eitaa logo
مسار
337 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
534 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺آغوشی از طعم خوش شکار لحظه‌ها 🍁با اینکه سن و سالی از حشمت آقا گذشته و در اوایل شصت سالگی‌ست؛ ولی دلش برای آغوش پسرش پدرام تنگ شده است. 🔺وقتی پدرام دست دراز می‌کند تا با پدر دست بدهد، حشمت آقا آرزو دارد پسرش نزدیک‌تر بیاید تا بوی عطر تن او را مثل بچگی‌هایش حس کند. 🔺دوست دارد در آغوش او فرو رود تا خستگی چندین ساله را از وجودش دور کند. ❌ولی افسوس که پدرام با وجود دو پسر و یک دختر، می‌خواهد حس بزرگ شدن و متفاوت بودن با گذشته را تجربه کند. 💥نکته طلایی: برخلاف آنچه که عموم مردم تصور می کنند که حضرت یوسف به پدرش احترام نگذاشت و از مرکب خود پیاده نشد، آیه‌ی قرآن به صراحت از احترام حضرت یوسف به پدر سخن گفته و می‌فرماید که در بيرون شهر مراسم استقبال از يعقوب بود و يوسف در آنجا خيمه زد. حال خوش یهویی: از همین لحظه بیا با خود کلنجار برویم و تابوی منیت را بشکنیم. اولین دیدار خود را در آغوش گرم پدر رها کنیم. ✨فَلَمَّا دَخَلُواْ عَلَي يُوسُفَ آوَي إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَقَالَ ادْخُلُواْ مِصْرَ إِن شَاء اللّهُ آمِنِينَ؛ و هنگامى كه بر يوسف وارد شدند، او پدر و مادر خود را ‏(در آغوش گرفت ‏و) نزديك خود جاى داد و گفت: همگى وارد مصر شويد، كه ان شاءاللّه در امنيت خواهيد بود. 📖سوره یوسف، آیه ٩٩. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨خنده رویی 🍃عیسی همشه خنده رو بود و در اوج ناراحتی هم خنده از لبانش دور نمی شد. ☘برش اول: بعد از عملیات والفجر ۸، توی پادگان قشله دیدمش. گفتم: «راستی موسی برادرت شهید شد؟ » خندید و گفت: «انا لله و إنا الیه راجعون. » 🌺برش دوم: می گفت: «دوست ندارم موقع شهادت چهره ام غمگین باشد مبادا دیگران با دیدن من خوفی از شهادت در دلشان ایجاد شود. » 🌾می خوابید روی زمین با چشم های نیمه باز و لبخندی بر لب. می گفت: «دوست دارم این طوری شهید شوم.» ✨برش سوم: جنازه هایی که روی آب می ماندند در کوتاه ترین زمان سیاه می شدند. عیسی شب عملیات کربلای پنج داخل آب شهید شد. بعد از چند ساعت بدنش را از آب گرفتیم. طراوتش مانند کسی بود که تازه حمام کرده باشد. با همان لبخند روی لبش. راویان: ابراهیم شمسی و مهدی محسنی 📚 عیسای حیدری ؛ خاطرات شهید عیسی حیدری. نویسنده: حسین فاطمی نیا؛ صفحه ۲۹، ۴۲ و ۵۶ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍خود را به من بشناسان ❌تورا نمیشناسم می‌خواهم تو را بشناسم از میان تمام خلقتت. می خواستم جستجوگر عطرتو باشم در میان آفرینش. حسینِ تو مرا به تو رهنمون شد با دعای غروبش. با عرفه 💯و من امید دارم به این تک تک دعاها. به تک تک بندهای دعای عرفه. به متی غبت های حسین، به شکرهای حسین.. به اللهم و ربی گفتنهای حسین.. ❤️مولای من! دست مرا بگیر و در این روز عرفه، آنچه حق توست، از شناختت بر من بنمایان. یا نعیمی و جنتی و یا دنیای و آخرتی. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ژرف ‌اندیشی 🍃اشک‌هایم را با دست پاک کردم. مادر با دیدن چهره گریانم گفت: «تو که تحمل دوری بچه‌‌ات رو نداری، چرا اومدی؟» ☘صدای هق هق‌ام بلند شد. مادرم روبرویم ایستاد و با دلسوزی نگاهم کرد. نگاهش بیشتر قلبم را آتش زد. با لحنی آرام گفت: «شوهرت از سر کار میاد، هم خودت آروم باش و هم علی‌رو آروم نگه‌دار.» 🌸_مامان فقط ازش سوال کردم. ⚡️_زهره! سوال پیچش کردی؛ چرا گوشی‌ات خاموش بود؟ چرا زودتر نیومدی بریم خرید؟ 🍃_مامان طرف وحید رو می‌گیری. 🌸_شوهرت وقتی وارد خونه میشه بخوای پشت سر هم غرغر کنی، خب کلافه میشه. کمی صبر کن! یه نفسی بکشه، خودش کم کم میگه چی شده. ☘مادرم با صحبت‌هایش بهم فهماند که صبر یعنی هر کسی قادر باشد اضطراب، خشم و عصبانیت خودش را کنترل و مدیریت کند. ✨با خودم درگیر بودم؛ چرا از کوره در رفتم؟ چرا داد و فریاد و کلمات بی‌ربط؟ چرا از شنیدن حرف‌های تند وحید به خانه‌ی پدرم آمدم؟ که صدای زنگ خانه مرا به خود آورد از روی مبل برخاستم، وحید و علی وارد پذیرایی شدند. 🎋قلبم غرق شادی شد، پدر و پسر چهار ساله‌ام کنار هم آرامش دهنده بودند. برای اولین بار کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید، پسرکم به تن داشت با سبد گلی که به دستم داد. او در سلام، پیش دستی کرد با لبخند جواب دادم. 🌾وحید گفت: «اتفاق گذشته رو فراموش کنیم؛ عاشق شنیدن خنده‌هات تو گوشه گوشه خونه‌مونم.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨عیدقربان 🌸همه لایق قربانی نیستند، همه به قربان افرادی خاص نمی‌روند. هرکسی لیاقت قربانی بودن ندارد. هرکسی به قدر وسع شخصیتش قربانی می‌شود. 🍃عید قربان یعنی؛ همه‌ی زندگی ما به فدای تو؛ به فدای بهترین کس؛ تنها کسی که لیاقت دارد عالم به قربانش برود. 🌺عید قربان یعنی؛ قول می‌دهم نفس اماره‌ام، نفس هیولای درونم‌‌؛ تمام وجودم را به قربان تو کنم. فقط مرا بپذیر 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨دعای خالص 🍃علی طلبه بود و بی‌سیم چی من. در منطقه عملیاتی کربلای چهار پشت موانع گیر افتاده بودیم. یک عراقی در پنج متری ما مستقر شده بود و به سمت ما با تیر بار گشوده بود. حدود ۱۰۰ تیر به سمت من انداخت به طوری که تمام سیم های سیم خاردار قطع شد. ☘خشاب اسلحه‌ام هم کنده شده بود و تیر اندازی نمی‌کرد. اشهد خودم را خواندم. در عجب بودم چطور از آن همه تیر یکی هم به ما نمی‌‌خورد. به سمت راست خودم نگاه کردم. 🌸 شیخ علی دست به آسمان برده بود و خاضعانه دعا می کرد. عراقی هم از ما بیشتر متعجب بود. در آخر یک نارنجک انداخت جلوی شیخ علی. نارنجک منفجر شد؛ اما علی هم چنان دست به دعا بود و هیچ زخمی هم برنداشت. عراقی به ناچار اسلحه‌اش را انداخت و جیغ زنان فرار می‌کرد و ۳۰ نفر دیگر هم همراهش فرار کردند. 🌾در عرض پنج دقیقه خط ۷۰۰ متری را تصرف کردیم. اینجا اسلحه نبود که کارایی داشت، اسلحه دعا کمک کارمان بود. راوی: حمید شفیعی 📚 رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی،صفحه ۱۷۸-۱۷۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠لجبازی ✅ برخی کودکان مدام در هر موضوعی، لجبازی می کنند. می خواهند هر طور شده حرف خودشان را به کرسی بنشانند. 🔘اولین کار در این مواقع، این است که والدین آرامش خود را حفظ کنند و زود عصبانی نشوند. 🔘بلکه در کمال آرامش حواس کودک خود را پرت کنند. ✅ او را سرگرم چیز جالب دیگری کنند؛ چرا که اگر کودک ببیند والدین او عصبانی می شوند او لجباز تر می شود و کارش را بیشتر ادامه می دهد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍پریشانی نهال 🍃آرام گام بر می‌داشت. آخرین امتحانش هم تمام شد. سر دو راهی ادامه تحصیل یا رفتن به کلاس شیرینی‌پزی مانده بود. ☘کلید را در قفل چرخاند. وارد آپارتمان شد. صدای ظرف شستن از آشپزخانه می‌آمد. با صدای بلند سلامی داد بعد یک ‌راست به اتاقش رفت. روی تخت نشست چشمهایش را بست. 🌾ذهن نهال درگیر بود. فکر و خیال این که پدر و مادرش به او اجازه می‌دهند برای آینده‌اش تصمیم بگیرد، دست از سرش بر نمی‌داشت. ⚡️رعنا ضربه‌ای به در زد؛ وارد اتاق شد که نهال با شنیدن صدای مادرچشمهایش را باز کرد. ✨_نهال! حالت خوبه؟ 💫_حوصله ندارم. ☘_برای این که بی هدف و سردرگم هستی. 🔹_مامان! امروز امتحانام تموم شد، حوصله درس خوندن ندارم. 