🥮 شمام طبق سلیقه خانواده غذا میپزید؟
👧🏻دختر من عاشق ته چینه. منم براش پختم. خودشم تو تزئینش و چیدن سفره کمکم کرد. فقط یه کوچولو حواسم پرت شد و یه کوچولو دیر برش داشتم.😅
👈اینم لینک آموزش ته چینی که من پختم. فقط من دلمه و زرشک نریختم.☺️
🍚 شمام امتحان کنید، شاید بچههاتون دوست داشتن و رفت تو لیست غذاییتون.😉
#خانواده
#روزمرگی_حسنا
🆔 @masare_ir
✍جیغ یهویی
🤔هیچ میدونستی گریه و جیغ یهویی بچهی یکی دو ساله؛ بدون علت، برای دلتنگیه.
اگه گشنه نیست🫔
تشنه نیست🚰
جاش تر نیست🧻
دوست داره پناه ببره به یه آغوش امن.🫂
زود بغلش کن! نوازش کن!
تا آروم و دلبستهتر بشه.🌿
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍هیچوقت از لانه دور نشو
😲سایه بزرگی را بالای سرش حس کرد؛ سرش را بالا برد. چشمانش از تعجب خیره شد و دهانش باز ماند. از ترس لرزید و نمیدانست این دیگر چه موجودیست؛ باید فرار را ترجیح دهد، یا بایستد و متوجه ماهیت آن موجود شود؟
😩از ته قلبش جیغ بلندی کشید همه ایل و تبارش بیرون ریختند. مادرش را صدا زد همچون باران بهار اشک میریخت.
🙂مادرش دستی بر سرش کشید با پشت دستش اشکهای زیر چشمش را پاک کرد و گفت:
«آروم باش چیزی نیست آروم باش. به من بگو چی شده؟»
🥺هنگامی که گریهاش قطع شد هق هقکنان گفت:
«من داشتم برای خودم میگشتم و خوش میگذروندم؛ یهو یک سایهی سیاه روی زمین دیدم وقتی سرم رو بالا بردم، یه موجود، شیشه به دست ایستاده بود و میخواست منو داخلش بندازه.
اون چی بود مامان؟»
😌مادرش گفت:
«نگران نباش! تو هنوز خیلی از موجودات رو نمیشناسی و باید یاد بگیری. همهجا لونهی ما نیست، همه دوست ما نیستن، هیچوقت نباید از این دور و اطراف دور تر بشی.»
😱«خودت بهتر میدونی که نباید همدیگه رو ترک کنیم. اون اسمش آدم🙎🏻♂بود. بعضیاشون وقتی دور و اطرافمون رو آب بگیره، یه راه خشکی برامون باز میکنن. اما بعضیاشون هم بخاطر کوچیک بودن، فکر میکنن ما درد رو حس نمیکنیم و چون حشرهایم، خونواده نداریم.»
😐«برای احتیاط صد در صدی به اونا اعتماد نکن و هیچوقت از لانه دور نشو. باشه؟»
مورچهی کوچک 🐜گفت :
«بله مامان!»
مادرش او را بوسید، دستش را گرفت و هر دو به لانه رفتند.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_آلاله
🆔 @masare_ir
47.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 آزادی با کشف حجاب به دست میاد؟
⭕️ حواسمون هست تو کدوم پازل داریم بازی میکنیم؟
♨️ حتماً حتماً کلیپ رو تا آخر ببینید.
#امام_زمان
#حجاب
#غیرت
🆔 @masare_ir
°بسم_الله°
#یه_حبه_نور
✍شاکر نعمت
افسوس گذشته را میخوردم.😔
جرقهای در ذهنم درخشید که دیروز میتوانست پایان زندگیات باشد.🤔
پس امروز که زندهای🌿 لطفی از جانب
خالق یکتاست.خدایا! شکرت...🤲
✨پیامبر صلیالله عليه و آله:
«آدم شكرگزار چهار علامت دارد:
🔅 در وقت نعمت شاكر است
🔅هنگام بلا صابر است
🔅 به قسمت خدا قانع است
🔅تنها خدا را ستايش می کند.»*
📚*تحفالعقول، ص ۲۱
#تلنگر
#حدیثی
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨جلوه محبت حضرت زهرا (س) در زندگی شهید احمد کاظمی
🌷شهید احمد کاظمی در عملیات بیت المقدس ترکش به سرش خورده بود. با التماس بردیمش اورژانس.
اصرار داشت سر پایی مداوایش کنند. پزشک که زخم عمیقش را دید بستریش کرد. بر اثر خون ریزی زیاد از هوش رفت؛اما یکباره به هوش آمد و گفت: «بلند شو برویم.» اصرار کردم و دلیل این تصمیم را پرسیدم.
🌾گفت: «می گویم به شرط اینکه تا زندهام به کسی نگویی. در اتاق عمل خوابیده بودم که حضرت زهرا سلام الله علیها از در وارد شدند. دستی به سرم کشیدند و گفتند بلند شو! بلند شو! چیزی نیست. بلند شو برو به کارهایت برس.»
راوی: آقای خانزاده
📚کتاب خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، بازنویسی: مهدی قربانی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم- بهار ۱۳۹۵، خاطره ۵۹
#سیره_شهدا
#شهید_کاظمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍میخواین بچههاتون مسئولیت پذیر بشن؟
اگه فرزندتون درخواست خرید جنس گرونی😰داره، بهش پیشنهاد بدین، مقداری از پول رو خودش تهیه کنه!
🌱اونوقت شما هم کمکش کنید، کارهایی را رو بهش بسپرین تا در قبالش پول هدیه بدین.
💡اگه فرزندتون در این بین کار اشتباهی هم کرد، نه بیخیال از کنارش رَد بشید و نه اون رو بترسونی!
قبول اشتباه هم به رشد مسئولیتپذیری در کودک کمک میکنه!
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
مسار
✍شیردل پاوه قسمت سوم 🧔♂پدر همیشه فوزیه را تشویق میکرد. برایش کادو 🎁 هر چه دوست داشت میخرید؛ چو
✍شیردل پاوه
قسمت چهارم
🧕🏻فوزیه سختیهای بسیاری کشید. از یک طرف امکاناتی برای تمریناتش نبود که بخواهد امتحان بدهد؛ چون نیاز به تخت و ملحفه و ... داشت و از طرف دیگر هم رژیم حاکم شاه در پی جنگ🧨 و آشوب بود.
👊فوزیه در مسیرش سرسخت بود و هیچ کدام از اینها مانعش نشد. در یکی از همان روزها که قرار بود فوزیه فردایش امتحان بدهد، نیاز به تخت و ملحفه و مشمع داشت، فوزیه ناراحت😔 و با اخمهای درهم وارد حیاط شد به سمت اتاقش میرفت مادرش متوجه ناراحتیاش شد، بعد فوزیه گفت:
«من باید تخت بیمار را آماده کنم یک لایه مشمع بیندازم یک لایه ملحفه و..»
😭شروع به گریه کرد و نمیدانست برای امتحان فردایش چه کار کند و بدون تمرین چطوری امتحان دهد.🧕🏼دختر همسایه از ماجرا باخبر شد و سراغ او رفت، گفت:
«ما یک تخت داریم بیا و تمرین کن.»
😇فوزیه خوشحال برای تمرین رفت. غروب برگشت خیلی خوشحال بود، شادی در چهرهاش موج می زد؛ اخم هایش باز شده بود و میگفت: «یاد گرفتم تخت بیمار را چطور آماده کنم.»
🌅فردایش آماده شد، به سر پرستاری رفت، امتحانش🙇🏻♀را داد و نمره خوبی گرفت.
دورههای تزریقات💉و پانسمان🩹 و همه اینها را سپری کرد و بعد از اتمام همه این دورهها یک روز به خانه آمد و با خوشحالی به مادر و پدر گفت...
ادامه دارد...
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_آلاله
🆔 @masare_ir
✨مبارزه با روحانیون درباری در سیره شهید جلال افشار
🌷برش یک:
قبل از انقلاب:
🌾جلال معتقد بود تمام روحانیونِ وابسته به حکومت شاه، باید خلع لباس شوند. میگفت: «اینها حرمت لباس پیامبر (ص) را از بین می بر»ند.
با چند نفر از دوستانشان به شناسایی این افراد میپرداختند. یکی از این افراد شخصی بود معروف به رئیس الواعظین که او را در کوچه ای خلوت، تنها گیر آورده و خلع لباسش کردند.
🌷برش دو:
بعد از انقلاب:
🌾بعد از انقلاب، برای مبارزه با اشرار به منطقه سمیرم و پادنای اصفهان اعزام شدند. در آنجا مشاهده کرد که عدهای روحانی نما، مردم را منحرف میکنند. کمر همت به افشای چهره واقعی آنها بست. سپس لباس روحانیتش را پوشید و برای تبلیغ ارزشهای انقلاب در بین عشایر حضور یافت.
🍃مردم که می دیدند، او پای در دلشان می نشیند، و راهنمائیشان میکند، پروانه وار، دور شمع وجودش را میگرفتند و از منحرفین فاصله گرفتند.
📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵،صفحات ۳۴-۳۳ و ۵۳-۵۲
#سیره_شهدا
#شهید_افشار
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍خالق دانش
🌱به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
📓تقویم آفرینش را که ورق بزنی و زیبائیهایش را مرور کنی سوالی در ذهنت نقش میبندد و آن اینکه نقاش این همه جلوهگریها کیست؟
🌿به یقین آفریدگار را یاد میکنی و قلم نقاشی رنگارنگش را تحسین مینمایی؛ به عبارت پرطنین"ن و القلم و مایسطُرون" ایمان میآوری.
🖋آری این قلم،قسم یاد کردن دارد و لایق تقدیس است. سوگند به قلمی که نوشت و نادانی را نابود کرد و بذر نیکیهای روزگار را در دفتر گیتی رویاند تا بر بشر ثابت شود هیچ رویشی بی باغبان نیست.
🪴باغبان طبیعت،باغبان تمام رستنیها!قلمت چقدر زیباست و چه پرتوان.
اولین آموزگار خلقت در فکر آفریدههای خویش بود و به یاد سختیهای جهالت،آفرید کسی را که ریشهی هر چه ناآگاهی را بسوزاند و لباس پر جاذبهی علم را بر تن عریان جهل بپوشاند.
✨دوازدهم اردبیهشت سالروز جاودانی قلم استاد مطهری گرامی باد.
#مناسبتی
#روز_معلم
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
مسار
✍زندگی من قسمت اول 🎧هندزفری به گوش، بدون توجه به اطراف، با گوشی تایپ میکند. همانطوری که روی تختش
✍زندگی من
قسمت دوم
💡زندگی آدمها مثل بازی بالا بلندی میماند؛ جوری که گاهی روی سکوی بلند میایستی و به خودت افتخار میکنی، گاهی هم وقتی روی زمین ایستادهای بازی را میبازی. گاهی اوقات میشود در بحثها، در جنجالهای چالشی خانواده، کسی که صدایش بلندتر است فکر میکند برندهی بازیست اما نمیداند که برعکس هرچه صدا بلندتر، وجود کوتاهتر...🍃
⚡️امروز صبح شنبه، بابا خیلی زودتر از موعد از خانه به سرکار رفت. بدون توجه به صبحانه چیده شده روی میز و لیلایی که قرار بود به مدرسه برساند.
گاهی بحث خانوادگی مثل ماکارانی🍝 کشدار میشود. کش میآید و جمع میشود و باز ...
لیلا از فکر بیرون میآید. لباس مدرسه را میپوشد. صبحانه خورده نخورده کوله روی شونه انداخته میرود و در خانه را میبندد.
🧶کل زمان مدرسه نتوانست کلاف پیچیده ذهنش را جمع کند. انگار گربهای آن را باز کرده و بهم پیچیده بود. سرکلاس صدای معلم برایش روی حالت سکوت بود و فقط نگاه حرکت دست و نوشتار روی تخته میکرد.
ظهر که از مدرسه برگشت و زنگ در را زد، در🚪 بدون پرسش و جواب باز شد. تند تند پلهها را یکی در میان بالا رفت. مامان در را بدون نگاه کردن به لیلا باز کرد و همانطور با سر کج مشغول تلفن صحبت کردن با خاله بود. لیلا آهی کشید و فقط نگاهش میکرد. مگر حالا تلفنش قطع میشد؟
در را بست و یکراست به اتاقش رفت .روی تخت 🛏رها شد و به سقف نگاه میکرد.
بعد از چند دقیقه مامان به اتاقش آمد و گفت: «سلام چرا انقدر دیر کردی؟»
نگاهش کرد، با بیحوصلگی و خستگی گفت: «از سرویس مدرسه بپرس.»🤷♀
مادر گفت: «پاشو بیا نهار.»
جواب داد: «باشه حالا میام.»
از در هنوز بیرون نرفته بود که برگشت:«نماز خوندی؟ »
قبل اینکه جواب بدهد مامان ادامه میدهد: «چرا بالای مقنعهت خاکی و کج شده؟ کی میخوای یادبگیری درست سرت کنی؟ همیشه همینطوری موهات بیرون میزنه دیگه کسی که چادریه باید مقنعهش رو ...»
😑دروغ نمیشود اگر بگویم همیشه اینطور حرفهایش را نصفه میشنود و بقیهاش را انگار صدایش محو میشود.
بیتوجه چشمهایش را میبندد.
انگار از بی توجهی لیلا لجش میگیرد. صدای بسته شدن در را که میشنود، نگاهی به چادر روی تختش میاندازد. رو بهرویش آینه🪞 قدی قد علم کرده. مقنعهای که خیلی کج هم نبود را نگاه میکند نفس عمیقی میکشد، با خود میگوید که حتما دفعه بعد درست مقنعهام را می پوشم.✔️
باز توی فکر میرود به سقف نگاه میکند: «یادش رفت از من بپرسد حالم امروز چطور بوده؟ حتما یادش رفته است...»
ادامه دارد....
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صوفی
🆔 @masare_ir
✍کاسه برگشته نباشیم!
🧐دیدید میگن رحمت خدا واسعهس؟ همه رو در بر میگیره؟ بیشتر هم توی هر ماه رمضون این نکته گوشزد میشه که بطور خاص حواست به رحمت خدا باشه.
🤔اما مدل رحمت خدا چه شکلیه؟ زمان خاصی داره؟
✨ رحمت خدا عین بارون🌧
میمونه که روی سر بد و خوب روزگار میباره. همیشه هم هست اما بعضیوقتا دایرهش وسیعتر میشه.
💢بعضیا هستن با اینکه توی دایرهن، کاسه وجودشون رو برگردوندن و خودشون مانع شدن برای اینکه دو قطره از اون بارون، توی کاسهشون بچکه.
❌حواسمون باشه از اون کاسه برگشتهها نباشیم!
#تلنگر
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir