eitaa logo
مسار
337 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
534 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
🛳 کشتی نجات 🦒میدونی دردناک‌ترین لحظه کجاست؟؟وقتی هست که یه زرافه از کشتی بابات برات بای بای کنه! 🗻حضرت نوح‌علیه‌السلام با دیدن امواجی به بزرگی کوه دل‌نگران پسرش شد و از او خواست که از خر‌ شیطان پیاده شه و سوار کشتی شه! پسر حضرت نوح پناه بردن به کوه شهرشان را به پناه‌بردن به کوه واقعی ترجیح داد! ❗️محیط ناسالم و انتخاب اشتباه بود که باعث شد کوه واقعی را تشخیص نده! ✨وَهِيَ تَجْرِي بِهِمْ فِي مَوْجٍ كَالْجِبَالِ وَنَادَي نُوحٌ ابْنَهُ وَكَانَ فِي مَعْزِلٍ يَا بُنَيَّ ارْكَب مَّعَنَا وَلاَ تَكُن مَّعَ الْكَافِرِينَ ؛ و كشتى آنها را از لابلاى امواجى همچون كوه پيش مى‌برد. در اين هنگام نوح فرزندش را كه در گوشه اى قرار داشت صدا زد وگفت: اى پسرم!ايمان بياور و با ما سوار شو و با كافران مباش. 📚سوره هود، آیه ۴٢. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ حواله دریافت زمین 🍃عباس از این‌که کاری کند که مورد تقدیر مردم قرار بگیرد، سخت ابا داشت. وی در یادداشت روز هشتم تیر ۱۳۶۰ می‌نویسد: «دلم نمی‌خواهد از سختی‌ها با مهناز حرفی بزنم. دلم می‌خواهد وقتی خانه می‌روم جز شادی و خنده چیزی با خود نبرم نه کسل باشم، نه بی‌حوصله و خواب‌آلود تا دل مهناز هم شاد بشود. ☘اما چه کنم؟ نسبت‌به همه‌چیز حساسیت پیدا کرده‌ام. معده‌ام درد می‌کند. این اسهال و استفراغ خونی هم که دیگر کهنه‌شده. دکتر می‌گوید فقط ضعف اعصاب است. 🎋چطور می‌توانم عصبی نشوم ؟! آن روز وقتی بلوارِ نزدیکِ پایگاهِ هواییِ شیراز را به نام من کردند، غرور و شادی را در چشم‌های مهناز دیدم. خانواده خودم هم خوشحال بودند. حواله زمین را که دادند دستم، من فقط به‌خاطر دل مهناز گرفتم و به‌خاطر او و مردم که این‌همه محبت دارند و خوبند پشت تریبون رفتم. 🌾ولی همین‌که پایم به خانه رسید، دیگر طاقت نیاوردم. حواله زمین را پاره کردم، ریختم زمین. یعنی فکر می‌کنند ما پرواز می‌کنیم و می‌جنگیم تا شجاعت‌های ما را ببینند و به ما حواله خانه و زمین بدهند! کاش این سفر یک‌ماهه کمی حالم را بهتر کند. سفری در راه است و من می‌فهمم مهناز چقدر به یک شوهر خوب و خوش‌اخلاق احتیاج دارد. 🌸باید با زبان خوش قانعش کنم که انتقال به تهران، یعنی مرگ من. چون پشت میزنشینی و دستور دادن برای من مثل مردن است. راوی: نرگس خاتون دلیری روی فرد؛ همسر شهید 📚 آسمان؛ دوران به روایت همسر شهید. نوشته زهرا مشتاق، صفحه ۵۴ و ۵۵ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍محبت هدفمند ❤️محبت کردن هیچ گاه نباید مانعی بر سر راه تربیت کودک باشد، بلکه باید محبت وسیله‌ای باشد که راه تربیت را هموارتر کند. ✨ از این رو در موقع اظهار محبت به کودک از روی دیگر سکه یعنی جدیت و تربیت غافل نشوید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍محروم 🍁وسط بازار سرگرم تماشای اسباب‌بازی‌های داخل پاساژ شد. دست خود را از دست مادر بیرون کشید. پشت‌ویترین به تماشای عروسک‌ها ایستاد. عروسکی چشمش را گرفته بود. عروسک عجیب شبیه او بود. موهای طلایی و چشمان آبی آسمانی داشت. 