eitaa logo
مسار
338 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
534 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟شروع زندگی مشترک 🌱قرار شده بود زندگی مشترک مان را در خانه پدر علی آقا شروع کنیم. مادر علی آقا اصرار بر مراسم عروسی داشت؛ اما ما تصمیم گرفته بودیم برویم قم و برگردیم و زندگی مان را شروع کنیم. خیلی ساده و انقلابی. 🌷خرید ازدواج ما یک گردنبند ظریف بود که رویش نوشته شده بود علی. حوله و ساک و پیراهن سفید و یک جفت کیف و کفش قهوه ای. ✨مادر علی که وسایل ما را دید، خودش رفت آینه و شمعدان و برخی لوازم دیگر را گرفت. 🌸مادرم اصرار بر خرید سرویس خواب داشت و من زیر بار نمی رفتم. علی آقا با اینکه در قید و بند دنیا نبود، هر چه می آوردند فقط به به و چه چه می کرد و یک بار هم نگفت اینها چیست؟ 🍁علی می گفت: واقعا ازدواج نصف دین است. از وقتی ازدواج کردم، رفتارم با بچه های جبهه هم نرم تر شده. وقتی توجه می کنم که در خانه زن دارم، سنگین تر و محکم تر راه می روم. 📚نیمه پنهان ماه، جلد ۲۲؛ علی تجلایی به روایت همسر شهید، نویسنده: راضیه کریمی، صفحه ۳۳-۳۲ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨محشور شدن با نیکان 🌺 عَنْ رَسُولِ اللّهِ صلي الله عليه و آله: مَنْ حَجَّ عَنْ والِدَيْهِ اَوْ قَضى عَنْهُما مَغْرَما بَعَثَهُ اللّهُ يَوْمَ الْقيامَةِ مَعَ الاَْبْرارِ. 🌼رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: كسـى كـه به نـيّت پـدر و مادرش حجّ انجام دهد يا بدهكارى آنها را بپردازد ، خداونـد او را در روز قيامت با نيكان برمى‌انگـيزد. 📚كنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۶۸ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️تیشه بر دوش 🌸هوای سرد زمستان در مغز استخوان فرو رفت. علی با بشقابی از تخمه در جلوی بخاری نشسته بود و با کنترل تلویزیون شبکه ها را بالا و پایین می کرد. 🌺مادرش خسته و با لرز از بیرون آمد. نگاهی به باقی مانده هیزم و بخاریی انداخت که هرلحظه رو به خاموشی می رفت و هوای اتاق را سرد تر می کرد. به محمد چشم انداخت تا به خود آید و کمی هیزم در دهان بخاری بریزد تا زندگی از سر بگیرد تفاوتی به حالش نداشت، شبکه های تلوزیونی ساعت ها بود که او را در مقابل خودش میخ کوب کرده بودند و انگار نه انگار که مسئولیتی هم دارد. 🍃مادرش با دستانی لرزان به ناچار تیشه را برداشت و به بیرون از خانه رفت. او همچنان می رفت و از لرز زانوهایش همراهیش نمی کرد و با سرمایی که هر لحظه او را بی رمق تر می¬کرد. گاهگاهی به پشت سرش نگاه می کرد تا شاید محمد به خود آمده باشد و به دنبال مادرش بیاید ؛ اما خبری نبود. 🌺پا های سرد و دستان بی جان مادر جاده را تا رسیدن به مقصد مورد نظر به اجبار طی می نمود. تیشه ای که بر روی شانه اش بود سنگینی آن را بر روی دوشش دوچندان می نمود و او را بی رمق تر می کرد. او با صورت چروکیده، ابروانی گره کرده و پریشان، دلی شکسته روزهای نه چندان دور خودش را می نگریست که همسرش زنده بود و هر لحظه وسیله آرامش او را فراهم می کرد؛ اما اکنون زمان گذشته بود و بافرزندی همراه بود که بی توجهی او به این چیزها او را پریشان تر می نمود. ساعت ها گذشت علی همچنان جلوی تلویزیون و در حال عوض کردن کانال بود، رنگ غروب به آسمان پاشیده شده بود؛ اما از مادر خبری نبود. با خود فکر کرد هر کجا باشد تا دقایقی دیگر بر می گردد. 🌸او باقی مانده هیزم را در بخاری ریخت؛ غذایش را خورد و خوابید به امید این که مادرش تا چند دقیقه دیگر با هیزم از راه برسد. 🍃صبح علی با سرما، لرز و صدای به هم خوردن دندانهایش مادرش را صدا زد و به سمت جای هیزم ها رفت؛ اما نه از مادر خبری بود و نه از هیزم ها. ناگهان به خودش آمد که دیروز نزدیکی های غروب مادرش برای جمع آوری هیزم به اطراف جنگل رفته بود، خواب از سرش پرید! با عجله چند پتو برداشت دوان دوان به سمت جنگل دوید. رد پاهای مادر در میان برف گم شده بودند، آن طرف تر یک چیزی افتاده بود!...با وحشت مادرش را صدا زد. صورتش را نزدیک صورت مادر برد...نفسی او را گرم نکرد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
سلام همراهان گرامی🌹 💌نامه های دریافتی را از امروز داخل کانال قرار می دهیم. 📜ممنون می شوم با توجه به ملاک های گفته شده در پایین به نامه ها از ۱ تا ۵ امتیاز دهید. یعنی به نامه‌ای که موارد بیشتری را رعایت نموده و دلنشین‌تر است پنج و به همین شیوه از امتیاز نامه‌های کم کیفیت‌تر کم کنید. 🌺شماره نامه و امتیاز آن را برای کاربر @taghatoae ارسال نمایید. 📣📣 توجه توجه 📣📣 😇 مسابقه داریم، چه مسابقه‌ای؟!😍😍😍 📌 شرایط شرکت در مسابقه: ۱- به مدت یک هفته از ۱۴۰۰/۰۲/۲۵ تا ۱۴۰۰/۰۲/۳۱ فرصت دارید به امام زمان ارواحنافداه نامه بنویسید. ۲- نامه‌ها حتی الامکان زیر صد کلمه باشد. ۳- اشکال نگارشی و ویرایشی نداشته باشد. ۴- محتوای مناسب و جذابی داشته باشد. ۵- نامه‌ها را مطابق نامه‌های داخل کانال پروانه‌های عاشق تنظیم نمایید. ۶- حتماً حتماً مثل نامه‌های داخل کانال در قسمت (از:) نام مستعار یا واقعی خود را بنویسید. ۷- نامه را همراه عکس مورد نظر خودتان که با محتوا مربوط باشد، ارسال نمایید. ( می‌توانید از عکس‌های نت استفاده کرده یا اگر خودتان می‌توانید با استفاده از بخش زیبایی از نامه‌تان عکس نوشته بسازید و همراه آن ارسال نمایید.) ۸- نامه‌های‌تان را برای کاربری @taghatoae ارسال نمایید. 🌼روز ۱۴۰۰/۰۳/۰۳ همزمان با فتح خرمشهر نتایج بررسی نامه‌ها اعلام خواهد شد. 📝با نشر حداکثری این پیام دیگران را به شرکت در این رقابت دعوت بفرمایید. 😌منتظر مسابقات آتی ما باشید. 📢کانال پروانه‌های عاشق در ایتا: https://b2n.ir/t01623
✨خسته‌تر از امام که نیستم 🌸‏هر وقت خسته و دل شکسته می شوم به این فکر می‌کنم که؛ از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف خسته‌تر نیستی.🌹 از امام زمان علیه السلام ، غریب‌تر نیستی.🌹 از امام زمان ارواحنا فداه ، تنهاتر نیستی.🌹 السلام علیک یا ولیّ الناصح 🌸 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ ای امامِ حاضر و ناظرم! ⌚ هر روز و هر ساعت، هر دقیقه و هر ثانیه به یادت باشم، ولی کاری برایِ تعجیل در ظهورت انجام ندهم، هیچ است و هیچ! این یادکردن‌ها فقط دلخوشی است! و الا منتظر که بی‌حرکت، منتظر نیست. 💫 انسان وقتی قرار است مهمان برایش بیاید، قبلش کارهایی انجام می‌دهد تا خانه و خودش مهیای مهمان شود. 🌸 پس من چطور اسم خودم را می‌گذارم منتظر؟ در صورتی‌که هیچ نشانه‌ای از آماده شدن برایِ رسیدنِ شما ندارم. 🌟 یابن الحسن! دروغ می‌گویم که منتظرم! ارواحنافداه 🆔 @tanha_rahe_narafte
🤔امام زمان علیه السلام با مردم چگونه رفتار می کند؟ 🔷🔹 از ليث‌بن طاوس نقل شده كه: مهدی، بخشنده‌ای است که مال را به وفور می‌بخشد، بر کارگزاران و مسؤولين دولت خويش بسيار سختگير و بر بينوايان بسيار رؤوف و مهربان است. 📚بشارة المصطفی، ص۲۰۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✅علامت بدون ترديد ظهور 💯علامت بدون ترديد ظهور، وضعيت مردم است. اگر مردم عوض بشوند باز سرنوشتشان عوض مي شود به همان دليل👈 «ذلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ یَکُ مُغَیِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَها عَلی قَوْمٍ حَتَّی یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ» 1️⃣ ❎ همانطور كه نعمت را زمانی می‌گيرند كه مردم ناشكر شدند، زماني پس می‌دهند كه مردم سپاس‌گزار شده باشند . 💥👈هر وقت ديديد مردم شكور شدند اين علامت قرب ظهور است. 📚سوره مباركه انفال ،آيه 55 🕊 @tanha_rahe_narafte 🕊
✍نوشدارو ناخن‌هایش را لای رشته های مواج طلایی رنگ لغزاند. صدای پاشنه ی کفشش تنها صدایی بود که در خیابان فرعی شنیده می‌شد. موتوری در کوچه پیچید. مینا از گوشه مژه‌های سنگین و چسبیده اش ، مرد دیلاق روی ترک موتور را نگاه کرد. موتور سوار جلوتر از مینا کنار خیابان توقف کرد، با چشم‌های گود رفته در سیاهی‌اش، صورت غرق در رنگ و لعاب مینا را دید زد. چشم‌هایش از صورت به بدن مینا سرک کشید. مینا لبه دو طرف مانتوی جلو بازش را به هم رساند. نیشخندی روی لب مرد نقش بست. صدای قار قار موتورش را بلند کرد و از یک قدمی مینا گذشت. باد موتور قلب و لبه‌ های شال مینا را لرزاند. مینا زیر لب فحشی نثارش کرد. لبه‌های شالش را صاف کرد، چشمش به انتهای خیابان و مردی کیف به دست افتاد که غرق در گوشی اش بود. محمد سرش را از روی گوشی‌ بلند کرد. در تیررس نگاهش شلوار تنگ مینا قرار گرفت، چشم دزدید. زیر لب گفت: « آخرالزمون شده.» محمد خودش را به سمت دیگر خیابان کشاند تا زن در مسیر نگاهش نباشد. محمد از کنار مینا با فاصله عبور کرد؛ ولی نتوانست زبانش را نگاه دارد، گفت:« یِ مقدار رعایت کنین.» مینا سرخ شد، جیغ زنان گفت: « دلم می‌خواد اینطوری بپوشم و به تو هیچ ربطی نداره، تو چشماتو درویش کن مردک هیز.» محمد دندان به هم سابید، هزاران حرف پشت لبانش آمدند ولی آنها را قورت داد. بالاخره یک جمله از میان دندان‌هایش بیرون پرید: « هر کی هر کاری دلش خواست بکنه که امنیت ... » حرفش را ادامه نداد. پشیمان از دهان به دهان شدن با زن و حرف زدن با او، به راهش ادامه داد. مینا ولی مثل اینکه تازه دیوار کوتاه پیدا کرده باشد، با صدای بلند گفت: « آره هر چی دلمون بخواد انجام میدیم، به شماهام هیچ ربطی نداره، خشکه مقدسای اُمُل.» محمد دندان به هم فشرد و سرش را تکان داد، با خودش گفت: « اگه امام زمان هم بیاد، آدمی که نخواد بفهمه، نمیفهمه. » صدای مینا در میان صدای ماشین وارد شده در خیابان گم شد. ترمز پراید عبوری از کنار محمد، با صدای جیغ مینا همزمان شد. محمد برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. دست‌های مینا میان دستان قوی دو مرد بود و او را به سمت ماشین می‌کشیدند. مینا روی دست مرد دیلاق چنگ انداخت، چشم‌های سیاهش مقابل چشمانش قرار گرفت، همان مرد موتور سوار بود. تمام بدنش به رعشه افتاده بود. عضله‌هایش را سفت کرد. سر و گردنش را به درون ماشین هل دادند. مینا پاهایش را به ماشین چسباند، فریاد زد: « خدا! کمکم کن.» محمد هاج و واج به اتفاقات خیره مانده بود. فریاد مینا او را به خود آورد ، داد زد: « نامردا چی کار می کنین؟» کیفش را انداخت و به سمتشان دوید. یکی از مردها کمر مینا را گرفت و او را از زمین جدا کرد. مینا جیغ زد و بدنش را مثل سنگ سفت کرد. نیمی از بدنش وارد ماشین شده بود. یکدفعه فشار از روی کمرش برداشته شد. مینا خودش را به عقب پرتاب کرد. دستش از میان دست مرد موتور سوار آزاد شد. سرش به لبه بالایی در ماشین خورد. درد در تمام وجودش پخش شد. چشم‌هایش سیاهی رفت؛ ولی مثل پرنده در قفس خودش را به در و دیوار زد تا فرار کند. چهار دست و پا از ماشین فاصله گرفت و پشت سر هم از ته دل جیغ کشید‌. محمد مرد قوی هیکل را به سمت خیابان هل داده بود و با مشت و لگد او را از ماشین دور نگه داشت. مرد موتور سوار به سمت مینا دوید، اما با فریاد چند مرد و زن بیرون آمده از خانه‌هایشان، برگشت. مرد قوی هیکل هم نماند. سوار ماشین شدند و قبل از رسیدن مردم فرار کردند. محمد با لب خونی دولا شد، شال طوسی رنگ مینا را از روی زمین برداشت، روی سر مینای لرزان در آغوش زنی گذاشت. مینا سرش را بلند کرد و با چشم‌های اشکی به صورت خونی محمد نگاه کرد. یاد حرف‌هایش به او افتاد و سرش را زیر انداخت. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شماره۱۱ از داود به صاحب الزمان سلام ای صاحب الزمان ای مهدی غایب ای عزیز نرگس همه درانتظارتوبی قرارند بیا وانتظار رابه پایان برسان دیگردلتنگی هایم مخصوص جمعه نیست هرلحظه وهرثانیه به دلتنگی هایم اضافه میشود بیا ای یوسف زهرا 🆔 @parvanehaye_ashegh
🌺سپاس ای خدای من که امروز پرتو تلألؤ‌ خورشید را بر قلبم تاباندی تا به بودنت پی ببرم و متوجه شوم در پشت هر غروبی طلوعی در پیش است. 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠مسابقه‌ بدون برنده ✅دل وقتی اسیرِ تجملات و تشریفات و چشم و هم چشمی‌ها شود، کامیاب و خوشبخت نمی‌شود. 🔘این زرق و برق‌ها انسان را دلشاد و راضی نمی‌کند، اصلا انسان هرچه گیرش بیایید باز بیشتر می‌خواهد و در حسرتِ یک چیز بهتری است. 🔘زن و شوهرهای جوان در شروعِ زندگیشان قرار بگذارند، به همان که بشود زندگی را با آن گذراند و محتاج کسی نباشند، راضی باشند و خودشان را در دامِ مسابقه‌ی مادیِ زندگی نیندازند. ✅حواسمان باشد دنیا زود گذر است و اسباب و زرق و برقِ دنیا از خودش هم گذراتر! 🌺امیر المومنین علی علیه السلام در روایتی می‌فرمایند: «زخارف الدنیا تفسد العقول الضعیفة؛ زرق و برق های دنیا عقل های ضعیف را فاسد می کند.» 📚(غرر الحکم، ص 65) 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨هیچ چیز نخرید ✨روز ششم بعد از عقد بود که حسین عازم جبهه بود. به پدرم گفت: برای تهیه جهیزیه به زحمت نیفتید. هیچ چیز نخرید. من یخچال و تلویزیون با پس انداز خود خریده ام، ما بقی اثایه را هم کم کم خودمان می خریم. 🌼پدرم گفت: حسین جان! هر چه که لازم و ضروری باشه و در توان مان، برای زهرا می خریم. ما هم از شما شیر بها نمی خواهیم. خیر و برکت ازدواج در سادگی اش است. 🔹راوی: همسر شهید 📚نیمه پنهان ماه، جلد ۳۲؛ املاکی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: رقیه مهری آسیا بر، صفحه ۳۰٫ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔸کارگزار خدا ✨امام صادق علیه السلام فرمودند: 🌼«خیر نساءکم .... اذا انفقت انفقت بمعروف وان امسکت امسکت بمعروف فتلک عامل من عمال الله وعامل الله لایخیب ولایندم ; 🌹بهترین زنان شما زنی است که هنگامی که خرج می کند، بجا خرج کند، و هنگامی که خرج نمی کند بجا از خرج کردن خودداری ورزد . چنین زنی کارگزاری از کارگزاران خداست و کارگزار خدا نه ناامید می شود و نه پشیمان .» 📚وسائل الشیعة، ج 14، ص 15 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍پنجره فولاد 🌸اولین بار که دیدمش، پای پنجره فولاد بود. صدای بلند گریه اش نظرم را جلب کرد. ازدور نگاهش می‌کردم.به محض اینکه درددل هایش تمام‌ شد، سراغش رفتم. قصدم فضولی نبود اما برایم عجیب بود چه حاجتی این زن مهربان حدودا چهل ساله را که سر ووضع مرتبی هم داشت، به گریه واداشته است. 🌺اول به او دستمال کاغذی تعارف کردم. با لبخندی ساختگی دستمال را گرفت و به رو به رو نگاه کرد. 🍃کمی که آرامترشد، کمی از شکلاتهای کنار دستم که برای بچه ها آورده بودم، را به او تعارف کردم. معلوم بود ضعف کرده است. وقتی تشکر کرد، گفتم:«اجازه هست بپرسم چه شده؛ان‌شالله که امام حاجتتان را بدهند.» 🌸_هیچی خانوم. 🌺این هیچی تازه آغاز سخن او بود.معلوم شد که سالهاست در به در دنبال کودکی می‌گردد که تنهایی اش را پر کند و او بتواند مهرمادری اش را به پایش بریزد. 🍃بخاطر یک مشکل نادر همسرش بچه دار نمی‌شد و او سعی داشت باعشق زندگی اش را گرم نگه دارد اما دلش بی تاب بچه بود‌. و همین پای عشقش را می‌لغزاند. هیچ راه پزشکی ای وجود نداشت وپرورشگاه حداقل دوسال طول می‌کشید. 🌸نخواستم امیدوارش کنم اما گفتم:«اتفاقا من دوتا بچه سراغ دارم که پدر و مادرشان را بخاطر کرونا ازدست داده اند و مادر بزرگ پیرشان،توانایی نگهداری از آنها را ندارد.مایل هستید تماس بگیرم؟» 🍃_خیلی سخت است. اذیت می‌کنند.سختی زیادی دارد. 🌸_عقل یا عشق؟ 🌺_عقل با عشق. 🍃این هم جواب خوبی است اگر می‌خواهی خوب فکرهایت را بکن. تا ببینیم چه می‌شود.از کیفم کاغذ و خودکار درآوردم و شماره ام را نوشتم. این هم خط من هروقت خواستی در خدمتت هستم. 🌸دوباره در چشمهایش اشک جمع شد:«یعنی می‌شود من هم مادرشوم؟» 🌺_چرا که نه؟انتخاب با خودت است. ... 🍃از آخرین بارکه همدیگر را دیده بودیم، سه ماهی می‌گذشت. وقتی تماس گرفت،صدایش ازشوق می‌لرزید: «امشب می آیید حرم دختر وپسرم راببینید؟» 🌸_حتما. 🌺دوباره روبه‌روی ایوان طلا وپنجره فولاد ،کنار دوفرشته‌ی آسمانی، تا من را دید، مثل کفترهای روی گنبد،بال گشود وخودش را در آغوشم انداخت. انگار یادش رفته بود حالا خودش هم یک مادر است. 🆔 @tanha_rahe_narafe
هدایت شده از نامه خاص
💌شماره۱۶ از:زهرابه آقای مهربانی ها سلام آقای من حالت را نمیپرسم...چون خوب میدانم که گرفته و محزونی... خوب میدانم که من و امثال من که ادعای دوست داشتنت را میکنیم از همه کار برای خوشحالیت دریغ کرده ایم.... همه چیزنه...شاید کمی دعا. شاید کمی اللهم عجل لولیک الفرج... اما چه دعایی...؟؟ دعایی که تورامیخوانم با زبانم و میرانم با اعمالم. میگویم خدایا فرج مهدی ات رابرسان حال آنکه خودم به فرج نرسیده ام حال آنکه برای آمدنت کاری نکرده ام. شاید هم فراتر از این... هم کاری نکرده ام.هم مانع تراشی میکنم برای دیر آمدنت قولهایم را فراموش نمیکنم... قول داده بودم که دیگر گناه نکنم...حداقل تاآنجا که میتوانم. گفته بودم که به سهم خودم کمی برایت زمینه سازی کنم. عهدبسته بودم که خوب کسب علم کنم. خوب بخوانم و بدانم هرآنچیزی که یک شیعه بایدبداند. وعمل کنم به وظایفم در دوران غیبت. افسوس... که هرروز دعای عهدمیخوانم و قرارمیبندم و چه بیرحمانه قول و قرارهایم را واژگون میکنم. شبیه سربازهایت که نمیشوم هیچ... سربارت میشوم 🆔 @parvanehaye_ashegh
🔴سرخ، رنگ زیبایی ست. 🔶🔸الهی دالان ورودی ما به جنت الاعلی با سرخی خون مان فرش شود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠مادر وپدر عزیز! ✅ برای تربیت بهتر فرزند، ناگزیر از نقش بخشی بیشتر به کودکان هستیم. 🔘تنها چیزیکه مهم است این است که، به قدر توانشان به آنها وظیفه محول کنیم. 🔘این کار علاوه بر اینکه به ما درکارها کمک خواهد کرد، بر توانایی روحی و جسمی کودکان نیز خواهد افزود‌. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ پارتی بازی ممنوع ☘محل کارم تا خانه ۲۰ کیلومتر فاصله داشت؛ آن هم در ترافیک تهران. 🌿می‌گفتم: عباس! تو را به خدا کاری کن که حداقل محل کارم نزدیک تر بیاید تا از مشکلاتم کم تر شود. 🌷می‌گفت: اگر چنین کاری هم از دستم بر آید، نمی‌کنم. آن هایی که پارتی ندارند چه کنند؟ 🌟می‌گفتم: آنها حداقل شوهری بالای سر خود دارند و بچه های شان دست محبت پدری را بالای سرشان احساس می‌کنند. 🌱می‌گفت: نمی‌شود. من باید سختی بکشم شما هم همین طور. 🌻ما هم با او سختی می‌کشیدیم. سختی شیرین. 📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، علی مرج، ص۳۶ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨با بچه‌ها منصفانه رفتار کنید 🌷کودک از سنین بسیار پایین، روابط والدین با خود را با روابط والدین با دیگر خواهرها و برادرهایش مقایسه می‌کند. 🌼 آنچه در اینجا اهمیت دارد، این نیست که با همه‌ی فرزندان‌مان رفتار دقیقا یکسانی داشته باشیم، بلکه مسئله‌ی مهم این است که بچه‌هایمان باور داشته باشند رفتار متفاوت ما منصفانه است. 🌺هنگامی که کودکان باور داشته باشند رفتار والدین‌شان با آنها در مقایسه با خواهرها یا برادرهایشان منصفانه است، روابط خواهر و برادری‌شان محکم‌تر می شود. 🌸 این مسئله که کودک احساس کند والدینش روابط گرم‌تری با خواهر یا برادرش دارند، ممکن است واقعا بر شادی او و رابطه‌اش با خواهر یا برادرش اثر بگذارد. چنین کودکانی نه‌تنها علائم بیشتری از افسردگی بروز می‌دهند، بلکه رفتارشان با خواهرها یا برادرهایشان نیز سردتر می‌شود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
☺ خاطره دلنشین ☀ اشعه های طلائی خورشید، صورت مریم را نوازش می کرد. با وجود گرمای هوا و داشتن چادر سیاهی که یادگار دوران شیرین برگشت به آغوش پر مهر خدا بود؛ با روی گشاده و لبخندی شیرین از خورشید و اشعه هایش استقبال می کرد. همه را از خدا و توجه خاصه او می دانست . با یادآوری خاطره دلنشین دیروز از اعماق وجودش شادی را حس می کرد. 🌸 در مدت کوتاه آشنایی با فرشته و رفت و آمد با او، متوجه شد که موتور یخچال آن ها سوخته است. نبود آن سبب شده بود، آنها به سختی روزگار می گذراندند، از آن روز به بعد در فکر خریدش برای آن ها بود. بالاخره دیروز یکی به عنوان هدیه به آن ها بخشید، دختر و پسر کوچک فرشته که با دیدنش، وجودشان غرق شادی شده بود، بالا و پایین می پریدند و می گفتند: آخ جوون یعنی این یخچالِ خوشگل مال خود خودمونه؟ 🍀 مرواریدهای اشک شوق فرشته، یک دنیا حرف داشت که مریم به خوبی آنها را می شنید. 🌺 مریم یقین داشت که خدا جبران می کند؛ (1) هرچند اهل معامله نبود و فقط رضایت خدا برایش مهم بود. باورش نمی شد به همین زودی خدا جبران کرده باشد. مادرش -این فرشته الهی بر روی زمین. بعد از مدتی بی توجهی به مریم به جُرم چادری شدن، بی مقدمه به او زنگ زد تا آرامش مهمان قلب مهربانش شود. ********* (1) إمامُ الصّادقُ عليه السلام: أنفِقْ و أيقِنْ بالخَلَفِ امام صادق عليه السلام: انفاق کن و به عوض یقین داشته باش. 📚 بحارالانوار، ج93، ص130، ح282351 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شماره۲۱ از : منجی ظهور به: امیر دوران! مینویسم نامه ای به یوسف دور افتاده از کنعان! درجهانی که برای کوچکترینِ مشکلات برنامه ریزی میکنند، تبلیغ میکنند، فروشگاه میزنند... بی پناهی درد بزرگی است که دیده نمیشود فهمیده میشود امام مارا میبیند ومیفهمد امام من امام تو...! کاش اهل عالم میدانستند، با ظهورت مرحم چه زخم هایی میشوی! وچه سعادتی به آنها روی خواهد آورد. کاش مسیحیان میدانستند حضرت مسیح (ع) خود دلداده ی اوست. کاش غافلان میدانستند او ماوای بی پناهان است. کاش اهل عالم می دانستند که فراق یوسف تنها نابینایی یعقوب برای ماست. این چنین است که سعدی می گوید: غم زمانه خورم یا فراق یارکشم؟ به طاقتی که ندارم،کدام بارکشم؟ کاش،کاش وهزاران کاش دیگر....! اکنون سخت وبیمناک است درهجردوست قلم برکاغذ راندن واز دردِ زمانه سخن گفتن که گر قلم خود دوست مرا میشناخت آتش میگرفت وخاکسترمیشد...! او ساکن آسمان هابود بالا بالاها درعرش خداوند، اما خدا به ما لطف کرد واورا میان ماساکن کرد پس پنداریم تشکیلات را برای آمدنش مهیا کنیم. باشد اتمام حجتی برای همگان!!💔 🆔 @parvanehaye_ashegh
✨توسل 💫همیشه شنیده‌ایم که رزمندگان و فلان شهید در فلان عملیات به خدا و اهل بیت متوسل شدند و باعث شد به صورتِ معجزه آسایی در آن عملیات پیروزِ میدان شوند! 🌸اما دریغ، به این موضوع کمتر توجه شد که آنها؛ قبلا در عملیاتِ مبارزه با نفس پیروزِ میدان شدند! 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌺خرمشـــهر ✨شهر من! ای شهر پر آوای درد ✨ای نشان پایداری در نبرد! ✨زیر هر گامی شقایق کاشتیم ✨ تا که این پرچم فرا افراشتیم 🎉سالروز فتح خرمشهر سرافراز مبارک باد 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠گنج‌های ناشناخته ✅ مادرها و پدرها، گنج‌های ناشناخته زندگی هستند. 🔘درست زمانی‌که دیگر آن‌ها را نداشته باشیم، پی به وجود پر ارزش‌شان می‌بریم. 🔘موقعیت آنها، ناتوانی جسمی‌شان و مشکلاتی که برای رسیدگی به ما پشت سر گذاشته‌اند را درک کنیم، تا با دلی صاف، با آنها برخورد کنیم. 🆔 @tanha_rahe_narafte