💠_یه استراحتی به خودت بده، برنامه‌ریزی کن و تصمیم درست بگیر. 🍃رعنا با گفتن نهار حاضره از اتاق بیرون رفت. نور امید در قلب نهال درخشید. سریع از روی تخت بلند شد تا اتاق بهم ریخته‌اش را مرتب کند. ☘کنار مادر و برادرش سر سفره غذا نشست و پرسید: «پس بابا کجاست؟» 🍂_عموت یکم ناخوش احواله، رفته عیادتش. حامد شروع کرد: «خواهر بی‌حال خودم، چه عجب افتخار دادی اومدی کنارمون نشستی! نگفتی یه بشقاب می‌کشم تو اتاقم می‌خورم. » ✨_حامد! بسه، بذار خواهرت غذاشو بخوره. 🍃حامد دیگر حرفی نزد. آن‌ها غذایشان را در سکوت خوردند. نهال ظرف‌ها را جمع کرد و به آشپزخانه برد. او مشغول شستن ظرف‌ها بود که رعنا وارد شد: «کمک نمی‌خوای؟» ⚡️_نه مامان! شما زحمت پختن غذا رو کشیدی. 💫_امروز سیمین خانم این ‌جا بود. 🍃_چی‌کار داشت؟ ☘_ می‌خواست اجازه بگیره تا بیان خواستگاری. 💫نهال با دل نگرانی به صورت مادرش نگاه کرد. مادر روی موهای سیاهش دست کشید: « نگران چیزی نباش، این هم یکی از راه‌های روبرته که باید درست دربارش تصمیم بگیری؛ ما هم کمک و راهنماییت می‌کنیم. » 🆔 @tanha_rahe_narafte
⛴کشتی که باید سوار شد! ♨️طوفان‌های بلا و فتنه‌های سنگین از همه طرف ما را احاطه کرده‌اند. هرجا توانسته‌اند، حق را با باطل پوشانده‌اند. هرجا که کاری از دستشان برنمی‌آمد، حق را با باطل درهم‌آمیخته‌اند. ⭕️در این فضای غبارآلود، تنها ریسمان نجات‌بخش، توسل به دامان خاندان عصمت و طهارت علیهم‌السلام است. 💥همانگونه که در آن هنگامه‌ی عظیم طوفان نوح، که درهای آسمان باز شده و آب فراوان می‌ریخت، و از زمین نیز چشمه‌ها می‌جوشید، فقط کسانی نجات یافتند که بر کشتی ولایت سوار شدند. زیرا تحت فرمان خدای بزرگ در حال حرکت بودند. 🔺 اینچنین است در طوفانهای آخرالزمان، امواج عظیم شبهات و حوادث، از زمین و آسمان می‌بارد، و تنها راه نجات، کشتی ولایت اهل بیت است. 💯چنانچه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمودند: مَثَل اهل بيت من، مثل كشتى نوح است كه هر كس سوارش شد نجات يافت و هر كس كه از آن باز مانْد غرق گشت. 📚إرشاد القلوب، ج2 ، ص233. ✨وَفَجَّرْنَا الْأَرْضَ عُيُوناً فَالْتَقَي الْمَاء عَلَي أَمْرٍ قَدْ قُدِرَ وَحَمَلْنَاهُ عَلَي ذَاتِ أَلْوَاحٍ وَدُسُرٍ تَجْرِي بِأَعْيُنِنَا جَزَاء لِّمَن كَانَ كُفِرَ؛ و از زمين چشمه هايى جوشانديم، پس آب (زمين و آسمان) بر اساس امرى كه مقدّر شده بود، به هم پيوستند. و نوح را بر (كشتى اى كه) داراى تخته ها و ميخ ها بود، سوار كرديم. كشتى (حامل نوح و پيروانش) زير نظر ما به حركت در آمد. (اين امر) پاداش پيامبرى بود كه مورد تكذيب و كفر قرار گرفت. 📖سوره قمر، آیات١٢تا١۴. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨مبارزه با نفس 🍃حسین‌علی معاون اطلاعات و عملیات تیپ ویژه شهدا بود. یک شب که از نیمه گذشته بود، رفتم طرف سرویس بهداشتی تا تجدید وضویی کنم. صدای آب به گوشم خورد. دیدم حسین علی مشغول تمیز کردن دستشویی‌هاست. حسابی جا خوردم. ☘گفتم: «حسین آقا! شما چرا؟ این کارها در شأن شما نیست. اینجا این همه سرباز و نیروی عادی دارد. » ✨کمرش را راست کرد و گفت: «برادر موحد! این حرف ها نیست. مگر من کی هستم. نفسم خطا کرده، زیاده خواهی کرده. الان هم دارم تنبیهش می کنم تا سرکش نشود. » 🌾اصرارم فایده ای نداشت. گفت: «برو ولی از این قضیه برای کسی چیزی مگو. » 🌸بیرون که آمدم ناخواسته چشمم به لباس های‌ غواصی شسته شده و آویزان روی بند افتاد. همان لباس هایی که گلی بود و ما از خستگی نای شستنش را نداشتیم. حسابی از خجالت مان در آمده بود. راوی: آقای موحد 📚من شهید می شوم ؛ خاطرات شهید حسین علی نوری. نوشته رضا عنبری ، صفحه ۸۴-۸۲ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍نمک زندگی ❌در مقابل دعوای پدر و مادر، اغلب فرزندان فشار روحی و روانی زیادی را تحمل می‌کنند. دوست دارند راه و حلی برای این مشکل پیدا کنند. 💯دعوای والدین اتفاقی‌ طبیعی‌ست‌. چرا که اختلاف نظر و سلیقه‌ در مورد موضوعات کوچک همیشه وجود دارد. 🔺البته بعضی از پدر و مادرها با حرف زدن در محیطی آرام و گوش دادن به حرف یکدیگر، اقدام به حل و فصل مشکل خود می‌کنند. 🔻اما گاهی دعوای والدین شدت می‌گیرد. در چنین شرایطی فرزندان به‌خصوص کودکان نمی‌دانند با دعوای والدین چه کنند؟! ♨️ تا جایی که فرزندان می‌ترسند پدر و مادر طلاق بگیرند یا از یکدیگر متنفر شوند. 🍁ان‌شاءالله طی چند جلسه به این سؤال فرزندان جواب می‌دهیم که چه نقشی می‌توانند برعهده بگیرند تا کمکی باشد در جهت پایان دادن به مشاجره. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍نجوای صدیقه 🍃دستش را روی زنگ خانه گذاشت. بعد از صدای زنگ، با کلید در را باز کرد. بهروز وقتی وارد حیاط شد، چشمش به مادرش افتاد که در باغچه علف‌های هرز را می‌کند. ☘بهروز سلامی داد و جعبه شیرینی را روی پله گذاشت. برادرش را صدا زد: «بهرام کجایی؟ بیا ببینمت، تو خونه‌ای، اونوقت مامان تنهایی داره تو باغچه کار می‌کنه.» 💠مریم و بهرام از صدای برادر بزرگترشان آمدند توی ایوان ایستادند. مربم جعبه را باز کرد، با دیدن شیرینی‌تر به آشپزخانه رفت با چند تا چنگال و پیش‌دستی برگشت. ⚡️بهرام شیرینی را در دهانش گذاشت و همانطوری که می‌خورد به مادرش گفت: «مادرجان! شما نمی‌خوری؟ » 🌸_پسر جون، شیرینی ‌تو که خوردی پاشو آستیناتو بده بالا تا باغچه رو آماده کنیم. 🍃بهرام یه گازی به شیرینیش زد و گفت: «خرج داره!» ⚡️صدیقه با خنده گفت: «ماشاءالله! بهروز تو پاشو آستیناتو بده بالا یه دستی به این باغچه بکش.» 🍃بهروز لیوان را پر از آب کرد و برادرش را با اسم صدا زد، تا بهرام صورتش را چرخاند آب را رویش پاشید و گفت: «بفرما! این هم خرجت.» هر دو باهم خندیدند. بهروز آخرین تیکه‌ی شیرینی را توی دهانش گذاشت و بلند شد. 🌾هر دو برادر آستین‌های خود را بالا زدند و زیر نگاه مادر شروع به کار کردند. یک ساعتی طول کشید تا کارشان تمام شد. باغچه‌ را به اندازه‌ی دو متر در یک متر برای کاشت سبزی جدا کردند. ✨مریم از مادرش پرسید: «شام چی بذارم؟» 🍃_خورشت قیمه بار بذار، سیب زمینی‌هارو هم بشور بده من پوست بکنم. ✨مریم چند تا سیب زمینی به همراه چاقو و آبکش توی سینی گذاشت. صدای دلنشین اذان بلند شد. مادر آبکش سیب زمینی‌های شسته شده را به مریم داد. 🌾صدیقه وضو گرفت و داخل اتاق رفت تا نماز بخواند. او بعد از نماز دست‌هایش را بالا برد و نجوا کرد: «خدایا! عافیت و عاقبت بخیری حال خوب و شادی برای فرزندانم مقدر کن.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️مسئولیت خطیر 🍃یه روزی توی این مملکت علمای بزرگ برای اعتراض به ممنوعیت حجاب دست به‌کار شدن. تجمعی توی مسجد گوهر‌شاد شکل گرفت و نیروهای نظامی رضا پهلوی ریختن و اون تجمع رو به خون کشیدند. این خون کشیده شد و توی جریان‌های متعدد برای دفاع از ناموس ریخته شد. تا خون هیچ ناموسی ریخته نشه؛ ولی اتفاقاتی این فکر رو به‌وجود اورد که حجاب و ناموس متحجرانه‌س! ! 🍂هشتگی که رد خون علی خلیلی رو که واضحاً برای دفاع از ناموس شهید شد رو پایمال کرد. رد خون باز هم کشیده شد. احساسی به‌وجود اومد که می‌گفت حجاب، جذاب نیست‌، خوب نیست. بهتره که کسایی با چادر و روسری‌های دلبر، مسئولیت خطیر رو به‌ عهده بگیرن تا تبلیغ حجاب شه!😏 خون همچنان زیر کفش‌های پاشنه‌بلند خودی و غیرخودی جاریه. 