eitaa logo
مسار
332 دنبال‌کننده
5هزار عکس
546 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍به‌ قدر لیوان آب 📆هرروز که می‌گذرد، با خود می‌گوییم؛ امروز هم گذشت، کسی چه می‌داند شاید مثل تمام هزار و صد و هفتاد سال گذشته... کسانی می‌آیند و می‌روند، کسانی اشک می‌ریزند، کسانی ظلم می‌کنند،👊 کسانی می میرند،⚰ کسانی مهربانی می‌کنند...🌱 ☀️و درمیان تمام این کسان، تو هستی که هستی و می‌بینی و می‌شنوی.. همپای غم‌هایشان اشک می‌ریزی، برای حاجت‌هایشان دعا 🤲 می‌کنی! 🌎این تو هستی که برای نجات دنیا، بی‌قراری! دنیایی که خیلی به تو و اجدادت ظلم کرده!😔 💮دنیایی که پر است از آدمهایی که دانسته و ندانسته، باعث شده‌اند دیرتر بیایی! دنیایی که پر است از آدمهایی که اصلا تو را یادشان نمی آید... 🚰نه به قدر لیوان آب، نه حتی به قدر یکی از انسانهایی که هیچ تاثیری در زندگی‌شان ندارند. دنیایشان را پر کرده‌اند از نیازهای کاذب، از احساس فقرهای تمام نشدنی، از اضطراب،😣 از درد،⚡️ ازجفا...🍂 🆔 @masare_ir
✍شریک 😴بی‌خوابی‌ها‌ی این چند روز توان باز نگه‌داشتن پلک‌ها را از من گرفته بود. سوار تاکسی شدم. حدود یک‌ساعت تا مقصد فاصله بود. مژه‌هایم در هم فرو رفت. 🚕تاکسی زرد رنگ؛ همچون گهواره‌ای مرا تاب می‌داد. تازه خوابم سنگین شده بود که راننده شروع کرد از زمانه و گرانی‌و تورم شکایت کردن! هرچه صبر کردم فک‌زدن و درد دل‌هایش تمامی نداشت. دل پُر باشد و گوش هم رایگان، چی از این بهتر؛ همان که از خدا می‌خواست. 👀چشم‌هایم را باز کردم، این‌جور فایده نداشت. سردرد هم به کم‌خوابی اضافه می‌شد. تصمیم گرفتم کلاف سردرگم سخن را در دست بگیرم. راننده دستی به سبیل‌های بلندش کشید. توی آینه نگاه کرد. لب‌هایش کش آمد و گفت: «دمت گرم، فک کردم نمی‌شنُفی!» حرف‌هایی که می‌خواستم بزنم توی ذهنم مرتب کردم. 🧔دستم را به طرف سر بردم و با انگشتانم موها را مرتب شانه کردم. سینه‌ای صاف کردم و گفتم: «از کارو کاسبی راضی هستی؟» پوزخندی زد: «دلت خوشه حاجی، اینقد سگ‌دو می‌زنیم آخر هم هشتمون گره نه‌مونه!» برای ابراز همدردی گفتم: «عجب! خب تا حالا به این فکر کردی چکار کنی کارتون برکت پیدا کنه؟» راننده با دست راست سر خود را خاراند: «به قول معروف حواسمون به حلال و حروم باشه!» 💼کیف روی پام سنگینی می‌کرد. آن را کنارم روی صندلی گذاشتم و کمی پاهایم را تکان دادم. نگاهی به ماشین‌های اطراف کردم و حرف‌هایم را ادامه دادم: «یه پیشنهاد برات دارم.» سراپا گوش شد: «بفرما حاجی گوشم با شماست!» 🌤خوشحال شدم که غرزدن‌هایش تمام شده و با دقت گوش می‌کند. گفتم: «بیا از این ماه امام زمان رو توی دستمزدت شریک کن!» چشمانش را دُرُشت کرد و گفت: «اینم از اون حرفاست حاجی! قربونش بشم امام چه نیازی به پول من داره! » 😂صدای خنده‌ام بلند شد و گفتم: «حق با شماست! او به ما نیاز نداره؛ ولی ما به ایشون نیاز داریم. » کم‌کم داشتیم به مقصد نزدیک می‌شدیم و من خواب از سرم پریده بود. بعد از مدتی راننده سکوت را شکست: «حاجی تو که تا اینجا اومدی بقیه‌شم بگو، چطوری امامو شریک کاسبیم کنم! » 💳 من که منتظر این سؤال بودم و از قبل جواب برای آن آماده کرده بودم بدون فوت وقت گفتم: «اون پول رو به نیت امام زمان توی یه راه خیر خرج کن! اونوقت می‌بینی چطوری مالت برکت پیدا می‌کنه!» چهره راننده گرفته شد. می‌خواست باز زبان به گله و شکایت باز کند که امان نداده و گفتم: «بعضی‌وقتا می‌شه که یه راه ساده جواب یه معمای پیچیده‌س. حالا شما می‌خوای گرد جهان بگرد!» 🆔 @masare_ir
22.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید چقدر زیباست ! 🔔رمزگشایی صدای ناقوس جااااانم علی😍🤩 🔆🔆 ✍آخوندی که آواز خواند! در راه کربلا به قهوه‌خانه‌‌ای می‌رسند که پر از دود و دَم بود. تعدادی جوان مشغول رقص و آواز و پایکوبی بودند. آخوندملاحسینقلی‌همدانی به سراغ گُنده لات و سردسته‌شان رفت و گفت: « سلام‌علیکم، آقا اجازه می‌دید من بخونم و شما سازشو بزنید؟‌» همه صداها قطع شد. بعد از اندکی سکوت لیدرشان گفت:« شیخ، مگه شما هم بلدی؟» ملاحسینقلی لب‌هایش کش آمد و گفت: « بلدم شعر بخونم.» قهقهه مستانه‌اش در فضای کوچک قهوه‌خانه پیچید و گفت: « آشیخ، تو بخون ما سازشو می‌زنیم.» با صدای دلنشین و ضرب‌آهنگ ناقوسی میان اراذل و اُباش شروع به خواندن می‌کند: لا اله الا الله حَقاً حَقاً صِدقاً صِدقاً اِنَّ الدُّنیا قَد غَرَّتنا وَ شَغَلَتنا وَ استَهوَتنا، یَابن الدُّنیا مَهلاً مَهلاً یَابن الدُّنیا دَقّاً دَقّاً یَابن الدُّنیا جَمعاً جَمعاً تُفَنی الدُّنیا قَرناً قَرناً، ما مِن یَومٍ یَمضی عَنا اِلا اَوهی مِنا رُکناً، قَد ضَیّعنا داراً تَبقی وَ اَستَوطَنا داراً تَفنی لَسنا نَدری ما قَرَّطنا فِیها اِلا لَو قَدمتنا * ترکیب ضربِ‌آهنگ این شعر با نفس پاک و الهی او چنان اثری گذاشت که از ساز زدن دست کشیدند و شروع به ناله کردند. خنده مستانه‌شان به صدای آه و ناله و اشک تبدیل شد و قهوه‌خانه را لرزاند.* 🎊ولادت حضرت علی(ع) مبارک🎊 📚*برگرفته از کتاب کهکشان ‌نیستی، ص۵۴-۵۱.(داستان زندگی آیت‌الله سیدعلی‌قاضی طباطبایی) 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨شهادت طلبی 🌸ولی الله هر وقت می خواست از شهادت حرف بزند، طفره می رفتم و حرف را عوض می کردم. اما او کار خودش را می کرد. هر بار که تشییع شهیدی را می دید، می گفت: تهمینه! حتما توی مراسمش شرکت کن. شاید روز ی هم بیاید که ولیِ تو را هم روی دست ببرند. 🌷می گفت: می خواهم فاطمه را هم بیاوری تو مراسمم. جلوی جنازه ام. بعد دستی به بازوهایش می زد و می گفت: اما تا این ها آب نشود، خدا ولی را قبول نمی کند. گریه می کردم و نمی خواستم معنای حرف هایش را بفهمم. 🍃وقتی خبر آوردند که در بخش آی سی یوی بیمارستان بستری است، حال خودم را نمی فهمیدم. با قطار خودم را رساندم تهران . وقتی دیدمش نشناختمش از بس که لاغر شده بود. وقتی پرستارها پیکر نیمه جانش را نیم خیز کرده و محکم به پشتش می زدند، دنیا روی سرم خراب می شد. داشتند ریه هایش را شست و شو می دادند. آنجا بود که حرفش یادم افتاد: «تهمینه! تا این ها آب نشود، خدا قبولم نمی کند.» کم کم داشت باورم می شد که خدا دارد قبولش می کند. راوی: همسر شهید 📚مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۹، چراغچی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: مهدیه داودی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: یازدهم؛ ۱۳۹۵؛ صفحه ۳۴ و ۲۸ 🆔 @masare_ir
امروز واسه کادوی روز پدر ، کنترلو کلا دادیم دست پدرخانواده 😎 کل روزو زده شبکه خبر🤣 تا الان از جنگلهای آمازون اخبار رسیده. منتظر اخبار اقصی نقاط جهانیم🤓😢 🍄🌳🍄🌳🍄🌳🍄 ✍کریمانه حرف‌زدن ✨''و قل لهما قولاً كريماً'' با ایشان به اکرام و احترام سخن بگو.(۱) 🗣سخن گفتن نیکو، يعنی پدر و مادر را به اسم صدا نزن بلكه بگو: ای پدر، ای مادر! 💫امام کاظم(علیه‌السلام) نقل شده که فرمود: مردی از پیامبر خدا (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) سؤال کرد: حق پدر بر فرزند چیست؟ حضرت فرمود: 🌻۱- او را با نام صدا نکند 🌻۲ - در راه رفتن از او جلو نیفتند. 🌻۳ - قبل از او ننشیند. 🌻۴ - کاری انجام ندهد که مردم پدرش را فحش بدهند.(۲) 📖۱. سوره‌اسراء، آیه ۲۳. 📚۲. بحار الانوار، ج 74، ص 45. 🆔 @masare_ir
6.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو ایام البیض یه غافلگیری خوشگل برای شرکت‌کننده‌های چالش داریم.😍 مبارکتون باشه🎁🎉 🆔 @masare_ir
✍از این جیب به اون جیب 📆روزشماری‌ برای رسیدن روز پدر را شروع کرده بود اما جیب خالی‌اش قلبش را می‌آزرد. ✨مغازه‌ی سر‌کوچه هم آمدن روز پدر را مثل تمام مناسبت‌ها بو کشیده بود. همیشه برای مناسبت‌ها، هدیه و کادو می‌آورد. برای روز معلم، گل، برای روز دختر گیر سر. خلاصه که با تمام بقالی بودنش، حکم هایپرمارکت محله را داشت. 👌حامد برای روز پدر میخواست این‌بار سنگ‌تمام بگذارد برای همین دل را به‌دریا زده و می‌خواست به‌جای جوراب، این‌بار یک‌زیرپیراهنی کادو دهد. دلش قصد خریدن داشت اما جیبش یاری نمی‌کرد. 🌭اول از همه شروع کرد به کم‌کردن خرج روزانه‌اش. سال اول مدرسه رفتنش بود و در زنگ تفریح به‌جای گاز زدن ساندویچ بوفه، نون‌وپنیری که از خانه برده بود را می‌خورد. 🍂اما با تمام این مراعات‌ها، هنوز هم پول کم داشت و دو سه روزی تا روز پدر باقی نمانده بود. با خودش گفت: من که برای خود بابام میخوام کادو بخرم. حتی برای این کادو از دل خودمم زدم. پس چی میشه اگه یکم هم از جیب بابام بزنم؟🤔 نیت من که خیره پس اشکالی نداره اگه مخفیانه چند تومن از جیب بابام قرض بگیرم! 🥷شب اول که پدر خوابید، مانند یک سارق حرفه‌ای در تاریکی شب، به جیب پدر شبیخون زد. 🚕صبح حمید با عجله و صبحانه نخورده تاکسی گرفت تا سریع به محل کارش برسد. دست در جیب برد اما دریغ از یک اسکناس که پول راننده را بدهد. صورتش سرخ شد:آقا ببخشید من پول همراهم نیست. اگه میشه سر راه کنار یه خودپرداز بایستید تا پول بگیرم. بازم ببخشید. 🙇‍♂ سرکارش دائما فکرش درگیر جیب پُری بود که بی هیچ دلیلی خالی شده بود: یعنی چشام اشتباه دیده؟ خودم دیشب پول دراوردم برای تاکسی صبح. 💸روز بعد هم داستان خالی شدن جیب تکرار شد. بیدار مانده‌بود و خوابش‌ نمی‌برد. به آشپزخانه رفت تا آبی بخورد و دید که پارسا، دانه دانه اسکناس‌ها را بیرون می‌کشد. ناخواسته کمی با صدای بلند گفت: پارسا! پارسا که این‌کار خود را بد نمی‌دید، گفت:بله بابا. 🌱حمید با چشمان گرد شده نزدیک محل وقوع صحنه‌‌ی جرم رفت و وقتی داستان را شنید، به پارسا یادآوری کرد که برای رسیدن به یک هدف خوب، نمی‌توان از راه غلط استفاده کرد 🆔 @masare_ir
Download.pdf
1.07M
بسم‌الله الرحمن‌الرحیم سلام دوستای خوب و همراه😍 چالش دست‌بوسی پدرها هم تموم شد و ده‌نفر از شرکت‌کننده‌ها با قرعه‌کشی انتخاب شدند و نفری پنجاه هزار تومان از ما تو روز میلاد امام علی‌علیه‌السلام هدیه گرفتند. برگزیدگان چالش پدرها: نرگس قراباغی مرضیه قلیان علی عباس کمانکش آسیه ثانوی امیررضا نصرالله زاده زهرا بک محمدزاده فرزانه بساقی نازنین زهرا دولت آبادی نساء صمدی شیرین خاکپور گوارای وجود💞 ناراحتی هیچ عضوی از کانال رو نبینم.🤨 تو چالش بعدی شرکت کنید تا ان‌شاءالله این‌بار اسم شما جزء برنده‌ها باشه.😎 برا چالش بعدی کافیه حس‌تونو از اولین باری که چادر سر کردید برامون بنویسید.🤔 😍تو این چالش یه هدیه‌ی ویژه(یه قواره پارچه چادر مشکی) به قید قرعه در نظر گرفتیم، مخصوص‌ کسایی که علاوه بر نوشتن حس‌شون، به سؤالایی که روز مبعث تو کانال می‌ذاریم با استفاده از فایل👆 pdf(کتاب عفاف و حجاب در سبک زندگی ایرانی_اسلامی) پاسخ بدن.🎁 💢 تا حالا چادر سر نکردید؟! اشکال نداره، این چالش بهونه‌ای باشه برای اولین تجربه چادر سر کردنتون.😍 🧕حتی اگه فقط چادر رو موقع هیئت رفتن، به حُرمت امام حسین علیه‌السلام سر می‌کنید، می‌تونید حس‌تونو از اولین دفعه‌ای که چادر سر کردید، برامون بنویسید. 📌مهلت شرکت تو این چالش تا نیمه شعبان و میلاد آقا صاحب‌‌الزمانه🎉 ✅ لطفاً فامیلی‌تون رو قبل از متنای ارسالی بنویسید و متنا رو برای ادمین ارتباطات ارسال بفرمایید.👇 ادمین ارتباطات: @Rookhsar110 جا نمونی😉 🆔 @masare_ir
°بسم الله° ✍صیقل دل 💫همان طور که وسایل مختلف را با چیزی که متناسبش است صیقل می‌دهند تا بهتر از آن استفاده شود، دل انسان هم به خاطر عوامل مختلفی تیره 🌑می شود و نیاز به چیزی دارد که متناسب با آن باشد تا آن را صیقل دهد.🌕 🌿بهترین صیقل دهنده، یاد خدا و تلاوت قرآن است. ✨پيامبر خدا صلى‏ الله‏ عليه ‏و‏ آله: جَلاءُ هذهِ القُلوبِ ذِكرُ اللّه‏ِ و تِلاوَةُ القرآنِ؛ صيقل دهنده اين دلها، ياد خدا و تلاوت قرآن است. 📚تنبيه الخواطر: ج۲ ، ص۱۲۲ 🆔 @masare_ir
✨سخن گفتن با خدا در حین سوختن 🍃مرحله دوم عملیات بیت المقدس بود. با حسین در حال سرکشی خط بودیم که در مسیر دیدیم یک نفربر پی‌ام‌پی در حال سوختن بود و رزمندگان با دست، خاک بر آن می‌ریختند تا خاموشش کنند. 🍀جلوتر رفتیم. رزمنده‌ای داخلش بود و حین سوختن با خدا بلند و سلیس صحبت می‌کرد: «خدایا الان پاهایم دارد می‌سوزد، می‌خواهم آن طرف پاهای مرا ثابت قدم کنی. خدایا الان سینه‌ام سوخت. این سوزش به سوزش سینه حضرت زهرا (س) نمی‌رسد. خدایا الان دستانم می‌سوزد. از تو می‌خواهم آن دنیا دستانم را به طرف تو دراز کنم؛ دستانی که گناه نداشته باشد. خدایا صورتم دارد می‌سوزد. این سوزش برای امام زمان و برای ولایت است. اولین بار حضرت زهرا (س) اینطور برای ولایت سوخت.» 🌾آتش به سرش که رسید، گفت: «خدایا دیگر طاقت ندارم لا اله الا الله. خدایا خودت شاهد باش، خودت شهادت بده، سوختم ولی آخ نگفتم.» به اینجا که رسید سرش با صدای تقّی از هم پاشید. بچه‌ها در حال خود نبودند. زار زار گریه می‌کردند. حسین را نگاه کردم، گوشه‌ای زانو بغل گرفته و نشسته بود. های های گریه می‌کرد. می‌گفت: «خدایا من چطور جواب اینها را بدهم؟!» 🍃دستم را که روی شانه‌اش گذاشتم، گفت: «ما فرمانده این‌هاییم. اینها کجا ما کجا؟ آن دنیا خدا ما را نگه نمی‌دارد و نمی‌گوید جواب این‌ها را چه می‌دهی؟» پاهایش نای بلند شدن نداشت. حسین می‌گفت: «ای کاش ما هم مثل این شهید معرفت پیدا کنیم.» 📚کتاب زندگی با فرمانده؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزدآبادی،ص۱۳_۱۱ 🆔 @masare_ir