✍مزایدهی آن روز
🍃امیر در یک شرکت تجاری کار میکرد. از همان روزهای اول که وارد شرکت شد، مهرش در دل آقای ناصری افتاد. مؤدب و باهوش بود و سرساعت به سر کار میرفت؛ خلاقیت زیادی داشت و در مدت کوتاهی دست راست شرکت شد.
🌾بعضی از زمانها که آقای ناصری مسئلهی مهمی داشت با او در میان میگذاشت. او هم جوان خوب و قابل اعتماد و صادقی بود، بهترین راه حل را به او پیشنهاد میداد. شب ها تا دیروقت آنجا می ماند تا کاری لنگ نماند. کار امیر بالا گرفته بود در تمام مزایدهها شرکت میکرد و برنده میشد.
☘در یکی از روزها آقای ناصری امیر را صدا زد، او به اتاق آقای ناصری رفت و با همدیگر در مورد مزایده مهم فردا صحبت میکردند. در این میان بهخاطر اینکه امیر در دل مدیر جا باز کرده و با او برو و بیا داشت، یکی از همکارانش به او حسادت میکرد و همیشه در فکر این بود که امیر را در مقابل آقای ناصری بیلیاقت نشان دهد.
💫 امیر از ماجرای حسادت همکارش علی به خودش خبر نداشت.
موقعیکه آن دو مشغول صحبت بودند، علی به بهانه فاکتورهای فروش به اتاق وارد شد. علی شنید که در مورد مزایده صحبت میکنند. او که منتظر چنین فرصتی بود، در دلش خنده ای پیروزمندانه ای کرد، چیزی نگفت و فاکتورها را به آقای ناصری تحویل داد و از اتاق بیرون رفت و پشت در ایستاد و خوب گوش داد که چه خبر است. با شنیدن صدای پای امیر برای خارج شدن از اتاق، سریع به اتاق خود رفت، پوشهای را در مقابلش گذاشت، سرش را پایین انداخت و درگیر برگه زدن آن شد.
🍃 امیر وارد اتاق شد، به سمت پرونده مزایده ها رفت. رمز و مشخصات را لای یکی از پرونده ها گذاشت علی زیر چشمی به امیر نگاه میکرد و بعد از چند دقیقه امیر برای نماز رفت.
☘در این فرصت علی سر میز امیر رفت و رمز مزایده و مشخصات را برداشت و رمز دیگری جای آن گذاشت. از اتاق خارج شد و به سالن غذا خوری شرکت رفت.
💫بعد از نماز امیر برای ناهار به سالن غذا خوری رفت، هنگامی که چشمش به علی افتاد، رفت تا با یکدیگر ناهار بخورند، اما وقتی که علی دید امیر به سمتش می آید، از آن جا بلند شد و از سالن بیرون رفت. امیر متعجبانه به علی نگاه کرد و با خودش گفت:
«این امروز چرا این جور شده؟ »
🎋 امیر ناهارش را خورد و به سرکارش رفت. علی هم سر ش را پاین انداخت و مشغول کار شد. روز مزایده فرا رسید، امیر عجله داشت که به مزایده برسد رمز و مشخصات اشتباهی را در کیفش گذاشت و رفت؛ اما بعد از چند ساعت با قیافهای ناراحت و چشمانی سرخ شده برگشت. با شرمندگی و نگرانی به اتاق مدیر رفت و ماجرا را برایش گفت.
⚡️آقای ناصری عصبی شد، کشیدهای در گوشش زد. امیر به زمین پرت شد و سرش به میز خورد و بی هوش شد، آقای ناصری رنگش قرمز شد. عرق ترس از پیشانی اش میریخت، چندبار آب روی صورت امیر ریخت، اما فایدهای نداشت او را به بیمارستان بردند.
☘علی که ماجرا را می دانست نگران بود.
منشی آقای ناصری بعد از این ماجرا به اتاق امیر رفت بلکه چیزی پیدا کند، اما چیزی پیدا نشد. دوربینهای شرکت را چک کردند؛ متوجه شدند که علی رمزها را جابهجا کرده است. علی رهسپار زندان شد. بعد از چند روز امیر از بیمارستان مرخص شد و به شرکت رفت و متوجه ماجرا شد. ناراحت از سست بودن اعتماد آقای ناصری و خیانت همکارش، از آن شرکت استعفا داد.
#داستانک
#به_قلم_آلاله
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
🍃فرزندم!
امروز برایت اینگونه دعاکردم! خدایا !
بجز خودت به دیگری واگذارش نکن!
