✍معجزهاے براے تو
امیدت را از دست نده!🌱
معجزه خدا براے تو هم رُخ نشان خواهد داد.✨
با تلاش همراه با امیدت، دیر نیست روزے ڪه به نظاره آنها خواهی نشست.🌹
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨احتیاط در مصرف بیت المال
🍃علی در خیابان منتظر تاکسی بود تا به مسجد برود و من با موتور در حال عبور بودم. هر چه اصرار کردم سوار نشد.
من در مسیر بودم که تاکسی بوق زد و دیدم که از کنارم گذشت. ناراحت شدم که چرا سوار موتورم نشد.
🌾بعدا به من گفت که موتوری که سوارش بودی بیت المال بود و من نخواستم با آن موتور به نماز بروم.
📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵، ص ۹۲
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍نوع برخورد
💡ایجاد اختلاف در زندگی زناشویی امری طبیعی است و از آن نباید ترسید.
⚡️خیلی طبیعی هست دو نفر با دو روحیه متفاوت و خاص خودشان وقتی میخواهند کنار هم زندگی کنند با هم به اختلاف می رسند.
⭕️اما آنچه مهم است نوع برخورد با این اختلافات است. هر یک از زوجین در این رابطه باید اطلاعات و علم خود را افزایش دهند.
🌱 این چیزی هست که می تواند پیوند آنان را روز به روز محکم تر نگه دارد.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✍دنیای بازیها
👀چشم هایش را به سمت اتاق خواب با یک چرخش ۹۰درجه چرخاند. پاورچین پاورچین به سمت کشوی کمد اتاق رفت. نفس هایش را در سینه حبس کرده بود. دستش که به گوشی برخورد کرد برق چشمانش را مهمان کرد.
⚡️غرق در دنیای بازیها شده بود.
مدتی بود که دیگر گوشی به دست نشده بود.
🧕مادر کنار در اتاق دستی به چشمان نیمه بازش کشید و به سمت علی خیره ماند.
🧔♂پدر نیز با خمیازه ای پشت خمیازه ی دیگر چشمانش را به علی دوخت .
پدر و مادر هر دو به فکر فرو رفتند.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_بهاردلها
🆔 @masare_ir
🌹سلام به اعضایی که همیشه همراهید و فعال✌️
🟢 #چالش جدید داریم😎
📝 این چالش دو مرحله داره
🗓 ۱۶ تیر ماه #عیدغدیرخم رو داریم، عیدی که اون روز توسط پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم دین برامون کامل شد.
1⃣ تو مرحله اول چالش، شما تا میلاد خانم فاطمه معصومه سلاماللهعلیها (۱۴۰۲/۰۲/۳۱)فرصت دارید که ایدههاتون برای بزرگداشت هرچه بیشتر عید غدیرخم رو برا ادمین کانال @hosssna64 بفرستید.
🎁 به بهترین ایده، هدیهای به رسم یادبود در روز میلاد امامرضاعلیهالسلام(۱۴۰۲/۰۳/۱۰) تقدیم میشه
2⃣ مرحله دوم چالش رو روز میلاد امام رضا علیهالسلام بهتون میگم😉
#مسابقه
🆔 @masare_ir
May 11
🚆ریلهاے قطار زندگی
🤩هدفها و آرزوها هرچهقدر بزرگتر باشد؛ تلاش و توڪل بیشترے نیاز دارد.
👨🏻💻زندگی بر اساس هدفها شڪل میگیرد.
🛤هدفها، ریلهاے قطار زندگیست. حواست باشد ریلهای ڪجومعوج، قطار زندگیت را منحرف نکند. هدفهاتان را خدایی بچینید.😉
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨چطوری به دیگران کمک کنیم؟
مراحل شناسائی عملیات ثامن الائمه بود. یک شب مصطفی گفت: «من میروم برای بچههای منطقه کُفیشه دعا بخوانم.» صبح رفتم دنبالش. بچههای این منطقه صفر کیلومتر بودند و مصطفی را نمیشناختند. پرسیدم: «آن آقایی که دیشب برایتان دعا خواند کجاست؟»
🌺گفتند: «نمیدانیم. دیشب فقط یک نفر آمد اینجا و دید که بچه ها خیلی خستهاند، تا صبح جای آنها نگهبانی داد و الان هم آنجا خوابیده.»
🌾رفتم یک لیوان آب ریختم داخل یقه پیراهنش و گفتم: «مرد حسابی! حالا دیگر کلک میزنی. مگر نیامده بودی که دعا بخوانی؟!» خندید و گفت: «مگر بد است؟ اما عوضش دعا کردم که تو آدم شوی اما حیف …»
📚کتاب مصطفی، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ص ۶۳
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨گداے محبت
🌺پدر و مادر هستن ڪه میتوانند هوش عاطفی فرزند را بالا ببرن.
ڪودڪی ڪه در ماههای اول زندگیاش از نظر عاطفی خوب تغذیه شده باشد، در آینده ڪمبود محبت نخواهد داشت.
🍃والدین اگه به اندازه ڪافی فرزند خود را در آغوش بڪشن، بوسه نثارش ڪنن و نوازش و تشویق ڪنن، دیگر کودک به هر قیمتی محبت را از دیگران گدایی نمیڪند.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍ تنهایی به بهای پول
🍃مدام در آینه نگاه میگرد و دست میکشید روی چروکهای پای چشمش.
مرتضی از در وارد شد و بی توجه به چهرهی درهم رفتهی مریم، با خشونت گفت: «ناهار چی پختی؟ »
🪴مریم از پای آینه برخاست. دست انداخت میان دستهی موهایش و با انزجار آنها را در کش صورتی پیچید: «سلام هم خوبه بکنی. علیک سلام آقا خسته نباشی!»
🌷مرتضی نیم نگاهی به مریم انداخت و هنوز سگرمههایش باز نشده، دوباره سرش را پایین انداخت: «عی بابا.. زندگی برای شما زناست ما مردای بدبخت صبح تا شب سگ دو میزنیم به خاطر شماها. آخرشم هیچی به هیچی. »
💫همینطور که مرتضی غر میزد، عطر چای مریم اتاق را پر کرد: «عزیزم من که هزار بار بهت گفتهام من اگه دوسه میلیون کمتر هم درآمد داشته باشی، برام فرق نمیکنه ترجیح میدم به جاش بشینی پیشم، به جاش بچه داشته باشیم. به جاش تنهاییمانو جور دیگهای پر کنیم. کمتر تنها باشم.»
🍀محسن دوباره صدایش را بالا برد: «ای بابا شما زنا فقط بلدید شعار بدید. بچه نمیخوام. بخوره تو سرم. همین زندگیمو تو بکنیم تنهایی هات هم با صغری و کبری و عذری پر کن.»
🍃طاقت مریم تمام شد: «به خدا هستم کردی محسن. من بچه میخوام. با بداخلاقی تو و درآمد کمترت هم میسازم؛ ولی بچه میخوام اینو بفهم.»
🎋مرتضی بالاخره به چشمهای مریم نگاه کرد. بالاخره چینهای دور صورتش را دید. بالاخره با او چشم در چشم شد. مریم ادامه داد: «آره مرتضی دقیق نگاه کن چینارو میبینی؟ موهامم سفید شده ولی هنوزم مادر نشدم نه به خاطر عیب و ایراد به خاطر اینکه به نظر تو هیچ وقت دارایی مون برای تربیت بچه بس نیست خسته شدم. مرتضی اگه به من فکر میکنی اگه دوستم داری، من بچه میخوام.» مرتضی به چهره ی مریم خیره مانده بود.
#داستانک
#به_قلم_ترنم
#خانواده
🆔 @masare_ir
✨در یڪ قدمی موفقیت
🌾با هر شڪست خود را یڪ قدم به موفقیت نزدیڪتر ببین.
🍃شڪست پُلیست براے رسیدن به موفقیت.
فقط ڪافیست از آنها درس بگیرے.
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔@masare_ir
✨روایت شهید عبدالله میثمی
🌷برش اول:
🍃میررضی فرمانده لشکر ۱۰ سید الشهدا بود و یدالله کلهر معاونش. هر دو اهل شهریار بودند و از کودکی با هم مأنوس. حالا در گرما گرم عملیات کربلای پنج میر رضی شهید شده بود.
💫کلهر دیگر در حال خودش نبود. در خط مقدم درون نفربری نشسته بود و گریه میکرد. شیخ به آرامی به او نزدیک شد. زیر گوشش چیزی گفت و سریع برگشت. ناگهان گل از گل کلهر شکفت و گریههایش فراموشش شد.
☘هیچ کس نمیدانست که میثمی در گوش کلهر چه گفته است؟ وقتی از خودش پرسیدند، گفت: «شیخ به من همان جملهای را گفت که رسول خدا (ص) در بیماری رحلتش به فاطمه زهرا (س) گفت.»
او گفته بود: «گریه نکن! اولین کسی که به میررضی ملحق می شود، تو هستی.»
همین طور هم شد. پس از مدتی کلهر که در عملیات فاو دستش را از دست داده بود، در این عملیات هم جانش را تقدیم اسلام نمود و به یار شهیدش پیوست.
🌷برش دوم:
🍃مراسم شهید کلهر داشتیم می رفتیم. چشمهایش پر از اشک بود. میگفت: «هفته گذشته بعد از شهادت شهید میررضی، دیدم شهید کلهر گوشهای نشسته و بلند بلند گریه میکند، نمیدانم چرا به او گفتم، ناراحت نباش. تو اولین کس از میان ما هستی که به میررضی خواهی رسید.»
💫می گفت که دیگر خسته شدهام، از خودم بدم میآید از بس برای شهدا سخنرانی کردهام. دیگر دلم میخواهد خداوند در همین عملیات مزدم را بدهند.
📚کتاب یادگارن، ج۵، خاطره ۹۴
📚کتاب تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ص ۱۸۶-۱۸۵
🆔 @masare_ir