🔥آه مادر
❄️کمر درد و پا درد لحظهای راحتش نمیگذاشت. پشت پنجره روی تخت نشسته بود و به باغچه که درختان و گلهایش پژمرده و بیروح و طراوت شده بود، نگاه میکرد.
♨️هر چند ثانیه یک آه میکشید و خطاب به حاج ماشاءالله خدابیامرز میگفت: نور به قبرت بباره حاجی.
🔆یکسالی میشود که شوهر ننهصفورا به رحمت خدا رفته است. تنها دخترش رقیه، به بهانه درس خواندن، ارثیه بابا را دلار کرد و رفت دیار غُربت. حسن و حسین هم به قول معروف: یک سر دارند و هزار عائله! به بهانههای واهی خیلی کم به مادر سرمیزنند.
🔹الإمام الصادق عليه السلام ـ فی قَولِهِ تعالى: «وَبِالْوَ لِدَيْنِ إِحْسَنًا»* ـ : الإحسانُ أن تُحسِنَ صُحبَتَهُما، وألاّ تُكَلِّفَهُما أن يَسألاكَ شَيئا مِمّا يَحتاجانِ إلَيهِ وإن كانا مُستَغنِيَينِ**
🔸امام صادق عليه السلام ـ درباره اين سخن خداوند متعال كه فرموده: «و نيكى كردن به پدر و مادر» ـ : نيكى كردن، اين است كه با آنان خوب همراهى كنى، و اين كه آنان را به زحمت نيندازى كه چيزى از نيازهايشان را از تو بخواهند، هر چند توانگر باشند.
📖*سورهاسراء، آیه۲۳.
📚**الكافی،جلد2، صفحه157.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️به تو هم می گویند پسر؟
🍃پیرمرد بر روی ویلچر نشسته بود، دلش گرفت و آهی جانسوز از اعماق قلبش کشید. دستی بر چرخ ویلچر گذاشت و به سمت پنجره رفت. از پشت پنجره به پارکی که در نزدیکی خانهاش بود نگاه کرد، پارک پر از بچه هایی بود که با پدربزرگ و پدر و مادرشان برای تفریح و بازی رفته بودند، صدای خنده های بچه ها گوش جانش را نوازش می داد.
⚡️ قطره های اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد و تا گوشه لبش رسید و دوباره آهی جان سوز کشید. نگاهش را از سمت بچهها برگرداند و به دیوار اتاق خیره شد. عکسهای قاب شده و کوچکی بچههایش را دید که در هنگام زنده بودن خانمش، با همدیگر به پارک سر کوچهشان می رفتند.
🌾 اشک امانش را برید همین طور گریه می کرد و خاطرات گذشته اش از جلوی چشمانش چشمک زنان می گذشت که یکدفعه صدای باز شدن در اتاق به گوشش رسید. با خوشحالی به در اتاق خیره شد. نوه اش نسترن از راه مدرسه به دیدار پدربزرگش آمده بود. مشهدی رضا تا چشمش به نسترن افتاد؛ جان و روح تازه ای گرفت و شروع به خندیدن کرد.
🍃 نسترن به سمت پدربزرگش رفت و بعد از سلام او را بوسید و کنار ویلچر پدربزرگش نشست و گفت: «پدربزرگ چرا گریه کردی؟ چی شده؟ اشکات را نبینم. »
🎋نسترن با دستانش اشکهای پدربزرگش را پاک کرد، بعد بلند شد و به سمتی نگاه کرد که پدربزرگش نگاه می کرد، متوجه بچه هایی شد که در پارک بودند و صدای خنده هایشان تا فرسخ ها به گوش می رسید. نسترن خواست پدربزرگش را خوشحال کند گفت: «می خواهی یک جای خوب بریم؟ »
☘️پدربزرگش که انتظار چنین چیزی را نداشت گفت: «کجا؟ »
🍃_پارک
🍂_تو که توانش را نداری و زورت به ویلچر نمی رسه!
🍀_نه من می تونم، آرام با هم می ریم.