تویی پروردگار او! قرارده بی نیازی در نفسش و بصیرت درقلبش... رزقی پر برکت در زندگیاش❤️
🌸❤️🌸
☘خانم احمدوند نوشته: «ما خونهی پدرشوهرم زندگی میکردیم. اون روز تو حیاط مشغول کار بودم و پسرم علی از خواب بیدار میشه، برا اولین بار چهار دست و پا به اتاق کناری میره. یک مرتبه صدای مادرشوهر خدا بیامرزم که به زبون محلی بلند گفت: «ای بابام از گور در اومد!» رو شنیدم. هراسون به طرف اتاقشون دویدم. علی کارد بزرگ آشپزخانه رو برداشته بود. وقتی با اون صحنه روبرو شدم تو دلم گفتم یا خدا. پاهاش درازکش بعد با دستای کوچولو و تپلش کارد رو از لبهی تیزش گرفته بود روی زانوهاش. بدون این که حرفی بزنم به سمتش رفتم و کارد رو از دست علی نه ماهه گرفتم. علی شروع کرد به خندیدن و دستهاشو بهم کوبید. مادر بزرگش هم قربون صدقش رفت و گفت: «همه کسم. عصای دستم.» منم که دیگه نگو، از ترس اتفاق ناگواری که بخیر گذشت نمیدونستم گریه کنم یا بخندم و از بس علی جنب و جوش داشت خاطره اولین راه رفتنش یادم نمیاد.»😍
🤲دستهایمان پر از استجابت دعا با کلام و دعای معصوم علیهالسلام.
💎 صحیفه سجادیه دعای ۲۵
امام زین العابدین علیهالسلام این گونه فرزندان خود را دعا فرمود: «خدایا! وجودم را به آنان نیرومند و کجیام را به وسیلۀ آنان راست کن، تبارم را به آنان افزونی ده...»
✨❤️✨❤️✨
#چالش
#ارسالی_اعضا😍
#اولینهای_دلبندم
🆔 @masare_ir
°بسم_الله°
#یه_حبه_نور
✍اولین ملاقاتکننده
🌹جایگاه حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) در نزد پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) تا آنجا بالا بود که او را پارهای از تن و میوه دلش میدانست و چه او را دوست میداشت و ناراحتیاش را در ناراحتی خود و شادیاش را در شادی خود میدانست.
🌾 آن قدر به او نزدیک بود و او را دوست داشت که بعد از رحلتش چند صباحی بیشتر طاقت دوری میوه دلش را نداشت و او را به سوی خود برد.
💡 حال باید بدانیم آنچه که زهرا (سلاماللهعلیها) را ناراحت و شاد می کند چیست؟
عمل به دستورات الهی و حفظ حجاب فاطمی، ولایتمداری و عمل به فرمودههای الهی نمونهای بارز و آشکار از آن میباشد.
✨«إنَّ فاطِمةَ بَضعَةٌ مِنّي و هِىَ نورُ عَيني و ثَمَرَةُ فُؤادي؛ يَسوؤُني ما ساءَها و يَسُرُّني ما سَرَّها و إنَّها أوَّلُ مَن يَلحَقُني مِن أهلِ بَيتي؛ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: فاطمه پاره تن من و روشنى ديده و ميوه دل من است. آنچه او را ناراحت كند مرا ناراحت مىكند و آنچه شادش كند، مرا شاد مى كند؛ او نخستين نفر از اهلبيت من است كه به من مى پيوندد. »
📚الأمالى ، صدوق ، ص ۵۷۵
#تلنگر
#حدیثی
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨روحیه خدمتگزاری
🌷شهید محمد جواد باهنر
🍃در همان ایام نخست وزیری یک بار به سختی مریض شد. چشم هایش سرخ و متورم شده بود. نمی توانست چشم هایش را باز کند؛ اما دلش نمی آمد در خانه بماند. می گفت: «با این همه کار، وقت استراحت کردن ندارم؛ حتی برای مریض شدن هم وقت ندارم.»
🌾در اتاق کارش، چشم هایش را بسته بود و به آخرین نامه ها و گزارشهای رسیده را که برایش میخواندند، گوش میکرد. با همان چشم هایی که از شدت درد می سوختند به کارهای کشور میرسید.
📚کتاب شهید باهنر، نویسنده: مرجان فولاد وند، ناشر: انتشارات مدرسه، نوبت چاپ: هفتم؛ ۱۳۹۲؛ صفحه ۵۲
#سیره_شهدا
#شهید_باهنر
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️خرواری یا مینیاتوری؟
میدونستی آقایون اطراف رو خَرواری، و خانوما مینیاتوری میبینن؟!🤔
باور نداری؟! بذار بهت بگم.👂
زینب خانوم با علی آقا وارد اتاق میشند. 💁♂علیآقا میگه: چه اتاق بزرگ و جاداریه. به خاطر اون پنجرههاش نورشم خوبه!
