eitaa logo
مسار
345 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
573 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍در کنف رضایت شوهر ⭕️خسته و خوابالود، هم که هستی حواست باشد حق همسر بر هرحقی برتری دارد. 💡بنابراین به خصوص در امر رضایت جنسی شوهر، هیچ بهانه‌ای کافی نیست. ❌یادت باشد رضایت خداوند از زن، در کنف رضایت شوهر هست همان‌طور که خداوند بابت رعایت نکردن حق زن، مرد را مؤاخذه می‌کند! 🆔 @masare_ir
مسار
✍شیر دل پاوه قسمت اول 🌷در بهاری ترین فصل سال دختری شیردل قدم به دنیا گذاشت که اسمش را فوزیه گذاشتن
✍شیر دل پاوه قسمت دوم 🧔‍♂پدر همیشه به ما سفارش می‌‌کرد که : «راه خدا را بروید، با خدا باشید و به حلال و حرام مال و اموالتان توجه کنید. هیچ کس حق ندارد به زیر دستش ظلم بکند، این برگرفته از فرهنگ طاغوتی است. » ☘حرف‌هایی که پدر می‌گفت؛ فوزیه آویزه گوش کرد و آن‌ها را اجرا می کرد و بعد که به بیمارستان 🏨وارد شد، بعضی از آدم‌ها می‌آمدند که از نظر مالی یا توانایی پایین بودند، فوزیه با آنان با نرمی و محبت برخورد می کرد؛ اگر کاری داشتند انجام می‌داد و توجه داشت. 😇یک روز مراسم راهپیمایی بود، فوزیه با شوق زیادی آماده شد و پدر هم آماده شد دستش را گرفت🤝 و همراه با یکدیگر به راهپیمایی رفتند. 📜پدر هر وقت که دست نوشته یا اعلامیه‌ای را دوستانش یا کسی به او می‌داد؛ با احتیاط اطرافش را نگاه می کرد در جیب کتش می‌گذاشت بعد که به خانه🏚 می‌آمد، فوزیه را صدا می‌زد و فوزیه با شوقی فراوان از اتاق بیرون می آمد؛ کنارش پدر می نشست و متعجبانه صفحات اعلامیه را ورق می‌زد و به فکر فرو می‌رفت. 📦یک روز صبح که فوزیه می‌خواست برای رأی گیری برود، سر از پا نمی‌شناخت از اشتیاق آن روز فقط چند لقمه صبحانه خورد، لباس هایش را پوشید، شناسنامه‌اش را به دست گرفت از خانه بیرون زد و هنگامی که به آنجا رسید، هنوز درب🚪بسته بود که همان جا و پشت در نشست تا در باز شود و رأی «آری» را به جمهوری اسلامی بدهد. او می‌‌گفت: «آرزوی من این بود که این روزها را ببینم.» 💣در دروران انقلاب کلاً جنگ و گلوله بود و هر گلوله‌ای که به جایی می‌خورد؛ خانواده نگران می‌شدند که نکند خدایی ناکرده برای فوزیه اتفاقی بیفتد. ⚡️مخصوصاً پدر بیشتر نگران بود که مبادا! دختر نازنیش را در این روزهای پر از شلوغی و هیاهو از دست بدهد، با نگرانی و اضطراب مدام توصیه می کرد که فوزیه انتقالی بگیر و بیا، اما فوزیه قبول نکرد و می‌‌گفت: «نه الان اینجا به من نیاز دارند، جای من اینجا خوب است. » مادرم هم مدام گریه می‌‌کرد و نگرانش بود. ادامه دارد..... 🆔 @masare_ir
✍می‌تونی رسوام کنی اما در آغوشم می‌کشی! 🍃خرابکاری‌هام که زیاد می‌شه، دستام که دراز می‌شه، پاهام که از گلیمم درازتر می‌شه، زبونم که دراز می‌شه، رویی برام نمی‌مونه که به دوروبرم نگاه کنم! ولی ذهنم به سمت تو می‌پره؛ تویی که می‌تونی پرده‌پوشی‌ت رو برداری اما بازم می‌بخشی!🌻 ✨وَالْحَمْدُ لِلّهِ عَلَی عَفْوِهِ بَعْدَ قُدْرَتِهِ؛ خدا را سپاس بر گذشتش پس از قدرتش.* چگونه فدایت بشوم مهربانم؟🌱 📚*فرازی از دعای افتتاح 🆔 @masare_ir
✨ گرفتن حاجت با دعای ابو حمزه 🍃ماه رمضان سال ۶۲ بود، بعد از عملیات والفجر یک، ماه رمضان مرخصی آمدیم. با مصطفی تمام سی شب ماه رمضان را می‌رفتیم مراسم دعای ابوحمزه. ☘در سراسر دعا، مشغول استغفار و گریه و «الهی العفو» بود. از مراسم که بر می‌گشتیم، تازه می‌رفت گوشه حیاط برای نماز شب، با آن دست مجروح گچ گرفته اش. 🌾دیگر از آن شوخ طبعی‌ها خبری نبود. یک بار غریبانه می گفت: «ماه رمضان که تمام شود، من هم تمام خواهم شد.» در طول ماه مبارک، یک دعا را خیلی تکرار می کرد. «خدایا از تو احدی الحُسنَیَین می خواهم یا زیارت یا شهادت». هنوز یک ماه از ماه رمضان نگذشته بود که تمام شد. 📚کتاب مصطفی، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ ششم- ۱۳۹۴؛ ص ۱۵۱ 📚کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ صفحه ۷۵ 🆔 @masare_ir
✍او تولد یافت جانبازے ڪند 🌎همه‌ے اندیشمندان و سیاستمدران معروف جهان از هوش و درایت او انگشت به دهان مانده‌اند. ☄هرچه دشمن نقشه و نیرنگ براے از بین رفتن اسلام و ایران به ڪار گرفته‌اند، همه را یڪ تنه خنثی کرده است. ☀️او از نسل و تبار زهراے‌ بتول است. ڪسی که جانشین برحق امام امت خمینی ڪبیر است. او افتخار و نور چشم😇 مردم ایران، رهبر فرزانه‌ حضرت آیت‌الله امام خامنه‌اے است. ✨او تولـد یافت جانبازے ڪند در ڪشور ایران سرافرازے ڪند او تولد یافت تا رهبر شود ما همہ عاشق، او دلبــر شود او تولد یافت گردد نورعین برترین آقا پس از پیرخمین سایه‌ات از سر ما ڪم نشود آقاجان❤ 🎊۲۹ فروردین تولد رهبر عزیزمان تولدت مبارک رهبرم🎊 🆔 @masare_ir
هدایت شده از حوزه هنری استان قم
📌 " شب مسعود" بزرگداشت حجه الاسلام مرحوم مسعود دیانی ⏰ سه شنبه 29 فروردین ماه 1402 ساعت 21 🔺بلوار الغدیر، کوچه شماره 8، مجتمع آموزشی هدایت 🔺حوزه هنری قم در فضای مجازی👇 @Artqom_ir
✍جامانده 🥺بغض گلویم را می‌فشارد. حس می‌کنم یک چیز سفت و سخت مثل قلوه سنگ راه نفسم را بند آورده. توی مسجد🕌 دوستانم فاطمه و شکوفه روزه‌ی خود را افطار می‌کنند. به من هم قبول باشد می‌گویند.حس یک جامانده را دارم. 🗓روزهای آخر ماه رمضان آمده و دریغ از یک روز که روزه گرفته باشم. جملاتی توی ذهنم رژه می‌روند و من اشک می‌ریزم. 📝 از انبوه جملات تا به خود می‌آیم، به خانه رسیده‌ام. در اتاق را باز می‌کنم. روی تخت می‌نشینم. کاغذ را برمی‌دارم و جملات را روی آن می‌نویسم: نفس کشیدن روزه‌دار عبادته. خواب روزه‌دار عبادته. دعای روزه‌دار مستجابه. 🌱زیر لب زمزمه می‌کنم: بغضم گرفته وقتشه ببارم چه بی هوا هوای گریه دارم باز کاغذام با تو خط خطی شد خدا این حس و حال و دوست ندارم 🪞توی آینه قدی به خودم نگاه می‌کنم. لب‌های خشکیده و رنگ‌پریده‌ام جای هیچ شکی برای دیگران نمی‌گذارد که من هم جزو روزه‌دارانم. با پشت‌ دست اشک‌هایم💦 را پاک می‌کنم. دوستان صمیمی‌ام فاطمه و شکوفه هم نمی‌دانند چند وقتی‌ست زخم معده مهمان همیشگی‌ام شده است. 🗣صدای مادر رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند: «طیبه‌جوون مادر! قربونت بشم بیا یه چیز بخور!» دلم هوای روزهایی را کرده که روزه می‌گرفتم، با شنیدن حرف مادر، دوباره سیل اشک روی گونه‌هایم به راه می‌افتد. مادر در آستانه‌ی در🚪ظاهر می‌شود. لبخندش محو و جایش را به نگرانی می‌دهد. 🧕با دیدن حال و روزم، توان سرپا ماندن را ندارد. همانجا کنار در می‌نشیند و به دیوار تکیه می‌دهد: «دختر نمی‌گی مادرت دِق کنه، آخه چی شده؟ چرا از اول ماه رمضون خوراکت اشکه؟!» ⚡️دلم برای مادر می‌سوزد. به چین‌های ریز اطراف چشمش نگاه می‌کنم. پرده اشک‌ را کنار می‌زنم. خودم را به مادر می‌رسانم. آغوش 🤗مادر را که می‌بینم حس می‌کنم کودک شدم؛ همان کودکی که پناهی جز دامن مادر ندارد. بغض یک‌ماهه‌ام می‌ترکد. مادر مثل کودکی‌هایم، موهایم را نوازش می‌کند. آرامش به جانم می‌نشیند. حرف‌ها و دلتنگی‌های یک‌ماهه را یکجا بیرون می‌ریزم. ☘بعد از مدتی سکوت، مثل همیشه با حرف‌هایش آرامم می‌کند: «طیبه‌جون مگه نشنیدی اگه دوست داشته باشی کاری انجام بدی؛ ولی توانایشو نداشته باشی، خدا برات می‌نویسه؟ پس خدا تو رو عین بنده‌های روزه‌دارش توی بغل گرفته.» چشم‌هایم برق می‌زند‌. لبخند روی لبانم نقش می‌بندد. صورت مادر را غرق بوسه می‌کنم. 🆔 @masare_ir
✍تأثیر نذار از اینکه دختر یا پسرت دکتر👨‍⚕ مهندس👷‍♀ بشن چیزی که به تو نمی‌رسه؛ جز افتخارش! 💡اما یه کاری کن بعد چند سال که از درسش گذشت خودشم به خودش افتخار کنه🎖 و از ته دلش خوشحال باشه و از لحظه لحظه زندگیش لذت برده باشه .🌱 🤔می‌فهمی که چی می‌گم؟ مُهر خودخواهی رو بذار تو جعبه‌ش . 🆔 @masare_ir
✨اخلاص و عشق به گمنامی 🌺برش اول: همه دور هم نشسته بوديم. اصغر برگشت گفت«احمد! تو که کاري بلد نيستي. فکر کنم تو جبهه جاروکشي مي‌کني،ها؟» 🍃احمد سرش رو پايين انداخت،لبخند زد و گفت: «اي… چیزی در همين مايه ها.» از مکه که برگشته بود، آقاي فراهاني يک دسته گل بزرگ فرستاده بود در خانه يک کارت هم بود که رويش نوشته شده بود: «تقديم به فرمانده رشيد تيپ بيست و هفت محمد رسول الله،حاج احمد متوسليان.» 🌺برش دوم: یک گروه خبرنگاری حاج احمد را گیر انداخته بودند و ازش مصاحبه می گرفتند. وقتی دورشان شلوغ شد، حاجی اشاره به رزمنده ها کرد و گفت: «ما که کاره ای نیستیم. این ها عملیات کرده اند. بروید با این ها مصاحبه کنید». با اینکه دوربین ول کنش نبود، سوار جیپ شد و رفت. 📚کتاب یادگاران، جلد ۹؛ کتاب متوسلیان،نویسنده: زهرا رجبی متین، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: پنجم، ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۴۷ و ۸۹ 🆔 @masare_ir
✍بادبان را باید محکم کرد ⛵️زندگی پیچ در پیچ است و گاه امواج گوناگون این کشتی را از این سو به آن سو می کشاند. 💡در این هنگام باید بادبان را محکم کرد و با ندای ملکوتی قرآن و مناجات و توسل، آن را به ساحل سعادت رساند و از فضایی که انسان را درگیر می‌کند و آرامشش را می‌گیرد؛ به فضای معنوی روی آورد تا روح و جسم آرامش خویش را در آن لحظات حساس و مواج حفظ نماید.🌱 🆔 @masare_ir
✍یادم رفت قُرص بخورم 🚗با سرعت رانندگی می‌کرد. گوشی‌ را برداشت به سمانه زنگ زد: «سمانه چه خبر؟» چهره‌اش برافروخته شد. گوشی‌📱را روی صندلی پرت کرد. 🏨به بیمارستان رسید. ماشین را کنار جدول خیابان، کج پارک کرد. پله‌ها را دوتا یکی کرد، خود را به پذیرش رساند: «ببخشید خانم زینب کمالی اتاقش چنده؟» _بذار ببینم، اتاق ۵۴ با انگشت پیشانی‌اش را ماساژ داد. بوی الکل🧪 به بینی‌اش رسید، چهره‌ درهم کرد. ⚡️دکمه آسانسور را زد. طبقه هشتم گیر کرده بود. حوصله نداشت صبر کند. به طرف پله‌ها رفت، خود را به طبقه اول رساند. نفس‌نفس می‌زد. خم شد و دست‌هایش را روی زانو گذاشت، خیلی زود بلند شد و به شماره تابلوهای اتاق‌ها نگاه کرد. اتاق ۵۴ به چشمش آمد. 🚪به آستانه در رسید. سمانه روی صندلی کنار تخت نشسته و سرش را روی دست‌هایش گذاشته بود. مادر خوابیده بود. سمانه🧕سرش را برداشت و با نگرانی به محسن نگاه کرد. 🧔‍♂محسن کنارش رفت. دهانش را کنار گوش سمانه بُرد: «آخه چرا حواست بهش نیست!» ابروهای سمانه گره خورد و روی پیشانی‌اش چین‌های ریزی نشست: «محسن یه چی می‌گی هاااا، مگه علم‌غیب دارم می‌خواد روزه بگیره؟!» 👵مادر تکانی خورد. محسن هیسی گفت. سمانه ادامه نداد. پلک‌های مادر تکان خورد. چشم‌هایش باز شد. محسن خودش را به آن طرف تخت رساند. خم شد پیشانی مادر را بوسید: «الهی قربونت بشم، مگه دکتر نگفت روزه برات ضرر داره؟!» 👀مادر نگاهی به اطراف کرد. سرُم به دستش وصل بود و قطره قطره می‌چکید و وارد بدنش می‌شد. _خب مادر گفتم یه بار امتحان می‌کنم شاید بتونم روزه بگیرم. چشمانش را بست: «متأسفانه یادم رفت قرصامو 💊بخورم!» 💦پرده اشک در چشمان محسن جمع شد: «خداروشکر بخیر گذشت. مادر، جونم به جونت بسته‌س، از این امتحانا نکن!» 🆔 @masare_ir
✍آسمانی شدن 📿دخترم وقتی سجاده‌ی کوچکت رو پهن می‌کنی و چادر نماز قشنگت رو روی سرت می‌ذاری، فرشته‌های آسمون بهت می‌گن کاش ما جای تو بودیم.✨ فرشته‌ی زمینی، آسمونی شدنت مبارک.😇 🆔 @masare_ir