🍁نسترن پدربزرگش را آماده کرد و بر روی ویلچر گذاشت و از اتاق بیرون رفتند، نزدیک پلهها ایستاد، کمی ویلچر را جلو برد. تا مشهدی رضا خواست بگوید که از همسایهها کمک بگیریم. چرخ ویلچر از لبه پله آویزان شد. نسترن ویلچر را به عقب کشید؛ ولی زورش نرسید. دسته ویلچر از دستش رها شد و پدربزرگش با ویلچر به پایین پرت شد، دستش شکست و چرخ ویلچر کنده شد و نسترن بلند بلند شروع به گریه کرد و فریاد زد: «پدر بزرگ، پدر بزرگ! »
🍂صدای افتادن ویلچر و گریه نسترن، امیر علی، همسایه بالاییشان را به بیرون خانه کشاند. با دیدن قیافه مشهدی رضا و نسترن که در حال گریه بود، سراسیمه به سمت مشهدی رضا رفت و گفت: « یا خدا! مشهدی رضا؟!»
🍃امیر علی سریع به اورژانس زنگ زد و مشهدی رضا را به بیمارستان رساندند. بعد از اینکه دکتر مشهدی رضا را معاینه کرد و دستش را گچ گرفت، امیرعلی به پسر مشهدی رضا یعقوب زنگ زد و به او خبر داد. یعقوب بعد از بهانههای بسیار سراسیمه به بیمارستان آمد، وارد اتاق شد، پدرش را بر روی تخت دید، کیفش را بر روی تخت انداخت و به سمت پدرش رفت و بعد از سلام گفت: «چی شده؟ چرا این جور شدید؟ کجا بودید؟ »
☘️مشهدی رضا ماجرا را برای پسرش تعریف کرد، ناگهان یعقوب عصبانی شد، به سمت نسترن رفت و کشیده ای به صورت کوچک نسترن زد و گفت: «کی گفته تو بیایی اینجا؟ این چه کاری بود که تو کردی؟ اگر بلایی سرش میاومد چی؟ »
🍁نسترن دستش را بر روی صورتش گذاشت، چیزی نگفت و شروع به گریه کرد.مشهدی رضا ناراحت شد و به نسترن گفت: «بیا کنار خودم. »
🌸دست بر سر نسترن کشید، او را نوازش کرد و اشک هایش را پاک کرد و به پسرش یعقوب گفت: «چرا تو گوش بچه می زنی؟ حالا که اتفاقی نیفتاده، تو باید از خودت خجالت بکشی که غیرت یک بچه را نداری؟ به تو هم می گویند پسر؟ »
🍂پدر نسترن سرش را از شرمندگی به پایین انداخت و چیزی برای گفتن نداشت.
#داستانک
#به_قلم_آلاله
#ارتباط_با_والدین
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️دینداری در آخرالزمان
ﻣﻜﺎﻟﻤﻪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻲ ﺍﻳﺮﺍﻥ:
ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻣﺤﺘﺮﻡ !
ﺍﺯ ﻣﺮﺯ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻳﻢ !
ﺧﻮﺍﻫﺸﻤﻨﺪﻳﻢ شیشههای هواپیما را برای دور انداختن روسریها پایین نیاورید !!!!😂😂🙈
🌳🍄🌳🍄
💡در آخرالزمان دینداری از نگه داشتن آتش در دست سختتره. چرا به مو نرسیده پاره میکنیم؟؟ خدای شلوغی، خدای خلوت هم هست.😉
✨وإِذَا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْا إِلَىٰ شَيَاطِينِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِئُونَ
و چون به اهل ایمان برسند گویند: ما ایمان آوردیم؛ و وقتی با شیاطین خود خلوت کنند گویند: ما با شماییم، جز این نیست که (مؤمنان را) مسخره میکنیم.
📖سوره بقره، آیه۱۴.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_شفیره
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ارتباط کلامی با همسر
🍃برای اولین بار رفتیم حرم و بعد بهشت رضا (ع) برای زیارت شهدا. وقتی بر می گشتیم، آقا ولی گفت: «مثل این که رسم است داماد حلقه را به دست عروس می کند. خندیدم. »
☘گفت: «حلقه را به من بدهید. ظاهرا مادرم اشتباهی دست شما کرده. حلقه را گرفت و دوباره دستم کرد. »
📚نیمه پنهان ماه، جلد ۹، چراغچی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: مهدیه داودی، صفحه ۱۹
#سیره_شهدا
#شهید_چراغچی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
زن سیاستمدار
❌خانوم عزیز...