💁♀زینبخانوم میگه: چه رنگ یاسی قشنگی دیواراش داره. تابلوی روبرو رو نگاه کن، چه منظره زیباییه! اون بچهآهو وسط اون جنگل چه نازه! به نظرم تابلوش یکم کجه! راستی اونجا رو ببین پردههاش با رنگ مُبلاش سِتِه؛ ولی به نظرم اگه مُبلا اونور اتاق بودن بهتر بود.
💡این نشون میده مردا کلینگر و زنا جزئینگرند.
🌱نکتهی آخر: سخت نگیر
حواسمون باشه اگه از لیست ده قلم سفارش خانوما، چیزی رو آقا از قلم انداخت دلخور نشید! پیش میاد دیگه
زیبایی زندگی به همین تفاوتاست.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍تنهاترین تنها
🍃آخرین بیل خاک را داخل گودال ریخت. سطح آن را هموار کرد، هم سطح زمین. کوچک و بزرگ، پیر و جوان دورش را گرفتند. انگشتانشان را روی خاک میگذاشتند، زیر لب فاتحهای میخواندند، آهی میکشیدند، بلند میشدند، از قبر فاصله میگرفتند، اندکی دورتر مؤدبانه میایستادند. خورشید آخرین نفسهایش را میکشید.
💫زینب پریشان به سویش آمد. کنارش نشست. قرآنش را باز کرد. بدون اینکه به اطراف دقت کند و رفتنها را ببیند، خواندن را شروع کرد. سیل اشک از چشمانش جاری بود. صفحه قرآن تار شد، از حفظ خواند. صدای هق هق گریهاش را فرو خورد تا سوزش دلی را برنیانگیزد و نخواهند از او جدایش کنند. هنوز یک صفحه نخوانده بود که دستی به طرفش دراز شد. زیر کتفش را گرفت و تکان محکمی به او داد. میخواست از کنار خاک بلندش کند.
☘ چشمان سرخش را از صفحه قرآن گرفت. به سوی دست برگشت. پدر شوهرش بود. با التماس گفت: «بابا، حالم خوبه. تو رو خدا بذار کنارش بشینم.»
⚡️پدر احمد بغضش را فرو خورد و با مهربانی گفت: «بابا، دیگه احمد برنمیگرده. باید بریم برا مراسم ختم حاضر شیم. دوست و فامیلت برا عرض تسلیت میان. زشته صاحب عزا نباشه.»
🎋 زینب بغض کرد. مثل دخترکی که میخواهند عروسکش را به زور از او بگیرند و نمیتواند نه بگوید، امّا دست از مقاومت برنمیدارد: «آخه بابا، مستحبه هر کس از دنیا رفت، نزدیکترین فامیلش تنهاش نذاره تا به تنهایی قبر عادت کنه.»
🌾محمود آقا از زینب دور شد. چند دقیقه نگذشته بود که زینب حضور شخص دیگری را کنارش حس کرد. سرش را از روی قرآن بلند کرد. برادرش بود. دستش را روی خاک گذاشت. فاتحهای خواند. رو به زینب شد و گفت: «شما برو. من اینجا میمونم.»
🍃چون و چراهای زینب فایده نداشت. سوار ماشین پدر شوهرش شد و رفت. رفت. رفت.
احمد از داخل قبر، رفتنش را دید. آهی کشید. با حسرت گفت: «تو هم تنهام گذاشتی، زن؟!»
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
🍃فرزندم آرزویم این است:
نتراود اشک در چشم تو هرگز
مگر از شوق زیاد
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز
و به اندازه هر روز تو عاشق باشی
عاشق آنکه تو را میخواهد
و به لبخند تو از خویش رها میگردد
و تو را دوست بدارد به همان اندازه❤️
🌸❤️🌸
☘ احمدوند نوشته: «اون روز همگی تو حیاط روی قالی دور هم نشسته بودیم. پدر شوهر خدا بیامرزم داشت سیگار میکشید که یک مرتبه سجاد از روی زانوی پدرش، خودشو کشید بیرون و شروع کرد چهار دست و پا به سمت پدر بزرگش رفتن و از میون انگشتای بابابزرگش سیگار رو طوری گرفت که نه تنها دستش نسوخت، بلکه به سمت کاشیهای حیاط پرت کرد. پدربزرگش گفت: «کس و کارم میگه، سیگار نکش!» همگی زدیم زیر خنده و سجاد چهار دست و پا برگشت تو بغل بابابزرگش. از بس سجاد جنب و جوش داشت خاطره اولین دفعه که راه افتاد رو یادم نمیاد.»😍
🤲دستهایمان پر از استجابت دعا با کلام و دعای معصوم علیهالسلام.
💎 صحیفه سجادیه دعای ۲۵
امام زین العابدین علیهالسلام این گونه فرزندان خود را دعا فرمود: «... و مجلسم را به آنان زینت بخش و یادم را به آنان زنده دار و در نبود من کارهایم را به وسیلۀ ایشان کفایت کن و مرا به سبب آنان بر روا شدن نیازم یاری ده، آنان را نسبت به من عاشق و مهربان...»
✨❤️✨❤️✨
#چالش
#ارسالی_اعضا😍
#اولینهای_دلبندم
🆔 @masare_ir
✍ریحانهی خدا
✨تو را خدا، ریحانه آفرید.
به لطافت گل، به خوشبویی ریحان!🌱
💞هوای خانه، پُر از عطر نفسهای توست. عطری که اگر نباشد، اهلِخانه را، نفس تنگی میگیرد.🥀
#تلنگر
#مادرانه
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨خبر از شهادت
🍃من داشتم کلاسهای آمادگی حج میرفتم و عباس داشت آمادهام میکرد برای وقتی که نیست. الان دیگر خیلی صریح درباره مرگ صحبت میکرد. میگفت: «وقتی جنازهام را دیدی گریه نکن.»
☘دست روی شانهام زد و گفت: «باید مرد باشی. من باید زودتر از این ها میرفتم . اما چون تحملش را نداشتی، خدا مرا نبرد. الان با این همه سختی هم که کشیدی، احساس میکنم که آمادگی داری و وقتش شده است.»
🌾از خدا خواسته بود اول به زنش صبر بدهد و بعد شهادت را به خودش. می گفت: «حج که بروی خدا صبرت خواهد داد.»
📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: ۱۳۹۱- سیزدهم؛ صفحه ۴۰
#سیره_شهدا
#شهید_بابایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍اولین سلالهی مشترک
🌙ماه هلال میشود، نو میشود، قدم میگذارد در رجب، همان شهد شیرین بهشتی.
✨زمین و آسمان نورباران میشود و پر از عطر ملائک.
فرشتهها آسمانها را ریسه میبندند و کرور کرور از آسمان به زمین نزول میکنند تا هم قدمی رجب با اولین سلالهی مشترک حسینی و حسنی را جشن بگیرند.
☀️همان که درههای علم و دانش را در اسلام گشود. مسلمانان را از حضیض جهل به بلندای عرشی دانش رساند و در کلام و فقه، آن قدر دریچه و باب گشود که نام باقرالعلوم، گرفت.
📗مردعالم زاهد در سجاده که چون به عرصهی کار میرسید،چونان غلامی کاری بود و چون به عرصهی ادب پا میگذاشت، برترین فرد در آن عرصه.
🕊جوانمرد جاگرفته در غربت بقیع. و تجسم حسرت همیشگی ضریحی با چهار مرقد، رو به روی حریم نبی!
🧡مولای مهربان و عالم ما!
این دوستان جاماندهی سدهها، با قلبهایی عاشق، شب وروز میلادت را جشن میگیرند و امید دارند به شفایی از جنس شفای ابوبصیر.
💫اگر دست مبارکت، پردهی غیب ازچشمابوبصیر، میگیرد، پس دریغ اگر پردهی ظلمت حجاب و گناه را از دلمان نزداید.
و چقدر مشتاقیم به لطفتان، ما شیعیان حسرت بقیع دردل...
🎊میلادتان براهل ارض و سما مبارک.🎊
#میلاد_امام_باقر علیه السلام
#مناسبتی
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍برف شادی
🍃به بخاری چسبید؛ ولی دندانهایش هنوز هم به هم ساییده میشد. سوز سرمای بیرون تا مغز استخوانهایش نفوذ کرده بود. خوشحالیاش به این است که زمستان امسال، برخلاف سالهای قبل، خبری از خشکسالی و کمآبی نیست.
☘سرخی دستانش، بعد از گذشت چند دقیقه هنوز رنگ نباخته است. آنها را روی بخاری میگیرد: «کلثوم چرا بخاری رو کم کردی تو این سرما؟»
💫کلثوم با همان آستینهای بالا زده و پرهای روسری به عقب بسته شده، روی خمیرها را میپوشاند. دیوار را تکیهگاه خود قرار میدهد. با یک دست خود، دیوار را میگیرد و با دست دیگرش روی زانو، از جا بلند میشود. زانوی دردناکش ترقترق ناله سر میدهد.
🌾وارد هال میشود. نگاهی به مشهدی اسماعیل میکند و میگوید: «مش اسماعیل چی گفتی؟ تازگیا گوشام درست نمیشنوه.»
مشهدی اسماعیل با دستان زبر و چروکیدهاش پاهای خود را ماساژ میدهد: «هیچی! میگم باز تو بخاری رو کم کردی؟»
🍀ننهکلثوم آستینها را پایین میکشد. پرهای روسری را از پشتِ سر، باز میکند. نگاهی به شعله کم جون بخاری میکند. از پنجره به کوههای سپیدپوش اطراف نگاه میاندازد.