🌸داخل مغازه رفت. دوست داشت عروسک را بغل کند. نگاهی به اطراف خود کرد تا مادر را صدا کند. چشمانش دودو زد. ابرهای متراکم چشمهایش را فرا گرفت. کم‌کم شروع به باریدن کرد. اول صدایی از گلویش بیرون نمی‌آمد؛ ولی طولی نکشید صدای سوزناک گریه هم شنیده شد. 🔥آقایی به طرفش رفت تا او را به حرف بگیرد و اطلاع به دست آورد. شرارت در چشمانِ خیره مرد دیده می‌شد. کنارش رفت. دستی روی موهای طلایی‌اش کشید: «اسمت چیه کوچولو؟ » صدایِ گریه فرزانه بالاتر رفت. _شکلات، پفک و بیسکویت چی می‌خوای برات بخرم؟ 🌺خانمی که مانتوی طوسی رنگ داشت و روسری را لبنانی بسته بود ناخودآگاه حواسش به طرف دختر جلب شد. خودش را به فرزانه رساند. مرد که فکر کرد مادر فرزانه است حق‌به‌جانب گفت: «خانم بیشتر حواستون به دخترتون باشه. » با چهره‌ای گرفته آن‌ها را تنها گذاشت. ☘سعیده خانم که فهمید او گُم شده است، نشست. آغوش خود را باز کرد. فرزانه با کمی تردید به سمت او رفت. گریه فرزانه قطع شد‌؛ ولی بریده بریده مامانش را با گریه صدا می‌زد. 🌼در همین وقت خانمی که تند و تند قدم می‌زد. به نفس نفس اُفتاده بود، به آن‌ها رسید. چشم‌های فرشته سرخ سرخ شده بود. دست‌هایش می‌لرزید. بدنش یخ کرده بود. با صدای گرفته فرزانه را صدا زد. ☘فرزانه سرش را از روی شانه سعیده خانوم برداشت. با دیدن مادر صدای گریه‌اش بلندتر شد. با عجله خود را به مادر رساند. مادر که خود را آماده کرده بود او را حسابی دعوا کند، دلش به رحم آمد. او را به آغوش کشید: «دختر گُلم غصه نخور. دیگه تموم شد. الان پیشتم. » 🔆فرشته‌ خانم در دل خود را شماتت می‌کرد که چرا بی‌احتیاطی کرده است. حالا می‌فهمید حق با زهراست. در حق بچه ظلم بزرگی‌ست که او را از خواهر و برادر محروم کنند. حتما به همسر خود خواهد گفت من اشتباه کردم. فرزانه هم خواهر می‌خواهد هم برادر. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔥واگویه‌ی یک آخر خطی! ❌من به هیچ دردی نمی‌خورم پس هیچ دلیلی وجود نداره که روی زمین باقی بمونم. مگه کسی هست که نیاز به من داشته باشه؟؟! 🔻وقتی نگاه می‌کنی می‌بینی‌ یا کنکور قبول نشده است یا حداقل رتبه گرفته یا رشته موردعلاقه اش رو به‌دست نیورده. 🔻شاید هم جواب رد توی خواستگاری شنیده!😱 🔻یا پول کافی برای خرید ماشین نداشته. و... ✅اولیای خدا نه خودشون ناامید میشدن نه دست از سر کچل ناامیدها برمی‌داشتند!(تا توان داشتن کمکشون میکردن😉) ❌ چون يأس، نشانه ى كفر هست. چرا کفر؟؟ چون ناامید مدام تکرار می‌کنه که قدرت خدا ته کشیده؟؟!🤔 ✨ يَا بَنِيَّ اذْهَبُواْ فَتَحَسَّسُواْ مِن يُوسُفَ وَأَخِيهِ وَلاَ تَيْأَسُواْ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِنَّهُ لاَ يَيْأَسُ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ ؛ اى پسرانم (بار ديگر به مصر) برويد و از يوسف و برادرش جستجو كنيد و از رحمت خداوند مأيوس نشويد، حق اين است كه جز گروه كافران از رحمت خداوندى مأيوس نمى شوند. 📖سوره یوسف، آیه ٨٧. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨به فکر برادرت هستی؟ 🍃پیکرش را با دو شهید دیگر ، تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می گفت  یکی از آنها آمد به خوابم و گفت: «جنازه من رو فعلا تحویل خانواده ام ندید! » ☘از خواب بیدار شدم هرچه فکر کردم کدامیک از این دو نفر بوده نفهمیدم. گفتم ولش کن خواب بوده دیگه. فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت. اینبار فورا اسمش رو پرسیدم. 🌷گفت: «امیر ناصر سلیمانی. » 🍃از خواب پریدم رفتم سراغ جنازه ها. روی سینه یکیشان نوشته بود(شهید امیر ناصر سلیمانی ) 🌾بعدها متوجه شدم توی اون تاریخ خانواده اش در تدارک مراسم ازدواج پسرشان بوده‌اند شهید خواسته بود مراسم برادرش به هم نخورد. 📚فرمانده قهرمان قهقه، ص۳۶ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💎پس‌انداز در دجله ❌صدای فریاد پسرش در سر او اکو می‌شد. ناسازگار و غُرغُرو شده بود. سر کوچکترین موضوع قشقرقی به‌پا می‌کرد آن‌طرفش ناپیدا. وقت عصبانیت دیگر احترام بزرگتر هم حالیش نمی‌شد. 💔دل پدر شکست. خونش به جوش آمد. خواست او را نفرین کند؛ ولی خاطرات گذشته پیش چشمش رژه می‌رفت. وقتی که به پدرش بی‌اعتنایی می‌کرد. حرف او را پشت گوش می‌انداخت. بر سر او داد می‌زد. ☀️به یاد ضرب‌المثلی افتاد که بارها و بارها شنیده بود؛ اما بدون فکر از کنارش رَد شده بود: «تو نیکی می‌کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز. » اگر کمی با سخنان اهل‌بیت‌ علیهم‌السلام حشر و نشر داشت. سبک زندگی درستی داشت هرگز به این بلا گرفتار نمی‌شد. 🌸امام صادق علیه‌السلام می‌فرماید: برّوا أبائکم یبرّ کم أبناؤکم؛ به پدرانتان نیکی کنید تا فرزندانتان به شما نیکی کنند. 📚بحارالأنوار، ج ۷۱، ص‌۶۵. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍دنیای مجازی 🍃آرام آرام شب، چادر سیاه بر سر کرد. شب همیشه پر از رمز و راز است، ستاره‌ها به زمین لبخند زدند. مهتاب تنها چراغ جاده درخشید. یوسف به آسمان نگاهی کرد و گفت:«شب هم زیباست، زیبایی‌های آسمان را از دست ندید.» ☘ماشین خسته‌ی یوسف زوزه کشان از گردنه‌ی باریک جاده، قصد بالا رفتن داشت. مهشید و مهسا جلوی ماشین کنار دست پدرشان نشسته بودند. از نسیم خنک پاییزی صندلی‌ آهنی پشت وانت سرد بود. عاطفه برای این که جای بچه‌ها گرم باشد، خودش زیر چادر پشت وانت نشست و با اصرار سامان را فرستاد تا کنار پدرش بنشیند. ⚡️کم کم عاطفه سردش شد. پتوی سربازی یوسف را از کنار وسایل برداشت و دور خودش پیچید. بچه‌ها بهم گفتند: «هوای پاییز، حسابی غافلگیرمون کرد.» 🎋در آن شرایط سخت نگاه بچه‌ها به دست‌های پدر بود. ماشین در میانه‌ی مسیر از نفس افتاد و یک ‌باره خاموش شد، اندک گرمایی هم که از بخاری ماشین به پاهای بچه‌ها می‌خورد، ته کشید. پسر نوجوانش دل نگران، نگاهی به مادر و پدرش انداخت به خودش گفت: «بهترین گوهرهای زندگیم، از وجودتون همیشه قلبم پر از مهر و محبت میشه.» ⚡️سامان دست به دعا برداشت: « خدایا! به پدرم کمک کن تا به جای امنی برسیم.» 🌾مهسا بی اختیار یاد اتفاق صبح افتاد. وقتی پست خود را در فضای مجازی گذاشت. همان لحظه مادرش وارد اتاق شد تا به او بگوید بعد از ظهر به روستای پدری‌اش می‌روند که او با صدای بلند گفت: «هزار بار نگفتم، نیا تو اتاقم.» مهسا در پستش نوشته بود :«همه‌ی هستی‌ام مادر. » 🌸با خودش فکر کرد پستی که گذاشتم چقدر «پسندیدم» خورد؛ اما الان در سرمای پاییز تمام هستی‌ام «مادر» پشت وانت نشسته در حالی که صبح سرش فریاد زدم. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ اهل اعتدال _مستأجر حیف نون اذیت می کرد... حیف نون به پسرش گفت: « برو بهشون مؤدبانه تذکر بده، ادامه بدن بیرونشون می کنیم. » _پسر حیف نونم می‌رود و به آنها می‌گوید: « اگه شما سختتونه پاشین مشکلی نیس. بابام گفته: ما پا میشیم. »😂 🌳🍄🌳🍄 💡فرزندم در هر امری بکوش تا اهل اعتدال باشی! خداوند با اینکه ما رو دائما به کمک و همیاری توصیه کرده، ولی در قرآن‌کریم به ما می‌گوید که حتی توی امور خیر هم اندازه نگه داریم که اندازه نکوست.😉 ✨وَلَا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلَىٰ عُنُقِكَ وَلَا تَبْسُطْهَا كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُومًا مَحْسُورًا ؛ و نه هرگز دست خود (در احسان به خلق) محکم به گردنت بسته‌دار، و نه بسیار باز و گشاده‌دار، که (هر کدام کنی) به نکوهش و درماندگی خواهی نشست. 📖سوره‌اسراء، آیه۲۹. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨خادم حرم 🍃محمد رضا توی جبهه بود. خوابش را دیدم. از در که آمد داخل لباس خدام امام رضا (ع) را پوشیده بود. یک روحانی سید هم همراهش بود. انگار که عجله داشته باشد. آمد جلو و گفت: «امام رضا (ع) مرا به خادمی خود قبول کرده. حالا هم آمدم با تو خداحافظی کنم. » این را گفت و رفت. 🌸از خواب که بیدار شدم خیلی پریشان بودم تا اینکه خبر شهادتش را آوردند. حساب کردم همان شبی که آمده بود به خوابم، مهمان امام رضا (ع) شده بود. راوی: همسر شهید 📚 خط عاشقی ۳؛ خاطرات عشق شهدا به امام رضا (ع)، گردآورنده حسین کاجی، باز نویسی: مهدی قربانی، صفحه ۲۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠استقلال میوه‌ی محبت ✅ فرزندان نیازمند محبت ما هستند؛ امّا محبت بیش از حد، مانند انجام بیشتر کارها توسط پدر ومادر و ایجاد وابستگی برای آنها، به نوعی ظلم به آن‌ها محسوب می‌شود نه محبت به آنها. 🔘والدین باید در یک رابطه‌ی تعاملی و هوشمندانه، هم محبت کنند و هم آنها را مستقل وهوشمند، بار بیاورند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍شلخته 💦 از سر و رویش عرق می‌ریخت. کلی کار روی سرش آوار شده بود. بچه را بغل کرد همانطور که درسش را می‌خواند او را هم خواب کرد. 🍃دوست داشت می‌توانست ساعت را نگه دارد تا کارهایش را بکند. بعد دوباره حرکت دهد و به صدای تیک‌تاک آن گوش کند. عقربه‌هایِ ساعتِ روی دیوار، ‌نشان می‌داد خیلی زود ساعت دو شده است. زودتر از آنچه فکر می‌کرد. 🔑الان هست که کلید در قفل بچرخد. محسن از در وارد شود. بو بکشد. بوی غذا را استشمام نکند. نگاه کند سر و وضع خوبی از سمیرا نبیند. با کوهی از خستگی خود را روی مبل ولو کند. کیفش را با شدت به زمین بکوبد. چشمانش را روی هم بگذارد. دستش را روی پیشانی نگه دارد. خروپف به ثانیه‌ای نکشد به هوا برخیزد. 💎این‌ها همه خیالات و تصورات سمیرا از آمدن همسرش بود. لب‌هایش کش آمد. بچه را گوشه‌ای گذاشت. به اوضاع شلخته خود نگاه کرد. حق با فاطمه بود: «بچه کم زندگی بهتر همش دروغه! » ☘زندگی شادتر و بچه بیشتر ورد زبان فاطمه است. او که فقط یک بچه دارد پس چرا زندگی بر وفق مرادش نیست؟ زندگی راحت‌تر کجاست او که نمی‌بیند؟ یک لحظه هم مازیار از بغلش پایین نیامد. ☀️با خود واگویه کرد: «اگر همان سال اول بچه‌دار شده بودم الان دختر بزرگی داشتم ده ساله، سمانه صدایش می‌زدم. بچه دوم هم دختر، آن یکی را سودابه می‌گذاشتم. بچه سوم پسری که ماهان صدا می‌کردم. بعد پسرم مازیار بچه چهارم بود. 🌸آنوقت دخترم سمانه بچه را خواب می‌کرد. هر وقت یکی بهانه می‌گرفت آن یکی کمک دستم می‌شد. کارهای خانه را با هم با خنده و شوخی انجام می‌دادیم. 🚪کلید داخل قفل همزمان با صدای زنگ چرخید. فکر و خیال هم از سر سمیرا پرید. به خود نهیب زد ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه هست. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍فداها ابوها 🍃پا روی سنگفرش صحن می‌گذارم و دست روی سینه و سلام می‌د‌هم با ترانه‌ای دخترانه؛ برای دختر باب الحوائج و دختری که بابا، فدایش می‌شد. 🌸دختری که علم را ازکناره‌های‌عرش، آموخته و در کودکی، شبهات فقیهان را پاسخ می‌گوید؛ «السلام علیک یا بی بی! السلام علیک دردانه‌ی موسی بن جعفر! خستهٔ راه نباشی بی‌بی که در عشق وصال امام و برادرت، مشقت سفر، برجان پذیرفتی!!!»😍😍 🌀نجواهای دخترانه‌ام با دخترانه‌ترین ترانه‌ی هستی، جان می‌گیرد؛ انگار روبه رویم نشسته است، روی همین فرش‌های کرم و مثل یک رفیق شفیق درددل هایم را گوش می‌دهد. 🌺_سلام بانوی پر گرفته در هوای عشق! 🌺_سلام بی‌همتا! 🍭🍭🍭روزمیلادت مبارک باد.🍭🍭🍭 سلام‌الله‌علیها 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨شهیدی که چشمانش را باز کرد 🍃هنگامی که علی اکبر را داخل قبر گذاشتند، او را به علی اکبر حسین (ع) قسم دادم و گفتم: «پسرم! چشمانت را باز کن تا یک بار دیگر تو را ببینم. آن گاه چشمانش را باز کرد» و این چنین شهید علی اکبر صادقی، پیک لشکر 27 محمد رسول ا... آخرین درخواست مادرش را اجابت کرد و برای ما تصاویری به یادگار گذاشت که بدانیم «شهدا زنده اند». 🎤راوی: مادرشهید 📚منبع: روزنامه جمهوری اسلامی، تاریخ:۱۳۸۱/۷/۲۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍دخترخلقت 🌀معصومه‌جان راستی که خلقت چیزی کم داشت اگر چون تویی، بانوی زنها نبود که سربرآستان حرمت بگذارند و دردهایشان را واگویه کنند. 🌿انگارتقدیر تو را دخترخلقت، آفریده تا تمام دخترانه‌ها را گوش باشی و زحمت مادرانه‌ها را پای مادرت، بانوی دوعالم حضرت زهرا (سلام الله علیها) نوشته است. 🌀یا مولاتی! مستانگی‌ام در بلورهای سبز رنگ لوسترحرم، چرخ می‌خورد و ده برابر در قلب وچشمم می‌نشیند. 🌀روی تمام کناره‌های‌گچ بری آیه‌نوشت رواقهایت، چشم می‌دوانم وخاکش را روی قلب و روح و صورتم، می‌کشم. 🌀چرا که همین‌هاست؛ همین عشق بازی‌های مستانه و واگویه‌های پای ضریح، همین نمازخواندن بالای سر، همین زُل زدن های بی‌پایان به مرقد و ضریحت.حتی اگر از دور، مثل من. مثل من جامانده درهمین هوای خوب حریمت!!! 🌀حتما همین‌هاست چراغ راه و دل‌گرمی برای طی کردن گردنه‌های صعب‌العبوری که با کرامت شما، راه‌ِهموار می‌شوند. 🌸بانوجان! امروز در آستانه‌ی انتخابی بزرگ، تمام دختران و زنان سرزمینم، تمام نسل آینده، و تمام آینده را از تو می‌خواهم، و می‌خواهیم بانوی کرامت!!! سلام‌الله‌علیها 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️لیلی و مجنون 🌺وقتی جلوی پای مادر تمام قامت می‌ایستاد، سفیدی رنگ چهره مادر سرخ می‌شد. چشمانش دریایی می‌شد. نگاه لیلی‌وار به او می‌کرد. صدای آرام و ظریفش به گوش می‌رسید: «سید عبدالله من که باشم تو جلوی پایم بلند می‌شوی! » ☘سید با چشمان پُر رمز و رازش نگاه محبت آمیزی به او می‌کرد با لحن شیرین خود می‌گفت: «اختیار داری منیرالسادات‌جان تو تاج سر منی. » 🌸مادر در دلش قند آب می‌شد. سرش را پایین می‌انداخت: «این کار را نکن سیدجان یک عمر با من اینگونه رفتار کردی آن دنیا شرمنده مادرم زهرا می‌شوم تو که این را نمی‌خواهی؟ می‌خواهی! » 🌼سید اینبار کنار همسرش می‌رود. غافلگیرانه دست او را می‌گیرد. بوسه‌ای بر روی دستان چروکیده او می‌نشاند. نگاه مجنون‌وارش را حواله او می‌کند: «این چه حرفیه می‌زنی سادات عزیزم. من از تو راضی‌ام. الهی خدا هم از تو راضی باشد. » 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍نه به امام هشتم یک آمریکایی اسیر ایرانی‌ها می‌شود. وقتی آزاد می‌شود فرمانده‌اش می‌پرسد: « من شنیدم ایرانیا کاری میکنن که اسرا دنباله رو عقایدشون بشن درسته؟! » سربازه می‌گوید: «نه به امام هشتم! »😂 🌳🍄🌳🍄 💡یکی از ترفند‌هایی که می‌شود با فردی که با او لج هستید یا احیاناً خدای نکرده دشمن هستید رابطه‌تان بهتر بشود این است که به او خوبی کنین‌. کادو بگیر‌. خوب حرف بزن. از محبت خارها گل می‌شوند!🌹 ✨وَلَا تَسْتَوِي الْحَسَنَةُ وَلَا السَّيِّئَةُ ۚ ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَبَيْنَهُ عَدَاوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ؛ و هرگز نیکی و بدی در جهان یکسان نیست، همیشه بدی (خلق) را به بهترین شیوه (که خیر و نیکی است پاداش ده و) دور کن تا همان کس که گویی با تو بر سر دشمنی است دوست و خویش تو گردد. 📖سوره‌فصلت، آیه۳۴. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨آیا در ذهن تان من آدم خوبی هستم؟ 🍃حاج قاسم قیامت را با گوشت و پوست خود باور داشت و برای آن برنامه ریزی کرده بود. یکی از کارهایی که انجام داد این بود از خوبان شهادت و اقرار می گرفت؛ چنان که برای برخی از دوستان شهیدش هم از مردم اقرار گرفته بود. 🌸حاج قاسم در جمع فرماندهان و نیروهای سپاه سخنرانی می کرد. گفت شما همه مؤمنید و در جمع تان افراد مخلصی وجود دارند. اقراری که از شما می خواهم این است که «آیا در ذهن تان من آدم خوبی هستم؟» ☘نگذاشت تعارفات حضار سر بگیرد. گفت: «من یک اقرار شرعی می خواهم وگرنه هر جا می روم به من قاب و هدیه زیاد می دهند و گذارم گوشه ای.» 🍃وقتی همه یکصدا بله گفتند. ادامه داد: «امیدوارم خداوند این شهادت شما را بپذیرد و امیدوارم روزی همراه با دیگران کنار جنازه ام هم این شهادت را بدهید. » 📚سلیمانی عزیز؛ گذری بر زندگی و رزم شهید حاج قاسم سلیمانی. نویسنده: عالمه طهماسبی، لیلا موسوی و مهدی قربانی، صفحات ۱۶۵-۱۶۶ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠خدمت به والدین ✅یکی از موارد نیکی به والدین کمک کردن در کارهای خانه است. 🔘بهترین فرزندان چه دختر و چه پسر، کسانی هستند که در کارهای خانه، خرید مایحتاج و نظافت و ... به والدین خود کمک کنند. حتی اگر فرزندان ازدواج کردن و دیگر با والدین خود زندگی نمی‌کنند. 🔘یاری و همراهی کردن، راهکار ساده‌ای برای نشان دادن احترام و احسان به والدین است. 🔘فرزندان ممکن است در بزرگسالی به والدین خود احتیاج نداشته باشند.اما پدر و مادر سالخورده به محبت فرزندان خود می‌اندیشند. ✅وقتی کودک بودید والدین از شما مراقبت کردند. در زمان پیری پدر و مادر، نوبت شما فرزندانست که مراقب آن‌ها باشید. 🔹«وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ حُسْناً ...»؛ «و ما به آدمی سفارش کردیم که در حق پدر و مادر خود نیکی کند ...» 📖سوره عنکبوت، آیه ۸. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍دل‌شکسته 🍃دستش را روی بوق گذاشت. شیشه‌ی ماشین را پایین کشید، کمی سرش را بیرون آورد: «راه برو دیگه! » 🎋هر چه عصبانیت داشت روی پدال گاز خالی کرد و به سرعت از کنار ماشین جلویی عبور کرد. ناگهان ماشین روی سرعت گیر پرید و صدایی داد: «ای بابا، داغون شد ... » 🌾گوشی‌اش زنگ خورد، ازصدای زنگ مداوم همراه عصبانی‌تر شد. چند لحظه به صفحه‌ی گوشی خیره ماند؛ اما پاسخ نداد. دوباره همراهش زنگ خورد، این‌بار بعد از زنگ دوم جواب داد: «سینا کجایی!؟ وقتی جواب نمیدی مادرت دل‌ نگران میشه. » ☘هنگامی که سینا از محل کارش خارج شد به شدت ناراحت و عصبی بود. گوشی را برداشت و یکسره حرف زد و فرصت گفتن حتی جمله‌ای را به پیمان نداد بعد گوشی را قطع کرد. 🍂وقتی سینا ماشین را پارک کرد، وارد خانه شد سلامی داد و یک راست به سمت اتاقش رفت. نازنین ضربه‌ای به در زد و گفت: « عزیزم، نمی‌خوای شام بخوری؟ دیر وقته.» 🍃_نگفتم کاری به من نداشته باش. 🍂مادرش سکوت کرد و به سمت پذیرایی برگشت. 🍀فردای آن شب، صبح زود سینا از خانه بیرون رفت. او در محل کارش کلافه بود، ساعتی بعد پیامک‌های سینا شروع شد. پیمان گوشی را برداشت و نگاهی به آن‌ها انداخت: «بابا! الان یک ساعته که کارم گره خورده، شما واسطه بشین از مامان بخواین منو ببخشه. بهش زنگ زدم، پیامک دادم ولی جوابمو نمیده. لطفا دلشو صاف کنه و رضایت بده تا گره‌ی کارم باز بشه. » 🌸سیامک علاقه‌اش به سینا بیشتر از آن بود که بتواند گرفتار شدنش را تحمل کند. گوشی را برداشت و به پسر همسرش زنگ زد: «پسر بابا! ان‌شاءالله گره‌ی کارت باز میشه؛ اما وقتی اومدی خونه از مادرت عذرخواهی کن. » 🎋_چشم، ممنونم بابا. 🍃پیمان خداحافظی کرد و همسرش را صدا زد. وقتی چشمش به چهره‌ی غمگین نازنین افتاد: «برایش دعا کن! سینا متوجه اثر دل شکستن تو شده، الان موفقیتشو در رضایت تو اعتقاد داره. همه مخلوقات از هم اثر و انرژی می‌گیرن. قانون طبیعته و در مورد مادر پررنگ‌تر. » 🆔 @tanha_rahe_narafte
⚡️مسافر ♨️بی‌قراری می‌کرد. مسافری داشت که منتظر آمدنش بود. دیگران او را درک نمی‌کردند. تعجب می‌کردند در نبود فرزندش چرا این‌گونه بی‌تاب است. روز به روز لاغرتر می‌شد. رنگ‌پریده و ناتوان می‌شد.انگار بیماری فراق به سراغش آمده است. گویی فرزندش، یوسفش فرسنگ‌ها از او دور است و او یعقوب‌وار چشم به راه انتظار می‌کشد. 🔺الان به این درک رسیده بود که انتظار به چه معناست. فراق کُشنده است. تازگی‌ها در خلوت خود با خدا اشک شرمندگی می‌ریخت. چرا بی‌قرار یوسف فاطمه نیست؟ با خود می‌گفت: «آن كه يوسف را مى شناسد، سوزى دارد كه افراد عادّى آن را درك نمى‌كنند. » ✨قالُواْ تَالله تَفْتَأُ تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتَّي تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهَالِكِينَ؛ (فرزندان يعقوب به پدرشان) گفتند: به خدا سوگند تو پيوسته يوسف را ياد مى كنى تا آنكه بيمار و لاغر شوى و (يا مشرف به مرگ و) از بين بروى. سوره‌یوسف، آیه ٨۵. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تبلیغ برای نماز اول وقت 🍃حاج حسن انس عجیبی با نماز داشت و این روحیه را به نیروهای تحت امرش تسری می داد. 🌸قرار بود تستی موشکی را در فضای باز تست کنیم. موقع تست باران گرفت. به حاج حسن گفتم: «بگذاریمش برای بعد. » او مخالفت کرد و گفت: «این تست باید الان انجام بگیرد حتی اگر نتیجه اش منفی باشد. » ☘اتفاقا نتیجه تست مثبت شد. بچه ها از خوشحالی همدیگر را در آغوش می‌گرفتند. حاج حسن مثل عادت همیشگی اش شروع کرد به خواندن دو رکعت نماز شکر. بعد از نماز شروع کرد برای بچه ها سخنرانی کردن. توی ذهنم بود که حتما می خواهد از پاداش نیروها برای شان بگوید؛ اما مطلب دیگری گفت: «بچه ها حالا که این تست با موفقیت انجام شده یعنی خدا به ما نگاه کرده و به ما نظر دارد. پس بیاییم از این به بعد به همدیگر قول دهیم نمازمان را اول وقت بخوانیم.» برای ما می گفت گرنه نماز او همیشه اول وقت بود. 📚با دست های خالی؛ خاطراتی از شهید حسن طهرانی مقدم؛ نویسنده مهدی بختیاری،ص ۹۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔴 توصیه امام زمان(عج) جهت حاجت روایی با خاصیتی از سوره یس 🔵 شخصی از بندگان خدا در شهر یزد گرفتاری سختی داشت خدمت حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه مشرف می شود ولی آن بزرگوار را نمی شناسد. حضرت به او فرموده بودند: «سوره یس را بخوان چون به کلمه مبین که در شش مورد آمده رسیدی حاجت خود را نیت کن و پس از قرائت سوره نیز حاجت خود را درخواست کن تا خداوند دعای تو را مستجاب نماید. » 🔺 او گفت: «چون در سوره یس نگاه کردم دیدم کلمه مبین در هفت مورد ذکر شده تعجب کردم. اما با تامل دقت کردم فهمیدم در شش مورد بدون الف و لام است ( مبین ) و در یک مورد همراه با آن می باشد ( المبین ) سپس گفت سوره را همان طوری که حضرت فرموده بود خواندم و خداوند نیز دعایم را مستجاب کرد. »   📚 صحیفه مهدیه بخش ششم صفحه ۵۸۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ صاحب گنبد فیروزه‌ای 🌾دستهایم را بالا بردم و از عمق وجودم دعا کردم. هنوز سرم را برنگردانده بودم که خانومی روی شانه ام زد. 🍂با حال گرفته جوابش را دادم. زن یک بسته شکلات جلوی دستم گرفته بود تا برای پدرش فاتحه بفرستم. 🍃«ای بابا، خدا بیامرزتش؛ اما خواهر وسط دعا ومناجات. » دلم نیامد این حرفها را بلند بگویم. توی چهره‌اش، غم و نگرانی با معصومیت خاصی در هم آمیخته بود. بی آنکه بخواهم، گفتم که چی شده؟ 🌸همین یک جمله کافی بود تا مثل یک ساختمان بلند فرو بریزد. نشست و از کودک مریضش گفت. از اینکه دکترها جوابش کرده‌اند و حالا او مانده و دنیایی نا‌امیدی از خلق و روزن امیدی بسته به صاحب همین گنبد فیروزه ای. 🍃آنقدر اشک و معصومیتش تاثیر گذار بود که وقتی رفت، نمازم را دوباره خواندم. این بار نیت کردم نماز حاجت را نه برای کسب وکار و روزی خودم که برای شفای کودک بیمار زن بخوانم. 🆔 @tanha_rahenarafte
✍روح خدا به خدا پیوست ❤️او فرشته نجات مردم ایران و امیدبخش برای تمام مظلومان جهان است. کشتی نجات از دست نامردمان روزگارست که در حق مردم جفاها کردند. ☀️مردی الهی و آسمانی که خیلی‌ها را عاشق خود کرد. از زالوصفتان شرق و غرب نمی‌ترسید با قدرت جلوی آن‌ها ایستاد. چهره فریبکار و نقاب زده آمریکا و صهیونیست جهانی را برای همه آشکار کرد. 🌓آخرین شبی که در میان ما بود، دست‌های کوچک و بزرگ بالا رفتند، لب‌ها می‌لرزید. اشک‌ها جاری بود ذکر ‌" امّن‌یجیب" از گوشه گوشه ایران به آسمان بلند شد. شفای رهبر خدایی خود را از خدا می‌خواستند. ▪️افسوس که روح خدا، باغبان انقلاب، بعد از عمری مجاهدت به ملکوت اعلی پیوست. خیل فرشتگان الهی، صف کشیدند به استقبال سلاله پاک زهرا که زمینه‌ساز فرج شده است. 🏴انالله‌وانا‌الیه‌الراجعون🏴 🆔 @tanha_rahe_narafte