🍁غیر خودی صراحتا پایمالش میکنه و خودی در عین حالی که پرچم حجاب و دفاع از حریم زن رو بالا گرفته و احترام زیادی به اون خون قائل هست، پایمالش میکنه! 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ حجاب، چشمه‌ جوشان حیا ✨همه ادیان به دنبال بیان یک واقعیت بوده و هستند که اگر آن را فراموش نکنیم، نجات می‌یابیم. 💠آن واقعیت نجات بخش، حی و ناظر بودن خداوند است. حی و ناظر دانستن خدا آب گوارای حیا و شرم از حضور خدا را در وجود آدمی جاری می‌کند و در تمام سکنات و رفتار انسان از جمله ظاهر و حجاب او نمود می‌یابد. در واقع حجاب مثل چشمه‌ای جوشان است که از دل زمین حیا و عفت وجود انسان می‌جوشد و فرد و جامعه را از پاکی خود بهره‌مند می‌کند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
💥معجزه مهارت‌های رفتاری 💯خانم با هنر زنانه‌اش در حین رفتار و متانت در گفتار می‌تواند آرام آرام تغییرات مثبتی در زندگی مشترک ایجاد کند. 🔺همیشه و در همه حال، رعایت ادب و احترام نسبت به شوهر فضای خانه را غرق نشاط و آرامش می‌کند. 🔺زمانی‌که همسر حرف‌ می‌زند، شنونده خوب بودن و درک ایشان در مسائل و مشکلات؛ بهترین راهکار برای تصاحب قلب اوست. 🔺زن با بهره‌گیری از مهارت‌های رفتاری پسندیده، زندگی را به کام خود و خانواده‌اش شیرین می‌کند. 🔹«وَمِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً ۚ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ»؛ 🔸«و از نشانه های او این‌که برای شما از جنس خودتان همسرانی آفرید تا در کنارشان آرامش یابید و در میان شما دوستی و مهربانی قرار داد؛ یقیناً در این نشانه هایی است برای مردمی که می اندیشند.»* 📖*سوره روم، آیه ۲۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍مشق صبوری 🍃ماشین را در انتهای کوچه پارک کرد. دزدگیر را با عجله زد و دوید تا به موقع برسد. خانم منشی فرم استخدام را به او داد تا پر کند. صدرا جواب سوالات را یک به یک نوشت. سوال کرد: «چقدر طول می‌کشه خبر بدید.» ☘_معمولا یک هفته. 🌸صدرا تشکر کرد و از شرکت گیاه دانه خارج شد. در مسیر خانه صدرا با خودش فکر کرد همسرش به خاطر این که پسرشان نوید را شیر می‌دهد باید تغذیه‌ای خوب داشته باشد. 🍃از خاطرش گذشت پدر آرمان دوستش صاحب فروشگاهی بزرگ است، با او تماس گرفت. او بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «آرمان! میشه از پدرت بخواهی تو فروشگاهش کاری بهم بده.» 💠_باهاش صحبت کنم، بهت خبرت میدم. 🎋صدرا لیسانس مهندسی کشاورزی داشت و رزومه خود را به شرکت‌های مرتبط فرستاده بود؛ اما هیچ کدام با او تماس نگرفتند. 🌾صدرا مسافرکشی می‌کرد. چند ساعتی در شهر چرخید. از میوه فروشی سیب و پرتقال و از بقالی سر کوچه‌شان شیر و پنیر خرید. ⚡️ وقتی وارد شد صدای گریه‌ی نوید توی راهرو می‌پیچید صدرا با صدای بلند گفت:«جانم! پسر بابا.» وارد پذیرایی شد، وسایلی را که خریده بود روی میز آشپزخانه گذاشت. دست و صورتش را شست، نوید را به آغوش کشید و او را بوسید. 🍃ژاله رو به صدرا گفت: « فقط پسرتو تحویل می‌گیری!؟» ✨_خانم گل، زندگی‌مون با دعاهای خیر تو روبراهه، ممنونم ازت. 🍃 _صدرا جان، لابلای مشغله‌های روزمره‌ زندگی باید برای هم وقت بذاریم. 🌸صدای زنگ گوشی صدرا بلند شد. آرمان بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «به عنوان صندوق‌دار می‌تونه از فردا صبح در شعبه شاهین ویلا مشغول به کار بشه.» صدرا از او تشکر و خداحافظی کرد. ☘صدرا در شعبه کم حرف می‌زد. بیشتر سکوت می‌کرد. تلاش کرده بود کارش را دوست داشته باشد؛ ولی نمی‌توانست، او قلبا نمی‌توانست. حساب و کتاب برایش جذاب نبود؛ ولی مشق صبوری می‌کرد، باور داشت با کمک و همدلی همسرش از جاده‌‌ی سخت به مقصد‌ زیبا می‌رسد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔥کینه‌ی شُتری ♨️زنگ که می‌زد، مادر گوشی را برمی‌داشت. بعد از احوالپرسی می‌پرسید: کی اونجاست؟ اگر می‌فهمید برادرش علی خانه مادر است، آن روز دیگر او نمی‌رفت. زخمی کهنه و کینه‌ی چندین‌ساله را گوشه‌ی قلبش جا داده بود. ❌شاید خبر نداشت شیطان همواره در کمین هست، تا بین اعضای خانواده اختلاف بیندازد. ⭕️نکته‌‌ی طلایی: ❌در هنگام برخورد با يكديگر، از تلخى هاى گذشته چيزى نگوييد. ⭕️درسی از تاریخ: 🔺اولين سخن يوسف با پدر شكر خدا بود، از تلخى‌های گذشته هرگز چیزی به زبان نیاورد. ✨وَرَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَي الْعَرْشِ وَخَرُّواْ لَهُ سُجَّداً وَقَالَ يَا أَبَتِ هَـذَا تَأْوِيلُ رُؤْيَايَ مِن قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبِّي حَقّاً وَقَدْ أَحْسَنَ بَي إِذْ أَخْرَجَنِي مِنَ السِّجْنِ وَجَاء بِكُم مِّنَ الْبَدْوِ مِن بَعْدِ أَن نَّزغَ الشَّيْطَانُ بَيْنِي وَبَيْنَ إِخْوَتِي إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ لِّمَا يَشَاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ؛ و پدر و مادرش را بر تخت بالا برد ولى همه آنان پيش او افتادند و سجده كردند. و (يوسف) گفت: اى پدر اين است تعبير خواب پيشين من، به يقين، پروردگارم آنرا تحقق بخشيد و به راستى كه به من احسان كرد آنگاه كه مرا از زندان آزاد ساخت و شما را پس از آنكه شيطان ميان من و برادرانم را بر هم زد از بيابان (كنعان به مصر) آورد. همانا پروردگار من در آنچه بخواهد صاحب لطف است. براستى او داناى حكيم است. 📖 سوره‌یوسف، آیه۱۰۰. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨دست به خیری 🍃مجید وقتی گواهی نامه گرفت، حاج رحمت برایش یک رنو گرفت. مجید دوست داشت رنو را بفروشد و برای جبهه بلند گو و چراغ قوه بخرد؛ اما نه بدون رضایت پدرش. ☘می گفت: «هر چه که دارم از خدا و پدرم است تا راضی نباشد این کار را نمی کنم. » آن قدر اصرار کرد که راضی شد و رنو را به نفع جبهه فروخت. راوی: حاج حسین یکتا 📚کتاب مربع های قرمز؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه ۴۲۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 بازنگری ✅ خانواده جامعه‌ی کوچکی‌ست که هر کدام از اعضاء در آن مسئولیتی دارند. 🔘 والدین که در رأس کانون خانواده قرار دارند؛ باید حواسشان باشد هر کدام از اعضاء دچار اشتباهاتی شدند، به نحو صحیح آنان را متوجه اشتباه خود نمایند. 🔘 پرخاشگری، توهین، تحقیر، تمسخر و لقب‌های نادرست دادن و ناسزا گفتن؛ نه تنها هیچ مسئله ای را حل نمی کند؛ چه بسا بر شدت آن بیفزاید و در پی آن اعضاء دچار خود‌ کم‌بینی، بی‌ارزشی، اعتماد به نفس پایین و تنفر نسبت به محیط خانه و والدین خواهند شد. ✅ لذا به منظور برطرف شدن چنین مشکلی والدین باید در رفتار خود بازنگری و تجدیدنظر نمایند تا شاهد زندگی آرام و زیبایی باشند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍مقصر اصلی 🍃در شعبه، کم حرف می زد. بیشتر سکوت می کرد. تلاش کرده بود کارش را دوست داشته باشد، ولی نمی توانست. قلبا نمی توانست. حساب و کتاب برایش جذاب نبود. ☘برخلاف صفر، که شیفته‌ی شغلش بود؛ اما احمد اصلا حس خوبی نسبت به کارش نداشت. حالا که به این مرحله از زندگیش رسیده بود نمی‌دانست باید چه کسی را مقصر اصلی بداند؟ پدرش را که او را مجبور به خواندن حسابداری کرده بود و برایش پول در آوردن از راه یک شغل ورزشی معنایی نداشت. ✨یا شاید هم مادرش را که مرتب به احمد گوش زد می کرد: «در مقابل خواسته پدرت حرفی نزنیا هر چه او می گوید بگو چشم. » 🌾یا شاید هم خودش مقصر اصلی باشد که نتوانست درست حرفش را بزند که از حساب و کتاب خوشش نمی آید. حالا دیگر چه اهمیتی داشت که مقصر را پیدا کند، چیزی که او را خیلی آزار می‌داد و مدام اذیت می کرد این بود که اصلا شغلش را دوست نداشت. از این که تمام عمرش را بخواهد با بی علاقگی در این شغل سپری کند او را مدام ناراحت می کرد. 🍃وقتی ذوق و شوق صفر را می دید که چطور حساب و کتاب می‌کند از ته دل آهی می‌کشید که کاش او هم مثل صفر علاقه به این کار داشت اما او هیچ وقت نمی توانست مثل صفر قلبا خوش حال باشد چرا که صفر پدرش او را در انتخاب شغلش آزاد گذاشته بود؛ اما احمد نه. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️ خیابان مخ یار آن بود که صبر کند بر جفای یار  ترک رضای خویش کند در رضای یار سعدی ‌‌🌳🍄🌳🍄 💡صبور یعنی کسی که وقتی مشکلی پیش میاد جزع و فزع نمیکنه و برای تمدد اعصابش پیاده‌روی روی مخ بقیه رو شروع نمیکنه! یعنی وقتی دیدی بچه‌ت زده همه‌ کاسه کوزه‌هاتو بهم ریخته بشین تو هم دفتر نقاشیش رو پاره کن!😈 ای وای! ببخشید!🤭 یعنی بشین و فکر کن چطوری میشه از گردابی که یه فسقل بچه درست کرده بیای بیرون. پس: این یه مشق هست برای صبر بر مشکلات بزرگتر. تا توصیه‌های دیگه دکتر شفیره خدانگهدار. 😁 ✨الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ ﴿۱۵۶﴾ [همان] كسانى كه چون مصيبتى به آنان برسد مى‏ گويند ما از آن خدا هستيم و به سوى او باز مى‏ گرديم 📖سوره‌‌ بقره،آیه۱۵۶ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨باز شدن دریچه مزار شهید 🍃وسط هفته، سر ظهر وارد گلزار شهدا شدم و مشغول فاتحه خوانی به شهدایی بودم که عکس‌های ‌شان را می‌دیدم. وقتی نزدیک پرچم وسط گلزار رسیدم، صدای حاج اکبر را شنیدم که با همان لحن شوخش می گفت: «ای بی وفا! نمی‌آیی یک فاتحه هم برای ما بخوانی؟! » ☘فکر کردم یکی از بچه هاست که سر به سرم می گذارد. اعتنا نکردم به حرکتم ادامه دادم. دوباره و سه باره همان صدا را شنیدم. با خودم گفتم: «چقدر قشنگ صدای حاج اکبر را تقلید می کند. » یک دفعه شهید در من تصرف کرد و مرا کشاند سر قبر خودش. به خودم که آمدم سر مزارش بودم. 🌾وحشت کرده بودم و مثل بید می لرزیدم. یک دفعه دیدم قبر باز شد. دیگر ارتباط کاملا قلبی شده بود. شهید به من گفت: «می خواهی آن طرف را نشانت دهم؟ » ✨گفتم: «نه اصلا توانش را ندارم. بدنم دارد از شدت فشار از هم می پاشد. » ازش خواهش کردم که دیگر ادامه ندهد. سر قبر دوباره بسته شد و کم کم حالم سر جایش آمد. از آن به بعد هر وقت گذرم به گلزار شهدا بیفتد اول می روم سر قبر حاج اکبر. راوی: سید عبد الحسین یثربی به نقل از راوی محفوظ 📚 امیر دریا دل؛ خاطرات شهید حاج اکبر خرد پیشه شیرازی. نوشته: علی رضا صداقت، صفحه ۱۶۴ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍نمک زندگی ❌دعوای والدین دلایل مختلفی دارد: گاهی مسائل مادی‌ست. بعضی وقت‌ها فشار کاری‌ست. زمانی تفاوت در برخورد با فرزندان و دخالت خانواده‌هاست. 💯ولی عامل اصلی دعوا، نداشتن مهارت حل مسئله است. نبود همین مهارت باعث می‌شود بدترین راه که همان دعواست را انتخاب می‌کنند. ♨️دعوا می‌تواند زمینه‌ساز ترک خانه توسط یکی از والدین، کتک‌کاری و شکستن وسایل خانه شود. 🔻بیشتر فرزندان، خود را سبب دعوای پدر و مادر می‌دانند. به ویژه وقتی درگیری والدین به خاطر آنها باشد. فرزند احساس گناه می‌کند. - چرا من باعث دعوا شدم؟ - وجود من برای پدر و مادر دردسرساز است. همین‌هاست که سلامت روان فرزندان را در معرض خطر قرار می‌دهد. 🔺فرزندان برای مواجهه با دعوای والدین می‌توانند راهکارهایی را در نظر بگیرند. قبل از بیان موارد آن، یک نکته مهم را توجه داشته باشید: در مرتبه اول محافظت از خودتان را مدنظر داشته باشید. سپس بهترین شیوه را به کار گیرید. شش راهکار وجود دارد که ان‌شاءالله در قسمت‌های بعد به آن پرداخته خواهد شد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍سرمایه زندگی 🍃رو به روی تلویزیون کنار زیر سفره‌ای نشست. مادرش مشغول پاک کردن سبزی بود. خواهر کوچکش نقاشی می‌کشید. غزل ناخنک به بسته چیپس‌ او زد. نازنین چپ چپ نگاهی به خواهرش کرد. ☘_مثل اینکه چیپس منه! 🎋_خب حالا، انگار نوبرشو آورده، دیگه نمی‌خورم. ⚡️مادر نیم‌گاهی به غزل انداخت و پرسید: «چی شده؟ » 🍃_مامان! میخوام باهاتون مشورت کنم. ☘_خیر باشه. 🍃_پدر مهران هیچ کمکی نمی‌کنه. ⚡️معصومه از پاک کردن سبزی دست کشید و گفت: «یعنی چی؟» ✨_تو هزینه جشن عروسی، نمی‌تونه به مهران کمک کنه. 🍃مادرش کمی فکر کرد و گفت: «باشه با مهران صحبت کنم، نظرمو بهت میگم.» 🌾معصومه به مهران زنگ زد و گفت:«جمعه منتطرتم.» مهران با یک جعبه شیرینی وارد پذیرایی شد. غزل لبخند به لب شیرینی را گرفت و به آشپزخانه برد. ✨معصومه سر صحبت با مهران را باز کرد: «قرار بود جشن بگیری. » ☘_بله، الان با افزایش قیمت‌ها، هزینه‌های جشن بیشتر میشه، با وام و پس‌انداز پدرم، می‌تونم یه آپارتمان ۵۰ متری اجاره کنم. 🍃_خب، جشن چی میشه؟ 🍀_پدرم دختر و پسر دیگه‌ای هم تو خونه داره؛ هزینه خوراک، تحصیل، قسط وامی که گرفته. 🌾معصومه با گفتن بروم چایی بیاورم اتاق را ترک کرد. مهران می‌دانست پدرش توان مالی بیشتری ندارد؛ به خاطر همین مصمم بود پیشنهادش را حتما مطرح کند. 💫غزل با شیرینی و چای وارد شد که مهران رو به او کرد: «اگه خونه دایی‌ام جشن بگیریم، مشکل حل میشه. » ⚡️غزل سرش را به سمت مادر چرخاند و سوالی به چهره‌ی او خیره شد. 💠پدر غزل سال‌ها پیش فوت کرده بود. معصومه با حقوق مستری همسرش و کارگری در موسسه خدماتی، زندگی‌اش را می‌گذراند. ✨ مهران فنجان چایی را برداشت و ادامه داد: «این همه سفارش شده به پدر و مادر نیکی کنید؛ این جا هم شامل میشه دیگه، نمی‌‌تونم توقع بیشتری از پدرم داشته باشم، حمایت مالی خانواده‌ام همین اندازه‌ست.» معصومه مکثی کرد و با خوشرویی گفت:«جشن عروسی، ان‌شاءالله ‌خونه دایی‌ات.» 🍃_ممنونم، بهترین سرمایه‌گذاری تو زندگی‌ مشترک‌، دعای خیر پدر و مادرامون هستش. ☘معصومه در دلش مهران را تحسین کرد و به آن‌دو گفت: «ان‌شاءالله خوشبخت بشین.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️خورشید نهم ولايت ۱۵ ذی الحجه سال ۲۱۲ هجری توی مدینه به‌دنیا اومدند. یکی از کارهای امام هادی علیه‌السلام برای هدایت ما زیارت جامعه‌کبیره هست . 💢میدونیم که دعاهای سفارش شده، چیزی فراتر‌ از حرفی برای اشک ریختن هستن و جنبه تربیتی و آگاهی بخشی توی اونا پررنگ هست. 💡حالا که دم‌دمای عید غدیر هست خوبه که یادآور بشیم توی زیارت جامعه‌کبیره گفته شده کسی که شما ائمه رو ولايت شما رو جحد کنه کافر حساب میشه. در كتب لغت،جحد رو به معنای انكارِ بعداز علم اوردن. 🔴در جمله بعدی واضحا اعلام میشه که اتفاقا کسی که با شما ائمه جنگ کنه مشرک هست نه کسی که به شما توسل کنه! ✅برای اهمیت ولایتمداری همین حدیث از امام‌سجاد علیه‌السلام کافیه: «هرگاه مردي به قدر عمر نوح پيامبر، كه نهصد و پنجاه سال در ميان قومش بود ، عمر كند ، روزها روزه ‌دار باشد و شب‌ها در آن مكان[ما بين ركن و مقام]به عبادت بپردازد و سپس خدا را ملاقات كند در حالي كه ولايت ما خاندان را ندارد ، اين همه اعمال عبادي نفعي به حال او نخواهد داشت».[1] برای دیدن کامل فیلم بزن رو لینک👇 https://www.aparat.com/v/K1Fsx 📚 بحارالانوار،جلد27،صفحه‌ي173 علیه‌السلام 🆔 @tanha_rahe_narafte