eitaa logo
مسار
330 دنبال‌کننده
5هزار عکس
551 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍تصویر آینه 🍃کتاب فارسی سوم ابتدایی باز بود. فرناز مشغول نوشتن مشق، یک‌مرتبه صدای داد و فریاد بلند شد. ☘_مامان! کتابمو سهیل خط خطی و پاره کرد. 🎋در هیاهوی خواهر و برادر کوچکتر، از دهان فرناز کلمات نامناسبی خارج شد. سودابه از شنیدن آن دست بر دهانش گذاشت و به خود گفت: « وای! چه حرفی ... » 🍂سودابه یاد آن روزی افتاد که فرزندانش با هم دعوا می‌کردند و او با عصبانیت حرف‌های بی‌ربط و نامناسب زد. ☘صدای جیغ سهیل او را به خود آورد. به سمت آشپزخانه رفت و یک لیوان آب خورد. از یخچال مقداری میوه برداشت با صدای بلند گفت: «بسه دیگه! دعوا نکنید. بیایید میوه بخورید.» 🌾سهیل سمت مادرش دوید؛ اما فرناز کتاب و دفترش را برداشت و با اخم داخل اتاق رفت و در را بست. 🍃سودابه فکرش مشغول بود به سمت کتابخانه رفت. از قفسه کتابی را برداشت و صفحات آن را ورق زد. نگاهش به حدیثی افتاد. امير المؤمنين على عليه السّلام: « ... فَإِنَّ اَلْمَرْأَةَ رَيْحَانَةٌ...»؛ « ... همانا زن ریحانه است.»* 🌸 روی عبارت «زن ریحانه است» خیره ماند. مکث کوتاهی کرد و بعد ادامه‌اش را خواند. ☘«ریحانه یعنی گل خوشبو و معطر؛ ویژگی گل، زیبایی و حس آرامش است. زن و فراتر از آن، یک مادر باید با رفتارهای پسندیده، حس آرامش را به فرزندان و همسرش انتقال دهد. بنابراین رفتارهای پرخاشگرانه زیبنده‌‌ی لطافت زن و مادر نیست. وجود مادر و تاثیر رفتارهای خوب او موجب آرامش و پشتیبان روحی و عاطفی فرزند می‌شود و در واقع فرزندان رفتار نیک را در خانواده از کانون مهر و عاطفه می‌آموزند.» ✨سودابه دستی به پیشانی‌اش کشید و گفت: «فرناز از رفتارم داره الگو می‌گیره؛ تصویر زشتی از خودم، توی آینه دیدم.» 📚*وسائل الشيعة، ج ۱۴، ص ۱۲۰، ح ۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔆 یادگار عزیز کربلا ☘کودکی پنج ساله همسفر کاروان جد بزرگوارش امام حسین ‌علیه‌السلام به کربلاست. همان کودکی که نسبتش از مادر به امام حسن مجتبی(علیه‌السلام) و از پدر به امام حسین(علیه‌السلام) می‌رسد. مادر مکرمه ایشان فاطمه بنت الحسن و پدر بزرگوار و جلیل‌القدرشان علی‌بن‌الحسین است. 🖤قلب او سرشار از عاشقانه‌های سرزمین عشق است. عشقی پاک و خالصانه که در راه محبوب همه چیز خود را فدا کردند. شاهد پرپر شدن لاله‌های عاشق بود. همان‌هایی که هر کدامشان محبوب و عزیز دل او بودند. همان‌جا بود که پدرش سیدالساجدین در تب و فراق عزیزان می‌سوخت. 🗃قلبش گنجینه‌ای‌ست از علم خدادادی که از پدر به ارث برد. سینه‌اش یادگار زخم‌ها و غربت‌های دشت کربلاست. قبرستان بقیع چهار نور مقدس را در خود دارد و وجود مطهر او یکی از آن‌هاست. ✊ما محبین او عهد می‌بندیم به همین زودی‌ها برای بدن مطهر و پاک ایشان گنبد و بارگاه و ضریح خواهیم ساخت. 🏴شهادت پنجمین اختر تابناک امامت حضرت امام باقرالعلوم تسلیت باد🏴 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨رسیدگی به بی‌خانمان‌ها 🍃شب مصطفی دنبالم آمد. دستم را گرفت، برد بیرون خوابگاه. روبروی خوابگاه زنجان خانه‌هایی قدیمی بود مانند آلونک. بارها دیده بودمش؛ اما باور نمی کردم که کسی داخل آن زندگی کند. نزدیک که شدیم یک زن با سه تا بچه قد و نیم قد آمدند بیرون. مصطفی شروع کرد به قربان صدقه شان. ☘خانه در نداشت و به جایش پرده زده بودند و برق شان هم یک لامپ بود از تیر چراغ برق کشیده بودند. چند وقتی بود که به شان سر می زد و اجناسی مانند برنج و روغن برای شان می برد. 🌸می گفت: «ببین این ها چطور دارند زندگی می کنند؛ آن وقت ما از آنان غافلیم. » هر وقت هم، وقت نمی کرد بهشان سر بزند چند نفر را می فرستاد که بهشان رسیدگی کنند. ✨یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی، خاطره شماره ۲۲ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💦شبنم ‌های زندگی ✅یکی از موارد احسان و نیکی حرف شنوی از والدین است. 💯هنگامی که پدر و مادر برای انجام کاری از فرزندان کمک می‌خواهند بهتر است با خوشرویی در انجام خواسته پدر و مادر تلاش کنند؛ حتی اگر نتوانند به نحو احسن کار را به پایان برسانند مهم این است که فرزندان از ایشان اطاعت امر کردند. 🔺راهکار ساده‌ برای نشان دادن احترام و نیکی به والدین، سرعت بخشیدن در بر آورده کردن نیازهای آن‌هاست. 🔺قلب والدین از کمک و یاری فرزندان شاد می‌شود؛ باید مراقب بود پدر و مادر شبنم‌های گلبرگ‌ زندگی هستند. 🔹«وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ حُسْناً ...»؛ «و ما به آدمی سفارش کردیم که در حق پدر و مادر خود نیکی کند ...» 📖سوره عنکبوت، آیه ۸. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍لانه مرغ 🍃شیطنت های رضا و نرگس تمامی نداشت. هر روز ظهر هنگامی که همه در خواب عصرگاهی بودند، آن دو نفر نقش های جدیدی می کشیدند. ظهر یکی از روزهای تابستان بود، پنجره اتاق رو به حیاط باز بود و گهگاهی باد آوازش را در گوش پرده می خواند و هر دو با همدیگر نغمه سرایی می کردند. ☘پدر خسته از سرکار برگشته بود و طبق معمول رختخواب بچه‌ها را انداخت. نرگس جلوی خودش زهرا پشت سرش و خودش هم در وسط خوابیده بود. او شروع به قصه گفتن کرد، تا به این بهانه بچه ها را بخواباند. او آن چنان آب و تاب به قصه می‌داد که بلکه بچه ها به خواب بروند. اما آنها خودشان را به خواب زده بودند و پدرشان هم که فکر می کرد؛ آنها به خواب رفته اند، ساکت شد و به خواب عمیقی رفت. ⚡️زهرا آرام آرام از رختخواب بیرون رفت و یواش یواش قدم هایش را بالا و پایین می‌گذاشت تا مبادا! پدرش از خواب بیدار شود. رضا هم فرصت را غنیمت شمرد؛ پتو را آرام کنار زد و از رختخواب بیرون پرید و به دنبال زهرا حرکت کرد. هر دو نفرشان گاهی به اطرافشان نگاه می کردند که مبادا! پدر از خواب بیدار شود و به دنبالشان بیاید. 🌾رضا و نرگس خنده کنان و سریع به سمت لانه مرغ ها رفتند، مرغ‌ها را از لانه بیرون کردن و شروع به ریختن آب بر روی آنها کردند، صدای قُد قُد مرغ‌ها بلند شد. 🍃 با بلند شدن صدای مرغ‌ها پدرشان که در خواب عمیق بود، ناگهان از خواب پرید اطرافش را نگاه کرد، اما از بچه ها خبری نبود. با عجله از داخل اتاق دوید به در حال رسید، یکی از دمپایی ها را پایش کرد و یکی را به دستش گرفت، به گمان این که روباه است و می خواهد مرغ‌ها را بخورد. شروع به دویدن کرد به لانه مرغ‌ها رسید. دمپایی را بالا برد که نثار روباه کند، اما متعجبانه نرگس و رضا را دید که در مقابل لانه مرغ‌ها ایستاده‌اند و مرغی در دستانشان است. 🌸پدرشان ناراحت و عصبی شد، رگ گردنش بیرون زد، دستش را پایین آورد و با تأسف سرش را تکان داد؛ بدون هیچ حرفی خیره به أنها نگاه کرد و بعد پشتش را به بچه‌ها کرد تا برود. بچه‌ها سرسان را از شرمندگی به زیر انداخته بودند و گریه می‌کردند. مرغ را به داخل لانه پرت کردند و دنبال پدر دویدند و کمر پدر را گرفتند، گفتند: «ببخشید.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️سند اشرافیت 🍃میدونم که آدم اشرف مخلوقات هست. میدونم که اون جنی که حس میکنم قدرتش بیشتره، زیر دست منه ولی همچنان اصرار دارم که لنگ رو لنگ بندازمو منتظر شنبه بشم که یه‌روزی شانس در خونمو بزنه! ☘ میگن وقتی حضرت سلیمان تخت‌پادشاهی ملکه سبا رو میخواد یه عفریت(جن خودمون) میگه که من قبل اینکه از سرجات بلند شی اون تخت رو برات میارم. یه انسان عالم میگه من میتونم توی یه چشم بهم زدن برات اون تخت رو بیارم.😏و این کار رو میکنه. 🌾این یه سند هست برای اشرف مخلوقات بودن انسان‌. منتظر اسباب نباش. اون انسان عالم به قدرت خدا بود پس تو هم توکل کن و حرکت کن. خودت رو دست‌کم نگیر. 😉 ✨قَالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتَابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ ... آن کس که به علمی از کتاب الهی دانا بود (یعنی آصف بن برخیا یا خضر که دارای اسم اعظم و علم غیب بود) گفت که من پیش از آنکه چشم بر هم زنی تخت را بدین جا آرم (و همان دم حاضر نمود)، چون سلیمان سریر را نزد خود مشاهده کرد گفت: این توانایی از فضل خدای من است تا مرا بیازماید که (نعمتش را) شکر می‌گویم یا کفران می‌کنم، و هر که شکر کند شکر به نفع خویش کرده و هر که کفران کند همانا خدا (از شکر خلق) بی‌نیاز و (بر کافر هم به لطف عمیم) کریم است. 📖سوره‌ نمل، آیه۴۰ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨عشق و ارادت به امام زمان (عج) 🍃عبد المهدی واقعا مرید و دلباخته امام زمان (عج) بود. ☘برش اول: 🌸در یکی از روزهای بارانی اعزام نیرو در پادگان امام حسین (ع) همراهش بود. پیشانی بندی میان گل و لای بود. خم شد و برداشتش. رویش نوشته شده بود: «یا مهدی». ☘گفتم: «حاج آقا! از این پیشانی بندها زیاد داریم. چنان نگاهی به من کرد که جا خوردم. » 🍃گفت: «مغفوری زنده باشد و نام امام زمان زیر پا و در میان گل و لای باشد؟! » فوری رفت پیشانی بند را شست و در جیبش گذاشت. ☘برش دوم: 🌺یک بار ایشان گفت: «آقا مهدی! چه آرزویی داری؟ » گفت: «آرزو دارم امام زمان (عج) ظهور کند و در خدمت‌شان باشم. » بعد انگار بداند به زودی شهید می شود، گفت: «اگر من نبودم و آقا ظهور کرد، سلام مرا به او برسانید و بگوئید مهدی آرزوی ظهور و دیدار شما را داشت. بگوئید مهدی عاشق عدالت بود و از فساد و تباهی و کار ناصواب دلتنگ و آماده خدمت در رکاب شما بود. » راوی: برادر دانایی و احمدیه 📚 کوچه پروانه ها؛ خاطرات شهید عبد المهدی مغفوری. نوشته اصغر فکوری، صفحه ۷۷ - ۷۸ و ۱۶۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🍃 اینکه حالمون خوب نیست، خودبه‌خود جلوی خیلی از کارهای مثبت و برنامه‌ریزی‌هامون را می‌گیرد همه هم منتظر نشستیم یکی از بیرون بیاد حالمون رو خوب کنه، در حالی که اون آدم هیچ موقع نمیاد!! ☘ هر کسی مسئول خوب کردنِ حالِ خودش هست!! و این یعنی منتظر کسی نباید باشیم. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍فرعون درون 🥀اشک در چشمانش حلقه زد. مجید وارد مغازه شد، دستی بر روغن داخل قفسه کشید، آن را برداشت و براندازش کرد. دستش را در جیبش برد، تنها ده هزار تومان در جیبش بود؛ برگشت. در بین راه باز یادش به سخن مادرش افتاد که از او خواسته بود روغن بگیرد. 💫 به سمت مغازه دار آمد و از او خواست که به او نسیه بدهد؛ اما مغازه دار بهانه های مختلفی آورد و روغن را به او نداد. در آخر مجید خواست از او تخفیف بگیرد که ناگهان مغازه دار روغن را با پرخاش از مجید گرفت و با ترش‌رویی گفت: «همینی که هست می خواهید بخواهید، نمی خواهید نخواهید. خوش اومدید! » 🍂مجید با ناراحتی در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از مغازه بیرون رفت. ✨مهدی صاحب الزمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه) فرمودند: «چیزی ما را از شیعیان محبوس نکرده است، مگر اعمال ناخوشایند و نامناسبی که از آن‌ها به ما می‌رسد. » 📚الزام الناصب ج2، ص 467 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔺آغوشی از طعم خوش شکار لحظه‌ها 🍁با اینکه سن و سالی از حشمت آقا گذشته و در اوایل شصت سالگی‌ست؛ ولی دلش برای آغوش پسرش پدرام تنگ شده است. 🔺وقتی پدرام دست دراز می‌کند تا با پدر دست بدهد، حشمت آقا آرزو دارد پسرش نزدیک‌تر بیاید تا بوی عطر تن او را مثل بچگی‌هایش حس کند. 🔺دوست دارد در آغوش او فرو رود تا خستگی چندین ساله را از وجودش دور کند. ❌ولی افسوس که پدرام با وجود دو پسر و یک دختر، می‌خواهد حس بزرگ شدن و متفاوت بودن با گذشته را تجربه کند. 💥نکته طلایی: برخلاف آنچه که عموم مردم تصور می کنند که حضرت یوسف به پدرش احترام نگذاشت و از مرکب خود پیاده نشد، آیه‌ی قرآن به صراحت از احترام حضرت یوسف به پدر سخن گفته و می‌فرماید که در بيرون شهر مراسم استقبال از يعقوب بود و يوسف در آنجا خيمه زد. حال خوش یهویی: از همین لحظه بیا با خود کلنجار برویم و تابوی منیت را بشکنیم. اولین دیدار خود را در آغوش گرم پدر رها کنیم. ✨فَلَمَّا دَخَلُواْ عَلَي يُوسُفَ آوَي إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَقَالَ ادْخُلُواْ مِصْرَ إِن شَاء اللّهُ آمِنِينَ؛ و هنگامى كه بر يوسف وارد شدند، او پدر و مادر خود را ‏(در آغوش گرفت ‏و) نزديك خود جاى داد و گفت: همگى وارد مصر شويد، كه ان شاءاللّه در امنيت خواهيد بود. 📖سوره یوسف، آیه ٩٩. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨خنده رویی 🍃عیسی همشه خنده رو بود و در اوج ناراحتی هم خنده از لبانش دور نمی شد. ☘برش اول: بعد از عملیات والفجر ۸، توی پادگان قشله دیدمش. گفتم: «راستی موسی برادرت شهید شد؟ » خندید و گفت: «انا لله و إنا الیه راجعون. » 🌺برش دوم: می گفت: «دوست ندارم موقع شهادت چهره ام غمگین باشد مبادا دیگران با دیدن من خوفی از شهادت در دلشان ایجاد شود. » 🌾می خوابید روی زمین با چشم های نیمه باز و لبخندی بر لب. می گفت: «دوست دارم این طوری شهید شوم.» ✨برش سوم: جنازه هایی که روی آب می ماندند در کوتاه ترین زمان سیاه می شدند. عیسی شب عملیات کربلای پنج داخل آب شهید شد. بعد از چند ساعت بدنش را از آب گرفتیم. طراوتش مانند کسی بود که تازه حمام کرده باشد. با همان لبخند روی لبش. راویان: ابراهیم شمسی و مهدی محسنی 📚 عیسای حیدری ؛ خاطرات شهید عیسی حیدری. نویسنده: حسین فاطمی نیا؛ صفحه ۲۹، ۴۲ و ۵۶ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍خود را به من بشناسان ❌تورا نمیشناسم می‌خواهم تو را بشناسم از میان تمام خلقتت. می خواستم جستجوگر عطرتو باشم در میان آفرینش. حسینِ تو مرا به تو رهنمون شد با دعای غروبش. با عرفه 💯و من امید دارم به این تک تک دعاها. به تک تک بندهای دعای عرفه. به متی غبت های حسین، به شکرهای حسین.. به اللهم و ربی گفتنهای حسین.. ❤️مولای من! دست مرا بگیر و در این روز عرفه، آنچه حق توست، از شناختت بر من بنمایان. یا نعیمی و جنتی و یا دنیای و آخرتی. 🆔 @tanha_rahe_narafte