eitaa logo
مسار
336 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
535 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️برشی از خوشبختی 🍃نوشتن برنامه‌های روزانه‌اش را تمام کرد. قلم کاغذ را کنار گذاشت. موقع واردشدن به پذیرایی، ناخودآگاه جیغی کشید؛ «آخ پاممم ... خدا بگم چیکارتون کنه. » 💫یک لحظه یادش افتاد که دخترش در اتاق خوابیده، سرک‌کشید تا ببیند صدای جیغ بیدارش کرده یا نه؟! اما انگار آنقدر خسته‌بود که قراربود تا سه روز بخوابد. وقتی خواست روی مبل بنشیند، ناگهان چیزی قبل از او جیغ کشید و دلش ریخت. سرش را برگرداند. روی عروسک سخنگوی دخترش نشسته‌ بود. 🍀_وااای خدا! زن این خونه چقد شلخته‌ست. از حرف خودش خنده‌اش گرفت. رضا در حال خارج شدن از دستشویی حرفش را تأییدکرد: «اوه اوه شلخته که مال یه لحظه شه» ⚡️_ عههه رضا، ترسیدم، هنوز نرفتی اداره؟! 🎋_ صبح شمام بخیر خانوم. دارم میرم. 🌾با جمله‌ی کش‌داری پرسید: «رضا من شلخته‌م؟!» رضا با لبخند جوابش را داد: «خودت گفتی الهه جان! منم که رو حرف شما حرف نمی‌زنم» 🍃_ خیلی زرنگی رضا. هر دو با هم خندیدند. 🌺_ من برم که دیرم شده ... 🍃رضا بعد از مدت‌ها دنبال کار بودن، آبدارچی یک شرکت شده‌ بود، گاهی که دیرش می‌شد، صبحانه‌اش را در شرکت می‌خورد. الهه با آرام شدن درد پایش، بلند شد. دست به کمر زد. اطرافش را ورانداز کرد. انگار بمبی ترکیده و یا زلزله‌ی ده ریشتری آمده باشد، عروسک‌های جورباجور روی اُپن و مبل‌ها و در همه‌‌جای خانه، پخش و پلا بودند. کاسه بشقاب‌های اسباب‌بازی وسط پذیرایی ولو شده بودند. مهمان‌های دیشبی، مخصوصاً بچه‌هایشان حسابی از خجالت خانه درآمده بودند. با خودش گفت: «واااای حالا کی جمع می‌کنه این‌همه ریخت و پاش رو؟!» ☘️با لبخند جواب خود را داد: «خودم! مامان که نمرده.» با این‌که می‌دانست با بیدارشدن دخترش، مرتب بودن خانه عمر چندانی نخواهدداشت؛ اما همه‌ی اسباب‌بازی‌ها را با عشق و حوصله جمع می‌کرد. با برداشتن هر کدام از آن‌ها قربان صدقه‌ی فرزندش می‌رفت و دلش بی‌تاب بیدار شدنش بود. 🌾_ قربونت برم دخترم که خوشگل‌تر از عروسک‌هاتی. مامان فدات بشه الهی. خدایا شکرت به خاطر این هدیه‌ی قشنگت. 🍃کار هر روزش بود. پا به پای دخترش بازیگوشی می‌کرد و خانه را به هم می‌ریخت. هم برنامه‌ریزی خوبی داشت و هم ریخت و پاش خوبی. بعد از تمام‌شدن کارهایش، طبق برنامه‌ی هر روز زنگی به رضا زد. نگاهی به ساعت کرد. ده و نیم صبح بود. سراغ دخترش رفت. 💫_ بلند شو عزیز دل مامان! دیگه داری بزرگ‌میشی، باید یاد بگیری زود بیدارشی. سال دیگه می‌خوای بری مدرسه. درس‌بخونی، خانوم معلم بشی. 🌾با بازشدن چشمان مریم کوچولو انگار دنیا بهترین لبخندش را به الهه هدیه می‌داد. 💫_ بلندشو عزیزدلم کمک‌کن تختت رو باهم مرتب‌کنیم بعد بریم صبحونه بخوریم. دستان کوچک دخترش را گرفت تا ادامه‌ی مسیر زندگی را به او بیاموزد. 🆔 @masare_ir
°بسم‌الله‌‌° ✍وقتی خدا با ماست غصه چرا؟ ☝️خدا همان خدایی‌ست ڪه حضرت موسی‌علیه‌السلام در سخت‌ترین شرایط، وقتی قومش با دیدن لشڪر فرعون که در تعقیبشان بود، ترسیدند، تنها یک جمله گفت: ✨کَلّا إِنَّ مَعِيَ رَبِّي؛ هرگز چنین نیست، خدا با من است. 📖شعراء، آیه۶۲. 🌻و باز همان خدایی‌ست که با بودن او در کنارمان، بی‌نیاز از هرچیز و هر کسیم. ✨| وَمَن يَتَوَكَّل عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسبُهُ ‌| -و هر ڪس ڪھ بر خدا توڪل ڪند ؛ خـدا برایش ڪافے خواهد بود ... 📖‌طلاق، آیه‌۳. 🌱اوخدایے‌ست‌ڪھ‌بھ‌شدت‌ڪافیست... 🆔 @masare_ir
✨استقبال از شهادت 🌷 شهید جلال افشار 🍃در مأموریتی به اسارت اشرار شرق کشور در آمده بودیم و آماده مرگ. جلال شروع کرد به خواندن شهادتین و فرازهای از دعای کمیل با صدای بلند. ☘هر چه کردند خاموشش کنند نتوانستند. بعد از رهایی از این مهلکه، جلال گفت: «در این آزمایش فهمیدم از مرگ نمی ترسم و از اینکه با گلوله ای مغزم را متلاشی کنند، خوشحال بودم.» 📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵؛ صفحه ۷۷ 🆔 @masare_ir
✍ براده ☀️ای مُقتِدای مسیح! کی می‌رسد آن روزی که از مشرق امید طلوع می‌کنی و مسیح هم می‌آید و پشت سرت به نماز می‌ایستد؟! و یاران واقعی‌اش به گردت جمع می‌شوند چون براده‌های بی‌اراده‌ای که دل از کف می‌دهند وقتی آهن‌ربایی در مرکز ثقل وجودشان قرار می‌گیرد. 💞دلم می‌خواهد خود را ذره‌ای بدانم از این براده‌های شیرین‌بخت که حضورت را از نزدیک درک خواهندکرد و حلاوت عاشقانه‌ترین حضور را در محضر یار حاضر خود، خواهندچشید. 🌱 آن وقت است که قاب زمان زیباترین تصویر را از برترین نماز در مقدس‌ترین مکان، در خویش ثبت خواهدکرد. 🆔 @masare_ir
✍دور نزدیک 🍃خاطره‌های نه‌چندان دور، از ذهنش گذر می‌کنند. همین چند ماه پیش بود که در تب و تاب تمرین برای مسابقات تکواندو بود. برنده و نفر اول، یکسال بورسیه می‌شد و نیازی به پرداخت شهریه نداشت. 🌾بعد هر تمرین دستهایش را رو به بالا می‌کشید و روی پنجه‌هایش می‌ایستاد. برای رفع خستگی، این کار همیشگی‌اش بود. اما آرام روح خسته‌اش، قوت دستان و جسمش، ذکر «یا مولای یا صاحب الزمان انا مستغیث بک » بود. ذکری که لابه‌لای سرچ کردن‌هایش منجی‌اش شده بود. ✨داور شروع مسابقه را اعلام می‌کند. می‌تواند حریف خود را شکست دهد؛ اما می‌دانست حمید اگر دوم می‌شد، دیگر به خاطر مشکلات مالی‌شان نمی‌توانست به باشگاه‌ بیاید‌. پس مهدوی تصمیم می‌گیرد و به خود اجازه‌ی شکست خوردن می‌دهد. از گذشته به حال می‌نگرد. برق طلایی مدال نقره‌اش به او چشمک می‌زند. 🆔 @masare_ir
✍اوج قله‌ی‌ انسانیت 🌱دیگر برایم عادی شده است. همان که می‌گویند: سخت نیست؟!🤔 👀گاهی هم با شماتت نگاهم می‌کنند؛ گویی جرم بزرگی مرتکب شده‌ام. 👶نمی‌دانم چرا همه‌ نوع کارِ سخت انجام می‌دهند، نوبت به بچه می‌رسد، فیل‌شان یاد هندوستان می‌اُفتد؟! ⏰ساعت‌ها خود را در اتاق حبس می‌کنند. همه‌چیز را بر خود حرام می‌سازند. برای قبول شدن در رشته‌ی مورد علاقه‌‌شان تا دکتر شوند. آن وقت من هم به تنهایی چند دکتر تربیت می‌کنم و تحویل جامعه می‌دهم. 🏆شاید فراموش کرده‌اند رسیدن به قله‌های خوشبختی و موفقیت، بعد از تحمل سختی‌هاست. ❤️من عاشق مادری‌ام. برخلاف تصور بعضی‌ها، مادری عقب‌ماندن و درجازدن نیست! مادری بشور و بساب و کلفتی نیست! ☀️مادری اوج قله‌ی انسانیت هست. مادری ظرف وجود انسان‌سازی‌ هست. مادری ضامن سلامت فرد و جامعه هست. مادری خالق مردان و زنان بزرگ هست. 🌹حاج‌قاسم‌ها و فخری‌زاده‌ها در دامن مادری بوجود می‌آیند. آرمان‌ها و آرشام‌ها در آغوش مادری پرورش می‌یابند. 🌻من مادری را با تمام سختی‌هایش دوست دارم. من زیاد کردن سربازانِ امامم را دوست دارم. 🆔 @masare_ir
✨جایزه انجام عملیات موفق 🍃رضا مثل خیلی های دیگر زخم خورده مسئولان پایتخت نشین بود. در پی انجام پیروزمندانه عملیات محمد رسول الله در مریوان، رسولی فرمانده سپاه منطقه ۱۰ تهران، حاج احمد متوسلیان و بقیه همرزمانش را فراخوان کرد و به آنها الزام کرد که باید برای همیشه به سپاه تهران برگردند و دست از مبارزه در غرب بردارند. ☘شهید دستواره می گفت: «حقوق ما را قطع کردند تا به تهران برگردیم و دیگر در مریوان نمانیم.» حاج احمد می گفت: «مگر ما برای حقوق به کردستان آمده ایم؟!» 🌾رضا چراغی به رسولی فرمانده پادگان ولیعصر (عج) گفت: «آقا جان! ما از گوشت بدن خودمان می‌کنیم و با آن آبگوشت درست می‌کنیم و می‌خوریم و احتیاج به حقوق شما نداریم.» 💫همین پاسخ قاطع کافی بود که دستور بلوکه کردن حقوق سه ماه پایانی ۱۳۶۰ و عیدی نوروز ۱۳۶۱ متوسلیان چراغی و دستوارد صادر شود. راوی شهید سید محمدرضا دستواره 📚کتاب راز آن ستاه؛ سرگذشت نامه شهید رضا چراغی؛ نویسنده: گل علی بابائی، ناشر: نشر صاعقه، نوبت چاپ: دوم: ۱۳۹۳؛ صفحه ۳۴ و ۳۵ 🆔 @masare_ir
✍آموزش محبت 💡محبت کردن به همسر مغروری که غرورش اجازه‌ی عشق ورزیدن🌱 به خانواده‌ش رو نمیده، هرگز بیهوده، دور از حکمت و خالی از لطف نیست. چون با محبت‌🌹 ‌کردن‌های مداوم خودت، رسم محبت رو به طرف مقابلت هم یاد میدی، شک نکن.☺️ 🆔 @masare_ir
✍افسوس 🍃اگر زمان منتظر ما می‌ایستاد تا ما به بلوغ برسیم، قطعا زندگی با نقص‌های کمتری را تجربه می‌کردیم. نمی‌دانم زندگی بدون واژه‌ی «افسوس» چه شکلی خواهد بود! شیرین‌تر است یا مزه‌ی یکنواختی دارد!؟ ☘چشم و گوش خودم را بر روی همه چیز بستم. و گفتم: «حرف فقط حرف خودم.» هر چه پدرم گفت: «ثریا من دو تا پیراهن بیشتر از تو پاره کرده‌ام، خوب و بدت را بهتر میفهمم ، هر چه مادرم ضجه زد من که موهایم را در آسیاب سفید نکرده‌ام.» ⚡️اما گوش من به این حرف ها بدهکار نبود و تکه کلامم شده بود یا قاسم یا خودمم را می کشم. آن قدر پافشاری کردم که از ترس این که بلایی سر خودم دربیاورم من را راهی خانه قاسم کردند. 🍃هنوز شاید عروس حجله بودم که قاسم روی دیگر خود را به من نشان داد. هر روز من را زور می‌کرد که بروم از پدر و مادرم پول بگیرم. روز به روز تنبل تر می شد و مدام دنبال رفیق بازی بود. 💫اوایل هر جور بود می خواستم جمع و جورش کنم تا بوی خراب کارهایش به مشام پدر و مادرم نرسد. اما دیگه کم آورده بودم افسوس پشت افسوس شده بود کارم. 🍃یک روز از شدت غصه در خیابان حالم بد شد وقتی به خودمم آمدم روی تخت بیمارستان بودم. خانم دکتری با لبخندی ملیح به من گفت: «مبارکه داری مامان میشی.» حرفش مثل پتکی بر روی سرم فرود آمد. زندگی ما انگار فقط همین را کم داشت. ☘اما وقتی بیشتر فکر کردم با خودم گفتم: «شاید این بچه نقطه امیدی در زندگیم شود شاید خدایی کرد قاسم به راه آمد. » 🎋اما قاسم وقتی فهمید که دارد بابا می شود فقط پوز خندی زد و گفت: «ما خودمان بچه ایم ، بچه می خواستیم چکار ؟ برو سقطش کن. » 🍃هر روز التماس قاسم می‌کردم که بگذارد بچه را نگه دارم. حس عجیبی بهش داشتم یک جور وجودش در درونم ، آرامم می‌کرد. روی برگشتن به خانه پدرم را نداشتم با وجود آن همه مخالفتشان من فکر می‌کردم آن ها خیر من را نمی‌خواهند. قاسم من را کر و کور کرده بود. حالا چطور بروم بگویم اشتباه کردم من را از این زندگی لعنتی نجات دهید. 🍃اما ماندن در آن شرایط هم برایم ممکن نبود، تصمیمم را گرفتم هر طور شده بود حتی به خاطر آن کوچولو که با لگدهایش به من می‌فهماند منم هستم باید پیش پدر و مادرم برمی‌گشتم و از آنان کمک می خواستم. 🍀چند روزی که مهمانشان شدم بلاخره با روی خجالت زده حرف‌هایم را به آنان زدم پدرم گفت: «ثریا مگه ما مُرده بودیم تو این همه سختی کشیدی؟ اینجا مثل همیشه خانه‌ی توست. هم برای تو هم برای کوچولویت جا هست. » 🌾از حرف‌های پدرم گریه‌ام گرفت و خودمم را در آغوش مادرم انداختم و بلند،بلند گریه کردم. کاش همان روز اول حرف‌هایشان را گوش داده بودم کاش متوجه شده بودن آنان خیر من را می‌خواهند کاش پشت کاش ، افسوس و صد افسوس. 🆔 @masare_ir
بسم_الله ✍مسیر زیبا 🌓زندگی در گذر حادثه‌ها کمی تلخ و شیرین است. دل ما در مسیر این تلخی و شیرین‌ها اگر صادق و ساده بماند و برای حاجتش به درگاه الهی روی آورد و بر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و خاندانش صلوات بفرستد، حاجت روا می‌شود. 🌱و چه مسیر اجابت زیباست... ✨حضرت علی علیه‌السلام در باره اجابت دعا فرموده است: «إذَا كَانَتْ لَكَ إِلَى اللَّهِ سُبْحَانَهُ حَاجَةٌ، فَابْدَأْ بِمَسْأَلَةِ الصَّلَاةِ عَلَى رَسُولِهِ صلى الله عليه وآله، ثُمَّ سَلْ حَاجَتَكَ، فَإِنَّ اللَّهَ أَكْرَمُ مِنْ أَنْ يُسْأَلَ حَاجَتَيْنِ، فَيَقْضِيَ إِحْدَاهُمَا وَ يَمْنَعَ الْأُخْرَى.»؛ «هرگاه حاجتى به درگاه حق داشتی، نخست با صلوات بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شروع كن. سپس حاجت خود را بخواه زيرا خداوند؛ كريم‌تر از آن است كه دو حاجت از او بخواهند، يكى را قبول و ديگرى را رد كند.» 📚نهج البلاغه، حکمت ۳۶۱ 🆔 @masare_ir
✨جایگاه ماه رجب 🌷شهید مجید پازوکی 🍃مجید ماه رجب را خیلی دوست داشت. می گفت: «هر چه در ماه رمضان گیرمان می آید به برکت ماه رجب است.» 🌾سال ها بود ماه رجب را توی منطقه بود. همیشه شب اول رجب منتظرش بودم. می دانستم هر طور شده تلفن پیدا می کند. زنگ می زند به خانه و می گوید: «این الرجبیون.» آخرش هم توی همین ماه شهید شد، درست [۴ روز مانده به] روز شهادت امام موسی کاظم علیه السلام. 📚مجموعه یادگاران، جلد ۲۹، کتاب مجید پازوکی ، نویسنده: افروز مهدیان ناشر: روایت فتح نوبت چاپ: اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۴۸٫ 🆔 @masare_ir
✍مشوق فرزندان 🌱سنت حسنه هدیه دادن را در بین خود رواج دهید زیرا بهترین مشوق برای انجام‌دادن بهتر کارهاست. 🎁برای هدیه دادن آدابی‌ست که اگر در نظر گرفته و مراعات شود، نتیجه‌ی خوبی به دنبال دارد. 📌آداب هدیه در اسلام: ✨-متناسب بودن ✨-پذیرفتن هدیہ ✨-تشڪر و قدردانے ✨-جبران هدیہ ✨-عدم مقایسہ ان با هدیہ دیگران ✨-شور و اشتیاق نشان دادن زین پس خواستی هدیه بدی یا بگیری آداب اونو درنظر بگیر!😎 🆔 @masare_ir
✍چرا ساکتی؟ ✈️سمیه با دست‌های گشوده روی زمین راه می‌رفت، اما در خیالش هواپیمایی در اوج آسمان بود. دلش برای خانه روستایی مادر پدربزرگ تنگ شده بود. با صدای بلند می‌خواند: «ای کاش من هم پرنده بودم، پر می‌گشودم می‌رفتم از شهر به روستایی، آنجا که باشد آب و هوایی...» 🌇بالاخره از کوچه پس کوچه‌های راه مدرسه به خانه رسید. از کنار باغچه و گل‌های مُرده آن گذشت. صدای قار و قور شکمش بلند شد. دستش را از روی زنگ برنمی‌داشت. مادر در را باز کرد: «چه خبرته دختر؟! سر آوردی؟!» 🎒سمیه کیف مدرسه‌اش را گوشه هال انداخت: «ناهار چی ...» با دیدن مادربزرگ جمله را نیمه گذاشت. هر سال عید غدیر و عید نوروز به خانه او می‌رفتند. اولین دفعه بود که او به خانه آنها آمده بود. از کنار او گذشت و سر به زیر و آهسته سلام کرد. حتی نایستاد تا جواب سلامش را بشنود. 🧥لباس‌های مدرسه را از تن درآورد و با بلوز و شلوار صورتی‌اش به سمت آشپزخانه رفت. از یخچال سیبی برداشت و گاز زنان گوشه اتاق نشست. زیر چشمی مادربزرگ چروکیده و مچاله شده را زیر نظر گرفت. او ساکت گوشه اتاق نشسته و به دیوار روبرو خیره شده بود. هر چند دقیقه لبان خطی و چروکیده‌اش از هم باز می‌شد و صدای آهسته نوچ نوچ از بین‌شان به گوش می‌رسید. 🍎سمیه به آشپزخانه رفت. آشغال سیب را در سطل زباله انداخت. مادر غذای روی اجاق گاز را هم می‌زد. سمیه کنار او ایستاد، کمی روی پنجه بلند شد، دهانش را به گوش مادر نزدیک کرد و آهسته پرسید:«مامان، ننه آقا لال شده؟ از وقتی اومدم یه کلمه‌ام حرف نزده.» 🧕مادر آهسته خندید. قاشق را روی جاقاشقی کنار اجاق گاز گذاشت. دستی روی موهای فر قهوه‌ای سمیه کشید:«نه دخترم، لال نشده. حرفاشو مثل کاراش حساب می‌کنه. دوست نداره حرفی بزنه که روز قیامت به خاطرش گیر باشه. برا همین فقط وقتی لازمه حرف می‌زنه.» 👩سمیه به اتاق برگشت، روبروی مادربزرگ نشست و با لبخند، محو صورت پر چروک او شد. لبخند روی لبان مادربزرگ نشست، اما همچنان ساکت بود. سمیه چشم از مادربزرگ برنمی‌داشت. با خودش گفت: «یعنی ننه آقا کی حرف می‌زنه؟» 🌅بعد از ناهار، مادربزرگ همراه مادر به اتاق قالی‌بافی رفتند. مادر دار قالی را نشان مادربزرگ داد و گفت: «ننه جون، می‌خوام یادم بدی چطوری چله این دار رو بدوونم.» مادربزرگ نخ چله را از مادر گرفت، با کمک هم دار را روی زمین خواباندند. مادربزرگ نخ را دور نیره دار گره زد و سر دیگر آن را به مادر داد. سمیه مشغول بازی بود. با شنیدن صدای پچ پچ به سمت اتاق قالی‌بافی رفت. مادر بزرگ با صدایی آهسته اصول چله‌دوانی را به مادر یاد می‌داد. ☀️رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله فرمود: «مَنْ رَأَى مَوْضِعَ كَلاَمِهِ مِنْ عَمَلِهِ قَلَّ كَلاَمُهُ إِلاَّ فِيمَا يَعْنِيهِ؛ هر کس سخن گفتنش را از اعمالش بداند، کم سخن گردد مگر در آنجا که به او مربوط باشد.» 📚الکافی، ج۲،ص۱۱۶. 🆔 @masare_ir
✍️تک‌تک‌ سلول‌ها 👧دخترم با پاهای کوچیکش، روی کمرم راه می‌ره. 🤯اول عصبانی می‌شم؛ اما بعد وقتی به پاهای تپلش نگاه می‌کنم، فقط می‌تونم قربون صدقه‌اش برم‌. 🤲خدایا بابت تک تک سلول‌های بدن سالم بچه‌هام و خودم شکرت‌. 🆔 @masare_ir
✨مقاومت و استقامت در سیره شهید سید حسین علم الهدی 🍃تا از شهر هویزه به سمت سوسنگرد بیرون می‌زدیم، بچه ها از نفس می افتادند. حسین می گفت: «هنوز که راهی نیامده‌ایم، زود شکایت را شروع کرده‌اید.» 🍀گفتم: «تو تمرین داشته‌ای حسین. اهل کوهنوردی بوده‌ای.» ایام دانشجویی‌اش در مشهد را می‌گفتم که هر هفته به کوه می‌رفت. بیشتر این روزها را روزه هم می‌گرفتی؛ ولی ما تازه شروع کرده‌ایم. 🌾با همان لبخند همیشگی‌اش می گفت: «با این حرف‌ها نمی توانی کاری کنی که کوتاه بیایم.»وقتی دیگر همه داشتیم از پا می افتادیم، می گفت: «تا اینجایش مقاومت بود. از اینجا به بعدش را استقامت می‌گویند. باید ببینیم چقدر اهل استقامت هستیم.» 📚کتاب سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴؛ صفحه ۸۳ و ۸۴ 🆔 @masare_ir
✍️یک‌کار یا چندکار؟ 📕سیما داره بافتنی می‌بافه، به پسرش املاء می‌گه، و حواسش به تلویزیون هم هست. کتاب هم می‌خونه. 🧗‍♂ شاهرخ داره تلویزیون می‌بینه. سیما می‌گه: "میای فردا بریم کوه؟" شاهرخ که شش دُنگ حواسش تو تلویزیونه می‌گه: "نه، بهتره بریم کوه!" سیما سکوت می‌کنه و بهش خیره می‌شه!👀 🛣مردا مسیرای اصلی و جاده‌ها را بهتر می‌بینن؛ چون کلی‌نگرن؛ ولی زنا نشانه‌های خاص مثل یه پُل🌉، درخت، رستوران در جاده‌ها رو بهتر می‌بینن و یادشون میاد؛ چون جزئی‌نگرن. 🧠علت این تفاوت در ساختار مغزِ آقایون و خانوماست. کورتکس پیشانی، بخش اجرایی مغز را تشکیل میده و رفتارهای پیچیده‌ی انسان رو کنترل می‌کنه. مواد با سلول‌های خاکستری، در این بخش مغزِ زنان، بیش از مردانه و همین سبب می‌شه مغز زنان در یک آن، اطلاعات گوناگونی رو پردازش کنه 💻و بتونه چند کار را همزمان انجام بده. 💡اما نکته‌ی آخر: سخت‌نگیر اگه آقایی جواب خانومشو اشتباهی داد، خانومش فکر نکنه شوهرش دیوونه شده!🤣 🆔 @masare_ir
✍تنهایی‌رو با چی پر می‌کنی، سگ یا بچه؟ 🥪صبح زود برای خرید نان تازه، از خانه بیرون زدم. وارد نانوایی که شدم، دو تا آقا قبل از من آمده بودند. نانوا خمیرهای نان بربری را پهن کرده و با چوب بلندی آن‌ها را توی تنور می‌چید. شاگرد نانوا، دستش را زیر آب شست و با روپوش سفیدش آن‌ها را خشک کرد. شروع کرد بلندبلند با نانوا صحبت کردن. همه سکوت کردند و به حرف آن‌ها گوش می‌دادند. 💨نسیم خنکی از پنجره نانوایی به پشت سرم می‌خورد؛ ولی روی پیشانی نانوا قطرات عرق نشسته بود. 🧔آقای نسبتا جوانی وارد شد و کنارم نشست. محو صحبت‌های نانوا و شاگردش شد. سپس آه کشید و به من نگاه کرد و گفت: « چقدر دلم هوای برادرم را کرد.» لب‌هایم کش آمد و گفتم: «شبیه داداشتون هستن؟!» ✈️چین بر پیشانی‌اش نشست و گفت: «نه! دلم برای حرف زدن با برادرم تنگ شده. چند سالیه برای مأموریت به خارج از کشور رفته‌. دیگه مث قبل نمی‌تونم باهاش حرف بزنم.» 💥به فکر فرو رفت. غمی در چهره‌اش دیده می‌شد. برای دلداری دادن گفتم:«غصه نخور ان‌شاءالله به زودی برادرتون بیان و کلی باهاش حرف بزنی! » شروع به درددل کرد:«کسی نیست باهاش حرف بزنم. همسرم می‌گه بچه می‌خوایم چه‌؟ بذار راحت باشیم!» 👧👶تعجب کردم. خانه بدون بچه برایم قابل تصور نبود ! برای چندمین بار آه کشید و گفت: «اونوقت خودش یا سرگرم گوشیه یا با سگش 🐕بازی می‌کنه! منم آدمم دیگه دارم از تنهایی دق می‌کنم.» 🏠دلم به حالش سوخت. فکرم به پرواز درآمد و به داخل خانه سرک کشید. محسن و محمد توی هال می‌دویدند و توی سرو کله هم می‌زدند. فاطمه و فریده توی اتاق کوچک، نقاشی می‌کشیدند. زهرا همسرم توی آشپزخانه کنار اُپن ایستاده و سیب‌زمینی پوست می‌کند. 👶مجتبی چهار دست و پا خودش را می‌رساند به دامن زهرا با دست‌های کوچک و تُپُلش آن را می‌گیرد و روی پا می‌ایستد و خوشحالی می‌کند. 🤔هر چی فکر کردم نمی‌توانستم خودم را قانع کنم که زندگی بدون بچه راحت و شیرین باشد. دستم را روی شانه‌ی او گذاشتم و گفتم:«یه راهی پیدا کن تا بتونی خانمتو راضی کنی، تا بچه‌دار شید. هیچی زندگی رو به اندازه بچه شیرین نمی‌کنه!» 💫نوبت من شد. نان داغ را برداشتم. دستم سوخت. بی‌خیالش شدم، طاقت نداشتم صبر کنم. دلم هوای بچه‌ها را کرده بود. 🆔 @masare_ir
✍قهرمان آفرینش 🌐 ما آمده‌ایم تا با حضورمان جهانی را دگرگون سازیم، نه برای بی‌تحرّک ماندن و واژه‌ی بی‌آزار شنیدن. 🌎 قدم به جهانی گذاشتیم که سکوت کردن و بی‌نقش بودن، تبری است بر تنه‌ی ضعیف؛ ولی تسلیم ناپذیرمان، به پا می‌خیزیم آستین همّت بالا می‌زنیم و قلّه‌های پیروزی را می‌پیماییم. 🧕"زن در حال حاضر در هر زمینه‌ای مَرد‌وار تلاش می‌کند و از هیچ رقابتی دریغ نمی‌ورزد. از اداره‌‌ی خانواده گرفته تا انواع المپیادها که با پوشش اسلامی، اتفاق افتاده است." * ❌در جواب یاوه گویان و کج‌ اندیشان باید گفت که زنان، به ویژه زنان ایرانی، موجوداتی شکست ناپذیرند و پر توان، در طول چند دهه این موضوع را ثابت کردند. 🇮🇷 "در انقلاب، در جنگ دفاع مقدّس به شکل‌های مختلف و بعد از جنگ، بانوان به خوبی درخشیدند و هنرشان را به نمایش گذاشتند." * 📚*زن در گستره‌ی اجتماع، دکتر عبدالله جاسبی،ص۹۹ و ۱۰۰. 🆔 @masare_ir
✨برخورد شهید علی محمود‌وند با سرباز معتاد در تیم تفحص 🍃از سربازهای تبعیدی بود. همه نوع خلافی توی پرونده‌اش داشت. معتاد بود. چند سال هم اضافه خدمت خورده بود. همه با بودنش مخالف بودیم. 💫علی گفت: «ایشان رفیق من است.» ولی ما راضی نشدیم. هرکدامان یک جوری اذیتش می‌کردیم. علی دعوای‌مان می کرد. پسرک مرتب بهانه جور می‌کرد. می‌رفت دو کوهه خودش را بسازد. علی به روی خودش نمی‌آورد. به او مسئولیت می‌داد. همه جا با خودش می‌بردش. شده بود عزیزدردانه. 🌾خودش می گفت: «اگر این پسر عوض شود، همین یک کار برای این چند سالی که لباس سپاه تنم بوده بس است.» کم کم رفتارهای علی رویش اثر گذاشت. بالاخره ترک کرد. صحیح و سالم برگشت سر زندگیش. علی کلی زحمت کشید تا کارت پایان خدمتش را برایش بگیرد. چند وقت بعد دوباره برگشت منطقه. ایستاد پای کار، به عنوان بسیجی دواطلب. 📚کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۳۸ 🆔 @masare_ir
-مامانم رفته واسه تولد بابام یه ظرف پیرڪس خریده 🍸 -انصافأ بابام ڪلی تشکر کرد...🙏 -حالا دیشب تولد مامانم🎉🎊 بود، بابام هم رفته چارحلقه لاستیڪ خریده . -حالا نمیدونم مامانم چرا قهر ڪرده🤨😕 -شاید از رنگ لاستیڪا خوشش نیومده😜😬🤣 🍄🌳🍄🌳🍄🌳🍄 ✍زرنگ باش! 🏹برخلاف انتظار، زنان با قهر و لجبازی نمی‌تونن همسرشون رو شکار کنن. در این مواقع شوهر خودشو کنار می‌کشه و شبیه همسر‌ش رفتار می‌کنه. 💡زرنگ باش! وقتی از موضوعی ناراحتی، سکوت رو بشکن! تنها با حرف زدن و درمیون گذاشتن ناراحتی‌تون، می‌تونید نظر همسرتون رو جلب کنید. ❌فقط حواست باشه حرف زدن بدون تندی و داد و قال باشه! 🆔 @masare_ir
✍چادر، سوغاتی مشهد 🍃چادری بودنش را مدیون سفر مشهدی بود که رفته بودند. مگر می‌شود مشهد رفت و چادر نخرید! انگار که سوغاتی شهر مشهد چادر باشد. 🌾 مریم با چادرش قد کشید ولی قد چادرش نشد. این کوچک بودن، مورد علاقه‌اش نبود. با خودش می‌گفت: «چرا من هیچ فایده‌ای ندارم؟! اصلا خاصیت چادری بودن من چیه وقتی به افکار چادرم عمل نمی‌کنم! هروقت هم که می‌خوام تو این اوضاع شله‌قلمکاری به کسی تذکر حجاب بدم، با چشم غره‌ی مامان و بابام از تصمیم برمی‌گردم!» ✨ شب با پدرش درباره همین مسئله صحبت کرد. در حین بحث، استدلال و دو دوتا چهارتایی نبود که استفاده نکند: «ببین پدر من! شما با این افکار عافیت‌طلبانه، اگه زمان امام حسین علیه‌السلام هم بودی بهش میگفتی امام حسین قربون جدت! قیام چیه این وسط! چرا میخوای زن و بچه‌تون اذیت بشن و خودتون رو به کشتن بدید! بیا و حالا یه بیعتی بکن این چند صباح به خودت و خونواده‌ت سخت نشه.» 🍀پدرش درست بودن حرف دختر را قبول داشت؛ اما با خود می‌اندیشید که اگه یهو یکی از همین از خدا بی‌خبرا با دخترم گلاویز شه و آسیبی بهش برسونه چی؟ ✨ قلب مریم دائما بِأبِی أَنْتَ وَ أُمِی را به یادش می‌آورد: «یا صاحب‌الزمان پدر و مادرم به فدات؟! آخرالزمانه و پدرم، منو نهی از معروف می‌کنه! شرمنده‌ام ولی نمی‌خوام شرمنده بمونم؛ برا ظهورت امر خدا رو اجرا می‌کنم و در حد توانم دیگرانو به حق دعوت می‌کنم.» 🆔 @masare_ir
✍جاءالحق و زهق‌الباطل 📆روزهای آخر دوران ستمشاهی و انقلاب بود. مردم با چشمان نگران و امیدوار به پیروزی فکر می‌کردند. 💢شاه پهلوی فکر نمی‌کرد مردم با دست خالی بتوانند تخت او را سرنگون کنند. اما مردی از نسل حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها با دم مسیحایی خود طلوع پیروزی را برای انقلاب به ارمغان آورد. ✈️از همان ساعتی که پرواز هواپیمای ایرباس فرانسه به زمین نشست. او با شکوه و صلابت در حالی که دست خدمه پرواز در دستانش بود، پا بر خاک مقدس ایران گذاشت. ✨مردی که روزهای آینده را از آن مردم می‌دانست. ✊ندای جاءالحق‌ و زهق الباطل هنوز هم شنیده می‌شود. 🌱یادش گرامی و راهش پر رهرو. 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️میدونی فرق محجبه و بی‌حجاب چیه؟ بی‌حجاب بعد دادن ۲۳میلیون پول، لباسایی که از جنگ فرهنگی ترکش خوردن گیرش میاد 😏 محجبه‌ با یه تومن چادری میخره که پاتک، قبل یه آتیش سنگینه 😎 🆔 @masare_ir
بسم الله ✍نمک شیرین چهره‌ات 🌱پدرانه هایش را یک عمر برای تو جمع کرده بود. برای تویی که در آستانه‌ی چهل سالگی بیایی و پدرش کنی! حرف و حدیث‌ها را تمام کنی و با نمک شیرین روی چهره‌ات، غم و اندوهی را از قلب پدر و دل این همه شیعه، پاک کنی! 💞مولای مهربان! جگر گوشه‌ی امام رئوف! ای میوه‌ی دلی که کار بینواها چون گره بخورد، با یادتو، درست می‌شود؛ این عاشقانت، ارادتمندانت، زائران پدرت را به خدای متعال برسان!🕋 شفاعت کن این همه دل عاشق در شب میلادت را...🌹 ✨و مارا به بارگاه ملکوتی‌ات؛ راه بده! ای بخشنده! ای میوه‌‌ی دل امام رضا! ای مأمن قسمت‌های ما! یا جوادالایمه ادرکنا!🤲 علیه‌السلام 🆔 @masare_ir
✍دخترِ گلِ گلابِ قمصرِ کاشان 👧جا به‌ جای اتاق اسباب بازی افتاده بود. نازگل از سبد کنارش یکی یکی لباس‌های چرک را درمی‌آورد و به عروسک‌ها می‌پوشاند. مادر با بشقاب میوه🍎🍉 پوست کنده و خرد شده به طرف اتاق رفت. نازگل صدای پای مادر را شنید. یاد تذکرهای قبل مادر برای تمییز نگه داشتن اتاق افتاد. نگاهی به اطرافش انداخت؛ لبش را گاز گرفت. دوباره تمام اتاق را برانداز کرد؛ یکدفعه از جایش پرید و به سمت کمد رفت، در آن را باز کرد و پشت لباس‌ها ایستاد. 🌺مادر به محض ورود به اتاق، پایش را روی عروسکی گذاشت و افتاد. بشقاب از دست او رها شد. هر تکه از میوه‌ها در گوشه‌ای سقوط کرد. بشقاب ملامینی شکست. مادر همین که دستش را روی زمین گذاشت، صدای سوت کفش یک سالگی نازگل بلند شد. عروسک‌های زیر بدنش به او فرو می‌رفتند. آنها هم از این وضع ناراضی بودند. 🧕مادر بلند شد و صدای نازگل زد: «نازگلم، خانوم بلا، خانوم کوچولو...» نفس نازگل از ترس به شماره افتاده بود. مادر، تکه‌های بشقاب را برداشت: «این دخترِ نازِ من کجا قایم شده؟ اینم جزو بازیه؟ یعنی من باید بگردم و پیداش کنم؟» مادر تمام اتاق را گشت. ناگهان پرز یکی از لباس‌ها بینی نازگل را تحریک کرد و صدای عطسه او از پشت لباس‌های🧥👖کمد بیرون پرید. 🌸مادر آهسته به سمت کمد رفت، در آن را باز کرد: «به به، خانوم گلم اینجا قایم شده، بالاخره پیدات کردم، من بُردم.» بغض نازگل ترکید. صدای گریه‌اش بلند و اشک💦 روی گونه‌های سفید تپلش جاری شد. مادر او را از بین لباس‌ها بیرون آورد، بغلش کرد، اشک‌های روی صورت او را گرفت و پرسید: «خانوم خانوما حالا چرا گریه می‌کنی؟» 🌱نازگل بینی‌اش را بالا کشید و بریده بریده جواب داد: «آخه گفته بودی اتاقمو همیشه تمییز نگه دارم، وگرنه تنبیهم می‌کنی.» مادر نازگل را در بغل فشرد. صورتش را بوسید و گفت: «حالا بلند شو بیا با هم این ریخت و پاش رو جمع کنیم تا بعد ببینیم با این دخترِ گلِ گلابِ قمصرِ کاشان چه باید کرد.» 💡مادر میوه‌ها را از روی فرش برداشت و نازگل عروسک‌ها را. مادر میوه‌ها و بشقاب شکسته را به آشپزخانه برد. نازگل لباس‌های چرک را از تن عروسک‌ها بیرون آورد. آنها را داخل سبد انداخت. مادر به اتاق برگشت. قربان صدقه نازگل رفت. در صندوقچه عروسک‌ها را باز کرد و گفت: «حالا وقتشه عروسکا رو تنبیه کنیم و بذاریمشون سر جاشون تا یاد بگیرن دفعه بعدی تو همه جای اتاق ولو نشن.» 🎀نازگل عروسکی را به سینه چسباند: «ولی تینا از تاریکی می‌ترسه. دوست نداره بره تو صندوق.» مادر نگاهی به موهای خرگوشی بسته نازگل انداخت: «باشه خرگوشک من، فقط تینا اجازه داره بیرون باشه.» 🆔 @masare_ir