرسه رفت، هنگامی که به مدرسه رسید، به سراغ سعید رفت:« امروز همراهت میام هر چه می خواد بشه.»
_ بدون اجازه خونوادت نمی شه، اگه اتفاقی برایت بیفته چی؟
- مهم نیست چیزی نمی شه. با هم می ریم.
بعد از زنگ آخر سعید و علی به طرف وضو خانه رفتند، وضو گرفتند. هر دو از در دبیرستان بیرون آمدند، سوار تاکسی شدند؛ برق خوشحالی در چشمان علی موج می زد که بالاخره به آرزویش می رسید.
گنبد فیروزه ای جلوی چشمانش نقش بست، کبوترها در بالای گنبد پرواز می کردند. آهنگ خوش مهدوی از گلدسته های مسجد گوشش را نوازش داد. عده ای نیز در کنار حوض مشغول وضو گرفتن بودند،علی لبخند به لب به آنها نگاه کرد. همراه سعید به سمت اتاق مخصوص خادم ها رفت.سعید، علی را به بقیه دوستانش معرفی کرد. در همان نگاه اول و برخورد، علی جذب خادمها شد.
سعید لباسهایش را پوشید و به سمت کفشداری رفت.علی هم همراه او شد تا کمکش کند؛ چند ساعتی در آن جا ماندند، هنگامی که شیفت سعید تمام شد، وضو گرفتند و به سمت مسجد رفتند، چند رکعت برای امام زمان(عج) و هدیه به مسجد نماز خواندند.علی آن چنان غرق نور و آرامش و صفا شده بود که اصلا دوست نداشت به منزلشان برگردد و هر لحظه دعا می کرد تا بتواند خادم این مکان شود و حضرت او را بپذیرد.
بعد از نماز همانطور که علی خیره به گنبد میان آسمان سیاه شب بود از حیاط مسجد بیرون رفتند. شنیدن صدای پدر، علی را میخکوب کرد: « بهت نگفتم اینجا نیا.»
علی آب دهانش را به سختی قورت داد و یکدفعه دوید. پدرش به دنبال او دوید. علی وسط خیابان رفت. کامیونتی با سرعت در حال نزدیک شدن به علی بود. پدر فریاد زد: « علی ندو.» نور ماشینها چشمهای علی را تیره وتار کرده بود. فریاد یا امام زمان پدر علی همزمان با صدای جیغ ترمز کامیونت فضای جلوی مسجد را پر کرد. علی بر روی زمین افتاد.
پدر با قدمهای لرزان به سمت آدمهای جمع شده به دور علی رفت. جمعیت را شکافت، با چشمهای اشکی گفت: « زنگ بزنید اورژانس، زنگ بزنی... » کلامش در دهانش ماسید با دیدن علی در حال بلند شدن از روی زمین به کمک راننده کامیونت. پدر روی زمین نشست و با لبخند نام امام زمان را بر لب جاری کرد.
#داستان
#مهدوی
#به_قلم_آلاله
🆔 @tanh_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
بسم الله الرحمن الرحیم
از: ولائی
به: امام عصر
آقا جان سلام
دوباره غروب دلگیر جمعه آمد و شما نیامدی.
تا کی ما منتظران در انتظار رخ چون ماه شما غروبهای دلگیر جمعه را تحمل کنیم؟
میدانم که این غیبت برای شما سختتر است، ولی مانند عمه سادات؛ ما رایت الا جمیلاست. اطاعت از حضرت حق برای شما زیباست. نرگس زهرا امیدوارم بزودی زود به امر خدا از پس پرده ی غیبت، آفتاب جمالتان این دنیای ظلمت گرفته را روشن کند که تاریکی آن بد جور، دل شیعیان و دوست داران شما را گرفته.
ما بندگان سراپا تقصیر تنها با بلند کردن دستهای خالی ولی پر از امیدمان دعای فرجتان را خوانده و از خدا آرزوی ظهورتان را میکنیم.
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
🌷معجزه عشق
🌸یک حال خوب، یک روز شاد، ☁️نه ابری میخواهد و نه نم نم باران و ❄️نه برف زمستانی.
🌸پنجره قلبها را باید گشود.
☘حال خوب در زندگی مشترک با «عشق و محبت» استوار میشود.
#صبح_طلوع
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨به نظرت کار خونه مخصوص خانمهاست؟
همسر حکیم الهی قمشهای نقل کرده است که [حکیم الهی قمشهای] در خانه به امور داخلی کمک میکردند و به هیچ عنوان درس و بحث و تحقیق مانع این همکاری نمیشد.
📚رازهای همسرداری، ص۱۳۵
#سیره_علما
#حکیم_الهی_قمشهای
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠به علاقهمندیهات توجه داری؟
✅ علایق پسندیده شما یک موضوع مهمی است که باید حواستان به آن حتّی بعد از ازدواج باشد.
🔘خودتان را با ازدواج فراموش نکنید؛ چراکه ازدواج فراموش کردن خود و پرداختن به دیگری نیست؛ بلکه همراهی دو نفر است.
🔘خیلی وقتها افرادی را میبینیم که با ازدواج، سرگرمیها، خاطرات و علاقهمندیهای خودشان را رها کردهاند و تمام وقت خود را صرف خانواده خود میکنند.
این روش آنها اشتباه است؛ چرا که بعد از مدت زمان کوتاهی، خسته، دلسرد و ناامید میشوند.
✅ حواستان باشد که علاقهمندیهای شما جزو جدانشدنی زندگی شماست که باید حفظ شوند.
#همسرداری
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍دود
🍃از سرش داشت دود بلند میشد. کارهای زمین مانده اش را برای بارهزارم مرور کرد:« وای خدایا چطور ممکنه، این همه کار را تا رسیدن مهمانها انجام بدم. »
☘وسط هرکاری از سالاد درست کردن تا صاف کردن برنج، بچهها از راه میرسیدند و نمی گذاشتند با خیال راحت کارش را بکند. تنها دوساعت تا رسیدن مهمانها وقت داشت.
یاد اکرم دوست قرآنی اش افتاد. هروقت فرصت برای درس خواندن کم بود، سوره قریش می خواند و چهارده یاوهاب، آن وقت هرطور بود میرسید تا آمدن استاد، درسها را مرور کند.
🌸چهارده یا وهاب و سورهی قریش را خواند. بعد ساعت را نگاه کرد. فاطمهی یک ساله اش را با حوصله شیر داد و سراغ صاف کردن برنج رفت.
🌺فاطمه شیرش را که خورد، بالاخره دست از سرش برداشت وچهار دست و پا کنان، سراغ بازی رفت. باورش نمیشد اما وقتی سعید بااینکه زودتر از همیشه آمده بود، وارد خانه شد، کارهایش تمام شده بود.
☘سعید دستش را پشت کتف ملیحه زد و گفت: «خسته نباشی بانوی خانه! مثلا آمدم کمک. چهطور وقت کردی؟ »
🍃ملیحه لبخند ملیحی زد و گفت:«با امدادهای غیبی.»
#همسرداری
#به_قلم_ترنم
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
به نام خالق مادر
از: عطش #کد۱۸
به: مادر دلشکسته
سلام مادرِ دِل نگرانم! غصهی جهل فرزندانت، تو را در هجده سالگی پیر کرد. چشمانم را به روی حقایق گشودی، ولی من با چشمانی باز، به داخل چاهِ غفلت اُفتادم. قصهی جهادت در راه ولایت، درسی برای طول تاریخ است و من به جای آموختن در کلاسِ این درس، فقط زخمهایت را شمردم و اشک ریختم، اما دریغ از ولایت مداری.
چرا فرزندت از دیدگانِ ما غایب است و غریبانه زندگی میکند؟ غیر از این است که ما دفاع از حریمِ او را خوب نیاموختیم و عمل نمیکنیم؟
مادرم عزیزتر از جانم! خودت هوای دل فرزند غریبت را داشته باش و مرا هم از این چاهِ غفلت بیرون بکش.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#مسابقه
#نامه_خاص
#حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
#مناجات_با_معصومین
ارتباط با ادمین: @taghatoae
🆔 @parvanehaye_ashegh
🌺گرانبهاترینها در زندگی
☘تجارت پر سود زندگی این است که حال خوب فرزندت را با چیزی عوض نکنی.
