🌾عنایت امام حسین (ع)
☘مادر بود و سه ماهه باردار محمد ابراهیم بود. عازم کربلا بودم و او هم هوایی شده بود. آنقدر اصرار کرد که به بردنش راضی شدم. سختی سفر و دوری راه مریضش کرد. دکتر پس از معاینه گفت که محمد ابراهیم بی محمد ابراهیم. مقداری هم دارو داد برای سقط بچه مرده و گفت که اگر دارو ها مؤثر واقع نشد، بیایید تا عمل کنم.
🍃مادر گفت: «داروی پزشک را نمی خورم. مرا برسان کنار ضریح امام حسین (ع). » از حرم که برگشت احساس سبکب عجیبی داشت. خوابش برد.
🌸صبح شادمانه از خواب بیدار شد. در عالم رؤیا خانمی نقاب دار، بچه ای زیبا را توی بغلش گذاشته بود و گفته بود: «این بچه را بگذار لای چادرت و به کسی هم نده. برش دار و برو.»
🍃دوباره رفت پیش همان دکتر. او فقط متعجانه نگاه می کرد. وقتی جریان را فهمید همه پول ویزیت و نسخه را پس داد و داروی تقویتی نوشت. بالاخره « محمد ابراهیم همت» با عنایت امام حسین (ع) به دنیا آمد.
راوی: پدر شهید
📚برای خدا مخلص بود؛ خاطراتی از شهید محمد ابراهیم همت، نویسنده: علی اکبری، ناشر: یاز رهرا (س)، نوبت چاپ: یازدهم- زمستان ۹۵ ، صفحه ۱۲-۹
#سیره_شهدا
#شهید_همت
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
♨️کاهش محبوبیت
💯در زندگی زناشویی برخی کارها مثل مخفی کاری و پنهانی کار کردن می تواند باعث کاهش محبوبیت هر یک از طرفین شود.
❌وقتی هر یک از زوجین از امور پنهان، مطلع شود، باعث ناراحتیاش میشود چرا که فکر می کند، طرف مقابل او را چیزی حساب نکرده و نظرش برای او مهم نبوده است.
🔻 ممکن است حتی تا مدتها نسبت به آیندهی طرف مقابل بدبین شود که باز هم ممکن است برخی کارها را از او پنهان کند.
📌پس یکی از مهمترین اصلها در زندگی زناشویی، صداقت و یکرنگی میباشد.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍شادابی صبحگاهی
🍃از تخت خواب بلند شدم. بدون اینکه نگاهی به اطرافم بیندازم پاورچین پاورچین و بدون کوچکترین صدا به طرف چوبلباسی رفتم. لباس پوشیدم و مثل همیشه از راهروی اتاق خواب به سمت پذیرایی حرکت کردم.
دستم را روی دستگیره در گذاشتم تا آن را باز کنم. صداهایی از سمت آشپزخانه توجهم را جلب کرد.
☘فکر کردم اول صبحی توهم زدهام؛ ولی نه! اشتباه نکردم، به سمت آشپزخانه آرام آرام حرکت کردم وقتی از کنار ستون پذیرایی به داخل سرک کشیدم؛ با دیدن عاطفه که مشغول سفره انداختن بود چشمهایم چهار تا شدند. در تمام این دو سال زندگیمان، سابقه نداشت ۷ صبح بلند شود و برای من صبحانه درست کند.
🌾دستهایم را روی چشمانم گذاشتم. کمی آنها را مالیدم. هنوز باورم نمیشد. جلو رفتم آرام انگشتم را به شانهاش زدم سریع برگشت و گفت: «عههه ترسیدم.»
⚡️_چیشده اول صبحی خبریه؟
💫چشم هایم را ریز کردم و گفتم: «جایی میخوای بری؟میخوای برسونمت؟ »
🍃چشمانش برق میزدند؛ ولی خیلی عادی نگاهم کرد و گفت: «نه جایی نمیخوام برم. بلند شدم برای همسر عزیزم صبحانه درست کنم. »
☘_امروز آفتاب از کدوم طرف سر زده؟! خُب بعدش؟
🌾 به زور جلوی خندهاش را گرفت و گفت: «اگه لطف کنه و اونقد با تعجب نگام نکنه بدرقهشم میکنم... »
🍃_یا خدا الان چی گفتی؟؟!
