✨چقدر با قرآن انس داری؟
احمد همیشه دلش با قرآن بود. بعد از انقلاب هم در برخی پروازها، احمد با صوت دل نشین شروع به تلاوت قرآن میکرد. با آن که منطقه نظامی بود و احتمال خطر وجود داشت، همه بالگردها بیسیمها را روشن کرده بودند و به صدای تلاوت احمد گوش میدادند و لذت میبردند.
راوی: علی محمد آزاد
📚خانهای کوچک با گردسوزی روشن؛ خاطرات شهید احمد کشوری؛ نوشته ایرج فلاح و مسعود آب آذری، ص۸۱
#سیره_شهدا
#احمد_کشوری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
💠 احسان به پدر و مادر تا چه زمانی لازم است؟
✅ یکی از حقوق پدر و مادر، احسان به آنها در این دنیا و پس از وفاتشان است.
🔘گاهی فکر میکنیم بعد از فوت پدر و مادر دیگر وظیفهای در قبال آنها بر روی دوشمان نیست.
🔘اما در حقیقت پدر و مادر بعد حیاتشان هم نیاز به احسان ما دارند.
✅ بعد از مرگ ایشان اگر آنها را از یاد ببریم، دچار عاق والدین خواهیم شد.
💥پس همیشه باید به فکر آنها بوده و در مسیر احسان به ایشان گام برداریم.
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_ترنم
#ارتباط_با_والدین
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍ متفاوت بودن
🌸 دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم؛«مادر!این کفشا مال خودته.هرکاری دوست داری باهاشون بکن.»به رویم خندید.هم لب هایش،هم چشم هایش،از فردا دوباره همان محمد بود.همان کتانی های کهنه.به همین راحتی.کتانی های نو را نخواسته بود.کیف کردم.از نخواستنش کیف کردم.از بزرگ شدنش کیف کردم، از متفاوت بودنش با همسنوسالهایش کیف کردم.
🍃به سمت در حیاط که میرفت، پلاستیکی را در دستش دیدم. خوب که نگاه کردم متوجه شدم، کفشهای نو را داخل جعبهاش گذاشته بود، تا به دوست فقیرش میثم هدیه بدهد.
🌺در حال نگاه کردن به قد و بالایش بودم که برگشت. آرام آرام به سویم قدم زد. دستانم را در دستانش گذاشت. گرمی لبهایش را روی دستان سردم حس کردم. اشک در چشمانم لانه کرد. سرش را میان دو دستم گرفتم. پیشانیاش را بوسیدم.
🌸میخواست چیزی بگوید؛ ولی انگار رویش نمیشد. گفتم: «محمدم بگو میشنوم. کاری داری؟! » نگاهش را دزدید. سرش را پایین انداخت.
☘_مادر میشه ازتون یه خواهشی کنم.
🍁دستم را روی موهایش گذاشتم. با سر انگشتانم نوازشش کردم. هر چه شادی بود در صدایم ریختم: «بگو جانم میشنوم.»
صدایم را که شنید، سرش را بالا گرفت.
چهره شادم را که دید. دل و جرأت پیدا کرد و گفت: « کاش عیددیدنی خونه خاله نسرین هم بریم. خیلی وقته ندیدمش دلم براش تنگ شده.»
💥نماند تا شرم و خجالت من را ببیند. خداحافظی کرد و رفت. پنج سالی میشود که خواهرم را ندیدم. از همان وقتی که قرار شد برایش وامی جور کنم؛ موقع وام گرفتن گفتم: «خودم بهش نیاز دارم.»
بعد از آن کمی با او کَلکَل کردم. فکر میکرد در حقش نامردی کردهام.
🍃حتما با خود گفته: «او کارمند بانک بود و میتوانست بعدا بگیرد. »
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
بسم الله الرحمن الرحیم
از: مهدیه
به: شهید حاج قاسم سلیمانی
درود خداوند به روزی که به دنیا آمدی و روزی که به دیدار حق شتافتی⚘
آقا جان برایم سخت است وصف اقیانوس زلال وجودت، تنها به قدر فهم اندکم قطرهای مهمانم کن. همانگونه که مقتدایت فرمود شهید سلیمانی یک مکتب است.
از زبان فرماندهان آمریکایی نمونهای از مردی بودی که حرکت خود را در میدان نشان میداد و به جای حرف عمل میکرد. صلابت حیدریات لرزه بر اندام قسیترین دشمنان میانداخت و شجاعتت باعث شد فرمانده بزرگ سوری بگوید: "همه درجههای ما بهاندازه یک دکمه اورکت شما هم نمیارزد."
به قول خودت فرمانده باید در میدان باشد و به نیروهایش بگوید بیا و فرمودی:"من اگر ندوم، نیروهایم راه نمیروند. من باید بدوم تا نیروهایم راه بروند"
زیارت مزار مقدست را نصیبمان کن، چرا که خداوند زائرانت را خاص مینوازد.
✨🦋✨🦋✨🦋✨
#نامه_خاص
#حاج_قاسم
#مناجات_با_شهدا
🆔 @parvanehaye_ashegh
🌱عطردعا
🌊زندگی مانند امواج دریاست
بالا و پایین دارد.
🌕روزهای آرام
🌑و روزهایی دشوار
🎭گاهی توأم با شادی
گاهی پر از غم!
🌷با عطر دعا و مناجات
لحظات زندگیتان شیرین
#صبح_طلوع
#به_قلم_نرگس
#عکس_نوشته_حسنا
☘🌼☘🌼
🆔 @masare_ir
✨خجالت نکشیدن از کار
شغل آقا مهدی جمع کردن ضایعات و نان خشک و پلاستیک و اینطور چیزها بود. همیشه کلیه درد داشت. محکم میبستشان. ضایعات را از دوره گردها میخرید و عمدهای میفروخت. اصلا بابت کارش خجالت نمیکشید. میگفت: «نان حلال در آوردن که خجالت ندارد.»
یک شب دعوت شده بودیم تالار طلاییه برای عروسی. خیلی مرتب و شیک سوار نیسان شدیم و حرکت کردیم. توی راه چشم آقا مهدی به مقداری بطری نوشابه خالی افتاد که له شده وسط خیابان افتاده بود. سریع ترمز کرد و دنده عقب گرفت و میخواست با آن لباسها پیاده شود برای برداشتنشان و پیاده هم شد. میگفت: «مگه میشه از اینا گذشت.»
هر چه اصرار کردم که لباسهات کثیف میشود، زیر بار نرفت. میگفت: «شماها نمیدونید اینا همش پوله.»
گفتم: «اگه پشت ماشین ضایعات باشه تالار راهمون نمیدن.» میخندید و میگفت: «ناراحت نباش. میریم ضایعات تالار رو هم جمع میکنیم.»
راوی: همسر شهید
📚 بابا مهدی؛ خاطراتی از شهید مهدی قاضی خانی؛ گردآوری: حسین سلمان زاده و علی غیوران، صفحه ۲۸ و ۴۶
#سیره_شهدا
#قاضی_خانی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
💠 قدردان
✅هر چند زن، کارهای داخل خانه را با عشق به همسر و فرزندان انجام می دهد، امّا خوب هست مرد خانه گاهی در انجام کارهای خانه به او کمک کند.
🔘 به خصوص در ایامی که زن بیمار هست یا مشغله های بیشتری دارد.
✅ این روش یکی از بهترین راه هایی هست که زن بداند مرد قدر زحمت های او در داخل خانه را می داند.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍سیب زمینی تنوری
🍃ماهی یک بار روز جمعه پارک جنگلی میرفتیم. تا یک روز را کنار هم دور از هیاهوی شهر خوش بگذرانیم. این جمعه که طبق قرار باید میرفتیم؛ چند روز قبل بین برادرم و ناصر سر مسائل کاری شرکت، جر و بحثی پیش آمده بود و ناصر سر حال نبود.
☘دل نگران بودم که ناصر به خاطر دلخوری از رامین مرا پارک جنگلی میبرد یا نه؟ گوشیام را روی بیصدا داخل کیفم گذاشتم.
✨سبد پیک نیک مسافرتی را نگاهی انداختم تا چیزی را فراموش نکنم.
🌾کبریت با دو تا لیوان و چند تا پیش دستی، سیب زمینیهای شسته شده با فویل و فلاسک چای و شکلات و تخمه آفتابگردان با طعم لیمو، نان و پنیر و گوجه و خیار و نمکدان و زیر انداز.
⚡️درست کردن یک غذای ساده، سیب زمینی تنوری برایم لذت بخش است و برای این که به طبیعت آسیب نرسد همیشه یک منقل با مقداری زغال با خود به پارک جنگلی میبردیم.
💠ناصر با اخم وارد آشپزخانه شد. نگاهی به وسایل انداخت. او مثل دفعات قبل که همیشه میگفت: «عزیزم، بریم.» فقط سکوت کرد.
🍃از رفتارش ناراحت شدم؛ چیزی نگفتم به اتاق رفتم. خیلی طول نکشید صدای باز شدن در اتاق را شنیدم به سمت در برگشتم.
🌾بوی عطرش اتاق را پر کرد. نفس عمیقی کشیدم اما به چهرهاش نگاه نکردم. سعی کردم زمان را بکشم. یک مرتبه با هیجان گفت:«پنج ثانیه وقت داری!»
☘سریع مانتو قهوهای رنگم را از روی چوب لباسی برداشتم و تنم کردم. ناصر شمرد: « یک، دو، سه ... »
✨با سرعت از اتاق خارج شدم و تند از پلهها پایین رفتم و با صدای بلند گفتم:«باختی، من زودتر به پایین پلهها رسیدم، تو باید در رو قفل کنی.»
🍃پشت فرمان ماشین نشستم. ناصر با خندهای بلند گفت:«ملیحه، دس فرمونت افتضاحه، بلند شو خودم بشینم.
🌸_چشم قربان.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_نرگس
🆔 @masare_ir
هدایت شده از نامه خاص
از : افراگل
به : قطب عالم امکان
بسماللهالرحمنالرحیم
السلام علیک یا صاحبالزمان
سلام صاحب و مولایمان
❤️مولای من وقت آمدنت، زیباترین زمان است.
حضورت، بزرگترین خوشبختیست.
تو که باب خدایی، واسطه فیض الهی، دریای رحمت و جود و کرمی...
ما را دریاب...
🍁روزهای آخر شعبان است. کوتاهیهایمان زیاد است.
ما که خودمان را برای ماه بزرگ خدا آماده نکردهایم.
تنها با کمک تو میتوانیم وارد ماه مهمانی خدا شویم.
ببین دستمان به سویت دراز شده است.
ردمان نکن آقای خوبیها...
🌸 زیباترین بهارم پایان انتظار است
وقتی رسد نگارم، هر روز من بهار است
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
☘زیبایی درون
🌸لبخند زنان زیبایی وجودت را نثار خانوادهات کن.
🌺گل را ببین چه زیبا، صبحگاهان زیبایی وجودش را به نمایش میگذارد تا دیگران با دیدن او نشاط بر جانشان بنشیند.
🍁تو هم لبخند زنان در هر صبحگاه زیبایی کلام و قلبت را به نمایش بگذار و سایه مهرت را بر سر اطرافیانت بینداز.
#صبح_طلوع
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨اهل نماز اول وقت هستی؟
💠از ویژگی های بارز شهید شهریاری التزام به نماز اول وقت بود. فرقی نمی کرد خانه باشد یا دانشگاه، شهر باشد یا بیابان و کوه.
❇️برش اول:
🌾سه شنبهها همراه دکتر و برخی دوستان فوتبال میرفتیم. یک بار موقع رفتن، دکتر هندوانه ای خرید تا بعد از فوتبال بخوریم. وقتی فوتبال تمام شد، ما دویدیم سمت هندوانه؛ اما دکتر با همان لباس ورزشی در زمین چمن شروع کرد به نماز خواندن.
❇️برش دوم:
🌾بارها اتفاق افتاده بود وقتی کوه بودیم؛ وقت اذان، به نماز میایستاد؛ آن هم چه نمازی. تا ایشان نمازشان را شروع کنند ما نمازمان را تمام کرده بودیم. یادم هست اردوی خانوادگی بود. رفته بودیم منطقه سرسبز الموت قزوین. ما همه سرگرم زیبایی های طبیعت بودیم و دکتر منتظر وقت اذان تا نمازش را بخواند.
📚شهید علم؛ دانشمند شهید دکتر مجید شهریاری در آینه خاطرات؛ تهیه و تنظیم: دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی،صفحه ۳۴_۳۳
#سیره_شهدا
#شهید_شهریاری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
💠 تک فرزندی
✅خانوادههای تک فرزند دچار تنشهایی مثل تک بعد بودن، حساس بودن، وابستگی بیش از حد و عدم استقلال در فرزندانشان میشوند.
🔘برای تربیت ابعاد مختلف وجودی فرزندمان، بهتر است از سه به بالا فرزند داشته باشیم تا علاوه بر تأمین نیازها روحی و روانی از نظر روابط اجتماعی هم پخته و آماده حضور در جامعه شوند.
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_ترنم
#ارتباط_با_فرزندان
#عکسنوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir