1370037_422.mp3
1.84M
✍️کریمه
🌱امام علی بن موسی الرضا علیه السلام در جواب سؤال سعد بن سعد از زیارت فاطمه علیهاالسلام، دختر امام موسی علیه السلام فرمود:
«مَنْ زارَها فَلَهُ الجَنَّهُ؛(۱) کسی که او را زیارت کند، بهشت برایش خواهد بود»
✋دست ادب بر سینه میگذاریم و از راه دور سلام میدهیم.
🏴رحلت حضرتمعصومه سلاماللهعلیها را به عموم مسلمانان تسلیت میگوییم.
📚*بحارالانوار، ج ۱۰۲، ص ۲۶۵
#مناسبتی
#وفات_حضرت_معصومه سلاماللهعلیها
#به_قلم_شفیره
🆔 @masare_ir
✨تشریفات زدایی
🍃بعد از پیروزی انقلاب، رئیس مجلس اعلای شیعه لبنان هواپیمایی اجاره کرد و حدود هشتاد نفر از شخصیت های لبنانی را آورد ایران. افرادی که وزیر و وکیل و چهره های سیاسی بودند.
☘️رفتیم ساختمان نخست وزیری. وقتی موقع خواب شد، گفتند: «کجا بخوابیم؟» عرف این بود که اقلا باید در هتلی پنج ستاره اسکان شان میدادند. چمران خیلی راحت گفت: «صندلیها را جمع کنید و همین جا روی زمین بخوابید.»
🌾حسابی تعجب کرده بودند. برای اعتراض به محمد شمسالدین مراجعه کردند. دکتر وقتی متوجه اعتراضها شد، گفت: «کشور ما کشور انقلاب است و هتل هم میانهای با انقلاب ندارد. یا همین جا بخوابید و یا اگر هتل میخواهید بدانید انقلابی نیستید.» بالاخره همه آن شب در همان ساختمان و روی زمین خوابیدند.
راوی: سید محمد غروی
📚چمران مظلوم بود؛ خاطراتی از شهید چمران، نویسنده: علی اکبری، صفحه ۲۵
#سیره_شهدا
#شهید_چمران
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️میخواهی محبوب باشی؟
#قسمتاول
💎در تمامی میدانهای سخت، افرادی که داوطلب انجام کاری میشوند، محبوبیت پیدا میکنند. مورد تعریف و تشویق جامعه واقع میشوند.
💢داوطلب فردیست، بدون هیچ زور و اجبار و زودتر از دیگران کاری را انجام میدهد. در واقع او انسانی فداکار و پیشقدم است.
📌زندگی هم از این قانون مستثنا نیست. هرگاه قبل از درخواست انجام کاری از سوی همسرتان آن را دریابید و انجام دهید، عزیز خواهی شد. محبوب او میشوی. زندگی بر وفق مرادتان خواهد شد. محبوبیت بوجود آمده، فیتیله سطح توقعات همسر را پایین میکشد.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️حرم ایران
🍃کنار پنجره مینشینم. کتاب «یک عاشقانهی آرام» نادر ابراهیمی را در دست میگیرم تا بخوانم. حالا که سکوت در خانهمان لانه کرده است، فرصت را نباید از دست بدهم. حسن و فاطمه مدرسه رفتهاند. حانیه تازه شیرش را خورده و خواب هفت پادشاه را میبیند.
☘️ عباسجان دلم میخواهد تصور کنم تو هم مثل همیشه به مأموریت دور از وطن رفتهای. حالا که نیستی بگذار اقرار کنم، از سر دلتنگیست دوباره به این کتاب پناه آوردهام. در ابتدای کتاب، دل و قلوه دادنهایش را برای همسرش خواندهای؟! من چه میگویم؟ مگر میشود نخوانده باشی و اینچنین قلب مرا به تسخیر خود در آورده باشی!
🌾روز تولد من بود به گمانم! همین کتاب را با شاخه گُل رُز به من دادی. هر صفحه که میخوانم یکی از خاطرات با تو بودن برایم ورق میخورد. عباس، خودت میدانی من پاییز با برگهای زرد و نارنجی و قرمزش را چقدر دوست دارم.
🎋نشستن کنار پنجره و در کنار تو بودن برای چای دو نفره را، با دنیایی عوض نمیکنم. چای برایت بریزم؟!
☘️تو هم میشنوی قطرات درشت باران که به پنجره کوبیده میشود. یادت میآید وقت خواستگاری، آن شب هم باران میآمد و اتفاقا پاییز بود. همان را به فال نیک گرفتم و بله را گفتم.
💫مادرم به این وصلت راضی نبود. میگفت: «دخترم دوست ندارم تنهایی تو رو ببینم!»
نمیدانم با دل مادر چه کردی که راضی شد.
عباس صدایت در گوشم میپیچد. همان که برایم میخواندی: «لیلا! به دخترم بگو که باباش، رفتش که اون راحت بخوابه، چشماش…
رفتش که اون یه وقت دلش نلرزه؛ نپره از خوابِ خوشش، یه لحظه…»
🍃عباس دخترت خوابیده است همان گونه که تو میخواستی. نامهات لحظهای از خاطرم نمیرود.
🍃_لیلا… لیلا... اگه یه روز، این نامه رو بخونی؛ دلم می خواد، از ته دل بدونی… الان دیگه، به آرزوم رسیدم! باور نمی کنی؛ خدا رو دیدم!
🍀خوشحالم که به آرزویت رسیدی. حواست به من و بچهها هم باشد. عباسجان، نیستی تا ببینی دیگر خبری از نُقلونبات ریختن توی سوریه نیست، آن هم به برکت وجود امثال تو و فرماندهتان حاجقاسم عزیز. من چه میگویم خودت زنده هستی و میبینی در حرم حضرت زینب(سلاماللهعلیها) امنیت برقرار است.
میشود باز هم برای دفاع از حرم بپا خیزید؟ منظورم حرم ایران هست. همان که حاجقاسم آن را حرم نامید. روضه شاهچراغ و چادرهای خونین را شنیدهای؟ چرا امروز هذیان میگویم تو نه تنها شنیدهای؛ بلکه دیدهای.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یه_حبه_نور
🍁نتیجهی زودباوری
❌بیشتر اختلافات میان انسانها نتیجهی اعتماد به خبرهاییست که بیپایه و اساس پخش میشوند و انسانها خواه، ناخواه افسار عقل خود را به دست چنین خبرهایی میدهند و بدون کوچکترین تحقیقی، آن را باورمیکنند، که نتیجهی باورشان میشود فاجعه، اختلاف، اغتشاش و در نهایت به قیمت جان انسانها تمام میشود.
🔆 در حالیکه طبق فرمودهی خداوند ؛
✨ولَا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ ۚ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولَٰئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولًا؛ و (ای انسان) هرگز آنچه را که بدان علم و اطمینان نداری دنبال مکن که چشم و گوش و دل همه مسئولند.
📖*سورهی اسرا، آیهی ۳۶
♨️ تمام اعضای بدن در مقابل اتفاقاتی که میافتد، مسئولند.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨اهمیت فعالیت های فرهنگی
🌾علی همیشه سرش در لاک خودش بود. یا مطالعه میکرد و یا مسجد بود. قبل از انقلاب کاخ جوانان را اداره می کرد که بعد از انقلاب به «کانون اسلامی مبین» تغییر نام داد. نشریه «امامت» را هم منتشر میکرد.
🍃مدتی برادرانم از هر گونه فعالیت کانون منعم کردند. توسط یکی از دوستانم پیامی به علی فرستادم که دیگر قادر به همکاری با انجمن نیستم.
☘️ او هم یادداشت کوتاهی برایم فرستاده بود: «انقلاب ما به این فعالیتها احتیاج دارد و اگر این فعالیتهای فرهنگی نباشد، انقلاب پایدار نمی ماند.» گویا می خواست اتمام حجت کند. این شد که بیشتر از دو سه ماه نتوانستم از فعالیتهای انجمن دور بمانم.