✨الان چی گفت؟ این حالتش برایم تازگی داشت. همان طور که خشکم زده بود دستم را کشید خیلی پر انرژی گفت: «بفرمایید صبحانه. »
☘ برای هر دویمان چای ریخت و گفت: «ریتم روزمرگی زندگی باعث شد بهم بریزم و هرروز خسته و کسلتر بشم. تصمیم گرفتم این راهو امتحان کنم. اگه تاثیری توی روح و روانم داشت که هیچی! وگرنه جنابعالی دوباره به همون منوال ادامه میدی! »
⚡️نیم نگاهی به او کردم و گفتم: «خب آزمایش بر روی حال بانو چگونه پیش رفت؟ »
🍀 چشمکی زد و گفت: «فعلا حس شادابی دارم. دعا کن این حس بمونه. »
🍃با خیال شیرین اینکه هر روز صبح قبل از رفتن لبخند زیبایش را میبینم، لبهایم کش آمد.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_صوفی
🆔 @tanha_rahe_narafte
بسم الله الرحمن الرحیم
#پرسش
🔍چرا امام حسین علیهالسلام زمان معاویه قیام نکرد؟
#قسمتسوم
#پاسخ:
۳.سیاسیکاری معاویه
معاویه در زمان امام علی علیهالسلام به بهانه خونخواهی عثمان، با سر نیزه زدن قرآن در جنگ صفین و ... تا مسموم و به شهادت رساندن امام حسن علیهالسلام با نیرنگ اهداف خودش را پیش برد.
⚡️معاویه حکومتش را با انعقاد صلح نامه با امام حسن علیهالسلام مشروعیت داد و مانع جمع شدن مردم، گرد امام حسین علیهالسلام شد و این گونه ریشههای خطر را خشکاند.
✉️امام حسین علیهالسلام با نگاشتن نامه به معاویه، با یادآوری جنایات و بدعتهایش با ولیعهدی یزید مخالف میکرد.*
💡امام میدانست با توجه به ابزارهای تبلیغاتی حکومت و سیاستهای معاویه، افکار عمومی او را در صورت قیام نه تنها یاری نکرده بلکه حق را به معاویه خواهند داد.
📚*بحارالانوار، ج ۴۴، ص ۲۱۲
تاریخ یعقوبی، ج ۲، ص ۲۲۸
#درسهای_عاشورا
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌟عشق و ارادت شهید حمید سیاهکالی مرادی به حضرت ابوالفضل (ع)
🍃حمید میاندار هیئت خیمة العباس بود. اهل بالا و پائین پریدن نبود؛ اما حسابی و محکم سینه میزد تا جایی که بعضی وقتها احساس میکردم بدنش توان این همه سینه زدن را ندارد.
☘ شب حضرت عباس (ع) شب ویژهای برای حمید بود. آن شب موقع برگشت گفت: «دوست دارم مدافع حرم شوم و دست و پاهایم فدایی حضرت زینب(س) شود مثل حضرت عباس (ع). »
✨گفتم: «حمید! لازم نیست این همه سینه بزنی. کمتر یا آرام تر سینه بزن. » گفت: «فرزانه! به خاطر این سینه زدنهاست که این سینه هیچ وقت نمیسوزد نه در دنیا و نه در آخرت. »
🌾چه خوب به آرزویش رسید. وقتی بدنش را آوردند، پاهایش بر اثر انفجار تله انفجاری متلاشی شده بود و مثل حضرت عباس (ع) دست و پاهایش در راه دفاع از حرم قطع شده بود. همه جای بدنش ترکش خورده بود؛ مگر سینهاش که سالم سالم بود. آنجا بود که یاد جمله حمید افتادم که میگفت: «این بدن هیچ وقت نمی سوزد. »
📚 یادت باشد؛ شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت فرزانه سیاهکالی مرادی؛ همسر شهید، مصاحبه و باز نویسی: رقیه ملا حسینی، نویسنده: محمد رسول ملا حسینی، صفحات ۱۹۹، ۳۰۱ و ۳۰۵
#سیره_شهدا
#شهید_سیاهکالی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍سلام بر ماه
🌕ای قمر بنیهاشم!
ای مجنونتر از لیلی!
مشک بر دوش انداختی،
گام بر میداشتی به سوی آب؛ اما تشنهتر گشتی.
🌊کنار نهر آب با خود گفتی: «چگونه آب بنوشم!؟
نگین پیغمبر، تشنه لب است.»
💦به یک باره گوهر هستی
از کف دستانت غلتید.
🍁ای پریشان لب!
مشک را چون جان شیرین در بغل گرفتی
هنگامی که ناگهان در نخلستان شمشیر کینه فرود آمد.
🏹زیر بارش تیرها
مشک آب هم، با تو گریست.
🥀ای سقای دشت کربلا!
ای قامت شکسته!
☀️لبانت روز عاشورا زمزمه کرد: «ای خورشید!
روی من، از عطش طفلان، گلگون است
نه از جویبار خون.
🏴ایام سوگواری تاسوعا و عاشورای حسینی بر شیعیان تسلیت باد🏴
#مناسبتی
#تاسوعا
#به_قلم_نرگس
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍دلتنگی ستاره
🍃وقتی پنج ساله بودم پدر و مادرم از هم جدا شدند. پدرم برای رسیدن به هدفهای خیالیاش به استرالیا رفت و دیگر برنگشت. مادرم مرا نخواست و ازدواج کرد و هرگز او را ندیدم.
☘ یک لحظه مثل یک برگ خشکیده به آینهی روبروی هال خیره ماندم. هر وقت یاد خاطرهی کودکیام میافتم، حالم عوض میشود. با دقت به آینه نگاه کردم؛ چون همه اقوام میگویند: «خیلی شبیه مادرت شدی.»
🌾به خودم نهیب زدم: «بیل زدن توی این باغچهی گذشته، برام هیچ ارزشی نداره، تنها یه چیز برام با ارزشه، اونم مادر بزرگ مهربونمه.»
⚡️مادر بابایم را عزیز صدا میزنم. یکی از آن روزها زانوهایم را بغل کرده بودم و گریهکنان، پشت سر هم میگفتم: «بابامو میخوام.»
عزیز جون بغلم کرد موهامو نوازش کرد و گفت: «ستاره! بریم برات پیراهن مشکی بخرم.»
🍃_عزیزجون! من پیراهن صورتی دوس دارم.
☘_دختر قشنگم! اول یه قصه برات بگم، بعد بریم. روزی یه آقایی که امام بود، برای این که زیر بار ظلم نره، با خانوادهاش میره سمت شهر کوفه، مردم اونجا خوب نبودن، کسی رو که ظالم بود دوس داشتن. اونوقت جنگ میشه، اون مردمی که خوب نبودن، تو لشکر ظالمه میرن و بهش کمک میکنن. امام تو صحرای کربلا با هفتاد و دو تا یارانش با شجاعت میجنگه؛ ولی چون دشمنها زیاد بودن،امام شهید میشه.
☘_عزیز جون! دختر هم داشت؟
✨_آره، اسمش رقیه بود. وقتی دلتنگ باباش شد، عمه زینب، نوازشش کرد. مسلمونا به خاطر این که امام حسین علیهالسلام رو دوس دارن، ماه محرم مشکی میپوشن.
🍃_عزیزجون برا منم، پیراهن مشکی میخری؟
🍀عزیزجون پانزده سال با مهربانی، غم را از وجودم دور کرد. آقاجون هم به جای بابا مرا به آغوش کشید.
✨هر سال دههی محرم با عزیز جون برای عزاداری به مسجد میرویم؛ اما دلتنگ حرم اباعبدالله علیه السلام هستم.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
بسم الله الرحمن الرحیم
#پرسش
🔍چرا امام حسین علیهالسلام زمان معاویه قیام نکرد؟
#قسمتپایانی
#پاسخ:
۴.شرایط زمان
پس از شهادت امام حسن علیهالسلام عدهای از کوفیان نامه نوشتن و ضمن عرض تسلیت به امام حسین علیهالسلام، خود را منتظر فرمان امام معرفی کردند.*
💢امام با توجه به عواملی همچون تسلط امویان بر شهر کوفه، سابقهی عملکرد سوء کوفیان در برخورد با امام علی و امام حسن علیهماالسلام میدانست شکل گیری امر قیام با نیروهای اندک، اثری در پی ندارد.
🔸مردم شخصیت به ظاهر وجیه معاویه را به عنوان خلیفه مشروع پذیرفته بودند.
💡معاویه آن زمان حاکم بلا منازع جامعهی اسلامی از شام تا عراق و حجاز و یمن بود؛ چون قدرت در شام ثبات داشت قیام ایشان بی نتیجه میماند.
📚*تاریخ یعقوبی، ج ۲، ص ۲۲۸
#درسهای_عاشورا
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨زیارت امام حسین (ع)
🍃شش روز بعد از شروع جنگ شهید شد. خوابش را که دیدم، پرسیدم چرا سراغ ما را نمی گیری؟ جواب نداد.
☘اصرارم را که دید، گفت: «فقط یک مطلب می گویم و آن اینکه ما شهدا، شب های جمعه می رویم خدمت حضرت ابا عبد الله (ع). »
راوی: حاج علی اکبر مختاران
📚خط عاشقی ۱، حسین کاجی، ص ۲۳به نقل از (ماهنامه جاودانه ها، شماره ۶، ص ۶)
#سیره_شهدا
#شهید_فراهانی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💡کلام شیرین
💯گفتوگو برای مادر، بیش از پدر دارای اهمیت است. هر مادری با صحبت کردن حس میکند به خانوادهاش نزدیکتر میشود.
⭕️گفتوگو و درد دل کردن یک مادر با فرزندش، فقط مادرانه است؛ اما گاهی فرزند گمان میکند که مادرش، قصد دخالت در امور کاری یا زندگی مشترک او را دارد.
❌این همان نقطهای است که اغلب منجر به نگاه تند یا بی اعتنایی فرزند در هم کلام شدن با والدین میشود.
🔺شنونده خوبی برای پدر و مادرمان باشیم؛ زیرا لبخند مادر و رضایت پدر بهترین هدیه برای فرزند است.
🔹رسول خدا صلیاللهعلیهوآله: «نگاه محبت آمیز فرزند به پدر و مادرش عبادت است.»*
📚*بحار الانوار، ج ۷۴، ص ۸۰
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍غنچهی پژمرده
🍃مادرم در روستا زندگی میکند. چند روزی از ماه محرم میگذشت. به او زنگ زدم تا جویای حالش شوم. گفت:«دلتنگ نوههایم هستم.»
☘ناصر همسرم ما را به روستا برد. چون سر کار میرفت صبح جمعه برگشت؛ اما هنگام رفتن گفت: «پیش مادرت بمون، هر وقت خواستی زنگ بزن بیام دنبالتون.»
⚡️مادرم از دیدن ما خوشحال شد. علی و رقیه را به آغوش کشید. بعد از خوردن شام همراه مادرم آماده رفتن شدیم.
🍃وقتی مادرم نشست، علی پسر چهار سالهام با صدای بلند گفت: «مامان! اونجا رو نگاه کن!»
⚡️_علی جان! بشین، سر و صدا کنی مجبور میشیم برگردیم خونه.
☘علی لبش را کج کرد و ناراحت شد، جلوی مادرم چهار زانو نشست. سرش را به عقب چرخاند، صورت مادر بزرگش خیس اشک بود. بیبی دستش را بلند کرد و سر علی را نوازش کرد.
🍃رقیه دختر یک سالهام در آغوشم خواب بود. چادر را رویش کشیدم، نسیم خنکی میوزید.
🎋یک مرتبه صدای نالهای بلند شد که توجه همه را به سوی خود جلب کرد.
🍀علی از جایش بلند شد. دختر بچهی سه سالهای گریان چیزی گفت. علی چند گام برداشت و دستش را به ستون تکیه داد و با دقت نگاه کرد. به سمت من برگشت و گفت: «مامان! این دختره داره گریه میکنه، اجازه میدی از این آب نبات و پفک توی کیفت براش ببرم؟» اما دخترک نالان در اوج گریهاش گفت: «بابام کجاست!؟ عمهجون، من بابامو میخوام.»
☘پسرم علی با غصه به جمعیت نگاه کرد.
رو به بیبی گفت: «چرا باباش نمیاد!؟»
ناگهان مردی درشت هیکل به دخترک نزدیک شد و فریاد زد: «ساکت شو! الان، اون چیزی رو که میخوای برات میارن. »
☘به چهرهی علی خیره شدم، او لبخندی زد و زیر لب گفت: «الان بابات میاد دیگه! چقدر گریه میکنی!؟» طولی نکشید علی با چشمهای گرد به جمعیت دور میدان، زل زد.
✨به جز صدای گریهی پیر و جوان، زن و مرد؛ هیچ صدای دیگری شنیده نمیشد.
🍂علی به سمت بیبیاش رفت و با بغض گفت: «این دختره باباشو میخواد؛ اینا چرا تشتی که روش پارچهست رو دارن میارن!؟»
🍁بیبی از سوال علی همچون نان در تنور مانده در پای تعزیه «حضرت رقیه» جگرش سوخت. با اشک زمزمه کرد:
السلام ای باب زارم السلام
السلام ای گلعذارم السلام
در کجا بودی که جانم سوختی
ز انتظاری استخوانم سوختی
بابا جان! ز رقیه خبر داری تو؟
بسته دستم به رسن، هیچ خبر داری تو؟
شمر سیلی به رخم میزد و میگفت: «یتیم»
به اسیری بردن مرا، هیچ خبری داری تو؟
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
🏴🏴🏴🏴🏴
#چله_عاشورا
#السلام_علیک_یااباعبدالله✋
یكی از كارهايی هر روز صبح به انجام آن مبادرت میكرد، خواندن زيارت عاشورا بود و استمرار همين زيارت عاشوراها بهانهی شهادتش شد.
#شهید_مهدی_مدنی
بیائید با هم به شهداء اقتداء کنیم.
چهل روز همه با هم زیارت عاشورا بخونیم، به نیت تعجیل در ظهور حضرت صاحبالزمان عجلاللهتعالیفرجه و تسلای دل داغدیدهاش.🖤
فقط کافیست همت کنیم، هر روز با خواندن زیارت عاشورا خود را شبیه شهداء کنیم.
چلهمان را از فردا که اولین روز بعد از شهادت سرور و سالار شهیدان امام حسین علیه السلام است، آغاز میکنیم. به امید ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و برآورده شدن حاجات تمام مسلمین جهان.
انشاءالله
با ما همراه باشید.
🆔 @tanha_rahe_narafte