وقتي ...
💎 هم همه کسام هم هيچکس، هم رئيسم هم مرئوس، هم بالا و هم پائين، هم رازم و هم فاش، هم فريادم هم سکوت، هم جهنمم هم بهشت. نه ميروم نه ميآيم. هر چند هم ميروم و هم ميآيم، نه گناه کردهام نه ثواب. هر چند هم گناه کردهام هم ثواب. نه هستم نه نيستم. هم دارم هم ندارم. نه گم راهم نه پيدا، نه قدرتمندم نه بيقوه، هم جمادم هم نبات، هم حيوانم هم انسان، هم آدمم هم ملک، پس معجون تناقضم و فوران تضاد، زندگيبخش و زندگيگير، سوادي ميان دو کوه، مرتعي بين دو بلندي، مطري بر گلزار، جرقهاي بر صخر، نوري در تاريکي، تاريکي ميان نور، يک افسوسم، يک نگاه، اميدم، رسيدنم، دورم نه نزديک، فرايي در فرو، عروج عمقام، فراز عشقم، هيزمم، سنگ زيرين آسياب، يک انارم، تسبيح قدسم، تخته ای بر امواج، آلوده به شرک، يک نيازم، نه بدم نه خوب، متوسط هم نيستم ....
زيرا با همه کس بودهام با هر اندیشه ای زندگي کردهام، هم با زاهد بودهام هم با فاسق، هم با دوست نشستهام هم با دشمن. با گناهکاران، گناه کار آمدم و با ثوابکاران، ثوابکار. درد همه را ميشناسم چه با آنها زندگي کردهام، حشر و نشر داشته ام. با نفس شان نفس کشيدهام و در کوچه پس کوچههايشان قدم زده ام. پس هم خاليم و هم پر، هم جاهلم هم عالم، هم ريزم هم درشت، نه بُردهام نه باخته، زيرا برتر از بازيام. براي مطربان، سينه چاک کردهام. براي گنهکاران، اشک ريختهام و بندگان مخلص را خادم بوده ام. من جریان زندگيام، آرزو را ميشناسم، مرگ را تجربه کردهام نه يک بار که بارها، اما همواره زندهام. زيرا فراتر از بازيام.
هربار که زندگي آغاز شود دوباره سر و کلهام پيدا ميشود اما ناشناس، زيرا معروفم در گمنامي، گاه از زير سنگها ميروم. گاه چون عقاب در هوا! دلفين نجاتم. يک فلشم در صحرای کوير، تابلويي بر سر گردنه، ره مينمايم خواهان بهشت را و در ميشوم اهل دوزخ را. من توبرهاي پٌر ام و براي هر کسي چيزي دارم... تا چه بخواهد.
گاه نه در بهشتم و نه در جهنم بلکه بر "اعراف" ام. پس چهرهها را خوب ميشناسم. بيوتشان را ميدانم، مقصدشان واضح است، خواستهشان آشکار. من هيچوقت نميبرم باعث بٌرد ميشوم هرچند هميشه بردهام، زيرا تسلیمم . پس فراتر از بازيام.
هر بار که زندگي آغاز شود دوباره سر و کلهام پيدا ميشود، هم قلم نويسندگان ميشوم، هم حروف کتابشان. از هر جمله ای سر بر ميآورم، با هر کتابخواني کتابخوانم، اما همچنان بيسوادم. با هر انگوري شرابم، اما هشیارم. و با هر چشمهاي آب. هم اينجايم هم آنجا، اما اهل هيچ جا نيستم. بنده ای بندِ خدايم، چون بخواهد ميروم و چون بگويد مي آيم.
مسعود ریاعی
بر گرفته از کتاب "روح ربّانی"
http://www.masoudriaei.com
https://eitaa.com/masoudriaei
"مراقبه، غیر از این مدیتیشن است"
🔷"مراقبه" در اسلام، این مدیتیشنی که امروزه مد شده است، نیست. اینها با هم تفاوت های ماهوی دارند. برای همین مخالف ترجمه "مراقبه" به "مدیتیشن" هستم، مگر آنکه مراقبه با حروف درشت در پرانتز نوشته شود. در "مراقبه"، وصل به "حق"، به آن مطلق لایتناهی مد نظر است. خروج از ذهن برای نیل به ناشناختنی یعنی "حقیقت محض" است. یک فرآیند "روح زایی"، یعنی ظهور بخشیِ دانه ی الهی است. اما در مدیتیشن مد شده، یک ورزش روانی برای رسیدن به یک آرامش موقت است. جذب انرژی برای لذت بردن بیشتر از دنیا و جسم است. و بیشتر شبیه یک بازی است تا مراقبه. برایش هر روزه تکنیک اختراع می کنند. اینطور بنشین، انگشتت را آنطور بگیر، بُخُور اینچنین باشد، شمع آنچنان باشد، کریستال را آنجور بگذار و سنگ را اینجور بگذار و ... و هزاران بازی دیگر. ای دوست مراقبه هیچ تکنیک و وسیله ای ندارد. مراقبه، عمق وجود توست، یک کیفیت متعالی از حیات است، یک نگاه بی قضاوت است. هر طور که راحتی بنشین، آنچه که مهم است "توقف ذهن" است، خروج از حصار توهّمات است، توقف خیالپردازی ها و آرزوپروری هاست. و هر کس ممکن است به گونه ای به آن نائل شود. تکنیک تو، در وجود خودت نهاده شده است. وقتی با ممارست بسیار، مراقبه محقق شد، وصل به "مطلق" محقق شده است و از این پس است که اعمالت خودانگیخته می گردد و بی فکر، می دانی و بی قدم می روی و بی زبان می گویی و بی نگاه می بینی و بی عمل، فعال می شوی. زیرا تو با مراقبه ای جانانه خود را در اختیار آن ناشناختنی نادیدنی گذارده ای و این اوست که از طریق تو "فَعّالٌ لِما یَشاء" است. مراقبه در اسلام، به چنین کیفیتی ختم می شود.
مسعود ریاعی
http://www.masoudriaei.com
https://eitaa.com/masoudriaei
تفسير "خَير"
💎 خَير، به معناي خوب نيست، فراتر از خوب است. خوب، مقابل بد است. متضاد آن است. اما خير متضادي ندارد. براي همين است كه فراتر از خوب و بد است. "واللهُ خيرٌ" - خدا، خير است - فراسوي خوب و بد جايگاه اوست. نه خوب است نه بد، بلكه "خير" است. و اين نكته اي حائز اهميت است. "شر" بدي است. نسبي است . پس متضاد خير نيست . زيرا خير، مطلق است . اين اشتباه را بسياري مرتكب شده اند و به شرك و دوگانگي وارد آمدند. بد، مقابل خوب است نه مقابل خير. "خير" خوبترين است. بر فراز همه خوبها و بدها. خوب و بد زيردست اويند " ید الله فوق ایدیهم". آنها كه خوبند، هنوز در فاصله با خدايند. همچنانكه بدان از او فاصله بسيار دارند. هيچكدام واصل نيستند. ما بايد به سوي "خير" رجوع كنيم . سير و سلوك مان به آن سو است. " انا لله و انا الیه الراجعون " به معناي رجوع به خير است. زيرا خير خداست. "واللهُ خَيرٌ". آنكه خوب است هنوز در ورطه تضاد است. و آنكه در تضاد است در رنج است. و آنكه در رنج است، خوشبخت نيست . زيرا در معركه دوگانگيها، آرامش نيست. آرامش در يگانگي است. بايد براي گريز از جنگ خوب و بد به سوي "خير"سلوك كرد. تنها راه خلاصي همين است. آرامش در خير است. نه در خوب است و نه در بد. خير، نابود نشدني است اما خوب و بد از بين رفتني. تبديل شدني .مي آيند و ميروند. آني هستند و آني نيستند. خوبي و بدي دو معناي ذهني اند. خالق شان ذهن است. و صد البته دو معناي نسبي اند. پس آنكه خدايش ذهني است تا يوم القيامه بايد در اين جهنم تضاد و دوگانگي دست و پا بزند. آيا مفري خواهد يافت؟! اما خير، مطلق است. يگانه است و متضادي ندارد. تضادها زير پاي اوست نه در چشم او. پس تا وقتي گرفتار تضادي و درگير معركه خوب و بد هستي، هنوز با "خير" فاصله بسيار داري. اما آنكه واصل به خير است و در خير سُكنا گزيده است، از تضادها رهيده و به يگانگي نائل آمده است. چنين كسي هم بر خويش حاكم است هم بر جهان و جهانيان. حاكمِ خوب ايجاد جنگ ميكند همچنانكه حاكمِ بد جنگ افروز است. زيرا اينان در تضاد با يكديگرند.حياتشان در گرو اين تضاد و درگيري است. اما آنكه واصل به خير است بهترين حاكمان است. "واللهُ خيرُالحاكمين". واصل به خير، صبر و تحملي شگرف دارد و اينگونه است كه همه را به زير بال و پر خويش گرفته است. با همه هست و در عين حال با هيچ كس نيست. واصل خير با همه در ارتباط است. هم با بدان تعامل دارد هم با خوبان. مكالمه اش را با هيچكدام قطع نميكند. در قرآن، هم مكالمه با بدان را ميبيني هم تكلم با خوبان. معاهده و عهد و پيمان نيز جاي خود دارد. و اين كاملا در جايجاي آن مشهود است.
مسعود ریاعی
http://www.masoudriaei.com
https://eitaa.com/masoudriaei
حكايت خورده و خورنده
💎 استادي در آخرين ديدار رو به تنها شاگردش كرد و آخرين درس را داد و گفت: آن گاه كه تو را ديدم، روحم در دم تو را بلعيد. روح چون روح آشنا ببيند در دم او را صيد ميكند. چون پرنده اي شكاري، در دم و يكجا. اين جا جهان تاريك است و روح هاي همنام، چو آشنا شوند يكديگر را ميربايند. و دگر از هم جدا نميشوند. نگاهِ روح، كارش را ميداند. و به انجام ميرساند. آنگاه كه براي تعليم نزدم آمدي، تو را بر گزيده و خوردم. اين قانون است و هر تعليمي پس از اين خوردن امكانپذير است. آن هنگام را كه در سكوت نگاهت كردم به ياد داري؟! همان دم تو را خوردم. از ميان انبوه كساني كه بسويم رجوع ميكردند، تو را انتخاب كردم و تو را خوردم. من غذايم را خود انتخاب ميكنم. پس به آن خوب مينگرم.«فلينظر الانسان الي طعامه». از آنگاه كه تو را خوردم تعليم ات را آغاز نمودم.
اكنون فصل آزادي است. بايد به روي پاي خود بايستي. پس به تو فرمان ميدهم مرا بخوري! اين نيز يك قانون است تا مرا نخوري آزاد نخواهي شد. شاگرد فهيم كه از حقايق با خبر بود گفت: من افتخار ميكنم كه توسط شما خورده شدم. اين تنها ارزش منست كه شما خورنده منيد. آنروز براي همين نزد شما آمده بودم. آرزو ميكردم كه شما مرا چون لقمه اي بپذيريد. ونگذاريد كه توسط نا اهلان خورده شوم. خوردن شما نجات من بود. به واقع شما مرا در خويش پنهان كرديد و از دسترس اغيار بدورم داشتيد.
تربيتم كرديد و مرا ديدن آموختيد. اي روح بزرگ من، اي عقاب خوش خوراك، اي تجسم آزادي، اي خودِ آزادي، با تو از هفت جهان آزادم. آزادي تويي. اگر هزار بار ديگر زنده شوم باز خود را چون لقمه اي پيش رويت خواهم نهاد. اين خوردن عين زندگي است . خودِ حيات است. اصلِ آزادي است. اگر شما مرا نميخورديد معلوم نبود اكنون در شكم كداميك از شياطين اسير بودم. با كه بودم و چه ميكردم. حال با تمام وجود سپاسگزارم و آماده ام آنچه بفرماييد آن كنم. استاد، با ايماني كه از نگاهش ميتراويد گفت: فرمان اينست مرا بخور، آنگاه مردميان را از خوردن آگاه كن. شاگرد نگاهش را از جسم نحيفِ در حال احتضارِ استاد بر گرفت و به زمين دوخت. او سخن استاد را ميفهميد . ميدانست كه چه ميگويد و چه اتفاقي در شُرف وقوع است. پس به آرامي برخاست و بي آنكه به استاد نگاهي كند يا چيزي بگويد از كلبه بيرون رفت. چهره استاد آرام بود.
تبسمي نوراني داشت. او از اين خوردن و خورده شدن راضي مينمود. او ميدانست كه شاگرد اكنون به ثمر نشسته است. شاگرد فهيم، بيرون كلبه كنار شاخه هاي پر برگ شمشاد ايستاد. به آسمان نگاهي كرد و اشك گرمي از گونه هايش چكيد. نفس در سينه اش حبس شده بود. فضا سنگين مينمود. نه مرگ بود نه زندگي. آنچه بود فراتر بود. بغض اش تركيد و ناگاه نفس عميقي كشيد. لرزيد. سنگين شد. سبك شد.
روشن شد. تيره شد. بالا و پايين از ميان رفت. حيرت شد. و آنگاه بر روي كنده ناتراشيده نشست. گويي چيز بزرگي را بلعيده است. حال آنكه يك دم بيش نبود. نفسي ديگر كشيد. آرام شد. و دوباره به آسمان خيره گشت.
پروانه اي شادمانه به اين سو و آنسو پر ميگشود. رقصي بود هماهنگ، ميان بالِ پروانه و لرزشِ لطيفِ برگ هاي شمشاد. اما طولي نكشيد. پرنده اي آمد و پروانه را در ربود و در آسمان ناپديد گشت. شاگرد به كلبه آمد تا چيزي بگويد. اما استاد مرده بود. و استاد نمرده بود. پس چيزي نگفت. سه روز بعد، كه موعد گفتن از راه رسيد چهار پايه چوبی اش را در گوشه ميدانِ ناآبادي گذاشت و از آن بالا رفت. مردم ناآبادي، از همه قشر، آرام آرام به دورِ او حلقه زدند. اي مردم! اين جهان، يكسره خوردن و خورده شدن است. چرخ جهان اين خورندگي است. چون ميخوريد، خورده ميشويد. آنچه بر دهان ميگذاريد درون شما خواهد زيست. و آنچه شما را بخورد در جهانش بسر خواهيد برد. پس بنگريد كه چه ميخوريد و توسط كه خورده ميشويد. (جمعي به او ميخندند و تعدادي با اشاره به هم ميگويند كه او ديوانه است) اي مردم! ديوانه نيستم. بيننده ام. هركس هر چه ميكشد، از آنچه خورده است ميكشد. از خورنده خويش ميكشد. و جز اين خورده و خورنده چيزي نيست. شما به طعامتان نمينگريد و نادانسته آنرا ميبلعيد. پس دچار ميشويد به آنچه تا كنون دچار شده ايد. آنچه خورده ايد اكنون خورنده شما شده است. شما خود نيستيد. لقمه آنچه خورده ايد گشته ايد. (يكي دو نفر كتاب بدست رد ميشوند) اي اهل دانش! اگر دو هيدروژن توسط اكسيژني خورده شود، ميشود آب، مايه حيات، همان كه همه چيز از آن زنده است. اما اگر دو اكسيژن توسط كربني بلعيده شود و شش هاتان را فراگيرد،ميشود مرگ. بنگريد شما دانش را خورده ايد يا دانش شما را. نكند دانش شما، مرگِ شما باشد. نكند دانش شما چون لقمه اي شما را بلعيده باشد. شما اي اهل دانش، چه خورده ايد كه اكنون مقهور آنيد. چگونه است كه اكنون در آموخته هاي خويش گرفتار آمده ايد. از چه روست كه در شبكه تارعنكبوتي واژه ها به دام افتاده اید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد-صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی(حافظ)
رجل
قسمت اول:
مردي است در قرآن كه از او به "رجل" ياد ميشود. و جز اين بر او نامي نمينهد. زيرا به نامش احتياج نيست. مكانش، ميان مردم. زمانش، آنگاه كه زمين و آسمان ره مينمايند. كارش، دفاع از حق. نه پيامبر است، نه امام. اما كلامش پر از آگاهي است. گاه رسولان خدا را از مخمصه ميرهاند. نجاتشان ميدهد . "و مردي از ناحيه دوردست شهر شتابان آمد و گفت،اي موسي از شهر خارج شو كه فرعونيان براي كشتن تو توطئه كرده اند". گاه شجاعانه رسولان حق را تائيد ميكند "و از ناحيه دوردست شهر مردي آمد و گفت، اي قوم، رسولان را تبعيت كنيد". گاه مانع كشتن رسولي ميشود "آيا ميخواهيد كسي را بكشيد كه ميگويد پرورنده ی من خداست؟!" و گاه بر اعراف است و هر كس را از چهره اش ميشناسد "و علي الاعراف رجال يعرفون كلا بسيماهم". هميشه او را رجل گفته اند . جز اين خطابي ندارد. حتي خدا نيز او را رجل خطاب ميكند. قرآن گواه اين خطاب است. رجل نيازي به نام ندارد. نام، او را محدود ميكند. محصور ميكند. به بند ميكشد. او آزاد است. وسعتي بي كرانه دارد. فراتر از هر نام. هيچ نامي تاب او را ندارد. پس بي نام است. نامها از آنِ ناميان است و او از ناميان نيست. مابين نامها، جايي است بيكران، كه بي نام آنجاست. هر كس او را نميشناسد. نبايد بشناسند. بي نام را بي نام ميشناسد.همچنانكه نامداران را ناميان. و رجل بي نام است. خداوند را رجالي است در ناشناسي، كه به موقع حاضرند. منجي اند و ره مينمايند. اينان در هر دوره آماده كنندگان بزرگ اند . هرگاه واقعه اي در شرف وقوع است اينان نقاب از رخ زدوده و كارآمد ميشوند. و چه بسا خواهي ديد همان كساني را كه انتظارشان نميرفت ناجيانند و "كلمه" بدست آنان است. و همواره اينگونه است. خانه اش در وسعتي بلند. زير شاخه هاي انبوه بلوط. اينسوي بلوط، فرودستيانند در تاريكي. شاخصه شان سر كردن با خدا و شيطان توأمان. خدايشان همچون يك مدير تداركات. اگر بدهد و سلامت شان بدارد، او را بنده اند . و شيطان شان با خودشان. توأمان با هم ميلولند. همواره در تضاد و دو گانگي. در ترس، حقه بازي، و آلودگي. اما آنسوي بلوط، سرزمين حيات در روشني. شاخصه شان نور يگانگي. در شهامت و راستي. و رجل، بر اعراف. و اعراف جايي ميان اين دو. سويِ فرودست پر از خانه است. هر كدام به شكلِ صاحبش. و صاحبانشان به شكل سندهاي منگوله دار. همه منگوله دارند جز تعدادي كه آنها هم براي منگوله دار شدن خود را به آب و آتش ميزنند. اما اين سو در سرزمين حيات، خانه اي نيست. راه هست. و راه به شكل خانه است. راه يعني همان خانه، در سبزيِ حيات پيچ و تاب ميخورد. اهل حيات، خانه شان اين راه است. و امنيتشان جز اين راه نيست. آنها راه را بر گزيده اند پس منگوله اي ندارند. رجل هر دوره مي آيد و از اعراف، هر دوسو را به تماشا مينشيند. و هر بار اميدوار كه تعداد بيشتري به راه بيايند. اما راهيان همواره قليل بوده اند.
مسعود ریاعی
بر گرفته از کتاب روح ربانی
http://www.masoudriaei.com
https://eitaa.com/masoudriaei