eitaa logo
مسار
341 دنبال‌کننده
5هزار عکس
554 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍روزگار عصمت ✨قسمت چهارم 🌾شهادت آیت‌الله‌بهشتی خاطرش را بسیار آزرد. روان شدن اشک‌ چشم در اختیارش نبود. عصمت عقیده داشت: «راز و رمز پیروزی بر مستکبران جهان، هدایت امام و روحانیون مبارزند و آنان ذخیره‌ی نظام هستند.» ☘عصمت را می‌شد منتظر واقعی نامید. به دوستانش نگاهی از روی محبت می‌کرد و می‌گفت: «بیا با اخلاق و رفتار خوبمون ظهور حضرت مهدی ‌عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف رو نزدیک کنیم.» ⚡️هواپیماهای جنگی دشمن به صورت پی‌درپی شهر بی‌دفاع دزفول را زیر بمباران خود گرفته بودند و از سوی دیگر زمینی هم پیشروی داشتند. او در ستاد پشتیبانی جنگ به کمک می‌پرداخت. همچنین مسئولیت پایگاه بسیج شهر را به عهده گرفت. آموزش نظامی زنان برای دفاع در برابر پیشروی دشمن را نیز به عهده گرفت. 💫کسی باورش نمی‌شد او نوزده ساله باشد. در حالی که دیگران را برای کمک به مردم تشویق می‌کرد، خودش در صف اول بود. خود را به خانه‌هایی می‌رساند که در اثر حملات موشکی به تلی از خاک تبدیل شده بودند. برای بیرون آوردن مجروحین و شهداء کمک می‌کرد. 🍃ساعت‌های متمادی به غُسل و کفن‌کردن شهداء مشغول می‌شد. همان سال‌ها با رزمنده‌ای که مداوم در جبهه‌ها حضور داشت ازدواج کرد تا انجام این سنت حسنه را با سادگی‌ تمام و قناعت به دیگران نشان دهد. ✨آرزوی شهادت داشت. بارها به دوستانش گفته بود: «آرزوم اینه مثل حضرت‌ زهرا‌ سلام‌الله‌علیها در زیر چادرم شهید بشم.» حتی شب‌ها با حجاب کامل به رختخواب می‌رفت. وقتی از او علت را پرسیدند گفت: «اگه موشک به خونمون خورد، موقع بیرون کشیدن جسمم، چشم نامحرم بهم نخوره.» 🌾شصت‌وششمین روز ازدواجش بود، همراه جاری و مادرشوهرش به مراسم بزرگداشت شهدای بُستان رفت. همراه با جمعیتی از مردم روی پُل قدیم دزفول جمع شده بودند که هواپیماهای دشمن بعثی آن‌ها را موشک‌باران کردند. عصمت در حالی که تکبیر می‌گفت همان‌گونه که آرزو داشت در آغوش حجاب به ملاقات شهادت رفت. پایان 🆔 @masare_ir
✍جرم یادم میاد بچه که بودیم وقتی یه کار اشتباهی انجام می‌دادیم. حسابی ترس داشتیم که نکنه مامانمون متوجه بشه. به دوستمون می‌گفتیم: به مامانم نگی‌ها! بفهمه ناراحت می‌شه.😖 نمی‌دونم دوره زمونه پیشرفته شده یا چی؟!🤔 که طرف یه جرمی مرتکب شده بعد وقتی می‌خوان مجازاتش کنن، میگه به مامانم نگید که می‌خوان مجازاتم کنن!😏 🆔 @masare_ir
✨گونی نان 🍃در جبهه مریوان روی ارتفاع بلندی مستقر بودیم و برای بردن تدارکات از جمله نان باید پیاده از تپه ها بالا می‌رفتیم. ☘رضا هر وقت می‌خواست بالای ارتفاع برود، یک گونی ۲۰ کیلوئی نان را بر دوش می‌گرفت و با خود بالا می‌آورد. وقتی از او پرسیدم: «شما چرا این کار را می‌کنید؟» 🌾در پاسخ گفت: «اگر من به عنوان مسئول این نیروها، چنین مشقت هایی را تحمل نکنم، نیروها هم علی رغم وجود فشار و سختی زیاد، نمی برند.» 📚کتاب راز آن ستاه؛ سرگذشت نامه شهید رضا چراغی؛ نویسنده: گل علی بابائی، ناشر: نشر صاعقه، نوبت چاپ: دوم: ۱۳۹۳؛ صفحه ۲۸ 🆔 @masare_ir
✍نسل‌ سر به زیر ♨️در روزگار پرچالشی که فرزندانمان شده‌اند نسل سربه‌زیر و هر چه بزرگتر می‌شوند حضورشان در فضای مجازی پررنگ‌تر و پرجلوه‌تر می‌شود، خطر دور افتادنشان از تربیت والدین و خانواده نیز بیشتر می‌شود. 💡هر چه آسیب‌های جامعه و خصوصاً در ارتباط با فضای مجازی بیشتر، نیاز فرزند به تربیت خانوادگی هم بیشتر. در این صورت، وقت‌گذاشتن برای تربیت فرزند هم دارای ضرورت بیشتر. 💥التماس اندکی زمان برای فرزندانمان، تا دیر نشده 🙏 🆔 @masare_ir
✍دوراهی 🍃با نزدیک شدن به سالروز شهادت حاج قاسم سلیمانی، با عشق و شور خاصی منتظر شرکت در مراسم ایشان بود. تا این‌که نه و نیم صبح پیامی دریافت کرد: «وعده‌ی ما ساعت ده، حوزه‌ی بسیج خواهران، برای تجدید عهد با حاج قاسم سلیمانی.» ☘ لحظاتی گذشته بود. دوستش ثریا زنگ‌‌ زد تا برای رفتن به مراسم هماهنگ شوند. ته دلش هول‌و‌ولای عجیبی برای شرکت در این مراسم برپا بود، انگار قرار بود خود حاج قاسم را در آن‌جا ملاقات کند. سریع وضو گرفت تا برای رفتن آماده شود. ✨با ذوقی آمیخته به اضطراب، دست به لباس برد. همین‌که خواست بپوشد، صدای بلند مادر را شنید که با سنگینی خاصی لیلا را صدا می‌زد: «یه کاری بکن مادر ... » لیلا تا به اتاق برسد هزار جور فکر از سرش گذشت. 🌾مادر دستش را گود کرده و زیر بینی‌اش گرفته بود. تا آن صحنه را دید یاد آخرین باری افتاد که مادر را در این شرایط دیده بود. مادر همیشه خون‌دماغ شدن‌های وحشتناکی داشت. اما در آخرین مرتبه، خون‌ریزی نزدیک دو ساعت طول کشیده و تا اورژانس برسد مادر به خاطر خون‌ریزی زیاد از حال رفته بود. 🍃دست‌پاچه برگشت تا ظرفی بیاورد. هنوز دست مادر پر نشده‌ بود. اما از شیارهای بین انگشتان، خون به لباسش می‌چکید. لیلا دست‌ و پایش را گم کرده بود. ظرف را به دست مادر داد و خود دنبال آب رفت تا دستان خونی مادر را بشوید. تا برگردد آخرین قطرات خون هم به ظرف چکید و خون بند آمد. ✨خوشحال بود که مانند دفعات قبل خون‌ریزی زیادی نداشت. در حال بررسی لباس مادر بود که خونی دارد یا نه؟! ناگهان یادش افتاد که داشت برای رفتن به مراسم سردار سلیمانی آماده می‌شد. بغضی سنگین راه گلویش را بست؛ «خدایا چه کنم؟! » بر سر دوراهی عشق مادر و عشق شرکت در محفل حاج قاسم گیر افتاده و انتخاب برایش دشوار شده بود. ظرف را برداشت و بیرون برد. آبش را خالی کرده و آب کشید. قطره‌ی اشکی از چشمانش فرو ریخت و گویا همان یک قطره اشک آرامَش کرد. ⚡️نزد مادر برگشت در حالی‌که برایش لباس تمیز آورده‌بود. تصمیمش را گرفته‌بود. با خود گفت: «اگر حاج قاسم هم بود حتماً همین کار را می‌کرد. مادرش را تنها نمی‌گذاشت ...» و این‌گونه بر آشوب دلش غلبه کرد و به ثریا زنگ زد و التماس دعایی کرد. و نرفتنش را اطلاع داد. 🆔 @masare_ir
✍️آرامش شب 💡حواست باشه شب، قبل اینکه بخوای با آرامش🌱 سرتو بذاری و بخوابی، حساب کنی ببینی کسی اون لحظه که تو آرومی و آماده‌ی خوابی توی رختخوابت، 🛏 اینقدر دلش ازت نشکسته باشه که متکاش از اشک خیس باشه!😔 🆔 @masare_ir
✨طلب حلالیت 🍃در دیدگاه باغ کوه نشسته بودیم. عراقی ها گرای منطقه را داشتند و یک ریز آتش می ریختند. علی یک باره گفت: «سعید!» ☘️با این صدا کردنش فکر کردم زخمی شده. گفتم که چه می گویی؟ گفت: «یادت هست قبل از انقلاب از مدرسه رفتیم باغچه سبزی مشهدی.» دوران راهنمایی را می گفت که دزدکی افتادیم داخل باغچه مشهدی، سبزی فروش محل و یک دسته ترپچه کندیم و خوردیم. 🌾گفت: «همین الان برو همدان و آن مرد را پیدا کن. یا حلالیت بگیر یا پول تربچه ها را بده.» به هر زحمتی بود پیدایش کردم. گفت: «خوشِ حلالتان.» راوی سعید چیت سازیان پسر عموی شهید 📚کتاب دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه ۳۰ و ۳۱ 🆔 @masare_ir
مسار
بسم‌الله الرحمن الرحیم با تمـام مـداد رنگـی هـای دنـیا بـه هـر زبـانی که بـدانی یـا نـدانی! خـالی
سلام همراهان گرامی🌺 برای شرکت در تنها تا فردا ساعت ۶:۰۰ صبح فرصت دارید.🔔 برای شرکت در چالش اولین‌ خاطرات دل انگیز دلبندتان را که در ذهن‌تان مانده برای ادمین ارتباطات: @Rookhsar110 همراه عکس دلبندتان(فرستادن عکس اختیاری است) ارسال بفرمایید.💌 منتظر شما هستیم تا هدایای ما نیز روزی شما گردد.🎁 🆔 @masare_ir
✍انتخاب 📱این‌همه توی گوشی توی گروه‌ها و کانالا چرخ می‌زنی، لایک می‌‌زنی، بازارسال می‌کنی ... 💞وقتی همسرت سرکاره یه کوچولو وقت بذار هرازگاهی پیام‌های عاشقانه براش بفرست! 😍شوق و اشتیاقش رو برای اومدن به خونه زیاد کن! 💡زن می‌تونه خونه رو محل آرامش خودش و خونواده‌ش قرار بده یا محل عذاب! انتخاب با خودته بانو! 😎 🆔 @masare_ir
✍شب مهتاب 🌾پنجره باز بود. پرده حریر تکان می‌خورد. تو فکر و خیال غوطه می‌خوردم. با صدای مادرم که گفت: «چشم حتما... من امشب به حاج آقا میگم.» به خودم آمدم. از پشت پرده‌ی پنجره اتاق نگاهی به حیاط انداختم. راضیه خانم، زن همسایه تشکر و خداحافظی کرد. می‌خواستم از اتاق برم بیرون و از مادر بپرسم: «موضوع چیه؟» ☘ولی خجالت کشیدم. می‌دانستم مادربزرگم خواهد گفت: «وای! خدا مرگم بده... چشم‌ها رفته مغز سر... دختر که این قدر پررو نمیشه تو باید الان هزار رنگ بشی.» ✨این تجربه را از اولین خواستگاری که برایم پیدا شده بود به دست آوردم. وقتی که یکی از دوستان مادرم از من برای برادرش خواستگاری کرد. مادرم برای عزیز جون ماجرا را تعریف می‌کرد با کنجکاوی پرسیدم: «مامان کی؟» آن وقت بود که سرزنش عزیز جون حسابی پشیمانم کرد. 🍃تازه فهمیدم این جور وقت‌ها باید خجالت بکشم و به روی خودم نیاورم. از حرف‌های مادرم و عزیز جون چیزی دستگیرم نشد؛ فقط از لابه‌لای حرف‌های آن‌ها چند بار اسم سعید به گوشم خورد. 🌾صدای پای عزیز جون که آهسته روی کاشی‌های حیاط کشیده می‌شد و این‌که گفت: «یا نصیب و یا قسمت، تا خدا چی بخواد.» مرا به فکر انداخت؛ اما فوری سرم را پایین انداختم که یعنی دارم خیاطی می‌کنم. عزیز جون از پنجره سرکشید و گفت: «مهتاب! ننه جانماز منو ندیدی؟» احساس کردم می‌خواهد سر از احوال من دربیاورد؛ چون جانماز عزیز جون همیشه توی اتاق خودش بود. 💫آهسته گفتم: «نه... عزیز جون.» سنگینی نگاه دقیق عزیز جون را حس می کردم و برای فرار از آن فوری گفتم: «میخواین جا نمازتون رو بیارم؟!» 🎋_نه... میرم تو اتاق خودم نمازم رو می‌خونم. 🍃شب مادرم وقتی سفره شام را جمع کرد به پدرم گفت: «امروز راضیه خانم اومده بود برا امر خیر.» 🍀_خب... چی گفتی؟! 🌾_قرار شد شما اجازه بدین. 🌺_بذار اول نظر مهتاب رو بپرسم بعد میگم. من سعید رو خوب می‌شناسم،؛ اما نظر مهتاب مهمه. 🆔 @masare_ir
✍هدیه‌ی خدا 🌱دخترم خدا خیلی تو رو دوست داره. وقتی گفته نماز بخون؛ یعنی دوست داره صداتو بشنوه. می‌خواد مدال افتخار🎖 دوست خدا بودن رو بهت هدیه بده. 🎁مبارکت باشه هدیه‌ خدا. 🆔 @masare_ir
📚روحیه جهادی شهید عماد مغنیه 🍃آن روزها در روستا گروهی داشتیم به نام «جوانان مومن طیردَبّا». نوجوانان ۱۰ تا ۱۵ ساله بودیم. یک روز تصمیم گرفتیم مسجد روستا را نقاشی کنیم اما نه پولی داشتیم و اعتباری. ☘چهار روز بعد عماد با رنگ و وسایل نقاشی آمد پیشمان و گفت: «این هم وسایل نقاشی دیگر منتظر چه هستید؟» 🌾بعدا فهمیدیم چهار روز را در یکی از باغ‌های پرتقال کارگری کرده و پول رنگ و وسایل نقاشی را خریده است. کار پرتقال چینی برای بچه‌های آن سن و سال، یک روزش هم کار طاقت فرسایی بود. 📚کتاب ابو جهاد؛ صد خاطره از شهید عماد مغنیه، نویسنده: سید محمد موسوی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول؛ ۱۳۹۶؛ خاطره شماره ۴ 🆔 @masare_ir