عزت و احترام تو دست خودت هست.
پس برای عزیزبودنت،
یادت نره؛
خوب و قشنگ حرف بزن.
🔶با کلمات زیبا
🔶لحن قشنگ
🔶و در زمان مناسب.
⛔مثلا زمان خستگی وخواب آلودگی یا تازه برگشتن مرد از سرکار، اصلا زمان مناسبی برای گله و ابراز نیازها نیست.
اینطوری میتوانی همسرت رو عاشق سیاست خودت کنی.
مطمئن باش با این روش هم دعواهای کمتری اتفاق میافتد، هم بیشتر به حرفهات توجه میشود.
#ارتباط_با_همسر
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍اشک شوق
🍃_ساغول، اینجه چه میکنی؟
☘_فصل هندوانه است. باید برم سرآب. الانم دارم خاک پاشون میریزم.
🌸احمد پلاستیک سفید را محکم روی ردیف هندوانهها کشید. روی موتور پرید و بیل را جلو روی پایش گرفت تا از دو طرف موتور آزاد باشد: «فعلا خداحافظ. میرم عصر با سکینه و گلمحمد بیام. »
💥کربلایی حسن، برایش دستی تکان داد و کمی بعد موتور درخورشید، که گویی به زمین بوسه میزد، محوشد.
✨کمی آن طرفتر محبوبه، از پای تنور برخاست. فطیرها را در سینی گذاشت و بین ساروق، جمع کرد. بوی روغن و سبزی فطیر، در دماغش پیچید. دلضعفه گرفت. اما حالا چندروزی از رمضان گذشته بود و کمکم به گرماخوردن پای تنور، پیچیدن بوی چِرَک، خمیر و پیاز توی حیاط خانه عادت میکرد.
☘نان را برداشت و همینطور که راهی اتاق میشد، با صدای ترمز موتور قلبش تپش خود را از سرگرفت. مجید رسیده بود و محبوبه، دلش میخواست دلتنگیش را با کنارش نشستن جبران کند.
🍃مجید، هر روز روزه میگرفت اما سنگ کلیهاش، او را میآزرد. حالا هم خسته و تشنه از راه رسیده بود و محبوبه که قبلتر از او خواسته بود روزهاش را نگیرد با یک لیوان بلند چایی داغ و خوشعطر، به استقبالش رفت.
🌾ابروهای کمپشت مجید هلالی شکل شدند و گوشههای لبش، سربالایی رفتند. لبخند مثل سفره، روی لبش پهن شد و از شوق چشمهای قهوهای محبوبه، به چهرهاش خیره شد. سالها بود با اینکه تلخی حسرت فرزند، درکامشان نشسته بود، عاشقانه یکدیگر را دوست میداشتند و گرانی و کار زیاد کشاورزی و حتی ضررهای گاه وبیگاه در فروش محصولاتشان، نتوانسته بود حتی اندکی رنگ پلاسیدگی روی قلبهایشان بپاشد.
🌸محبوبه استکان را جلوی رویش گذاشت و با قندان هدیهی او قند یزدی، برایش آورد و رفت تا سینی کمه و چـِرَک را بیاورد. مجید باهمان لبخند پرشوق گفت: «کجای کاری خانوم؟ آقا مجیدتون روزه است. »
🎋محبوبه اخم کرد: « قرارمون این نبود آقا مجید، حالا درسته هرچی شما بگی ولی نه سر سلامتیت. »
🍀_میدونم خانومم. اما من قسمت سخت کاررو گذاشتم برای شب که باهم و با کمک گلمحمد و خانومش بریم بنابراین اذیت نشدم. انشالله فردا که تاسبزوار، رفتم و دکتر نظر قطعی داد که روزه ضرر داره، دیگه نمیگیرم.
🌾محبوبه که در ذهنش همسر همیشه محبوبش را با مردهای دیگر مقایسه میکرد که روزه نمیگرفتند و حتی نمازهایشان را هم نمیخواندند، دلش برای مجید، غنج رفت و برای بارهزارم به مرد زحمتکش و دیندارش، افتخار کرد و مروارید اشک شوق، ازگوشهی چشمش بارید.
#داستانک
#ارتباط_با_همسر
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍غول چراغ جادو
غول چراغ جادو آمد پیشم و میگوید: «یه آرزو بکن. »
میگویم: «یه خونه میخوام! »
میگوید: «اگه من اینکار ازم برمیومد خودم تو آفتابه نمیخوابیدم!! »
خدایی خیلی قانع شدم ..!!😂🙄
🌳🍄🌳🍄
💡میشود کسی از ضعیفتر از خودش، از ساخته دست خودش کمک بگیره یا حتی آن را خدای خودش فرض کنه؟؟ شده مثل اینکه.🙄
✨يَا أَيُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ ۚ إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُبَابًا وَلَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ ۖ وَإِنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبَابُ شَيْئًا لَا يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ۚ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ؛ ای مردم (مشرک کافر) مثلی زده شده بدان گوش فرا دارید (تا حقیقت حال خود بدانید): آن بتهای جماد که به جای خدا (معبود خود) میخوانید هرگز بر خلقت مگسی هر چند همه اجتماع کنند قادر نیستند، و اگر مگس (ناتوان) چیزی از آنها بگیرد قدرت بر باز گرفتن آن ندارند، (بدانید که) طالب و مطلوب (یعنی بت و بتپرست یا عابد و معبود یا مگس و بتان) هر دو ناچیز و ناتوانند.
📖سورهحج،آیهی۳۷.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_شفیره
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨اسراف
☘رابطه من و مهندس خیلی گرم بود. سعی ام این بود که ناراحتش نکنم، او هم رفتاری بسیار مهربانانه با من داشت؛ اما یک بار خیلی از دستم عصبانی شد.
🍃از من یک برگ دستمال کاغذی خواست. من از روی محبتی که به او داشتم چهار برگ دادم.
🌸با عصبانیت نگاهم کرد و گفت: «عباااس
من یک دستمال خواستم چرا چهار تا دادی؟ این نشانه نه تنها نشانه محبت نیست؛ بلکه علامت اسراف است. اگر تو مرا دوست داشته باشی وقتی از تو چهار برگ دستمال بخواهم، اگر بدانی که فقط به یکی احتیاج دارم، همان یکی را باید بدهی. »
راوی: استاد عباس قطایا؛ مسئول تبلیغات هیئت ایرانی در لبنان
📚معمار محبت؛ خاطرات شهید حسن شاطری. نوشته عبدالقدوس الامین. ترجمه زهرا عباسی سمنانی، ص ۱۳۳
#سیره_شهدا
#شهید_شاطری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✅طلب فرزند صالح
🖊امیر مؤمنان علی علیه السلام فرمودند:
🤲از خداوند فرزند خوش صورت و خوش قد و قامت درخواست نکردم؛ بلکه از خداوند فرزندانی را درخواست کردم که مطیع خداوند باشند، که از او بترسند و هر گاه به آنها نگاه کردم در حالیکه از خدا اطاعت میکنند، مایه روشنایی چشم من باشند. 🍃🍃🍃🍃
📚بحارالانوار، ج١٠١، ص٩٨
#طلب_فرزند_صالح
#عکس_نوشته_باران
🆔 @tanha_rahe_narafteh
✍تشنج
🕌سرش را روی شبکههای ضریح بیبی معصومه سلاماللهعلیها گذاشت، دستها را بالای سرش درون شبکه ضریح قلاب کرد. خود را در آغوش حضرت رها کرد. شروع به نجواکردن با خانم فاطمه معصومه سلاماللهعلیها کرد.
🕊وقتی از ضریح جدا شد، مثل کبوتری رها و آزاد شده بود. حالا که پسرش یاسین را به دست حضرت سپرد، دلش آرام گرفت.
❄️بعد از آن شبِ سردِ پاییزی، پسرش بر اثر تبِ بالا تشنج کرد، از ناحیه مغز دچار آسیب شد. دیگر نتوانست روی دو پای خود بایستد. نتوانست حرف بزند.
🌸مادر بود دلش میسوخت. مثل پروانه دور و برش میچرخید. او را نوازش میکرد. مثل بچهگیهایش پوشک به او میپوشاند و عوض میکرد. اوایل این مسئله برایش قابل هضم نبود. بعضی وقتها بیتوجه به سایر نعمتهای خدا غُر میزد. قدرنشناسی میکرد.
🌺امروز دلش هوای حرم کرد. یاسین را به بابایش سپرد. خودش را به حرم رساند. خلوتیِ اطراف ضریح را که دید، بُغض چندین سالهاش ترکید. احساس کرد حضرت با لبخند او را نگاه میکند. بعد از زیارت دیگر خیالش راحت شد. همه چیز را به او سپرد. صبر و تحمل را در پرستاری مادرانهاش را از او خواست.
☘عجله داشت. صبر نکرد اتوبوس بیاید. اولین تاکسی سوار شد. میخواست بعد از مدتها یاسین را به پارک ببرد. کلید را در قفل چرخاند. یاسین روی ویلچر سرش را روی دسته گذاشته بود و گریه میکرد. عباس خسته از نق زدنهای یاسین رو به مریم کرد: «چه صبری داری تو! از صبح... »
🍃مریم نگذاشت ادامه دهد. دست روی بینیاش گذاشت تا عباس حواسش به دلشکستگی یاسین باشد.
🍁خودش را به یاسین رساند. سرش را به سینه چسباند: «عباس میخوام با پسرگلم برم پارک. » چشمان عباس گشاد شد. سابقه نداشت او را به پارک ببرد. بیرون رفتن با یاسین به خاطر حرف و نگاههای مردم آزاردهنده بود. به همین علت بیرون رفتن را به حداقل رسانده بودند.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
☀️روحی بزرگ
🌸همه صادق را دوست داشتند. همیشه و در همه حال دستی دهنده داشت. فرقی به حالش نمیکرد دستش تنگ باشد یا باز . هر چه در توان داشت به دیگران کمک میکرد.
💯روح بزرگی داشت. همه را میدید؛ ولی خود را هرگز!
❌وقتی به او خرده میگرفتند با خنده میگفت: «روزی رسان خداست. من هرچه در توان دارم میدم. جای دوری نمیره همش پیش خدا ذخیره میشه. »
✅انفاق و بخشش، سخاوت میخواهد نه ثروت. انفاق در تنگدستی یکی از مصادیق تقواست.
✨ الَّذِينَ يُنفِقُونَ فِي السَّرَّاء وَالضَّرَّاء.....؛ (متّقين) كسانى هستند كه در راحت ورنج انفاق مى كنند....
📖سورهآل عمران، آیه١٣۴.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨با وضومیخوابی؟
🍃حمید خیلی به مستحبات پای بند بود. کافی بود روایتی درباره کار مستحبی ببیند، به آن عمل می کرد؛ حتی در بدترین شرایط به آن پایبند بود.
☘قرار بود روز جمعه حمید با یکی از دوستانش قم برود. داشتم توی آشپزخانه برایش کتلت درست می کردم. ساکش را که بستم از فرط خستگی کنار پذیرایی دراز کشیدم. حمید داشت قرآنش را می خواند. وقتی دید آنجا خوابم گرفته، آمد بالای سرم و گفت: «تنبل نشو. بلند شو وضو بگیر راحت بخواب.»
🌸با خنده و شوخی می خواست بلندم کند. گفت: «به نفع خودته که بلند شی و با وضو بخوابی و گرنه باید سر و صدای مرا تحمل کنی . شاید هم مجبور شم پارچ آبی را روی سرت خالی کنم. حدیث داریم بستر کسی که بی وضو می خوابد مثل قبرستان مردار و بستر آنکه با وضو بخوابد همچون مسجد است و تا صبح برایش ثواب می نویسند. » آنقدر گفت و سرو صدا کرد که به وضو گرفتن رضایت دادم.
📚 یادت باشد ؛ شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت فرزانه سیاهکالی مرادی؛ همسر شهید، مصاحبه و باز نویسی: رقیه ملا حسینی، نویسنده: محمد رسول ملا حسینی، ص۱۶۴
#سیره_شهدا
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte