eitaa logo
مسار
343 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
576 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️خبرگزاری ⁉️متین با کف دست راست روی دست چپ خود ‌زد. لب‌های خود را گاز گرفت و گفت: «خبر رو شنیدی؟» محمد با خونسردی و آرامش گفت: «چه خبری؟» با آب و تاب شروع کرد به تعریف کردن: «یکی از دانشجویان دانشگاه‌مون رو به جرم اعتراض زندانی کردند.» 🌱محمد ‌خندید و گفت: «احتمالا خبر را از خبرگزاری بی‌بی‌سی نشنیده‌ای؟!» متین ابروهایش را درهم‌کشید و با اخم‌ گفت: «چه فرق می‌کنه؟ حداقل دروغ نمی‌گه!!» 💫محمد دستی روی شانه‌ی متین ‌گذاشت تا آرام شود. سپس گفت: «متین‌جان باور نکن! خبر رو که شنیدم رفتم پرس‌وجو کردم. همین نیم‌ساعت پیش باهاش حرف زدم. بیچاره روحشم خبر نداشت سُرُمُرُگُنده! رفته مسافرت.» 💢شیاطین انس و جن با هم‌دستی یکدیگر تلاش می‌کنند جامعه و جبهه‌ی حق را به زمین بزنند. انواع ترفندها را به کار می‌برند. خبرپراکنی از مهم‌ترین آن‌هاست. ایجاد فتنه و ازبین بردن امنیت هدف آن‌هاست. 💡مؤمن زیرک است و زودباور نیست. ✨ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِن جَاءكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَأٍ فَتَبَيَّنُوا...؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! اگر فاسقى براى شما خبرى آورد، تحقيق كنيد... 📖سوره‌حجرات، ‌آیه۶. 🆔 @masare_ir
✨دوشکا 🍃حسن نبوغ نظامی عجیبی داشت. تقریبا کار با همه سلاح های سبک و سنگین را بلد بود. می گفت: «در بین ده هزار بسیجی مشهد فقط ده نفر می توانند صفر تا صد سلاح دوشکا را باز کنند و ببندند و من یکی از آن ده نفرم.» 🎋سربازی هم چون دوست داشت وسط درگیری ها باشد، رفت سیستان و بلوچستان. سرهنگ حسنی فرمانده یکی از گردان های تکاور ناجا سر همین تسلطش بر روی دوشکا، حسن را آجودان خوش کرد. ☘️می گفت: «بعد از زیارت امام رضا (ع) تنهاترین چیزی که می تواند بکشاندم مشهد، عروسی توست.» وقتی حسن شهید شد، تماس گرفتیم که حسن کلا دادماد شد. گفت: «یعنی چه؟» 🌾گفتیم شهید شد. جواب نداد. گویا گوشی از دستش افتاده بود. بعد که تماس گرفتم، گفتند بیمارستان بستری شده. راوی: مهدی قاسمی دانا؛ برادر شهید 📚مجله فکه، شماره ۱۸۰؛ اردیبهشت ۱۳۹۷؛ صفحه ۶۱-۶۰ 🆔 @masare_ir
💡بزرگترین تکلیف الهی ✅ یکی از تأثیرگذارترین رفتارها در خانواده تشکر زبانی و عملی از پدر و مادر است. 💯 قدردانی از والدین؛ علاقه و دلبستگی را افزایش می‌دهد. قلب پدر و مادر را شاد می‌کند. ⭕️و فرزند به خاطر خشنودی آن‌ها به آرامش می‌رسد. ❌هیچگاه فرزند نباید در نیکی کردن به والدین، خوب یا بد بودن رفتارشان را ملاحظه کند؛ بلکه به پاس زحمات آن‌ها قدردان باشد. 🔺سپاسگزاری تکلیف مهم الهی‌ست که برعهده‌ی فرزندان گذاشته شده است. 🔸امیرالمؤمنین‌علیه‌السلام می‌فرمایند: «بزرگترین و مهمترین تکلیف الهی نیکی به پدر و مادر است.* 📚*میزان الحکمة، ج ۱۰ ، ص ۷۰۹ 🆔 @masare_ir
✍️قرار ساعت ده 🍃از صبح که بیدار شده‌ بود. تند و تند کارهایش را انجام می‌داد که به قرارش برسد. ذوق عجیب و بی‌نهایتی داشت و هر چند دقیقه یکبار سرش را به‌ سوی ساعت می‌چرخاند و می‌ترسید که مبادا ساعت ده شود و او هنوز آماده‌ی رفتن نباشد‌. ☘️از طرفی هم نگران حالِ ناخوشِ مادر بود و نمی‌خواست تنهایش بگذارد و همین مسئله، از ذوق قرارش می‌کاست و ته دلش را از اشتیاق خالی می‌کرد. کارهایش که تمام شد، به اتاق رفت تا آماده‌ی رفتن شود. نمی‌دانست چگونه و با چه دلی مادر را ترک‌ کند. 🎋دیشب که تلفنی در مورد راهپیمایی امروز با دوستش حرف می‌زد، مادر در کنارش نشسته‌‌ بود و از قرار امروزش خبرداشت، اما هیچ نمی‌گفت. با این‌که دلِ تنها ماندن هم نداشت اما اشتیاق آمیخته با غیرت را در نگاه و حرکات دخترش می‌دید و می‌دانست تا چه اندازه در دلش شور و امید شرکت در این راهپیمایی و ایفای نقشی هرچند کوچک در امنیت کشورش را دارد و او نمی‌خواست باعث خشکیدن این اشتیاق باشد. 💫چند روزی بود که در گوشه‌کنار کشور زمزمه‌هایی ناهنجار به گوش می‌رسید که خون جوانان غیور کشور را به جوش آورده‌بود و قرار راهپیمایی برای همین‌بود . دختر که از اتاق خارج شد، گفت: «منو ببخش مامان! با این‌که دلم نمیاد ولی مجبورم ...» ✨ مادر میان کلامش آمد: «دخترم اشکالی نداره اگر جونش رو داشتم خودم هم باهات میومدم، اگر تک تک افراد این ملت هرکدوم با یک بهانه‌ای از جواب‌دادن به‌ توهین‌های دشمن طفره برن، اون‌موقع دیگه واویلاست، هرکاری دلشون خواست می‌کنن... » ⚡️دخترک انگار آتش اضطراب دلش با آب خنک حرف‌های مادر خاموش شده‌باشد دوان‌دوان سمت مادر آمد. او را در آغوش گرفت. پیشانی‌اش را بوسید و با دلی قرص خداحافظی کرد. 🆔 @masare_ir
✍️نامه‌ی عاشقانه ✨ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنفُسَكُمْ وَأَهْلِيكُمْ نَاراً ...؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! خود و خانواده خود را از آتش حفظ كنید.* 💞اونایی که همدیگه‌رو دوست دارن، به هم می‌گن: مواظب‌خودت‌باش! 🌱حالا یکی هست از همه بیشتر دوستمون داره. عاشقمونه. 💌تا‌جایی که در یک نامه‌ عاشقانه واسه همه می‌نویسد: بنده‌های‌مؤمنم! مواظب‌ خودتون و خانواده‌تون باشید. مراقبت کنید تا گرفتار آتش عذاب آخرت نشوید. 📖*سوره‌تحریم، آیه۶. 🆔 @masare_ir
✨جایگاه بسیجی ها 🌷 شهید حسن باقری 🍃تمام فکر و ذکرش نیروهایش بودند که بسیجی می گفتندشان؛ چه در حضور آنها و چه در غیاب شان. او خودش را نوکر بسیجی ها می دانست و بس. ⚡️برش اول: 🍃عصر بود كه‌ از شناسايي‌ آمد. انگار با خاك‌ حمام‌ كرده‌ بود. از غذا پرسيد. نداشتيم‌. يكي‌ از بچه‌ها تندي‌ رفت‌، از نزديكي‌ شهر چند سيخ‌ كوبيده‌ گرفت‌. كباب‌ها را كه‌ ديد، خیلی ناراحت شد و گفت:«اين‌ دیگر چیست؟» زد زير بشقاب‌ و گفت‌ «هر آنچه بسيجي‌ها خورده‌اند، از همان بیاور. اگر نيست‌، نان خشك‌ بياور.» 💫برش دوم: ☘️اوج‌ گرماي‌ اهواز بود. بلند شد، دريچه‌ي‌ كولر اتاقش‌ را بست‌. گفت‌ به‌ ياد بسيجي‌هايي‌ كه‌ زير آفتاب‌ گرم‌ مي‌جنگند. ⚡️برش سوم: 🌾در سخنرانی هایش به امام‌ صادق‌ (ع) اشاره‌ مي‌كرد، که اصحابش‌ با اشاره‌اش مي‌رفتند داخل تنور داغ‌. می گفت: «بسيجي‌ها هم‌ همین طورند. منطقه‌ي‌ دشمن، تاريك است و سي‌ كيلومتر پياده‌روي‌ دارد، با همه‌ي‌ موانع‌. اما بسيجي‌ها می روند.» هر جا حرف‌ بسيجي‌ها بود، مي‌گفت‌ «اين‌ها پديده‌ي‌ جديد خلقتند.» ⚡️برش چهارم: 🍃من‌ در بخش اعزام‌ نيرو بودم‌. دم‌ وضوخانه‌. خيلي‌ وقت‌ها موقع‌ اذان‌ مي‌ديدم‌ آستين‌هایش‌ را بالا زده‌ و روي‌ صندلي‌ كنار در نشسته‌. مي‌گفت‌ «بچه‌ها مواظب‌ باشيد! مشتري‌هاي‌ شما همه‌ بسيجي‌اند. نکند با آنها تند حرف‌ نزنيد.» 🆔 @masare_ir
✍️در انتطار نور ✋سلام بر حاضر غایب و غایب حاضر. ✨به انتظار نشستن، سخت ترین مرحله‌ی زندگی است و در عین حال شیرین‌ترین و پرمعناترین پدیده. 💡امّا... نه هر چشم به راهی، منتظر واقعی است و نه هر عملی را می‌توان به انتظار کشیدن نسبت داد. 🔷ویژگی یک منتظِر: 🔹هموار کردن راه برای ظهور حق و حقیقت. 🔹دل سپردن به خواسته‌های منتظَر. 🔹حق را ناحق نکردن. 🔹با باطل مبارزه نمودن. 🔹معروف و منکر را به جای هم نپذیرفتن. 🔹پیمان بستن با مولایت که همیشه در رکابش باشی و تنهایش نگذاری. 🔹زدودن غم از چهره‌‌ای غمگین و خیلی از کارهایی که انجام دادنشان مایه‌ی خوشنودی خداست. 🤲امیدوارم از منتظران واقعی آن یار غایب از نظرها باشیم. 🆔 @masare_ir
✍️مهمان ویژه آواز پرنده ها 🍃هوای بهاری صورت گل بهار را نوازش می‌داد؛ پنجره اتاقش رو به پارک باز بود، سر و صدای بچه ها و خنده هایشان گوش فلک را کر می کرد. گل بهار روزهایش را با گوشی موبایلش سپری می کرد، هر روز پیام های خاله و زن دایی او را خوشحال می کرد و لبخندی بر لبان او می نشاند و گاهی نیز شماره های خاله و دایی را می گرفت، صدای سمعکش را باز می کرد و گوشی را بر روی آیفن قرار می داد، بعد گوشی را به مادرش می داد و خود ساکت می نشست تا گوش کند که آن ها چه می گویند، دلش خوش بود، با همین سمعک و ارتباط مجازی که با خاله ها و دایی ها دارد. ☘️روزهایش می گذشت؛ امید به فرداهایی بهتر داشت، فرداهایی که روزی بتواند همراه با دیگران چرخ زندگی را به حرکت آورد؛ آن روز صبح هم خورشید مثل هر روز پرتو طلایی اش را به داخل اتاق گلبهار انداخت و او را از خواب بیدار کرد، گلبهار با لبخند همیشگی چشمانش را مالید، سمعکش را در گوشش گذاشت، به طرف روشویی رفت. دست و صورتش را شست، شاد بود و لذت می برد؛ از اینکه با سمعکش دوباره صدای پرنده هایی را خواهد شنید که آواز زندگی و امید را به او هدیه می دهند، اما بعداز ظهر هنگامی که گلبهار به کنار حوض آب رفت تا ماهی ها را تماشا کند و به صدای پرنده ها گوش دهد، هنگامی که داشت روسری‌اش را جابه جا می کرد؛ ناگهان سمعکش از داخل گوشش درآمد و لیز خورد و داخل آب افتاد. ⚡️گلبهار شروع به گریه کرد، مادرش مهری خانم را صدا زد و سراسیمه به سمتش آمد، مهری با عجله سمعک را در آورد؛ اما وسایلش به هم ریخته بود و آب داخلش رفته بود، لبه‌ی حوض زیر نور خورشید گذاشت تا خشک شود، اما فایده ای نداشت و سمعک درست نشد، آن را برای تعمیر برد؛ اما گفتند: «این دیگر درست نمی شه، چندین بار درستش کردم، فایده نداره باید به فکر سمعکی دیگر و نو باشید.» ✨پدر گلبهار امیر وقتی که از سرکار برگشت، گلبهار چیزی نگفت چون پدرش خسته بود و می ترسید دعوایش کند. بعد از ناهار و استراحت مهری به امیر گفت: «سمعک گلبهار داخل آب حوض افتاد و تعمیرکار گفت دیگر درست نمی شه باید به فکر سمعک نو باشید.» 💫_چندبار بگم که مواظب باش داخل آب نیفته؟ من دیگر نمی دونم چه کنم؟ پول هم ندارم. 🌾گلبهار ناراحت شد، دوست داشت صدای پرندها را دوباره بشنود. هر روز سایت‌های اینترنت را جستجو می کرد تا ببیند سمعکی ارزان گیر می آورد؛ اما فایده نداشت دیگر خسته شده بود یک روز شماره مرکز توانبخشی را گرفت، از مادرش مهری خانم خواست تا با آنها صحبت کند و برای او سمعک نو بدهند، اما آن ها گفتند: «بودجه نداریم، فعلاً باشد اسمش را در نوبت بگذاریم هر زمان که نوبتش شد، اطلاع می دهیم.» 🍃روزهای گلبهار با بی حوصلگی و افسردگی می گذشت، تا اینکه یک روز هنگامی که پدرش سرکار بود، از مرکز توانبخشی با او تماس گرفتند تا با گلبهار برای اندازه گیری قالب گوش و معاینات به شهرستان دیگری برود و به او گفته بودند: «اگر نیاید دیگر سمعک گیرتان نمی آید.» ☘️گلبهار از یک طرف دلش می خواست سریع تر سمعکی نو داشته باشد و از طرف دیگر بیمار شده بود. 🌾پدرش با مدارک به شهرستان رفت، بعد از گفت و گوهایی که انجام شد، قرار شد سمعکی نو به گلبهار بدهند. دو هفته از آن روز گذشته بود و همچنان گلبهار به امید سمعک نو روزهایش را می گذراند تا اینکه از مرکز معاینات گوش با آن ها تماس گرفتند و گفتند: «برای تحویل سمعک نو به شهرستان بیایند. » ☘️دوباره امیر به شهرستان رفت، سمعک نو را تحویل گرفت و به شهرستانشان برگشت و گلبهار دوباره لبخندی از صدای زندگی بر لبانش نشست، سمعک را داخل گوشش گذاشت و مهمان ویژه آواز پرنده ها شد. 🆔 @masare_ir
✍️نزدیک‌تر از هر کسی 🥀مریم، غمگین و افسرده در حیاط نشست.خیلی خسته به نظر می‌رسید، هیچ نور امیدی در چهره‌اش، نمایان نبود. کلافه و بی‌انگیزه به یک گوشه‌ای، خیره شده بود. 💫رفتم و کنارش نشستم.گفتم: «اتّفاقی افتاده؟ با من حرف بزن تا سبک شوی.» لحظه‌ای آرام شد سپس زبان به سخن گشود و با من درد دل کرد. مادر جان، مدتی است آرام و قرار ندارم؛ بی‌دلیل دچار استرس می‌شوم و بهم می‌ریزم.حس می‌کنم تنها و بی‌کسم. 🌱گفتم: «دخترم! تو هرگز بی‌کس و تنها نیستی،خانواده‌ات را داری و بالاتر از آن خدا را. » مریم، تازه قدم به سن بحران بلوغ گذاشته بود. 🔅آیه‌ی زیر را برایش خواندم: «وَلقَد خَلَقنَا الانسانَ وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسَهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ.» همانا انسان را آفریدیم و همواره آنچه را که باطنش به او وسوسه می‌کند، می‌دانیم و ما از رگ گردن به او نزديک‌تريم. 🌹انگار آب روی آتش ریخته باشند شعله‌های اضطرابش فرو کش کرد و دست بر آستان حق برداشت و سپاسگزار خدا شد. 💡در زندگی خیلی وقتها، دچار اشتباه می‌شویم و غفلت می‌کنیم از این‌که کسی هست که همیشه هوایمان را دارد و هیچ‌ وقت تنهایمان نمی‌گذارد. ❤️خدایا ممنون که غمخوارمان هستی. 📖سوره‌ی ق،آیه‌ی۱۶ 🆔 @masare_ir
✨عنایت رسول خدا (ص) به شهید مطهری 🍃آخرین شب جمعه حیات مرتضی بود. داشت خواب می دید. پاهایش را به شدت بر زمین می زد. وقتی بیدار شد، گفتم: «چه شده؟» ☘️گفت: «خواب دیدم که من و امام خمینی (ره) مشغول زیارت خانه خدا بودیم. ناگهان متوجه شدم رسول خدا (ص) به سرعت به من نزدیک می شوند. برای اینکه به امام بی احترامی نکرده باشم، دست پاچه شدم و خودم را عقب کشیدم و با اشاره به امام گفتم: یا رسول الله (ص)! آقا از اولاد شمایند. 🌾 حضرت ضمن تأیید با امام رو بوسی کرده، دوباره سمت من متوجه شدند. لب هایشان را روی لب هایم گذاشتند و دیگر برنداشتند. من از شدت شعف از خواب بیدار شدم. هنوز هم داغی لب های شان را روی لبانم احساس می کنم. 🍃گفتم: «انشاء الله رسول خدا (ص) سخنرانی های شما را تأیید کرده است.» کمی سکوت کرده گفتند: «من مطئنم که به زودی اتفاق مهمی برایم خواهد افتاد‌.» آن خواب شیرین، پیک شهادتش بود. راوی: همسر شهید 📚 پاره ای از خورشید صفحه ۱۰۵ و ۴۴۷ 🆔 @masare_ir
✍️بذر محبت 🌱رعایت احترام زن و شوهر در حقّ همدیگر و تشکر از یکدیگر، اثراتی دارد که باهم بر آنها مروری داریم: 🔘 کاشتن بذر محبت در محیط زندگی 🔘 ایجاد فضای آرام در خانه 🔘❗️مهم: انجام کارهای مثبت در مقابل چشمان فرزندان، سازنده‌ی شخصیتشان خواهد بود. با اینکار رشد مهارت‌های ارتباطی را در آنها تقویت میکنید. 🧂تلنگر نمکی: در حیرتم از بشری که در سرخی عصبانیت، از هیچ‌کاری برای به نحو احسنت شکستن قلب همسرش، فروگذار نمی‌کند اما هنگام بوسیدن دستش برای زحماتی که کشیده‌است، سرخ از شرم می‌شود و از بافتن هیچ توجیهی برای در رفتن فروگذار نمی‌کند! 🆔 @masare_ir
✍️مرد خانواده 🍃پدرم همیشه می‌گفت تنها چیزی که ارزش زندگی را دارد، خانواده است. پدرم راست می‌گفت ولی من اون وقتها که جوان خامی بیش نبودم، باورم نمی‌شد. یعنی حقیقتش فکر نمی‌کردم مردی به آن قدبلندی با سینه‌ای ستبر با آن صدای کلفتش، اینقدر پیش خانواده اش متواضع باشد. ولی اینگونه بود. ☘️هربار که واردخانه می‌شد اگر مادرم با آن جثه ی نحیف و کوچک سمتش نمی آمد، او دور خانه می‌گشت تا بالاخره پیداش می‌کرد. سلام گرمی می داد. بوسه ای روی گونه اش می کاشت. بعد ما بچه ها به نوبت سراغش می رفتیم و دستش را می بوسیدیم. 🌾پدرم مهربان بود. اما سبیل‌های کلفت و صدایی خشدار داشت که ابهت خاصی در دل همه ی ما ایجاد کرده بود‌. با این وجود، پای درد دل همه‌ی ما می‌نشست. هر روز چند دقیقه‌ای با هرکداممان بازی می کرد. حتی با خواهر کوچکم که خیلی چیزی سرش نمی‌شد، آن قدر بازی کرده بود که گل یا پوچ را یاد گرفته بود. 🍃ولی با همه‌ی عشقی که پدرم به خانواده داشت، یک روز از روزهای پاییز، وقتی لباسش را پوشید و از خانه بیرون رفت، هرگز برنگشت. ماجرا از این قرار بود که زنان و مردانی بر سر ناموس به خیابان ریخته بودند و همه چیز را آتش می‌زدند‌. شاید هم بهتر است بگویم همه کس را. پدرم یکی از همانها بود که دورش جمع شده بودند و او در میان حلقه شان، می‌سوخت. فیلمش را بارها و بارها دیدم‌. 🍀چندسالی از آن روزها گذشته است‌. مادرم هنوز قامتش از داغ پدر، خم است و من سعی می‌کنم مثل او عاشق خانواده و ناموس و امنیت خانواده ام باشم. 🆔 @masare_ir