eitaa logo
مسار
330 دنبال‌کننده
5هزار عکس
551 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍خبر خوش 🌃شب باروبندیلش را بست و ستارگان را در دل خود محو کرد. خروس‌خوان، آواز تک‌تک خروس‌های آبادی در روستا پیچید. سروناز صبح‌علی‌الطلوع خود را به چشمه‌ی کنار درخت چنار رساند تا قبل از شلوغ شدن آبادی و سرک کشیدن پسران چشم هیز، آب را به خانه برساند. 🧕از وقتی که سمانه خانوم دیسک کمر گرفت و دوا و درمان افاقه نکرد، دکتر استراحت را برایش تجویز کرد. سروناز به هر شکلی بود مادر را راضی کرد تا وقتی که حالش خوب شود، کارها را او انجام دهد. صدای شُرشُر آب و پرندگانِ باغِ کنار چشمه، آهنگ دلنوازی را در طبیعت بِکر روستا پخش می‌کرد. 😔اکبرآقا پدر سروناز دو سال پیش در اثر سرطان از دنیا رفت. او با مادرش به تنهایی در روستای زیبای چناران زندگی می‌کرد. با رفتن پدر، دو برادرش صادق و صابر روی او حساس‌تر شدند؛ ولی دوری راه و زندگی شهرنشینی مجال سختگیری را از آن‌ها گرفته بود. پرتوهای خورشید از پشت کوه روبروی او دیده می‌شد. 🌳دبه‌ها را از آب پُر کرد. سایه‌‌ای که پشت تنه تنومند درخت توت پناه گرفته بود را احساس کرد. تنش لرزید. فکر نمی‌کرد این وقت صبح هم بنی‌بشری در روستا پَر بزند. یک دبه را روی شانه خود و دبه‌ دومی را با دست دیگرش گرفت. با عجله به خانه رفت. ☘باید به زهرا سر می‌زد و ماجرای دیشب را برای او تعریف می‌کرد. باز صدای پایی از پشت‌سر شنید با سرعت سر خود را چرخاند. حسین پسر کربلایی محمد را دید که خود را از داخل کوچه باغ، در پناه دیوار مخفی کرد. با دیدن او لبخند جای ترس را گرفت. خیالش راحت شد که آشناست و از پسرهای لات روستا نیست. 🏠دبه‌های آب را گوشه‌ی حیاط گذاشت. حوصله‌ی کفش درآوردن را نداشت. سرش را از پنجره داخل اتاق کرد: «مادر می‌رم به زهرا سربزنم.» سمانه خانم چشمان سیاهش را ریز کرد و با دهان بازمانده از تعجب گفت: «دختر بیا تو! این وقت صبح؛ مردمو رو زابرا نکن!» 🙄سروناز سرش را تکان داد: «نچ ‌نچ! نگو نشنیدی دیشب با زهرا قرار گذاشتم که باورم نمی‌شه! زود میام.» مادر همانطور که ملحفه را تا می‌زد به ساعت اشاره کرد: «یه ساعت دیگه اینجایی هااا ! » در طول مسیر صدای گوسفندان و مش‌قربان که به آن‌ها تشر می‌زد را شنید که برای رفتن به صحرا به آن طرف می‌آمدند. ⚡️خود را به کوچه‌ی زهرا رساند. او بهترین رفیقش بود روزی سه بار با هم دعوا می‌کردند؛ ولی جانشان برای هم در می‌رفت! نگاهش به در خانه زهرا که اُفتاد دست روی دهانش گرفت تا صدای خنده‌اش کوچه را پر نکند. زهرا سرش را داخل کوچه کرده بود و سرک می‌کشید. 🌸شروع به دویدن کرد و خود را به زهرا رساند: «ای کلک منتظر کی هستی؟» زهرا با دست آهسته روی سر سروناز کوبید: «یه خُل‌وچل که کله‌سحر منو کشونده اینجا!» سروناز کنار باغچه داخل حیاط نشست. عطر گل‌محمدی هوا را معطر کرده بود. یکی از گل‌های شکافته را از شاخه چید: «تقدیم به دوست کم‌حوصله‌ام!» 🌺زهرا گل را بویید: «خودتو لوس نکن! از دیشب بگو.» چشمان قهوه‌ایِ روشنِ سروناز برقی زد: «جونم بگه برات حسین پسرکربلایی محمد اومد برا خواستگاری.» زهرا با دست روی گونه‌اش زد: «ای وای دیدی چی شد؟ حالا کُشت‌و‌کُشتار و خون و خونریزی به پا می‌شه!» 🏞سروناز نگاهی به آسمان که کاملا روشن شده بود کرد و گفت: «آخه اخلاق عباس رو که دیدی چه تندِ با بقیه مردم، از کجا معلوم با زن آینده‌ش اینجور نباشه! دلم به عباس رضا نیست! تازه توی روستا پیچیده توی کار قاچاقه برا همین پولش از پارو بالا می‌ره!» 🤚دست زهرا روی شانه سروناز نشست: «سروناز از اخلاق حسین مطمئنی؟ درسته پسر سربزیر و آرومیه؛ ولی دلیل بر اخلاق خوب نمیشه!» لبخند دوباره مهمان لب‌هایش شد: «شنیدم با پدرومادرش خیلی مهربون و خوش‌اخلاقه. احترامشونو نگه می‌داره، خودش نشونه‌ی خوبیه!» 🐔صدای مرغ و خروس گوشه‌ی حیاط نگاه آن دو را به آن سمت کشاند: «خیلی خوشحالم برات، دعا کن برا منم پسر سربراهی بیاد!» سروناز نگاه چپ‌چپی به او کرد: «خاک تو سرت! ندید بدید! خجالت بکش! حیا هم خوب چیزیه مادر.» هر دو زدند زیر خنده. سروناز از جا پرید: «وای باید برم دیرم شده. راستی دیشب هر دو تا داداش قلچماغم از شهر اومده بودن، تازه فهمیدم نه، انگار دوستم دارن!» 🆔 @masare_ir
✍معجزه‌اے براے تو امیدت را از دست نده!🌱 معجزه خدا براے تو هم رُخ نشان خواهد داد.✨ با تلاش همراه با امیدت، دیر نیست روزے ڪه به نظاره آن‌ها خواهی نشست.🌹 🆔 @masare_ir
✨احتیاط در مصرف بیت المال 🍃علی در خیابان منتظر تاکسی بود تا به مسجد برود و من با موتور در حال عبور بودم. هر چه اصرار کردم سوار نشد. من در مسیر بودم که تاکسی بوق زد و دیدم که از کنارم گذشت. ناراحت شدم که چرا سوار موتورم نشد. 🌾بعدا به من گفت که موتوری که سوارش بودی بیت المال بود و من نخواستم با آن موتور به نماز بروم. 📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵، ص ۹۲ 🆔 @masare_ir
✍نوع برخورد 💡ایجاد اختلاف در زندگی زناشویی امری طبیعی است و از آن نباید ترسید. ⚡️خیلی طبیعی هست دو نفر با دو روحیه متفاوت و خاص خودشان وقتی می‌خواهند کنار هم زندگی کنند با هم به اختلاف می رسند. ⭕️اما آنچه مهم است نوع برخورد با این اختلافات است. هر یک از زوجین در این رابطه باید اطلاعات و علم خود را افزایش دهند. 🌱 این چیزی هست که می تواند پیوند آنان را روز به روز محکم تر نگه دارد. 🆔 @masare_ir
✍دنیای بازی‌ها 👀چشم هایش را به سمت اتاق خواب با یک چرخش ۹۰درجه چرخاند. پاورچین پاورچین به سمت کشوی کمد اتاق رفت. نفس هایش را در سینه حبس کرده بود. دستش که به گوشی برخورد کرد برق چشمانش را مهمان کرد. ⚡️غرق در دنیای بازی‌ها شده بود. مدتی بود که دیگر گوشی به دست نشده بود. 🧕مادر کنار در اتاق دستی به چشمان نیمه بازش کشید و به سمت علی خیره ماند. 🧔‍♂پدر نیز با خمیازه ای پشت خمیازه ی دیگر چشمانش را به علی دوخت . پدر و مادر هر دو به فکر فرو رفتند. 🆔 @masare_ir
🌹سلام به اعضایی که همیشه همراهید و فعال✌️ 🟢 جدید داریم😎 📝 این چالش دو مرحله داره 🗓 ۱۶ تیر ماه رو داریم، عیدی که اون روز توسط پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم دین برامون کامل شد. 1⃣ تو مرحله اول چالش، شما تا میلاد خانم فاطمه معصومه سلام‌الله‌علیها (۱۴۰۲/۰۲/۳۱)فرصت دارید که ایده‌هاتون برای بزرگداشت هرچه بیشتر عید غدیرخم رو برا ادمین کانال @hosssna64 بفرستید. 🎁 به بهترین ایده‌، هدیه‌ای به رسم یادبود در روز میلاد امام‌رضاعلیه‌السلام(۱۴۰۲/۰۳/۱۰) تقدیم میشه 2⃣ مرحله دوم چالش رو روز میلاد امام رضا علیه‌السلام بهتون میگم😉 🆔 @masare_ir
🚆ریل‌هاے قطار زندگی 🤩هدف‌ها و آرزوها هرچه‌قدر بزرگ‌تر باشد؛ تلاش و توڪل بیشترے نیاز دارد. 👨🏻‍💻زندگی بر اساس هدف‌ها شڪل می‌گیرد. 🛤هدف‌ها، ریل‌هاے قطار زندگی‌ست. حواست باشد ریل‌های ڪج‌ومعوج، قطار زندگیت را منحرف نکند. هدف‌هاتان را خدایی بچینید.😉 🆔 @masare_ir
✨چطوری به دیگران کمک کنیم؟ مراحل شناسائی عملیات ثامن الائمه بود. یک شب مصطفی گفت: «من می‌روم برای بچه‌های منطقه کُفیشه دعا بخوانم.» صبح رفتم دنبالش. بچه‌های این منطقه صفر کیلومتر بودند و مصطفی را نمی‌شناختند. پرسیدم: «آن آقایی که دیشب برایتان دعا خواند کجاست؟» 🌺گفتند: «نمی‌دانیم. دیشب فقط یک نفر آمد اینجا و دید که بچه ها خیلی خسته‌اند، تا صبح جای آنها نگهبانی داد و الان هم آنجا خوابیده.» 🌾رفتم یک لیوان آب ریختم داخل یقه پیراهنش و گفتم: «مرد حسابی! حالا دیگر کلک میزنی. مگر نیامده بودی که دعا بخوانی؟!» خندید و گفت: «مگر بد است؟ اما عوضش دعا کردم که تو آدم شوی اما حیف …» 📚کتاب مصطفی، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ص ۶۳ 🆔 @masare_ir
✨گداے محبت 🌺پدر و مادر هستن ڪه می‌توانند هوش عاطفی فرزند را بالا ببرن. ڪودڪی ڪه در ماه‌های اول زندگی‌اش از نظر عاطفی خوب تغذیه شده باشد، در آینده ڪمبود محبت نخواهد داشت. 🍃والدین اگه به اندازه ڪافی فرزند خود را در آغوش بڪشن، بوسه نثارش ڪنن و نوازش و تشویق ڪنن، دیگر کودک به هر قیمتی محبت را از دیگران گدایی نمی‌ڪند. 🆔 @masare_ir
✍ تنهایی به بهای پول 🍃مدام در آینه نگاه می‌گرد و دست می‌کشید روی چروکهای پای چشمش. مرتضی از در وارد شد و بی توجه به چهره‌ی درهم رفته‌ی مریم، با خشونت گفت: «ناهار چی پختی؟ » 🪴مریم از پای آینه برخاست. دست انداخت میان دسته‌ی موهایش و با انزجار آنها را در کش صورتی پیچید: «سلام هم خوبه بکنی. علیک سلام آقا خسته نباشی!» 🌷مرتضی نیم نگاهی به مریم انداخت و هنوز سگرمه‌هایش باز نشده، دوباره سرش را پایین انداخت: «عی بابا.. زندگی برای شما زناست ما مردای بدبخت صبح تا شب سگ دو میزنیم به خاطر شماها. آخرشم هیچی به هیچی. » 💫همینطور که مرتضی غر میزد، عطر چای مریم اتاق را پر کرد: «عزیزم من که هزار بار بهت گفته‌ام من اگه دوسه میلیون کمتر هم درآمد داشته باشی، برام فرق نمیکنه ترجیح میدم به جاش بشینی پیشم، به جاش بچه داشته باشیم. به جاش تنهاییمانو جور دیگه‌ای پر کنیم. کمتر تنها باشم.» 🍀محسن دوباره صدایش را بالا برد: «ای بابا شما زنا فقط بلدید شعار بدید. بچه نمیخوام. بخوره تو سرم. همین زندگیمو تو بکنیم تنهایی هات هم با صغری و کبری و عذری پر کن.» 🍃طاقت مریم تمام شد: «به خدا هستم کردی محسن. من بچه میخوام. با بداخلاقی تو و درآمد کمترت هم می‌سازم؛ ولی بچه می‌خوام اینو بفهم.» 🎋مرتضی بالاخره به چشمهای مریم نگاه کرد. بالاخره چینهای دور صورتش را دید. بالاخره با او چشم در چشم شد. مریم ادامه داد: «آره مرتضی دقیق نگاه کن چینارو می‌بینی؟ موهامم سفید شده ولی هنوزم مادر نشدم نه به خاطر عیب و ایراد به خاطر اینکه به نظر تو هیچ وقت دارایی مون برای تربیت بچه بس نیست خسته شدم. مرتضی اگه به من فکر می‌کنی اگه دوستم داری، من بچه می‌خوام.» مرتضی به چهره ی مریم خیره مانده بود. 🆔 @masare_ir
✨در یڪ قدمی موفقیت 🌾با هر شڪست خود را یڪ قدم به موفقیت نزدیڪ‌تر ببین. 🍃شڪست پُلی‌ست براے رسیدن به موفقیت. فقط ڪافی‌ست از آن‌ها درس بگیرے. 🆔@masare_ir