راوی: مریم قاسمی زهد؛ همسر شهید
📚 رسول مولتان؛روایتی از زندگی سردار فرهنگی شهید سید محمد علی رحیمی، نویسنده: زینب عرفانیان، صفحه ۲۲ و ۲۳
#سیره_شهدا
#شهید_رحیمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️ربّ کودک
💡وفای به عهد از نشانههای مؤمن است.
آنقدر بااهمیت است که گفتهاند: «حتی اگر به کودکانتان چیزی را وعده دادی، به آن وفا کنید.»
🔸پدر و مادر به نوعی رب کودک هستند؛ یعنی کودک با ذهن کودکانهاش فکر میکند رزق و روزی او در دست آنهاست.
حال اگر پدر و مادری در این امر کوتاهی کنند؛ یعنی آنچه به فرزند قول دادهاند عمل نکنند، کودک ناامید و سرخورده میشود.
✨امام موسیبنجعفر(صلواتاللّه و سلامهعليه)، میفرمایند: «إِذَا وَعَدْتُمُ الصِّغَارَ فَأَوْفُوا لَهُمْ فَإِنَّهُمْ يَرَوْنَ أَنَّكُمْ أَنْتُمُ الَّذِينَ تَرْزُقُونَهُم»؛ * اگر به کودکان وعده دادید، وفا کنید، برای این که اینها فکر میکنند شما رزق آنها را میدهید. بیان کرده بودیم که پدر و مادر، ربّ صغیر هستند.
📚*عده الداعى, ص۷۵.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️ شکستشیرین
🍃با تبسم شیرین همیشگیاش به بازی بچهها نگاه میکرد. بچهها دوستش داشتند. با آنها مهربان بود و با احترام رفتار میکرد. خالد خاطره شیرین آن روز را هرگز فراموش نمیکند. همان روزی که با آنها بازی میکرد. وقت اذان اجازه نمیدادند او به مسجد برود. بلال از مسجد دوان دوان و نفسزنان خود را به پیامبر رساند. وقتی دید با بچهها در حال بازیست چشمانش دُرشت شد. با لبهای گوشتی و بزرگش گفت: «اذان شده است نماز نمیآیی؟!»
☘️پیامبر نگاه مهربانی به صورت نگران و سیاه اذانگوی خود کرد و فرمود: «میبینی در گروگان بچهها هستم. باید آزادم کنید. بروید از خانه مقداری گردو بیاورید تا رضایت دهند به مسجد بروم.»
🌾لبهای بزرگ بلال حبشی کشیده و بزرگتر شد. خندید و گفت: «باشه الان میرم برای آزادیتان گردو بیاورم.» بچهها هم هِرهِر و کِرکِر خندیدند. پیامبر در حلقهی بچهها بود و بر سر تکتک آنها دست میکشید.
🎋بلال با چند عدد گردو آمد. پیامبر گردوها را بین آنها تقسیم کرد. بچهها او را رها کردند و با گردوها مشغول شدند. خالد اما دلش نیامد از پیامبر جدا شود. به دنبال آنها میرفت که شنید پیامبر به بلال میفرمود: «دیدی آنها مرا به گردویی فروختند.» بلال خندید. خالد ناراحت شد در دل گفت: «نه من پیامبر را به هیچ چیز دیگر نمیفروشم.»
✨آن شب ماجرا را برای پدر و مادر تعریف کرد. چند روز گذشت. قلب خالد پُر از عشق به پیامبر بود با خود تصمیم گرفت باید کاری کنم زودتر از پیامبر به او سلام کنم. همیشه پیامبر پیشدستی میکند امروز پشت درختی مخفی میشوم تا او مرا نبیند و بتوانم زودتر سلام کنم. درخت کهنسالی انتخاب کرد که دیده نشود.
🌾عطر خوشبوی پیامبر بینیاش را قلقلک داد. ضربان قلبش بالا رفت. صدای او که به بچهها سلام میکرد را شنید. صدای قدمهای پیامبر را میشنید که به درخت نزدیک میشود. خود را آماده سلام کرد که شنید پیامبر او را صدا میزند و به او سلام میدهد. سرش را پایین انداخت و از پشت درخت بیرون آمد. لبخند پیامبر را که دید خود را در آغوش پیامبر رها کرد. اینبار هم شکست خورد و دوباره پیامبر بود که پیشدستی میکرد و چه شکست شیرینی.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️راهنجات
👵مادربزرگ به اندازهی تکتک موهای سفیدرنگ سرش، فهم و آگاهی داره. به اندازهی یک عالِم👩🏫.
📃چیزهای زیادی ازش یاد میگیریم.
ورد زبونش برای ما اینه که: "خوب بودن همیشه موجب نجات آدمه، حتی اگه یه جاهایی باعث بشه مردم مسخرهت کنن😞 و یا مشکلاتی برات بهوجود بیارن. چون آدمای خوب پشتشون به خدا گرمه💪؛ خدا هم هیچوقت تنهاشون نمیذاره و راه حل مشکلات رو دیر یا زود بهشون نشون میده."
🌱بعد این آیه رو میخوند؛
✨"... وَمَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا ؛ و هر کس خدا ترس و پرهیزکار شود خدا راه بیرون شدن (از حوادث سخت عالم) را بر او میگشاید."
📖سورهی طلاق، آیهی ۲
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨به خاطر دوست
🍃حسن سرش درد میکرد برای کارهای خیر. اگر دوستانش در کاری فرو می ماندند، به حسن مراجعه میکردند.
☘️یک ماشین پی کی داشت. یک باره نمیدانم چه بلایی سرش آمد. بعد از شهادتش فهمیدیم آن را فروخته هزینه زایمان همسر یکی از دوستانش کرده است.
راوی: مهدی قاسمی دانا؛ برادر شهید
📚مجله فکه، شماره ۱۸۰؛ اردیبهشت ۱۳۹۷؛ صفحه ۶۱
#سیره_شهدا
#شهید_قاسمیدانا
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️سایهی عرش
🌱گوشش را در خدمت پدر و مادر قرار داد. نگاه محبتآمیز چشمش را نذر نگاه به پدر و مادر کرد.
🌱اعضاء و جوارحش را در برآوردهشدن خواستههای پدر و مادر به کار گرفت.
🌱صدای بلند را بر روی پدر و مادر حرام کرد.
🌱پرخاش و تندی زبان را، در برابر پدر و مادر قفل زد.
🌱خواهشهای نفسانی را در مقابل فرمان پدر و مادر زندانی کرد.
💡همهی این کارها را از زمانی شروع کرد که چشمش به روایتی در کتاب بحارالانوار خورد:
✨عنْ الصّادِقِ عليه السلام قالَ: بَيْنا مُوسَى بْنِ عِمْرانَ يُناجى رَبَّهُ عَزَّوَجَلَّ اِذْ رَأى رَجُلاً تَحْتَ عَرْشِ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ فَقالَ: يا رَبِّ مَنْ هذَا الَّذى قَدْ اَظَلَّهُ عَرْشُكَ؟ فَقالَ: هذا كانَ بارّا بِوالِدَيْهِ، وَلَمْ يَمْشِ بِالنَّمَيمَةِ.*
امام صادق عليهالسلام فرمود: هنگامى كه حضرتموسى عليهالسلاممشغول مناجات با پروردگارش بود، مردى را ديد كه در زير سايه عرش الهى در ناز و نعمت است، عرض كرد: خدايا اين كيست كه عرش تو بر او سايه افكنده است؟ خداوند متعال فرمود: او نسبت به پدر و مادرش نيكوكار بود و هرگز سخن چينى نمى كرد.
📚 *بحار الانوار، ج ۷۴، ص ۶۵.
🌹ثوابیهویی:
برای رفتار خود در برابر پدر و مادر، ترازوی سنجش با اندازهگیریهای دقیق و حسابشده، قرار دهیم.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️آبتنی
🍃نور خورشید روی آب دریا سکه های طلایی ریخته بود. موج ها آرام به ساحل سر می زدند و به خانه خود بر می گشتند. سعید، وحید و مریم روی زیر انداز کنار پدرو مادرشان نشسته بودند.
☘️سعید با سر به وحید اشاره کرد. وحید رویش را برگرداند و به دهان پدر خیره شد. پدر از دوران کودکی خود تعریف می کرد: « اون زمونا حرف حرف بزرگترا بود. یازده سالم بود، همسن سعید، بابام گفت که باید کار کنین تا قدر پولو بدونین، برای همین از بچگی من و عموتونو برد سرکار... »
⚡️سعید با نوک انگشتان پایش به وحید زد. وحید بالاخره تسلیم شد. پدر وقتی دید هر دو بلند شدند، حرفش را نیمه کاره رها کرد و رو به آنها گفت: «بچه ها تو آب نرید.» بچه ها باشه گویان به سمت دیگر ساحل دویدند.
💫سعید پس کله وحید زد و گفت: «چرا تکون نمیخوردی؟» وحید پس سرش را ماساژ داد: «چته بابا داشتم خاطره گوش میدادم، حالا می خوای چی کار کنی که بلندم کردی؟» سعید لباسش را از تنش در آورد و گفت: « زود باش بریم آب تنی.» وحید خیره به سعید گفت: «بابا گفت نریم.» سعید دست وحید را گرفت و به سمت دریا کشید: «این همه راهو نیومدیم که فقط دریا رو ببینیم، بدو که آب تنی تو این هوای گرم میچسبه.»
☘️وحید به سمت پدر و مادر نگاهی انداخت و بعد به آبی دریا. سعید درون آب رفت و شروع به آب بازی کرد. وحید هم دل به دریا زد. بدنش با اولین تماس آب لرزید و مو به تنش سیخ شد. سعید شنا کنان از ساحل فاصله گرفت.سرش را از آب بیرون آورد و گفت: « بیا دیگه اینقدر ترسو نباش!» وحید هم خودش را به سعید رساند و جلوتر رفت.
🍃عضله پای وحید گرفت و نتوانست پایش را تکان بدهد. بدنش سنگین شد و زیر آب رفت. سعید سرش را از زیر آب بیرون آورد تا به وحید نشان دهد که از او جلو زده است؛ اما صدای فریاد وحید و دست هایش که آب ها را به هوا میپاشید، جلو چشمهایش نقش بست.
🌾لحظهای مات و متحیر به صحنه روبرویش نگاه کرد تا خواست به خودش بجنبد دیگر وحید را ندید. ناخودآگاه اشک از چشم هایش جاری شد و فریاد زنان به سمت وحید شنا میکرد. چیزی از کنارش با سرعت گذشت. سعید گریان و با چشمان تار به سمت وحید شنا کرد.نمی دانست چه چیزی از کنارش عبور کرد؛ ولی ترس به دلش راه نداد با سرعت شنا کرد. لحظه ای سرش را از آب بیرون آورد تا نفس بکشد،صدای سرفه های وحید را شنید. پدرش را دید که سر و سینه وحید را بیرون از آب گرفته بود.
🎋 در ساحل، پدر سینه وحید را ماساژ می داد تا آب های خورده را برگرداند. سعید مثل موش آب کشیده بالا سرشان ایستاد. وحید با سرفه های شدید آب های خورده را برگرداند.
💫پدر دست وحید را گرفت، بلندش کرد و از کنار سعید بدون اینکه نگاه کند، گذشت. سعید پشت سرشان راه افتاد و با صدایی که پدر بشنود، گفت: « ببخشید.» پدر با اخم برگشت و به سعید نگاه کرد: «ببخشید! اگه غرق میشد، فایده ای داشت؟» سعید با چشمان اشکی به وحید خیره شد.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @masare_ir