❄️در روزهای برفی با او بازی کن، لبخند فرزندت گرانبهاست.
#صبح_طلوع
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
اُمّ الشهداء
ام البنین بانویی که افتخار خدمت در خانهی حیدر را دارد.
مادر چهار شهید کربلاست که فدایی حسین علیهالسلام شدند.
گرچه در کربلا نبود؛ ولی کار کربلایی کرد. با ندبههایش چهره یزید و یزیدیان را رسوا نمود.
وقتی که بعد از واقعه عاشورا در سوگ حسین فاطمه به عزا نشست، شهادت و فراق حسین، دردی فراموش نشدنی و طاقت فرسا برایش بود. او داغ فرزندانش را میتوانست تحمل کند، امّا حسین علیهالسلام را نه...
ام البنین نامی بود که حضرت علی علیهالسلام برای او برگزید و بعد از حادثه کربلا به اُمّ الشهداء معروف شد.
🏴سالروز شهادت بانوی دو عالم، مادر قمربنیهاشم تسلیت باد.🏴
#مناسبتی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨مثل مادر
وقتی دست دشمن، قلب تاریخ را به عزای مادر نشاند. خانهی بدون زهرا، دل یتیمان علی را آزرد. مادری کردن دستهای کوچک دختر،
بهانهی مادر گرفتن حسین، چشمان پر اشک حسن و سکوتش، فضای خانه را غم آلود کرد.
خانهی علی علیهالسلام ، فاطمهای عباس پرور میخواست که روشنی چشم حسن علیهالسلام، یاور حسین علیهالسلام و قوت قلب زینب و کلثوم سلاماللهعلیهما باشد.
نامش با مادری کردن برای فرزندان فاطمه، برای همیشه جاودانه شد. وقتی بشیر خبر شهادت فرزندانش را به او رساند، گفت:«رگ قلبم را پاره کردى، بچههایم و آنچه زیر آسمان است، فداى اباعبدالله؛ از حسین برایم بگو.»
#مناسبتی
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍حاجت
همه جا سیاه پوش بود. بوی اسفند همراه با صدای گریه، فضا را پر کرد. پایان مراسم روضهی ده روزه، دستها برای برداشتن توشه بلند شد.
🍃محبوبه دستانش را بالا برد. در دل حرفهایی میزد که سالها روی دلش، ردی از خون انداخته بود:«خدایا خودت میدونی که چقدر از صمیم قلب میخوام مادر بشم. چقدر حرفای دور و بریا آتیش به جونم انداختن. چقدر پز بچههاشون رو دادن. خدایا یعنی تو راضی هستی دل بهرام به زندگی سرد بشه؟! راضی میشی زندگیم از هم بپاشه؟ خدایا نذر حضرت امالبنین، چهارده هزار صلوات میفرسّم اگه مشکلم حل بشه. من از بقیه چی کم دارم که بهم بچه ندادی خدا؟؟؟؟»
☘اشکهایش را با پشت دست پاک کرد. قلبش آرام گرفت. عادت داشت اشک را به صورتش بمالد و همان دست خیس اشک را به آسمان بلند کند و حاجت بخواهد.
🌸 این دفعه حسی به او میگفت:«دست رد به سینهاش نخواهد خورد.»
🌺لبخندزنان برخاست. چادرش را جمع کرد و به سمت خانه رفت.
#داستانک
#مناسبتی
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
بسم رب حیدر
از: شمیم گل نرگس #کد۲۶
به: مولای غریبم علی علیه السلام
برای تنها و بییاور بودنت بمیرم، آقا جان.
به فاصله سه ماه دو نفر از بهترین و نمونهترین افراد جهان را از دست دادید.
برای قلب داغدارت بمیرم. ابتدا رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم و بعد پاره ی تن رسول، زهرای اطهر را.
چه روزگار سختی را سپری نمودید. بدون یار و یاور، جز چند یار انگشت شمار.
هنوز داغ پیامبر التیام نیافته بود که عدهای لعنت شده شما را داغدار همسر وفادار و عزیزتان نمودند.
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا
🏴▪️🏴▪️🏴▪️🏴▪️
#مسابقه
#نامه_خاص
#امام_علی علیهالسلام
#مناجات_با_امام
ارتباط با ادمین: @taghatoae
🆔 @parvanehaye_ashegh
💫یک فنجان چای
☀️با طلوع خورشید، چهره صبح زیبا میشود.
🌺 با شادابی و طراوت صبح گاهی، روز را با مهربانی شروع کنیم.
☘از شادی های کوچک زندگی غافل نشویم.
لذت خوردن یک فنجان چای، با آرامش کنار عزیزانمان.
#صبح_طلوع
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨برای ما الگوی کاملی بود
پوشش برای ما از نظر ایشان، چادر و حجاب کامل بود و ما هم که به درایت، فضل و ایمان ایشان اعتقاد راسخ داشتیم، بی چون و چرا میپذیرفتیم تا بعدها که خودمان به فضیلت این نوع پوشش پی بردیم. از سوی دیگر، از آن جا که مادر ما بانویی بسیار متدین، با وقار و فهیم هستند، طبیعتا برای ما الگوی کاملی بودند و ما در این زمینه تردیدی یا سؤالی نداشتیم.
📚استاد مطهری از نگاه خانواده، ص ۹۲، به نقل از سعیده مطهری
#سیره_شهدا
#شهید_مطهری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 خشنودی والدین
✅ احترام به والدین و خشنود نگه داشتن آنان در هر زمان و شرایطی لازم است.
🔘 برخی افراد که پدر یا مادرشان فوت کرده است، فکر می کنند دیگر نمی توانند به آنان خدمت کنند.
🔘 باید دانست که آنان در آن دنیا بیشتر از همیشه نیازمند نیکی و خیرات هستند.
🔘 فرزندانشان باید بدانند علاوه بر فاتحه و خیرات میتوانند هر کار نیک و درستی که در این دنیا انجام میدهند، آنان را نیز در آن کار سهیم کنند.
✅ به همین راحتی می توان هر روز به یاد آنان بود و آنان را خشنود ساخت.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍نگاه
🌞آفتاب بیرمق زمستان روی گلهای قالی پهن بود. مادر وسط گل قالی نشست. پاهایش را دراز کرد تا از آفتاب کمجان زمستان گرما شوند.
🍃ملیحه با سینی شیشه روغن زیتون و یک تکه پارچه وارد اتاق شد. کنار مادر نشست. چند قطره روغن کف دستش چکاند. با دقت و آرام آرام زانوی ورم کرده خدیجه را ماساژ داد.
☘_ ملیحه جان! خوبه! خسته میشی، دستت درد نکنه.
🔹_مادر جان! خسته نمیشم.
🔸گوشی ملیحه شروع به لرزش کرد. دستش را با پارچه سفید کنار دستش پاک کرد. اسم زن برادرش را روی صفحه گوشی دید. ولی جواب نداد. یادش آمد که مژگان به او گفته بود: «وظیفه دختره که از مادر پیرش مراقبت کنه.»
به خودش گفت: «بهتره مامان چیزی از این موصوع ندونه.»
🌸ملیحه شروع کرد از هر دری با مادرش حرف زدن، طنازی کرد، گاهی زیر چشمی مادرش را نگاه میکرد. نمیخواست به مادر خیره شود. صورت مادر از شدت درد پیرتر به نظر میرسید. صورتش لاغر و کوچک شده بود. ابروانش کم پُشت وکم رنگتر و چشمان بادامیاش کوچک شده بود. اما رنگ قهوهای چشمان مادر هنوز جذابیت خود را داشت.
☘مادر با نگاهش عشق و مهربانی را به ملیحه هدیه داد.
🌾_قربون پاهات بشم ... چقدر به چپ و راست تکون دادی تا من بخوابم؟!
✨ مادر لبخند کوتاهی زد. ملیحه در دلش با خود زمزمه کرد: « ای جانم، میخندی اثری از بیماری تو چهرهات نیست. لبخندت عین زندگیه، شیرین. ای کاش! دردهایت توی این فصل زمستون یخ بزنه، از شاخه جسمت جدا بشه. گرما بخش زندگی من!»
⚡️یک مرتبه نالهی مادر او را به خود آورد: «چی شد؟»
🍃_عزیز دلم، کافیه.
🔘ملیحه از ماساژ زانوی ورم کرده مادر دست کشید:«یکشنبه بعد از ظهر نوبت دکتر داری، صبح زود میام تا با هم بریم. »
🍃زنگ پیام گوشیاش به صدا در آمد. صفحه را باز کرد و خواند: «ملیحه نوبت دکتر مامان کیه؟»ملیحه از خوشحالی شماره برادرش رضا را گرفت.
🌾 رضا صبح روز یکشنبه زنگ خانه خواهرش را زد . ملیحه چادر را سرش انداخت و کیفش را برداشت. از خانه خارج شد و در را قفل کرد. سوار ماشین رضا شد. خواهر و برادر با هم از کرج راهی تهران شدند.
💠دکتر بیماری و شرایط خدیجه را توضیح داد. رضا و ملیحه متوجه شدند مادرشان بیماری خاص دارد. ملیحه تازه فهمید مادرش حتی تحمل ماساژ آرام او را ندارد. به خاطر دلخوشی ملیحه از درد دم نمیزند.
رضا به ملیحه گفت: « ممنونم خواهر، آخر هفتهها من میام پیش مامان، تو هم وسط هفته به مامان سر بزن.»
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
بسم الله الرحمن الرحیم
از: عاشق شهادت #کد۲۷ به: بی بی سادات فاطمه زهرا
سلام فاطمه جان
هوای دلم ابریست مادر، بگو چه کنم؟ خیلی حساس و زود رنج شدهام. مادرها که هوای فرزندانشان را دارند، میدانم تو از تمامی مادرها مهربانتری. تو نه تنها مادر من، بلکه مادر تمام امت هستی و نگاهت را هیچ گاه از فرزندانت بر نمیداری. مادرم تو بانوی حجاب و عفافی، اما میبینی اوضاعمان چه شده؟ میبینی چگونه مردم تو را فراموش کردهاند و از غربیها پیروی میکنند؟ نه تنها تو، بلکه حتی خدا را هم فراموش کردهاند. از زمانی که ماهواره و رسانهها و اینترنت آمد، خدا و شما ائمهی معصوم رو به فراموشی نهادید. شرمندهایم بانو جان، گناهانمان را ببخش. هر کدام از ما بر زندگیهایمان گرهای افتاده که فقط با دستان مهربان و پاک شما باز میشود. کمکمان کن و تمام گرههای کور زندگی همهی مردم را برطرف نما.
✨🌸✨🌸✨🌸✨
#مسابقه
#نامه_خاص
#حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
#مناجات_با_معصومین
ارتباط با ادمین: @taghatoae
🆔 @parvanehaye_ashegh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️ هوایِ پاک
☃ نفسی عمیق بکش. هوای پاک و تمیز صبحگاهی را در آغوش بگیر.
☕️جرعهای از چایِ بابونه بنوش.
☀️امروزت را با انرژی و نشاط شروع کن.
⛄️صبح زیبایِ زمستانیتان بخیر⛄️
#استوری
#صبح_طلوع
#به_قلم_افراگل
#تولیدی_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨چطور به همسرمان احترام بگذاریم؟
آیتالله مدنی و همسرشان آن قدر حریم یكدیگر را رعایت میكردند، آن قدر به هم احترام میگذاشتند كه خواه ناخواه تمام وجود بچهها هم نسبت به آنها احترام میشد. شهید آیت الله مدنی رحمةاللهعلیه هر وقت هم میخواستند تذكری به خانم یا بچهها بدهند، دور از چشم بقیه بود.
📚ماهنامه امتداد، نكتههایی از زندگی حضرت آیت الله مدنی رحمةاللهعلیه، ش۳۶، ص۱۰
#سیره_علما
#آیتالله_مدنی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte