eitaa logo
مسار
336 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
535 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍سرنگونی 💡وقتی یه ژنرال آمریکایی به نام کارتر، توی سال ۱۹۷۹ به سازمان سیا دستور سرنگونی نظام🍂 رو از همون سال های تشکیل اولش میده یعنی این انقلاب خیلی براشون گرون تموم شده و تحمل اینکه رشد🌱 و پیشرفت یه کشوری رو بدون استعمار خودشون ببینن براشون سخته.😏 🆔 @masare_ir
✨اهمیت برنامه ریزی 🌷شهید عبدالله میثمی 🍃شهید میثمی روی برنامه ریزی خیلی تأکید داشت و می‌گفت برنامه ریزی را از دشمنان‌تان هم که شده، یاد بگیرید. ☘تعریف می کرد: «یکی از مقر های نیروهای چپ گرا را گرفتیم. در آنجا چیز های جالبی را مشاهده کردم. کتاب ها را بر اساس گروه‌های سنی منتشر می‌کردند. تعدادی از کتاب ها بود که مربوط به زیر هفت سال بود که عموما نقاشی بود. کتاب.های گروه بعد، هفت تا چهارده سال بود و رده بعدی چهارده تا بیست و یک سال. آنها حتی کلاس ها را هم درجه بندی کرده بودند. 🌾هر نواری هم که از این‌ها به دست می آمد، در روز ده پانزده دست می‌چرخید. روی کارشان حساب کتاب داشتند. نمی‌خواهم تعریف این‌ها را بکنم، ولی ما از اینان که در راه باطلند باید یاد بگیریم. ما باید روی کارمان برنامه ریزی داشته باشیم. برنامه ریزی کم هم، موفقیت بسیار را به دنبال خواهد داشت. حوزه درس امام خمینی (ره) با دو نفر شروع شد. اگر به من بگویند بیا و برای دو نفر در س بگو، شاید بدم بیاید.» 📚کتاب تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ صفحه ۱۶۴-۱۶۳ 🆔 @masare_ir
✍به یادش باش 🎁از معجزه‌ی هدیه غافل نشید. هدیه‌ی مثل آبیه روی آتش کینه و ناراحتی‌. 🚞به هر بهونه‌ای به همسرتون هدیه بدید؛ ولو یه هدیه کوچک. از مسافرت برمی‌گردی دست خالی نیا. بهش نشون بده اونجا هم به یادش بودی!😉 امامـــــ صادق ؏ مے فرمایند: ✨-تَهادَوا تَحابُّوا؛ فإنّ الهَدِيَّةَ تَذهَبُ بِالضَّغائنِ . _هديه دهید تا به همديگر با محبّت شويد؛ زيرا هديه ڪينه ها را از بين مى برد. 📚بحار الأنوار : ۷۵/۴۴/۱ 🆔 @masare_ir
✍چه املایی می‌‌کنی؟ 👳‍♂ابوحارث تعدادی را دور خود جمع کرده بود. یک لحظه فَکَّش از حرکت بازنمی‌ایستاد. حرف‌های صد من یه غاز می‌زد. جوانی به دیوار تکیه داده بود که از ته ریش کم مویش، مشخص بود به تازگی ریش درآورده، به حرف‌های او غش‌غش می‌خندید. 🎅پیرمردی کمر خمیده، گوشه دیوار بر عصای خود تکیه داده بود، هرچند مدت یک بار، "استغفرالله" ذکر لبانش می‌شد. زنان و دخترانی که همان نزدیکی‌ها بودند، چادر را جلوی دهان گرفته و ریز‌ریز می‌خندیدند. قطار زمان به پیش می‌رفت؛ ولی به نظر می‌رسید کسی حرکت آن را حس نمی‌کرد. 💚بوی عطر آشنا که در کوچه پیچید، سرها به پشت‌ چرخید. لب‌های عده‌ای کش آمد. بعضی‌ها اما چهره‌شان درهم رفت. ابوحارث رنگ رخسارش پرید. با دستپاچگی گفت: «یاابوتراب خوش‌آمدی! » ☀️حضرت نگاهی از روی مهربانی به جمعِ آن‌ها کرد. بعد نگاهش روی ابوحارث ثابت ماند و فرمودند: «ای فلانی!(ابوحارث) تو مشغول املاء نمودن نامه‌ای برای پروردگارت بر دو مَلَک نگهبانت هستی، پس آنچه برایت سودمند است بگو و آنچه تو را سود نمی‌دهد و به آن محتاج نیستی رها کن!»(۱) 😓ابوحارث خجالت زده سر به زیر افکند. جمعیت پراکنده شد، اما ابوحارث همچنان گوشه‌ی دیوار نشسته و غرق در افکار پریشان بود. 🔥فکرش به پرواز درآمد به روزهای گذشته. وقتی که اُم‌حارث را زیر مشت و لگد گرفت و تا نا داشت او را کتک زد. فقط به جرم اینکه حواسش جمع نبوده و غذای روی آتش سوخته است. قبلا این‌گونه سنگدل نبود! ✨امـام صادق عليه‌السلام فرمود: حضرت عيسى عليه‌السلام مى فرمود:« لَا تُكْثِرُوا الْكَلَامَ فِى غَيْرِ ذِكْرِ اللَّهِ فَإِنَّ الَّذِينَ يُكْثِرُونَ الْكَلَامَ فِى غَيْرِ ذِكْرِ اللَّهِ قَاسِيَةٌ قُلُوبُهُمْ وَ لَكِنْ لَا يَعْلَمُونَ؛ بجز ذكر خدا سخن بسيار نـگـوئيـد، زيـرا كـسـانـی كه بجز ذكر خدا سخن بيهوده گويند، دل‌هایشان سخت است، ولی نمى‌دانند.»(۲) 📚(۱): الفقيه ج۴،ص۳۹۶. (۲): اصول كافى، ج۳، ص۱۷۶، روايت۱۱ 🆔 @masare_ir
مسار
بسم‌الله الرحمن الرحیم سلااااام😍 🎉امروز قرعه‌کشی چالش #اولینهای_دلبندم انجام شد. به هر یک از بزرگ
سلام همراهان گرامی🌸 رو که فراموش نکردید؟ میدونید که زمان زیادی برای شرکت تو چالش نمونده. اگه هنوز شرکت نکردید تا زمان هست به مسئول ارتباطات @Rookhsar110 پیام بدید و حستون موقع بوسیدن دست پدرتون رو بنویسید و براشون بفرستید.☺️ 👆پیام سنجاق شده رو برگشت زدم روش که با نحوه شرکت تو چالش اگه آشنا نیستید یا فراموش کردید، بخونید. فقط تا میلاد امیرالمؤمنین امام علی علیه‌السلام فرصت دارید. یعنی فقط یه روز دیگه زمان دارید.😱 دست دست نکنید. بسم الله😉 🆔 @masare_ir
°بسم‌الله° ✍رفیق‌ترین رفیق‌ها 💓بهترین رفیق، اونیه که در شرایط سخت، تنهات نذاره. در لحظات تنهایی، کنارت بمونه. توی غم و شادیت🌓، شریک بشه. بهترین رفیقت، از رگ گردن بهت نزدیک‌تره. 🌱و خدایی که رفیق‌ترین رفیق‌هاست. پس از درِ خونش، جدا نشو.❌ ✨و إِنْ يُرِدْکَ بِخَيْرٍ فَلا رَادَّ لِفَضْلِهِ؛ و اگر(خداوند) اراده خیری برای تو کند، هیچ‌کس مانع فضل او نخواهد شد. 📖یونس، آیه‌۱۰۷. 🆔 @masare_ir
✨محاسبه نفس 🌷 شهید محمد علی رهنمون 🍃رهنمون یک دفترچه کوچک داشت، همیشه همراهش بود و به هیچ‌کس نشانش نمی‌داد. یک بار یواشکی برداشتمش ببینم چه می‌نویسد. فکرش را کرده بودم. کارهایی که در طول روز انجام داده بود را نوشته بود. سر چه کسی داد زده، که را ناراحت کرده، به چه کسی بدهکار است. همه را نوشته بود؛ ریز و درشت. نوشته بود که یادش باشد و در اولین فرصت صافشان کند. ☘به رهنمون گفتم: «وقت اذان است. برویم نماز.» گفت: «من باید بروم تا یک جایی و برگردم. اگه می‌خواهی تو هم بیا. زود می‌رویم و بر می‌گردیم.» 🌾گفتم: «حالا کجا می‌خواهید بروید؟» برایم تعریف کرد که دیشب با کسی حرفش شده و بد باهاش حرف زده و فکر می‌کند طرف از او دلخور شده، الان هم می‌خواهد برود، از دلش در بیاورد. گفتم: «حالا نمی‌شود بعداً بروی؟» نگاهم کرد. نگران بود. گفت: «نه، همین حالا باید برویم.» 📚کتاب یادگاران؛ جلد ۱۶؛ کتاب رهنمون، نویسنده: محمد رضا پور، ناشر: روایت فتح،تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۷۱ و ۴۴ 🆔 @masare_ir
✍به‌ قدر لیوان آب 📆هرروز که می‌گذرد، با خود می‌گوییم؛ امروز هم گذشت، کسی چه می‌داند شاید مثل تمام هزار و صد و هفتاد سال گذشته... کسانی می‌آیند و می‌روند، کسانی اشک می‌ریزند، کسانی ظلم می‌کنند،👊 کسانی می میرند،⚰ کسانی مهربانی می‌کنند...🌱 ☀️و درمیان تمام این کسان، تو هستی که هستی و می‌بینی و می‌شنوی.. همپای غم‌هایشان اشک می‌ریزی، برای حاجت‌هایشان دعا 🤲 می‌کنی! 🌎این تو هستی که برای نجات دنیا، بی‌قراری! دنیایی که خیلی به تو و اجدادت ظلم کرده!😔 💮دنیایی که پر است از آدمهایی که دانسته و ندانسته، باعث شده‌اند دیرتر بیایی! دنیایی که پر است از آدمهایی که اصلا تو را یادشان نمی آید... 🚰نه به قدر لیوان آب، نه حتی به قدر یکی از انسانهایی که هیچ تاثیری در زندگی‌شان ندارند. دنیایشان را پر کرده‌اند از نیازهای کاذب، از احساس فقرهای تمام نشدنی، از اضطراب،😣 از درد،⚡️ ازجفا...🍂 🆔 @masare_ir
✍شریک 😴بی‌خوابی‌ها‌ی این چند روز توان باز نگه‌داشتن پلک‌ها را از من گرفته بود. سوار تاکسی شدم. حدود یک‌ساعت تا مقصد فاصله بود. مژه‌هایم در هم فرو رفت. 🚕تاکسی زرد رنگ؛ همچون گهواره‌ای مرا تاب می‌داد. تازه خوابم سنگین شده بود که راننده شروع کرد از زمانه و گرانی‌و تورم شکایت کردن! هرچه صبر کردم فک‌زدن و درد دل‌هایش تمامی نداشت. دل پُر باشد و گوش هم رایگان، چی از این بهتر؛ همان که از خدا می‌خواست. 👀چشم‌هایم را باز کردم، این‌جور فایده نداشت. سردرد هم به کم‌خوابی اضافه می‌شد. تصمیم گرفتم کلاف سردرگم سخن را در دست بگیرم. راننده دستی به سبیل‌های بلندش کشید. توی آینه نگاه کرد. لب‌هایش کش آمد و گفت: «دمت گرم، فک کردم نمی‌شنُفی!» حرف‌هایی که می‌خواستم بزنم توی ذهنم مرتب کردم. 🧔دستم را به طرف سر بردم و با انگشتانم موها را مرتب شانه کردم. سینه‌ای صاف کردم و گفتم: «از کارو کاسبی راضی هستی؟» پوزخندی زد: «دلت خوشه حاجی، اینقد سگ‌دو می‌زنیم آخر هم هشتمون گره نه‌مونه!» برای ابراز همدردی گفتم: «عجب! خب تا حالا به این فکر کردی چکار کنی کارتون برکت پیدا کنه؟» راننده با دست راست سر خود را خاراند: «به قول معروف حواسمون به حلال و حروم باشه!» 💼کیف روی پام سنگینی می‌کرد. آن را کنارم روی صندلی گذاشتم و کمی پاهایم را تکان دادم. نگاهی به ماشین‌های اطراف کردم و حرف‌هایم را ادامه دادم: «یه پیشنهاد برات دارم.» سراپا گوش شد: «بفرما حاجی گوشم با شماست!» 🌤خوشحال شدم که غرزدن‌هایش تمام شده و با دقت گوش می‌کند. گفتم: «بیا از این ماه امام زمان رو توی دستمزدت شریک کن!» چشمانش را دُرُشت کرد و گفت: «اینم از اون حرفاست حاجی! قربونش بشم امام چه نیازی به پول من داره! » 😂صدای خنده‌ام بلند شد و گفتم: «حق با شماست! او به ما نیاز نداره؛ ولی ما به ایشون نیاز داریم. » کم‌کم داشتیم به مقصد نزدیک می‌شدیم و من خواب از سرم پریده بود. بعد از مدتی راننده سکوت را شکست: «حاجی تو که تا اینجا اومدی بقیه‌شم بگو، چطوری امامو شریک کاسبیم کنم! » 💳 من که منتظر این سؤال بودم و از قبل جواب برای آن آماده کرده بودم بدون فوت وقت گفتم: «اون پول رو به نیت امام زمان توی یه راه خیر خرج کن! اونوقت می‌بینی چطوری مالت برکت پیدا می‌کنه!» چهره راننده گرفته شد. می‌خواست باز زبان به گله و شکایت باز کند که امان نداده و گفتم: «بعضی‌وقتا می‌شه که یه راه ساده جواب یه معمای پیچیده‌س. حالا شما می‌خوای گرد جهان بگرد!» 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید چقدر زیباست ! 🔔رمزگشایی صدای ناقوس جااااانم علی😍🤩 🔆🔆 ✍آخوندی که آواز خواند! در راه کربلا به قهوه‌خانه‌‌ای می‌رسند که پر از دود و دَم بود. تعدادی جوان مشغول رقص و آواز و پایکوبی بودند. آخوندملاحسینقلی‌همدانی به سراغ گُنده لات و سردسته‌شان رفت و گفت: « سلام‌علیکم، آقا اجازه می‌دید من بخونم و شما سازشو بزنید؟‌» همه صداها قطع شد. بعد از اندکی سکوت لیدرشان گفت:« شیخ، مگه شما هم بلدی؟» ملاحسینقلی لب‌هایش کش آمد و گفت: « بلدم شعر بخونم.» قهقهه مستانه‌اش در فضای کوچک قهوه‌خانه پیچید و گفت: « آشیخ، تو بخون ما سازشو می‌زنیم.» با صدای دلنشین و ضرب‌آهنگ ناقوسی میان اراذل و اُباش شروع به خواندن می‌کند: لا اله الا الله حَقاً حَقاً صِدقاً صِدقاً اِنَّ الدُّنیا قَد غَرَّتنا وَ شَغَلَتنا وَ استَهوَتنا، یَابن الدُّنیا مَهلاً مَهلاً یَابن الدُّنیا دَقّاً دَقّاً یَابن الدُّنیا جَمعاً جَمعاً تُفَنی الدُّنیا قَرناً قَرناً، ما مِن یَومٍ یَمضی عَنا اِلا اَوهی مِنا رُکناً، قَد ضَیّعنا داراً تَبقی وَ اَستَوطَنا داراً تَفنی لَسنا نَدری ما قَرَّطنا فِیها اِلا لَو قَدمتنا * ترکیب ضربِ‌آهنگ این شعر با نفس پاک و الهی او چنان اثری گذاشت که از ساز زدن دست کشیدند و شروع به ناله کردند. خنده مستانه‌شان به صدای آه و ناله و اشک تبدیل شد و قهوه‌خانه را لرزاند.* 🎊ولادت حضرت علی(ع) مبارک🎊 📚*برگرفته از کتاب کهکشان ‌نیستی، ص۵۴-۵۱.(داستان زندگی آیت‌الله سیدعلی‌قاضی طباطبایی) 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨شهادت طلبی 🌸ولی الله هر وقت می خواست از شهادت حرف بزند، طفره می رفتم و حرف را عوض می کردم. اما او کار خودش را می کرد. هر بار که تشییع شهیدی را می دید، می گفت: تهمینه! حتما توی مراسمش شرکت کن. شاید روز ی هم بیاید که ولیِ تو را هم روی دست ببرند. 🌷می گفت: می خواهم فاطمه را هم بیاوری تو مراسمم. جلوی جنازه ام. بعد دستی به بازوهایش می زد و می گفت: اما تا این ها آب نشود، خدا ولی را قبول نمی کند. گریه می کردم و نمی خواستم معنای حرف هایش را بفهمم. 🍃وقتی خبر آوردند که در بخش آی سی یوی بیمارستان بستری است، حال خودم را نمی فهمیدم. با قطار خودم را رساندم تهران . وقتی دیدمش نشناختمش از بس که لاغر شده بود. وقتی پرستارها پیکر نیمه جانش را نیم خیز کرده و محکم به پشتش می زدند، دنیا روی سرم خراب می شد. داشتند ریه هایش را شست و شو می دادند. آنجا بود که حرفش یادم افتاد: «تهمینه! تا این ها آب نشود، خدا قبولم نمی کند.» کم کم داشت باورم می شد که خدا دارد قبولش می کند. راوی: همسر شهید 📚مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۹، چراغچی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: مهدیه داودی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: یازدهم؛ ۱۳۹۵؛ صفحه ۳۴ و ۲۸ 🆔 @masare_ir
امروز واسه کادوی روز پدر ، کنترلو کلا دادیم دست پدرخانواده 😎 کل روزو زده شبکه خبر🤣 تا الان از جنگلهای آمازون اخبار رسیده. منتظر اخبار اقصی نقاط جهانیم🤓😢 🍄🌳🍄🌳🍄🌳🍄 ✍کریمانه حرف‌زدن ✨''و قل لهما قولاً كريماً'' با ایشان به اکرام و احترام سخن بگو.(۱) 🗣سخن گفتن نیکو، يعنی پدر و مادر را به اسم صدا نزن بلكه بگو: ای پدر، ای مادر! 💫امام کاظم(علیه‌السلام) نقل شده که فرمود: مردی از پیامبر خدا (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) سؤال کرد: حق پدر بر فرزند چیست؟ حضرت فرمود: 🌻۱- او را با نام صدا نکند 🌻۲ - در راه رفتن از او جلو نیفتند. 🌻۳ - قبل از او ننشیند. 🌻۴ - کاری انجام ندهد که مردم پدرش را فحش بدهند.(۲) 📖۱. سوره‌اسراء، آیه ۲۳. 📚۲. بحار الانوار، ج 74، ص 45. 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو ایام البیض یه غافلگیری خوشگل برای شرکت‌کننده‌های چالش داریم.😍 مبارکتون باشه🎁🎉 🆔 @masare_ir
✍از این جیب به اون جیب 📆روزشماری‌ برای رسیدن روز پدر را شروع کرده بود اما جیب خالی‌اش قلبش را می‌آزرد. ✨مغازه‌ی سر‌کوچه هم آمدن روز پدر را مثل تمام مناسبت‌ها بو کشیده بود. همیشه برای مناسبت‌ها، هدیه و کادو می‌آورد. برای روز معلم، گل، برای روز دختر گیر سر. خلاصه که با تمام بقالی بودنش، حکم هایپرمارکت محله را داشت. 👌حامد برای روز پدر میخواست این‌بار سنگ‌تمام بگذارد برای همین دل را به‌دریا زده و می‌خواست به‌جای جوراب، این‌بار یک‌زیرپیراهنی کادو دهد. دلش قصد خریدن داشت اما جیبش یاری نمی‌کرد. 🌭اول از همه شروع کرد به کم‌کردن خرج روزانه‌اش. سال اول مدرسه رفتنش بود و در زنگ تفریح به‌جای گاز زدن ساندویچ بوفه، نون‌وپنیری که از خانه برده بود را می‌خورد. 🍂اما با تمام این مراعات‌ها، هنوز هم پول کم داشت و دو سه روزی تا روز پدر باقی نمانده بود. با خودش گفت: من که برای خود بابام میخوام کادو بخرم. حتی برای این کادو از دل خودمم زدم. پس چی میشه اگه یکم هم از جیب بابام بزنم؟🤔 نیت من که خیره پس اشکالی نداره اگه مخفیانه چند تومن از جیب بابام قرض بگیرم! 🥷شب اول که پدر خوابید، مانند یک سارق حرفه‌ای در تاریکی شب، به جیب پدر شبیخون زد. 🚕صبح حمید با عجله و صبحانه نخورده تاکسی گرفت تا سریع به محل کارش برسد. دست در جیب برد اما دریغ از یک اسکناس که پول راننده را بدهد. صورتش سرخ شد:آقا ببخشید من پول همراهم نیست. اگه میشه سر راه کنار یه خودپرداز بایستید تا پول بگیرم. بازم ببخشید. 🙇‍♂ سرکارش دائما فکرش درگیر جیب پُری بود که بی هیچ دلیلی خالی شده بود: یعنی چشام اشتباه دیده؟ خودم دیشب پول دراوردم برای تاکسی صبح. 💸روز بعد هم داستان خالی شدن جیب تکرار شد. بیدار مانده‌بود و خوابش‌ نمی‌برد. به آشپزخانه رفت تا آبی بخورد و دید که پارسا، دانه دانه اسکناس‌ها را بیرون می‌کشد. ناخواسته کمی با صدای بلند گفت: پارسا! پارسا که این‌کار خود را بد نمی‌دید، گفت:بله بابا. 🌱حمید با چشمان گرد شده نزدیک محل وقوع صحنه‌‌ی جرم رفت و وقتی داستان را شنید، به پارسا یادآوری کرد که برای رسیدن به یک هدف خوب، نمی‌توان از راه غلط استفاده کرد 🆔 @masare_ir
Download.pdf
1.07M
بسم‌الله الرحمن‌الرحیم سلام دوستای خوب و همراه😍 چالش دست‌بوسی پدرها هم تموم شد و ده‌نفر از شرکت‌کننده‌ها با قرعه‌کشی انتخاب شدند و نفری پنجاه هزار تومان از ما تو روز میلاد امام علی‌علیه‌السلام هدیه گرفتند. برگزیدگان چالش پدرها: نرگس قراباغی مرضیه قلیان علی عباس کمانکش آسیه ثانوی امیررضا نصرالله زاده زهرا بک محمدزاده فرزانه بساقی نازنین زهرا دولت آبادی نساء صمدی شیرین خاکپور گوارای وجود💞 ناراحتی هیچ عضوی از کانال رو نبینم.🤨 تو چالش بعدی شرکت کنید تا ان‌شاءالله این‌بار اسم شما جزء برنده‌ها باشه.😎 برا چالش بعدی کافیه حس‌تونو از اولین باری که چادر سر کردید برامون بنویسید.🤔 😍تو این چالش یه هدیه‌ی ویژه(یه قواره پارچه چادر مشکی) به قید قرعه در نظر گرفتیم، مخصوص‌ کسایی که علاوه بر نوشتن حس‌شون، به سؤالایی که روز مبعث تو کانال می‌ذاریم با استفاده از فایل👆 pdf(کتاب عفاف و حجاب در سبک زندگی ایرانی_اسلامی) پاسخ بدن.🎁 💢 تا حالا چادر سر نکردید؟! اشکال نداره، این چالش بهونه‌ای باشه برای اولین تجربه چادر سر کردنتون.😍 🧕حتی اگه فقط چادر رو موقع هیئت رفتن، به حُرمت امام حسین علیه‌السلام سر می‌کنید، می‌تونید حس‌تونو از اولین دفعه‌ای که چادر سر کردید، برامون بنویسید. 📌مهلت شرکت تو این چالش تا نیمه شعبان و میلاد آقا صاحب‌‌الزمانه🎉 ✅ لطفاً فامیلی‌تون رو قبل از متنای ارسالی بنویسید و متنا رو برای ادمین ارتباطات ارسال بفرمایید.👇 ادمین ارتباطات: @Rookhsar110 جا نمونی😉 🆔 @masare_ir
°بسم الله° ✍صیقل دل 💫همان طور که وسایل مختلف را با چیزی که متناسبش است صیقل می‌دهند تا بهتر از آن استفاده شود، دل انسان هم به خاطر عوامل مختلفی تیره 🌑می شود و نیاز به چیزی دارد که متناسب با آن باشد تا آن را صیقل دهد.🌕 🌿بهترین صیقل دهنده، یاد خدا و تلاوت قرآن است. ✨پيامبر خدا صلى‏ الله‏ عليه ‏و‏ آله: جَلاءُ هذهِ القُلوبِ ذِكرُ اللّه‏ِ و تِلاوَةُ القرآنِ؛ صيقل دهنده اين دلها، ياد خدا و تلاوت قرآن است. 📚تنبيه الخواطر: ج۲ ، ص۱۲۲ 🆔 @masare_ir
✨سخن گفتن با خدا در حین سوختن 🍃مرحله دوم عملیات بیت المقدس بود. با حسین در حال سرکشی خط بودیم که در مسیر دیدیم یک نفربر پی‌ام‌پی در حال سوختن بود و رزمندگان با دست، خاک بر آن می‌ریختند تا خاموشش کنند. 🍀جلوتر رفتیم. رزمنده‌ای داخلش بود و حین سوختن با خدا بلند و سلیس صحبت می‌کرد: «خدایا الان پاهایم دارد می‌سوزد، می‌خواهم آن طرف پاهای مرا ثابت قدم کنی. خدایا الان سینه‌ام سوخت. این سوزش به سوزش سینه حضرت زهرا (س) نمی‌رسد. خدایا الان دستانم می‌سوزد. از تو می‌خواهم آن دنیا دستانم را به طرف تو دراز کنم؛ دستانی که گناه نداشته باشد. خدایا صورتم دارد می‌سوزد. این سوزش برای امام زمان و برای ولایت است. اولین بار حضرت زهرا (س) اینطور برای ولایت سوخت.» 🌾آتش به سرش که رسید، گفت: «خدایا دیگر طاقت ندارم لا اله الا الله. خدایا خودت شاهد باش، خودت شهادت بده، سوختم ولی آخ نگفتم.» به اینجا که رسید سرش با صدای تقّی از هم پاشید. بچه‌ها در حال خود نبودند. زار زار گریه می‌کردند. حسین را نگاه کردم، گوشه‌ای زانو بغل گرفته و نشسته بود. های های گریه می‌کرد. می‌گفت: «خدایا من چطور جواب اینها را بدهم؟!» 🍃دستم را که روی شانه‌اش گذاشتم، گفت: «ما فرمانده این‌هاییم. اینها کجا ما کجا؟ آن دنیا خدا ما را نگه نمی‌دارد و نمی‌گوید جواب این‌ها را چه می‌دهی؟» پاهایش نای بلند شدن نداشت. حسین می‌گفت: «ای کاش ما هم مثل این شهید معرفت پیدا کنیم.» 📚کتاب زندگی با فرمانده؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزدآبادی،ص۱۳_۱۱ 🆔 @masare_ir
✍اولین الگوی کودکان 👨‍👩‍👧‍👦نزدیک‌ترین افراد به فرزندان والدین هستند. آنها بیشتر از هر کسی با فرزندانشان در ارتباطند. 📝فرزندان در ابتدای راه، همیشه اولین الگوی انتخابی خود را والدینشان قرار می‌دهند؛ پس در این راستا والدین باید نسبت به رفتار، گفتار و پوشش خود دقت بیشتری نمایند؛ چرا که فرزندان در ذهن خود دائما درحال نت‌برداری از گفتار و کردار پدر و مادرند. 💡 خوب یا بد شدن فرزندان ارتباط مستقیمی با خوب و بد بودن والدین دارد. یادمان باشد که برتری فرزند همسایه، به دلیل برتری رفتار والدینش بوده.😉 🌱کیفیت اتفاقی نیست.🙃 🆔 @masare_ir
بهای عشق قسمت اول 🧕دستی به پهلو گرفت. دست دیگرش را روی تشک تخت فشار داد. لب‌های ورم کرده‌اش را محکم روی هم چسباند. با زحمت و یا علی گویان از روی تخت بلند شد. محمد با شنیدن صدایش سریع به طرفش رفت. دست مردانه‌اش را پشت کمرش گرفت. کمک کرد کمر راست کند. از پشت چشمان ابری‌‌اش صورت کشیده محمد نورانی شده بود. محمد، گونه پف کرده‌اش را بوسید. دستان زبرش را روی گونه‌هایش گذاشت. با انگشت شصت اشک‌های آسیه را پاک کرد. سر بینی چاق آسیه را درون دو انگشتش گرفت. لبخند زد و گفت: «دختر خوب که نباس گریه کنه. برا خودش و بچه‌ها ضرر داره. بعد نگی نگفتیا.» دستش را چند بار آرام روی صورتش زد و گفت: «حالا بخند، این تن بمیره.» 💥آسیه بغضش را فروخورد. آب بینی بالا کشید و به صورت محمد خیره شد. چشمان درشت و جذابش هنوز مثل روز عقدشان بود. فقط گوشه چشم‌ها سه خط افقی خنده، چشم نوازی می‌کرد. آسیه با دقت به صورت محمد نگاه کرد. می‌خواست حتی کوچک‌ترین ریزه کاری صورت او را به خاطر بسپارد؛ خال گوشتی و قهوه‌ای روی گونه راستش، چهار خط افقی روی پیشانی بلندش، ریش‌ها و موهای بلندش را. آسیه یاد روز عقدشان افتاد. آن موقع موهای مشکی و پرپشت محمد تا وسط پیشانی را می‌پوشاند. آن‌ها را به یک طرف شانه می‌کرد، اما الان دیگر از آن موها خبری نبود. موهای جو گندمی دو طرف صورتش را حنا گذاشته و زیر نور، قرمزی موهای سفید، ذوق می‌زد. چند دسته موی وفادار را از یک طرف سرش به طرف دیگر انداخته بود تا روی کچلی وسط سر را بپوشاند. برای اینکه جوان به نظر برسد ریش‌هایش را حنا بسته بود. 🌱آسیه همیشه آرزو می‌کرد بینی بچه‌ها مثل بینی پدرشان قلمی و باریک باشد. ابروهای پیوسته و پر پشتتش آسیه را یاد دخترهای قجری می‌انداخت. محمد همیشه می‌گفت: «این ابروا و چشم و موی سیام نشون از اصالت داره خانم. من یه ایرانی اصیلم.» چشمان آسیه روی خطوط صورت گندمگون محمد طواف می‌داد. محمد خنده‌ای کرد و گفت: «خانمم، گفتم بخند. نگفتم زل بزن به صورتم و بر و بر نگام کن. اصلاً چهل روز قراره ازت دور باشم.» 💦آسیه بغضش ترکید. اشک روی گونه‌های لک افتاده‌اش جاری شد. در حالی که سعی می‌کرد کلمات را درست ادا کند گفت:«آخه چرا متوجه نیستی مرد؟ خدا بعد چارده سال به ما بچه داده و شما دقیقاً تو ماهای آخر بارداریم می‌خوای تنهام بذاری و بری؟ برو. نمی‌گم نرو. فقط بذار بچه‌ها به دنیا بیان بعد برو.» محمد روی تک صندلی چوبی گوشه اتاق نشست. سرش را میان دستانش گرفت. به فرش بوم گلی زیر پایش خیره شد. آرام گفت:«لااله الا الله. خانمم، عزیز دلم، شما که بهتر از هر کس دیگه‌ای تو جریان نذرمی. چرا اینقد اذیت می‌کنی؟ فک می‌کنی دل کندن از شما برام راحته؟!» ادامه دارد... 🆔 @masare_ir
✍ستارگان آسمان 🌌نگاهت را تنها به کف زمین نینداز، بالاتر را هم ببین. نگاهی به ستارگان آسمان بینداز. تو حتی بالاتر از آن‌هایی. ✨ تو را، خدا برای خودش خلق کرد. تا به جایی برسی که خدا عاشقت شود.🌱 پس برای معشوق شدن تلاش کن!💞 🆔 @masare_ir
✨مطابقت حرف با عمل 🍃حزب جمهوری اسلامی نمازخانه‌ای داشت که بر دیوار وضو خانه‌اش نوشته شده بود: «النظافة من الایمان.» ☘شهید بهشتی وقتی وارد وضو خانه شد و وضعیت نامناسب آنجا را دید، فرمودند: «برادران! نکند کسی داخل اینجا شود و خلاف این شعار را ببینند. اگر به این شعاری که اینجا زده‌اید اعتقاد دارید، باید اینجا را مطابق شعارتان پاک و تمیز نگه دارید؛ ولی اگر کثیف بود، بهتر است این شعار را بردارید که شعار و عمل آن با هم سازگاری داشته باشد.» راوی: مسعود صادقی آزاد 📚کتاب عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ناشر: خیزش نو، چاپ اول، بهمن ماه ۱۳۹۵؛ صفحه ۶۴. 📚کتاب سید محمد بهشتی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید دکتر بهشتی، نویسنده: امیر صادقی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: اول- پائیز ۱۳۹۱؛ صفحه ۶۵ 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️چشیدن آب دریا وقتی که بخواهی از بانویی بنویسی که امام سجاد(علیه‌السّلام) او را به بزرگی یاد می‌کند و لقب درخشانی، به او می‌دهد. می‌فرماید: «اَنْتِ بِحَمدِ اللّهِ عالِمَةٌ غَیرَ مُعَلَّمَة وَ فَهِمَةٌ غَیرَ مُفَهَّمَة» یعنى: «اى عمّه! شما الحمد للّه بانوى دانشمندى هستید كه تعلیم ندیده و بانوى فهمیده‌اى هستى كه بشرى تو را تفهیم ننموده است.»* آن وقت برایت نوشتن سنگین می‌شود. قلم توصیف بزرگ بانوی جهان اسلام را در حد قدوقواره خود نمی‌بیند. اینجاست که شعر شاعر: «آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید، به فریاد قلمت می‌رسد.» کودکی سه ساله را می‌یابی در کنار مادری که خطبه می‌خواند و او در همان‌ جلسه به حافظه‌اش می‌سپارد تا به آیندگان برساند. زمان کمی جلوتر می‌رود، باز همان کودک سه ساله در کنار بستر مادر، نکته به نکته‌ی وصیت او را در جان ثبت می‌کند. چندین سال بعد در کنار بستر برادر، پاره‌های جگر او را در طشت می‌بیند و برادرانش زیر بغل‌هایش را می‌گیرند تا برای حسین باقی بماند، تا کربلا در کربلا نماند. در کربلا اوج درایتش را در اوج مصیبت نشان می‌دهد. مصیبت هجده تن از عزیزانش که مظلومانه قتل‌عام شدند. صبر زینب بر ماندن در این دنیا بعد شهادت برادرش، حکایت از رسالت او در افشاگری و رسوایی علیه یزید و یزیدیان است. او همانند مادر، نامش بر تارک تاریخ چه خوش درخشید. ماشاءالله به این جبروت ماشاءالله به این عظمت نورانی شد زمین خدا به این برکت 🏴وفات (سلام‌الله‌علیها) تسلیت باد🏴 *بحار الانوار ج ۴۵، ص۱۹۹. 🆔 @masare_ir
بهای عشق قسمت دوم 🧔🏻محمد از روی صندلی بلند شد. روبروی آسیه روی زمین بر کُنده زانو نشست. سرش را بالا گرفت. دستش را روی شکم برآمده آسیه گذاشت. با چشمانی گریان گفت: «به خدا راحت نیس. به جون این دو تا دختر خوشگلم راحت نیس، اما نمی‌تونم نرم. از کجا معلوم بعداً چنین موقعیتی پیش بیاد و بتونم نذرم رو ادا کنم؟» آسیه به طرف آشپزخانه رفت. اخم‌هایش را در هم کشید: «کاش اون نذر رو نمی‌کردی. اگه خدا می‌خواست به ما بچه بده، بدون نذرم می‌داد.» 💥ناگهان داخل شکم آسیه دردی پیچید. آسیه پلک‌هایش را روی هم فشار داد. لبانش را گزید. دست به اپن گرفت. نمی‌توانست از جایش تکان بخورد. برای چند لحظه اتاق ساکت شد. با صدای آخ آخ آسیه، محمد به طرف آسیه دوید. کتفش را زیر دست آسیه برد. می‌خواست کمک کند تا او را به طرف تخت ببرد. اما آسیه آرام و بی‌رمق گفت: «تو رو به خدا محمد، نمی‌تونم تکون بخورم. زنگ بزن ۱۱۵ بیاد.» ☎️محمد فوری گوشی تلفن را برداشت و تماس گرفت. محمد کمک کرد آسیه روسری مشکی و چادرش را سر کند. آمبولانس خیلی زود رسید. آسیه را همانطور مچاله شده روی برانکارد گذاشتند. سرم را که وصل کردند، درد آسیه کمتر شد. محمد روی صندلی داخل آمبولانس کنار او نشست. دست او را درون دستش گرفت: «خانمم غصه نخور. چیز مهمی نیس. بچه‌هامون گارانتی دارن. چیزیشون نمی‌شه. اگه شما اجازه بدی گارانتی مادام العمرشونو فردا امضا می‌کنم.» 💦اشک در چشمان آسیه حلقه زد. محمد دست آسیه را فشار مختصری داد: «شما رو به خدا می‌سپرم. اون محافظتونه. تا الانم خدا همه جا با ما بوده. مگه خودت نمی‌گفتی تو لحظه لحظه زندگیم خدا رو حس می‌کنم؟» آسیه، سرش را به علامت تأیید تکان داد. قطره اشکی از گوشه چشمانش جاری شد و روی برانکارد ریخت. با بغض گفت: «با نبود شما چه کنم؟ منم دل دارم. دلم برات تنگ می‌شه.» 👀چشمان محمد برقی زد: «هر وقت دلت برام تنگ شد، صدام بزن، می‌آم پیشت.» هر دو ساکت شدند. صدای آژیر آمبولانس قطع شد. آسیه را به اورژانس بیمارستان بردند. بعد از چند آزمایش و سونوگرافی، دکتر گفت: «مسئله خاصی نیس. احتمالاً به خاطر استرسه؛ اما بهتره تا فردا صبر کنید هم بیشتر زیر نظر باشن، هم پزشک متخصصم نظرشونو بگن.» آسیه قند تو دلش آب شد. خندید. حرکت دوقلوها را حس کرد که این طرف و آن طرف می‌رفتند. محمد با اخم گفت: «آخه من ... باشه اشکال نداره.» محمد روبه آسیه گفت: «خانم انگار شما اینجا موندنی شدی. با اجازه شما من برم بیرون نفسی چاق کنم.» ادامه دارد... 🆔 @masare_ir