eitaa logo
مسار
343 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
574 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍سکوت علفزار 🍃در وسط علفزار، علف‌های خودرو نرمی، شبیه چمن می‌بینم. پابرهنه روی آن‌ها راه می‌روم. پاهایم را ماساژ می‌دهند. احساس سُبکی و راحتی به من دست می‌دهد. چیزی شبیه راه رفتن روی ابرها همان‌قدر رها و آزاد. لطافت و خنکی علف‌ها به عمق جانم می‌نشیند. ☘بعد از گذشتن از آن خیابان پر سروصدا و شلوغ، شنیدن بوق‌های ممتد ماشین‌ها، در این مکان آرامشی به قلبم می‌نشیند. بعد از ساعت‌های متمادی پشت چراغ قرمز ماندن، پشت‌ سرگذاشتن ترافیکی طولانی و حرکتی شبیه لاک‌پشت با آن دود و دم و آلودگی، این هوای پاک و لطیف دلم را التیام می‌بخشد. خاطرات گذشته از صفحه ذهن بیرون نمی‌روند. 🎋یک هفته پیش در آن سلول تنگ و تاریک بوی تعفن مشامم را ‌آزار می‌داد؛ ولی الان، بوی عطر گل‌های وحشی بینی‌ام را قلقلک می‌دهد. آنجا گذر زمان در میان صداهای جیغ و ناله زندانیان و قهقهه مستانه شکنجه‌گران گم می‌شد. آن‌روزها گوشم پُر از صداهای دلخراش بود؛ اما اینجا صدای پرندگان خوش آواز آن را می‌نوازد. ⚡️به خودم نگاه می‌کنم شکنجه‌های روحی و جسمی زندان از بدن کسی که عادت داشت هر روز پنج کیلومتر بدود چیزی باقی نگذاشته است. 🌸به همسرم نگاه می‌کنم. او که با حرف زدن، سکوت را نمی‌شکند. می‌فهمد بعد از دوران سخت گذشته چقدر نیاز به این آرامش و سکوت دارم. در تمام دوران سیاه‌چال‌‌های داعش، خیالم راحت بود. می‌دانستم نجمه به خوبی از عهده بچه‌ها و زندگی برمی‌آید. 🌾این روزها بارها و بارها از او بابت تمام خوبی‌هایش تشکر کردم. بی‌هوا دستش را می‌گیرم. در حال و هوای خودش است. کمی جا می‌خورد. خیلی زود لبخند روی لبانش می‌نشیند. ✨دستش را نوازش می‌کنم. لباهایم را بر روی دستش می‌گذارم. بوسه‌ای به پاس محبت‌هایش بر آن می‌نشانم. از صمیم قلب می‌گویم: «نجمه‌جان دوست دارم. » 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌸لحظه‌ای آرامش با دوستانش دور دور رفت. بگو و بخند داشت. رانندگی دخترها سوژه جدیدی بود که مسخره‌شان کنند. آهنگ‌های خَفَن گوش کردند و معروفترین کافی‌شاپ شهر رفتند. ♨️اما همچنان دلش بی‌تابی می‌کرد. آرام و قرار نداشته و ندارد. آشوب درونش تمام نمی‌شود. 💥به فکر فرو رفت. روز خوشی را پشت‌سر گذاشته است. ⁉️چرا خوشی‌هایش او را به آرامش نمی‌رساند؟ او که هر چه بخواهد برایش فراهم است. جایی نیست تا پول هنگفتی بدهد و چند مثقال آرامش بخرد؟ ✨"أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ؛ بدانيد كه تنها با ياد خدا دلها آرام مى‌گيرد." 📖سوره‌رعد، آیه۲۸. 🆔 @tanha_rahe_narafte
⚡️دویدن‌هایِ ما ⭐️دویدن‌هایِ آخر ما، و خریدن‌هایِ آخر تو نفس نفس زدن‌هایِ آخر ما، آغوش بازکردن‌هایِ ویژه تو. ✨به‌راستی جنس " حی علی الفلاح " های ماه رمضان، با همه ماه‌ها فرق دارد... مؤذن می‌خواند، ما می‌دَویم، و تو چه عاشقانه می‌خَری تشنگی‌ ما را ... 🌈معبود من! نفس‌ها و خواب‌ها که عبادت شوند، عبادت‌ها را چگونه می‌خری؟! 🥀مولای مهربانم از همین الان بُغض راه گلویمان را گرفته است. فراق سخت است، آن‌هم جدا شدن از خوان گسترده تو دلمان برای ماه مهمانی‌ات تنگ می‌شود کاش تمام نمی‌شد... 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨مراعات کردن 🌸علی برای خودش لباس نمی خرید. همیشه آنچه که داشت را مرتب و تمیز نگه می‌داشت. ☘یک بار برای مدرسه اش کت خریدم؛ اما علی آن را نپوشید. می‌گفت: «مادر برایم لباس معمولی بخر. در مدرسه بعضی از بچه‌ها یتیم هستند، خیلی ها فقیرند، دلم نمی‌آید من لباس نو بپوشم و آنان نداشته باشند. » راوی: مادر شهید 📚هوری؛ زندگی نامه و خاطرات سردار شهید علی هاشمی، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی؛ ص۱۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨کودک مسئول 📝 آموزش مسئولیت پذیری به کودک یعنی به فرزندتان اجازه بدهید خودش کارهایش را انجام دهد. مسئولیت پذیری در کودک امری ذاتی نیست و هیچ کودکی به صورت کودک مسئول بدنیا نمی آید. 📝 کودک باید بداند هر روز کارهای زیادی در خانه انجام می شود و هر کس مسئول انجام کاری است. او هم به عنوان یکی از اعضا باید خدماتی را ارائه کند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بهترین دوست 🍃خانم معلم آخر زنگ به دانش آموزان کلاس پنجم گفت: «بچه‌ها یه مسابقه داریم. » بعضی از دخترها با بغل دستی‌شان شروع کردند به حرف زدن، چند نفر پرسیدن چه مسابقه‌ای؟ ☘خانم رحیمی گفت: «هر کسی بذری توی گلدون بکاره، وقتی جوانه زد و رشد کرد، بیاره مدرسه، هر گلدونی که سرسبز باشه، برنده مسابقه‌ست.» 🌸زنگ آخر زده شد. زهرا کوله ‌‌پشتی‌اش را برداشت و از دوستانش خداحافظی کرد. به سمت خانه‌شان راه افتاد. 🎋وقتی زهرا به خانه رسید. دست و صورتش را شست. جریان مسابقه را برای مادرش تعریف کرد. ⚡️مرضیه به زهرا گفت: «برای این که تکلیف معلم رو خوب انجام بدی، لازمه در مورد کاشت بذر اطلاعات درستی داشته باشی.» 🍃_چطوری مامان؟ ☘_با خوندن کتاب. 🔹مرضیه همراه زهرا برای خواندن نماز جماعت راهی مسجد شدند. بعد از اقامه نماز مغرب و عشاء به کتابفروشی نزدیک مسجد رفتند. زهرا با کمک مادرش کتابی در مورد پرورش گل و گیاه خرید. 🔘زهرا با دقت کتاب را خواند. مادرش هم بذر پیچک نیلوفر را تهیه کرد. مرضیه پرسید: «زهراجان توی کتاب چی نوشته بود.» 🔸_مامان، لایه بیرونی بذر رو با چاقوی تیز برش بزنیم و یکی دو روز در آب ولرم خیس کنیم تا بهتر جونه بزنه. ✨مرضیه به زهرا کمک کرد تا بذر را آماده کند و در گلدان بکارد. زهرا گلدان را در جای آفتاب‌گیر گذاشت و به مقدار لازم و مرتب آبیاری کرد. بعد از مدتی گلدانش گل‌های شیپوری صورتی و بنفش داد. 🍃زهرا گلدان را به مدرسه برد. همه با تعجب به او و گلدان قشنگش نگاه کردند. خانم معلم گلدان‌های را که بچه‌ها به کلاس آورده بودند را نگاه کرد. تنها، گلدان زهرا سرسبز و گل داده بود. 🌾خانم رحیمی رو به دانش آموزان گفت: «برنده مسابقه، زهرا‌ست.» 🌸معلم از زهرا پرسید: «چطوری گل به این قشنگی رو پرورش دادی؟» ☘_با کمک مادرم کتابی در مورد گیاهان خریدم. 🌺_بچه‌ها بهترین دوست شما، کتاب‌های خوبه. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🗾جاده پرپیچ ناهموار ♨️در جاده‌ای پر پیچ وخم حرکت می‌کرد. مانعی جلوی پایش افتاد. از حرکت دست نکشید. در جستجوی راه حل بود؛ چون طعم تجربه‌ی صبر و شکیبایی را چشیده بود که راه گشاست. 📌با تمام وجود می‌دانست تسلیم غم و اندوه شدن کار بیهوده‌ای است. فریاد زد، هیچگاه در زندگی به بن بست نمی‌رسم؛ زیرا با توکل به خدا، هر سختی را می‌توان پشت سر گذاشت. 💯آرام زیر لب گفت:«روزی به اسرار همه اتفاقات شيرين و تلخ زندگی پی می‌برم؛‌‌ تقديرات الهى از روى حکمت هست حالا چه از حقيقت آن آگاه باشم یا نباشم.» ✨قلْ لَنْ يُصِيبَنَا إِلَّا مَا كَتَبَ اللَّهُ لَنَا هُوَ مَوْلَانَا وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ»؛ «بگو جز آنچه خدا براى ما مقرر داشته هرگز به ما نمى ‏رسد او سرپرست ماست و مؤمنان بايد تنها بر خدا توكل كنند.» 📖سوره توبه، آیه ۵۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 بودن و رسیدن ☀️ نور خورشید، از لابه لای پنجره صورتم را نوازش داد و روشنایی روز را تقدیمم کرد. 🌸 دست‌هایم را رو به عظمت خداوند بالا می‌برم و بلند می‌گویم؛ خدایا شکرت که به من نفس دوباره‌ای بخشیدی، برای بودن و رسیدن به آنچه امروز من را به تو نزدیکتر می‌کند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ تحصیل خارج از کشور 🍃سید به تحصیل علاقه زیادی داشت. پدرش وقتی این علاقه را در او دید، پیشنهاد کرد که برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برود. 🌸سید محمد تقی پیشنهاد پدرش را قبول نکرد. می گفت: «ما خارجی نیستیم. هر چه بخواهیم شویم در همین جا می شویم.» راوی: اشرف السادات سید عبادی: مادر شهید 📚سیرت رضوانی؛ زندگی نامه و خاطرات سردار جهادگر شهید محمد تقی رضوی، نویسندگان: عیسی سلمانی لطف آبادی و همکاران، ص۱۹ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠آثار نگاه محبت آمیز ✅مهم­‌ترین رفتار در برابر پدر و مادر تواضع و فروتنی است. 🔘بهتر است با خوشرویی و مهر به آن‌ها نیکی و احسان کنیم. 🔹پیامبر صلی‌الله علیه و آله:«نگاه پر مهر و محبت فرزند نیکوکار به پدر و مادرش ثواب حج دارد.» 🔺از حضرت پرسیدند: «اگر فرزند روزی صد مرتبه به والدین نگاه کند، آیا آن ثواب افزایش می‌یابد؟» فرمود: «بله، خداوند بزرگتر از آن است که شما فکر می‌کنید، چون برای آن قدرت مطلق، اعطای چنین ثواب‌هایی بسیار آسان است.»* 📚*بحارالانوار، ج ۷۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍کلاس زبان 🍃انگار چیزی مثل پُتک به سرش کوبیده شد. سرش را میان دو دستش گرفت. حرکات جلف و زننده سارا و مهسا سرش را به ‌درد آورد. 🎋کلاس زبان تمام شد. همهمه‌ای کلاس را فرا گرفت. دستانش را روی دسته صندلی گذاشت. پیشانی‌اش را روی آن‌ها گذاشت. 🌸بی‌توجه به "عارفه عارفه ‌" گفتن سارا، چشمان مشکی‌اش را بست. دستی به روی شانه‌اش نشست و تکانش داد. صدای پُر از ناز و کرشمه سارا، حالش را بهم زد. هنوز سعید و محسن کلاس را ترک نکرده‌ بودند و با پوزخند به حرکات سارا نگاه می‌کردند. 🍂چشم غُره‌ای به او رفت. سارا با چشمانی گشاد نگاهش کرد: «چته! چرا این شکلی نگاه می‌کنی؟! » ☘سعید و محسن کوله‌هایشان را برداشتند. وقتی از کنار سارا رد شدند، سعید به او تنه‌ای‌ زد و محسن تیکه‌ای پراند. ⚡️چین روی پیشانی عارفه بیشتر شد: «همینو می‌خواستی؟! چند تا چشم دریده دنبالت بیفتن! حواست هست اینجا کلاسه نه سالن مُد! » 🍃سارا قهقهه‌ای مستانه زد و با تمسخر گفت: « بروبابا! کی بود چند وقت پیش التماس می‌کرد منو تو جمع خودتون راه بدین. از لارج بودنتون خوشم میاد.» 🍁دستان عارفه یخ کرد. توی چشمان قهوه‌ای سارا زُل زد و با صدای لرزانی گفت: «درسته. اما تو دیگه شورشو دراُوردی! » 💥صورت سفید سارا سرخ شد. با صدای خشنی که دیگر خبری از عشوه‌گری نداشت به عارفه خیره شد: «خوبی بهت نیومده. لیاقتت همون کلاغ سیاه و اُمل کلاس، زهراست. » 🔹مهسا شوک‌زده به دعوای سارا و عارفه نگاه کرد که دستش را کشید و به طرف در کلاس برد. در کلاس را محکم بهم کوبید. 🔘ضربان قلب عارفه تند زد. دلش شکست. قطره اشکی از گوشه چشمان دُرُشتش، به روی پَر شالش چکید. نگاه مهربان و نگران مادر جلوی چشمانش نشست. صدایی از درونش با او حرف زد: «عارفه تو لیاقتت بیش از ایناست. مادرت رو ببین! تو عاشق وقار و متانت مادرتی. تو از جنس اینا نیستی. » 🍃کتاب زبان را داخل کوله خاکستری‌اش گذاشت. فکر و خیال، کلاف سردرگمی شد که در سرش رژه می‌رفت. 🌾دستگیره در را به طرف پایین کشید‌. چشمش به تابلوی روی دیوار افتاد. تابلو همیشه آنجا بود. همیشه نگاه عارفه به آن می‌افتاد ولی این بار حال او شبیه همیشه نبود. لب‌هایش تکان خورد: 🌸حالِ‌دل، باتوگفتنم، هوس‌است خبـرِدل، شنفـتنـم، هـوس‌است اےصبـا، امشبـم مـدد فـرما.. ڪہ‌سحرگه، شکفتنم، هوس‌است "حافظ‌شیرازے" 🆔 @tanha_rahe_narafte
💡کلید امتحان 🔖فردا امتحان مهمی داشت، هر طور شده بود باید در آزمون قبول می شد. خیلی برای این امتحان وقت گذاشته بود، چندین بار درس هایش را مرور کرده بود؛ ولی نگرانی تمام وجودش را فرا گرفته بود. نیاز به آرامش داشت. کلید آرامش را گم کرده بود. 📱گوشی تلفنش را برداشت شماره مریم دوستش را گرفت، کلی از استرس و هیجان امتحان فردایش گفت. می خواست هر طور شده خودش را آرام کند .گوشی را که قطع کرد هنوز ته دلش عجیب بی قرار بود. 📿چشمش به جانمازش روی طاقچه افتاد، وضو گرفت و سر سجاده اش دو رکعت نماز خواند و بعد دست هایش را برای خواندن دعا بالا برد تازه ته دلش قرص شد. 👀نگاهی به عمق درونت کن ببین فطرتت دستت را گرفته و به کجا می‌کشاند، چشم‌هایت را باز کن می‌بینی که دلت آرام شده است. ✨"أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ؛ بدانيد كه تنها با ياد خدا دلها آرام مى‌گيرد." 📖سوره‌رعد، آیه۲۸. 🆔 @tanha_rahe_narafte