دانههای درشت برف را میبیند که چند روزیست، برف شادی را روی سر زمین و مردم میریزند.
🌾لبهایش کش میآید: «مش اسماعیل! کی من بخاری رو توی این هوا کم میکنم؟! به نظرم فشار گاز کم شده.» فلاکس چای را از روی اُپن میآورد. سینی و دو استکان لبطلایی روی آن را کنار بخاری میگذارد.
🍃بعد با ذوق میگوید: «چه برفی امسال اومد. محصول خوبی نصیب کشاورزا میشه.»
مشهدی اسماعیل دستها را روی به آسمان میگیرد: «انشاءالله اگه گازمون قطع نشه و هممون توی خونههامون چال نشیم!»
با باز شدن دهان ننهکلثوم، دندانهای مصنوعیِ ردیف شده و مرتب او دیده میشود: «شگون بد مزن مرد! امروز توی تلویزیون شنیدم توصیه به کمتر مصرف کردن گاز میکنه!»
⚡️مشهدی اسماعیل آهی میکشد و میگوید: «ما از خُدامونه؛ ولی فشار گازمون عمل به توصیه رو نشون نمیده!»
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍آزادی
طبق نظر مکّار، رئیس جمهور فرانسه،
آزادی بیان یعنی من آزادم که بهت فحش بدم و تو آزادی برای انتخاب بین ساکت موندن یا ساکت بودن😁
#تلنگر
#لبیک_یا_خامنهای
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨اعتکاف شهید حمید خبری
🍃شهید حمید خبری معلم اصلی نماز شب حسین و خیلی از بچه های دیگر بود. در ۱۶ سالگی اعتکافهای سی چهل روزه در سبز قبا داشت. پدرش در مدت اعتکاف برایش غذا میبرد.
☘به عبادت هم بسنده نمیکرد. می گفت: «صراط مستقیم ستونهای اصلی دارد به نام واجبات و تقویتکنندههای دارد که اگر نباشند، سقف فرو می ریزد. مستحبات همان تقویت کننده ها هستند. اگر نباشند ممکن است آدم از خط مستقیم خارج شود. اینها از انحرافات جلوگیری می کنند. اینها قید و بندهایی هستند که همیشه باید همراه انسان باشد.»
راوی: عظیم مقدم دزفولی
📚کتاب آسمان خبری دارد؛ روایت زندگی و خاطرات نوجوان عارف شهید عبد الحسین خبری، نویسنده: گروه روایتگران شهدای دزفول، ناشر: سرو دانا، تاریخ چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۱۸ و ۱۹
#سیره_شهدا
#شهید_خبری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍قانونی به نام سادهانگاری
⛓گاهی با سختگیریهای نابجا، زندگی را بر خود و همسر خود طوری سخت میکنیم که انگار هرگز قرار نیست آسان شود.
⭕️چیزهایی که خیلی راحت میتوان از کنارشان رد شد. چیزهایی که دیدنشان باعث بزرگشدنشان میشود.
💡بیشتر وقتها پیادهکردن قانون سادهانگاری در زندگی مانع به وجود آمدن مشکلاتی میشود که ممکن است منجر به پایان یافتن زندگی مشترک شوند و نیاز به گذشت و بخشش طرفین داشته باشند.
🌱 این مسئله میتواند حتی یک پله بالاتر از بخشش و از خودگذشتگی باشد.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍چرا نخ تسبیح پاره شد؟
🌹 مادر با چادر گل قرمزی که مادربزرگ از کربلا آورده بود، نماز میخواند. سمیه روی زمین دراز کشیده و پاهایش را به دیوار تکیه داده بود، کتاب فارسی را با دو دست بالای صورت گرفته و با صدای بلند میخواند: «صد دانه یاقوت، دسته به دسته....»
☘سمیرا دستها را مثل مکندهای محکم روی گوشها میفشرد و داد میزد: «سمیه، بیار پایین اون صدای کلفتتو. نمیفهمم چی میخونم. ناسلامتی فردا امتحان دارم.»
🍃 نماز مادر تمام شد. تسبیح گلی سوغات پدربزرگ را برداشت و آهسته ذکر گفت. یکی یکی دانههای نقشدار گلی تسبیح روی نخ پایین میآمدند و با صدای تق کوچکی بهم میرسیدند. سمیرا برای اعتراض به سمت مادر رفت. با بلوز و شلوار گل گلیاش تمام قد، جلوی مادر ایستاد: «مامان، ببین سمیه ساکت نمیشه. یه چیزیش بگو. من فردا امتحان دارم.»
🌾 لبهای مادر با ذکرگویی تکان میخورد و چشم در چشم میشی سمیرا داشت. با کوبیده شدن پای سمیرا به زمین، نخ تسبیح پاره شد. دانهها روی فرش پخش شدند. صورت سمیرا قرمز شد. سمیه با ذوق کتاب را کنار گذاشت و برای جمع کردن دانهها به کمک مادر رفت.
✨ دانهها هر کدام در سویی بود. سمیه و سمیرا همه را جمع کردند و روی سجاده مادر گذاشتند. مادر آنها را شمرد. دو دانه کم بود. هر چه گشتند، پیدا نشد. مادر از کشوی چرخ خیاطی نخ دیگری آورد.
🌼 سمیرا کنار مادر نشست. سرش را پایین انداخت و پرسید: «مامان، چرا تسبیحت پاره شد؟ تقصیر من بود؟»
🌹 مادر دستی روی سر سمیرا کشید. چند دانه تسبیح را داخل مشتش گرفت، دستش را بالا آورد: «نه دختر گلم، تقصیر شما نبود. این دونهها هی به نخ میخورن. نخ نازک و نازکتر میشه و یه روزم مثل امروز پاره.»
🌼 مادر، سمیه را صدا کرد: «دخترم، بیا اینجا بشین. با هر دوتون کار دارم. نمیخواد بگردی.»
🌹 سمیه طرف دیگر مادر نشست. مادر دخترانش را در آغوش گرفت: «دخترای گلم، میبینید این دونهها با نخ بهم وصلن، مردمم به واسطه رهبر بهم وصل میشن. تا موقعی که مردم گوششون به دهان رهبر باشه، هیچ اتفاق بدی نمیافته.»
🌼 سمیه گوشه پیراهن سبزش را زیر دندانهای سفیدش گرفت. با صدای ملچ و ملوچ پرسید: «اگه مردم هر چی رهبر بگه کار خودشونو بکنن، چی میشه؟»
🌹 مادر دستی روی موهای لَخت و مشکی هر دو دختر کشید و با لبخند ادامه داد:« اگه مردم دنبال خواستههای دلشون برن، مثل این تسبیح، نخ رو پاره میکنن و هر کدومشون یه جایی گم و گور میشن. چون رهبر همه رو به یه سمت راهنمایی میکنه. گاهی بعضی مردم تو هدفای خودشون غرق میشن و هر چی بگردی دیگه پیداشون نمیکنی و اون موقع دیگه هیشکی نمیتونه اونا رو مثل اول دور هم جمع کنه.»
#به_قلم_صدف
#خانواده
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @masare_ir
✍فقطخدا
☀️وقتی مسلمان شدم خدا زندگی جدیدی به من اهداکرد، احساس کردم منِ قبلی مرده...
🔥قبلاً فکر میکردم خیلی آزادم؛ ولی بعد از انتخاب حجاب، تازه فهمیدم که آزاد نبودم و برای خودم زندگی نمیکردم؛ بلکه رفتارم برای دیدهی دیگران و برای لذّت آنها بوده و حالا فهمیدم که فقط دیدهی خدا مهم هست...
#تلنگر
#حجاب
#فاطمه_هوشینو
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨نظم؛ یکی از رموز موفقیت علمی شهید بهشتی
🌾شهید بهشتی در دوران طلبگی، در اصفهان که بود، کلاسی میرفت که هم از منزل شان دور بود و هم وسیله رفت و آمدی نداشت. کلاس اول طلوع آفتاب تشکیل می شد.
🍃استادش میگفت: «یک روز نشد که آقای بهشتی دقیقهای دیر در کلاس درس حاضر شود.» یک روز که در اصفهان برف سنگینی آمده بود، فکر کردم با وجود این برف سنگین، درس امروز تعطیل است. چون معمولاً کسی نمیتواند در این برف در کلاس درس حاضر شود؛ ولی با کمال تعجب دیدم سر ساعت کسی در منزل را به صدا در آورد. در را باز کردم دیدم آقای بهشتی است که با آن برف سنگین آن مسیر طولانی را پیاده آمده بود و سر موعد مقرر به در منزل ما رسیده بود.
راوی حجت الاسلام مهدی اژه ای، داماد شهید بهشتی
📚کتاب عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ناشر: خیزش نو، چاپ اول، بهمن ماه ۱۳۹۵؛ صفحه ۲
#سیره_شهدا
#شهید_بهشتی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️زیارتنامهای خوش
🥀بغض سامراء میشکند. دوباره بزرگمردی از خاندان رحمت از میان ما پرمیکشد. همان کسی که با رفتنش دلها مچاله میشود. زمین به آسمان غبطهمیخورد. آسمان مهمان بزرگی را به آغوش میکشد.
اشک آسمان و آسمانیان فرو میچکد.
🖤دوستداران شال عزا بر دوش میاندازند. برای عرض تسلیت، بر آستان صاحب عزا "حجتبنالحسن" ارواحنالهالفداء سر خم میکنند. همان عزیزی که در عزای جدّ غریبش به سوگ نشسته است.
📖شیعیان و محبین حضرت، امام هادی علیهالسلام را به زمزمهی "زیارتجامعهکبیره" میشناسند. همان زیارتی که یادگاری خوش از او، در میان آنهاست. هدیهای گرانبها که از دو لب نورانی امام هادی گفته شده است.
💡 زیارتی که امامان معصوم، را به گونهای توصیف میکند، که قبل از خواندنش دستور به اللهاکبر گفتن است. تا بدانند مقام و رتبه علمی و سیاسی و اخلاقی آنان نیز از ناحیهی خداست. در قسمتی از زیارت میبینند چگونه توحید و نبوت را در امامت میتند، تا همه بدانند امامت جدای از آنها نیست. حتی دوست داشتن و دشمنی کردن را در رابطه با امامت معنا میکند.
🏴شهادت امامهادی علیهالسلام را خدمت امامزمان عجلاللهتعالی فرجهالشریف و همه محبین اهلبیت علیهمالسلام تسلیت عرض می نمایم.
#مناسبتی
#شهادت_امام_هادی علیهالسلام
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍سرساعت
🍃_کاش سرهمان ساعت دیروز آمده بودی.
زن خسته و کوفته با چشمانی غمبار به مرد خیره شد. واین را گفت. مرد باصورتی گرفته و چشمانی قرمز موتور قدیمی را داخل آورد و گوشهی حیاط، جکش را بالا داد.
🌾امروز هم نشد. خانم دیگه نمی دونم به کی و کجا رو بزنم. کاری از دست من بر نمیاد.
برو سر سجاده آن و از خدا کمک بگیر. این میزان پول با معجزه شاید جور بشه ولی با حمالی صبح تا شب من نه. حتی اگر بتونم پول رو هم جور کنم، نصفش برای استهلاک موتور میره. تازه آخرش جالبه که باید بیام جواب تو رو پس بدم.
☘خوبه که منو میشناسی! نه اهل رفیق بازی هستم نه یللی تللی. از صبح تا حالا سگ دو زدم برای پول عمل دخترت؛ اما دریغ از مسافر دریغ از اینکه بشه با اینکار بیست میلیون جور کرد. دیگه کم آوردم. بابا پولی که برای خیلیا پول نیست، داره جیگر گوشهی ما رو ازمون میگیره!
💫خدایا اگه این ظلم نیست، اگه بی عدالتی نیست؛ پس چیه؟ آزمونه؟ امتحان الهیه؟ آقا ما کم آوردیم. حکمتتو شکر. آقا بچه ی ما رو برگردون ما هیچ کارهایم. ما هیچی نداریم.
مرد میگفت و زن گریه می کرد.
🍃صدای نالهی دخترک از اتاق پشت خانه بلند شد. زن دوید. مرد خودش را به آب رساند و صورت و سرش را زیر شیر آب کرد. خروسخوان صبح هنوز زری روی سجاده نشسته بود. صدای پیامکهای مداوم گوشی احسان ، او را به سمت گوشی کشاند.
💫احسان دیشب دیر خوابیده بود. دلش نمی آمد هنوز صدایش کند. گوشی احسان با اشارهی دست زری باز شد. نگاهش کرد. پیامک واریز بود. مبلغ ۱۵ میلیون. دنبال پیامکهای دیگر گشت.
☘اما خبری نبود.صفحه ی ایتا را باز کرد. آقای معصومی پیام داده بود؛ پس آقا احسان این مبلغ یکسال نماز و روزه به نام عفت معصومی به علاوه هفت میلیون خمس تقدیمی شما.
#داستان
#خانواده
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
مسار
بسمالله الرحمن الرحیم سلااااام😍 🎉امروز قرعهکشی چالش #اولینهای_دلبندم انجام شد. به هر یک از بزرگ
سلام همراهان گرامی🌸
تا امروز تعدادی از اعضای کانال تو چالش شرکت کردن.☺️
✅نکته اول: اصل چالش نوشتن متنی هست که شما توی اون حستون رو بیان میکنید. پس اگه فقط عکس ارسال کنید و متنی همراهش نباشه پذیرفته نمیشه.
✅نکته دوم: چالش دست بوسی پدرها هست؛ نه دیده بوسی. حالا چه الان بوسیده باشید و چه قبلا بوسیده باشید. حتی اگه پدرتون در قید حیات نیست و قبلا دستشون رو بوسیدید میتونید حسی که تو اون زمان تجربه کردید رو برامون بنویسید.
✅نکته سوم: ما میخوایم حستون رو بنویسید نه اینکه برای پدرتون یا امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام نامه بنویسید.
👨👧👦 این چالش بهونهایه برای اینکه شما ما رو با حسی آشنا کنید که موقع بوسیدن دست پدراتون داشتید و ما هم در قبال اون به رسم پاسداشت و به قید قرعه به تعدادی از شما عزیزان هدیهای تقدیم کنیم.🎁
اگه هستید یا علی رو بگید💪دست پدر رو ببوسید، اگه قبلا بوسیدید و شرایطش براتون مهیاست باز هم دستشون رو ببوسید و برامون از حستون تو اون لحظه بنویسید. اگه مایل بودید عکسی از دست بوسیتون برای نشر تو کانال همراه متنتون برامون بفرستید. تکرار میکنم😊 اگرم پدرتون به رحمت خدا رفته، میتونید از تجربه دستبوسی گذشتهتون تو زمان حیات ایشون برامون بنویسید.
کاری کنید که مسئول ارتباطات @Rookhsar110 فرصت نکنه سرشو بخارونه.☺️
یادتون باشه برای شرکت تو چالش فرصت زیادی ندارید. فقط تا میلاد امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام فرصت هست.❤️
بسم الله😉
🆔 @masare_ir
✍انار من و تو
🌿کاش دوستیهایمان مثل دانههای انار بود تا بیشتر به همدیگر نزدیک بودیم.
گاهی قهرها، ناراحتیها، دلشکستنها میشوند همان پوسته سفید نازک روی دانههای انار که بین من و تو فاصله میاندازند.🍂
دوری ما گاهی شاید از آن اندازه هم کمتر باشد؛ اما به خودمان زحمت نمیدهیم جدایش کنیم.⚡️
💞زمانهایی هم قلبهایمان آنقدر بهم انس گرفته که انگار داخلشان را پر از دانههای انار من و تو کرده باشند.
ازجنس همان انارهایی که برایت دان کرده بودم،
از همانهایی که برایم از درختهای باغ زندگیمان چیدی!
همان دانهها گواه روز و شبهای دوستیهایمان است.🌓
🌧باران بهاری، دانه اناری که در ذهنم جا خوش کرده با آمدنش میبوسد. آخرین دانه انار دوستیمان را در قلب خاک باغچه خاطراتمان میکارم، شاید که دانههای دیگر را به بار بیاورد و روزهای دوستیمان به اندازه آنها بیشتر و بیشتر شود....
کسی چه میداند؟!😊
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
May 11
✨خواب مادر شهید مرتضی مطهری
🌾مرتضی را باردار بودم. یک شب خواب دیدم در مسجد فریمان تمام زنها نشسته اند.
خانمی نورانی با جلال خاص وارد شد و دو خانم دیگر با گلاب پاش هایی که داشتند به دنبالشان. بر روی همه زنها گلاب می پاشیدند. به من که رسیدند سه بار روی سرم گلاب ریختند.
🍃ترسیدم نکنند به خاطر کوتاهی در اعمال دینی ام باشد. علت را جویا شدم. گفت: «به خاطر آن جنینی که در رحم شماست. این بچه به اسلام خدمات بزرگی خواهد کرد.» دو ماه بعد مرتضی به دنیا آمد.
📚کتاب مرتضی مطهری؛ نگاهی به زندگی و مبارزات استاد شهید مطهری، نوسنده: میثم محسنی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: هفتم؛ بهار ۱۳۹۱؛ صفحه ۵
#سیره_شهدا
#شهید_مطهری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️حساس یا بیتفاوت؟
میدونستی آقایون به بعضیچیزا بیتفاوتن، و خانوما حساس؟!🙄
👫کامران و سوسن از مهمونی برمیگردن سوسن میگه: ویسیدی فلان مارک رو توی میز تلویزیونشون دیدی؟ کامران با تعجب میگه: مگه تلویزیون داشتن؟!😳
سوسن باورش نمیشه!😲
میخواست مارک ظرفای صابخونهرو بگه؛ ولی بیخیال شد.
🥗 وقتی خودشون مهمونی دارن، سوسن خانوم دقت میکنه سر سفره همهی ظرفا، پیشدستیا از یه جنس و یه مارک و یه رنگ باشن. بهترین و زیباترین ظرفا رو برای مهمونا میذاره.
💡ایننشون میده زنها زیباطلب و جزءنگرند؛ ولی مردا کلینگرند و بعضی حساسیتها رو ندارند.
🌱نکتهی آخر: سختنگیر
اگه آقا جلوی مهمونا برای میوه، به جای پیشدستی میوهخوری، بشقاب خورشخوری بیاره ناراحت نشو!🤭
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir