eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
26.5هزار ویدیو
129 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
برنج دو پیمانه لپه نصف پیمانه گوشت چرخ کرده 200 گرم سبزی دلمه شامل شوید، نعنا، گشنیز ،جعفری،ترخون،تره وپیازچه نیم کیلو پاک کرده وخرد شده پیاز بزرگ یک عدد رب یک قاشق رب انار دوقاشق سماق نصف لیوان شکر در صورت تمایل دو قاشق روغن،نمک،وفلفل سیاه وفلفل قرمز وزردچوبه به میزارن لازم موادش یک عدد پیاز ریز خورد کنید وبا روغن تفت دهیدروغنش کمی زیاد باشه دلمه چرب وچیلی نباشه دلمه نیست😉 تفت که خورد گوشت چرخ کرده بهش اضافه کنید وسرخ کنید زردچوبه فلفل سیاه وفلفل قرمز رب میزنیم وباهاش تفت میدیم. لپه بزارید نیم پز شه بعضیا لپه نمیریزین ولی ما میریزیم(اختیاریه) برنج ایرانی رو بشورید، برنج +لپه نیم پز+سبزی+نمک همه رو به پیاز وچرخ کرده سرخ شده اضافه میکنیم وخوب مخلوط میکنیم رب انار هم با کمی آب رقیق کرده وبهش اضافه میکنیم مواد جوش نزنه گرم شه وبا هم مخلوط شن کافیه گاز و خاموش کن وبپیج تو برگ کلم وبچین تو قابلمه وبه اندازه کافی آب بریزید به اندازه ای آب بریزید فقط روی کلم رو بگیره بیشتر نه یک پیش دستی هم روی دلمه بزار تا موقع پخت وا نره میرم دنبال درست کردن سس به چند شیوه هستش خانواده من با سماق دوست دارند سماق که دونه هاش درشته(سوپر مارکتا وعطاریا دارن) مقداری آب میریزیم تو ماهی تابه کوچک ومیزارم رو گاز سماق اضافه میکنیم ،یکی دو جوش بزنه کافیه از صافی رد میکنیم ترش وشیرین دوست دارید یکی قاشق شکر میریزیم ومیریزیم رو دلمه که نیم پز شده 😋دوباره در قابلمه رو بزارید تا دلمه بپزه و آبش کاملا کشیده شه بعضی از خانوما از رب وسرکه وبعضی از دوشاب برای سس استفاده میکنند همه رو امتحان کردم این بستگی به ذایقه شخصی طرف داره که چه جوری درست میکنن ودوست دارن همشون یکی از یکی خوشمزه تر نووووش جان من کمی گوجه فرنگی خشک شده هم بینشون ته ظرف سرو کمی سس میریزیم ودلمه رو روش میچینیم وبا پیاز داغ وزرشک نوش جان بفرمایید برای تهیه سس هم یکی دوقاشق روغن بریزید تو ماهی تابه تا گرم بشه یک قاشق رب گوجه فرنگی بزنید وتفت دهید سپس یک لیوان آب بریزید نمک وفلفل و آویشن وپودر سیر ویک قاشق چای خوری شکر ویک قاشق غذاخوری سرکه بریزید توش وبزارید سس بجوشه وغلیظ شه عزیزان به سس دو قاشق سرکه ونصف قاشق شکر بزنید عالی میشه عزیزان خیلی وقتا گوشت نمیریزم عالی میشه ┏━━━🍃💞🍂━━━┓ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
پایه چیز کیک: 1 و نیم بسته بیسکویت 3 قاشق غذاخوری کره 1 استکان فندق پودر شده بیسکویت پودر شده و فندق رنده شده وکره ذوب شده را را مخلوط کنید. کاغذ روغنی را در کف قالب خوب فیکس کنید واطراف قالب هم کاملاً فویل آلومینیومی بپوشونید. مخلوط بیسکویت را درون قالب بریزید و فشرده کنید وبزارید فریزر . مواد لازم برای کیک: 600 گرم پنیر لبنه 200 میلی لیتر خامه(یک پاکت) 1 لیوان شکر 3 عددتخم مرغ 3 قاشق غذاخوری نشاسته 1 بسته وانیل 5 گرمی ترک(یا 1/4 قاشق چایخوری وانیل ایرانی) 2 قاشق غذاخوری کاکائو ، 3،4 قاشق غذاخوری آب گرم) طرز تهیه : پنیر لبنه وشکر را مخلوط کنید خامه را اضافه کرده و هم بزنید. نشاسته و وانیل را اضافه کنید ، هم بزنید. تخم مرغ ها را یکی یکی اضافه کنید و مخلوط کنید. کاکائو و آب گرم را در یک کاسه بریزید ومخلوط کنید. موادچیز کیک را دوقسمت کنید و به یک قسمت کاکائویی که آماده کرده بودید را اضافه کنیدو هم بزنید. قالب را از فریزر بیرون آورده و3 قاشق از مایه سفید و سپس سه قاشق مایه کاکائویی را در قالب بریزید تا به آخرو با زدن ضربه روی میز آنرا پخش کنید. فر را روی 170 درجه تنظیم وگرم کنید کنید. آب را درون یک سینی یا قالب بزرگتر از قالب چیز کیک بریزید وقالب را بزارید در سینی در طبقه وسط فربه مدت تقریبی حدود 45-60 دقیقه تا چیز کیک پخته شود. برای سس: 100 گرم شکلات 100 گرم خامه خامه را در ظرفی بریزید وبزارید روی اجاق تا گرم شود(نجوشد) وبعد از روی حرارت بردارید شکلات را اضافه وسریع هم بزنید وبریزید روی چیز کیک خنک شده و بعد کمی شکلات سفید ذوب کنید وطبق ویدئو بریزید وخطوط ایجاد کنید. ترفندها: 35 دقیقه اول درب فر را باز نکنید. قالب را تکان دهید تا ببینید اگه کناره چیز کیک جدا شد اونوقت آماده شده. بعد از پخت چیز کیک ، درب فر را باز کنید و صبر کنید تا به دمای محیط برسد. سپس با چاقو لبه های چیز کیک را از قالب جدا کنید. بذارید حداقل چیز کیک 6 ساعت در یخچال استراحت کند بعد سرو کنید. ┏━━━🍃💞🍂━━━┓ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت305 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d _سنا حاضری؟ به اتاق نگاه کردم ا
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d هانیه نگاهش بین هردومون جابجا شد. _مثل اینکه من سرم پایین باشه یه اتفاق هایی میافته. میخواین کلا سر به میز باشم؟ مردی که چند لحظه ی ییش جلوی ما زمین خورد همراه با سینی نزدیکمون شد. هانیه فوری لبخند رو از رو لب هاش برد و به امیرمجتبی خیره شد این کارش باعث خنده ی من شد. دستم‌رو روی دهنم گذاشتم و صورتم رو به جهت مخالفشون چرخوندم. سینی رو روی میز گذاشت و رفت امیر مجتبی گفت _هانیه خیلی مسخره ای. _وا چرا من. روت نمیشه به سنا بگی چرا خندید میندازی گردن‌من. _اونجوری که تو تابلو من رو نگاه کردی منم‌ به زور جلو خندم رو گرفتم هانیه به شوخی گفت _خوبه والا. بزار از راه برسه بعد همه چیو بنداز گردن من. با اینکه معذب بودم و حس خجالت ازارم‌میداد اما شب خوبی بود. بعد از خوردن شام‌ هانیه به خاطر تماس های برادر بزرگش نتونست با ما بیاد خونه تا ماشینش رو برداره و امیرمرتضی اوند دنبالش و بردش. حالا مسیری رو که با هانیه اومده بودیم رو باید دو نفره برمیگشتیم. دو نفره ای که قبلا تکرار شده بود اما این بار با دفعه های قبل فرق میکرد. هر دو ساکت بودیم‌ و حرفی نمیزدیم. ماشین رو داخل پارکینگ برد. پیاده شدم و منتظر شدم تا در ماشین رو قفل کنه. لبخند مداومی که روی لب هاش بود بیشتر معذبم‌ میکرد. اون روزی که به این خونه میاومدم سودای سامان رو در سر داشتم‌و اصلا فکر نمیکردم که قراره به امیر مجتبی دل ببندم. کلید رو توی در انداخت و در رو باز کرد. کنار ایستاد تا من وارد بشم. بدون‌معطلی وارد اتاق خواب شدم و لباس هام رو عوض کردم. مثل همیشه صدام‌نکرد تا چایی بزارم. موهام‌رو باز کردم و برس کشیدم. با گل سر بالای سرم‌بستم‌ و از اتاق بیرون رفتم. تو اشپرخونه ایستاده بود تلاش میکرد زیر کتری رو روشن‌کنه. وارد آشپزخونه شدم. _صبر میکردی خودم میذاشتم. خیره نگاهم کرد. زیر نگاهش تاب نیاوردم و سرم رو پایین انداختم جلو رفتم و زیر کتری رو روشن کردم. خواستم ازش فاصله بگیرم که دستم‌رو گرفت. تمام وجودم‌ یخ کرد. چشم هام رو بستم‌. روبروم ایستاد. اروم‌چشم باز کردم و به چهره ی مهربونش نگاه کردم. دستش رو بالا اورد و موهایی که روی صورتم ریخته بود رو کنار زد. صدای تلفن همراهم‌بلند شد. امیرمجتبی نگاهش رو ازم گرفت و دستم‌رو رها کرد. نفس راحتی کشیدم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت306 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d هانیه نگاهش بین هردومون جابجا شد.
307 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d تو مسیر حس گرمایی تو وجودم بود که قبلا با سامان تجربه کرده بودم و میشناختمش. این حس عشق نیست. دوست داشتنه اما این بار خودش رو تو وجودم به زور جا کرده. ماشین‌رو جلوی یه رستوران پارک‌کرد و پیاده شدیم. روی صندلی هایی که امیرمجتبی گفت‌نشستیم. هانیه با صدای ارومی گفت _مامان رو چی کار میکنی؟ _میگم حالا بهش _امیرمجتبی خودت هم میدونی مامان کوتاه نمیاد. _امشب در رابطه باهاش حرف نزن. یه جوری درستش میکنم‌. نگاهش رو از برادرش برداشت و به من داد. لبخند پهنی زد و صندلیش رو روی زمین کشید و به من نزدیک‌شد. _تو بهتری؟ با سر تایید کردم _سنا انقدر برنامه دارم برات. الان که جواب مثبت دادی و همه بفهمن دیگه راحتیم. هر جا دوست داریم‌ می‌تونیم با هم بریم‌ نیم‌نگاهی به امیرمجتبی که با لبخند نگاهم‌ میکرد انداختم و سربزیر شدم اصلا ادم خجالتی نبودم نمیدونم چرا در برابر امیرمجتبی این حس رو دارم. هانیه با خنده گفت _وای چه خجالتی هم میکشه. شخصیت هات تو شرایط مختلف کاملا فرق داره. صبح تو کلانتری همه تو شوک رفتن با حرف هات. الان خجالت میکشه. امیر مجتیی ایستاد _من میرم دستم‌رو بشورم از میز فاصله گرفت هانیه به سوخی گفت _رفت‌که تو کمتر خجالت بکشی. امیر مجتبی از حُجب و حیا خوشش میاد. داری داداشمو میکشی ها. _هانیه نمیدونم چرا اینجوری شدم. _خوب میشی. اون سنایی که من تو کلانتری دیدم زود روش باز میشه. سرش رو جلو اورد و اروم‌گفت _احتمالا همون یگانه ی باباتی. با اومدن امیرمجتبی ترجیح دادم ادامه ندم. روی صندلی نشست. هانیه گفت _قرار نیست کسی از ما سفارش بگیره امیرمجتبی به اطراف نگاهی کردو به یکی از پیش خدمت ها اشاره کرد. مردی که با لباس های مرتب و گوشه رستوران ایستاده بود. با قدن های بلند و استوار سمت ما اومد. سفارش غدا رو گرفت و چند قدمی ازمون دور نشده بود که پاش به پاییه ی میز گیر کرد و روی زمین افتاد. هاینه فوری به من نگاه کرد و اینکه به زور جلوی خندش رو گرفت من رو هم به خنده انداخت. هر دو ریز میخندیدیم‌.مرد ایستاد و خودش رو جنع و جور کرد. امیر مجتبی دلخور گفت _بسه دیگه زشته. هانیه با خنده گفت _اخه با اون تیپ و قیافه... _بسه به خدا زشته فقط شما دو تا دارید میخندید. کنترل خنده دست خودم نبود. هانیه سرش رو روی میز گذاشت. صدای خندم رو کنترل کردم ولی لبخند دندون‌نمام رو نتونستم جمع کنم. متوجه نگاه خیره و پر ازاحساس امیرمجتبی روی خودم شدم. ناخواسته به چشم‌هاش خیره شدم و لبخندم جمع شد. چند ثانیه بهم نگاه کردیم.هانیه سرش رو ازروی میز بلند کرد و همین باعث شد تا امیر مجتبی نگاهش رو ازم برداره. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d وارد اتاق شدم. عرق سرد روی پیشونیم رو پاک‌ کردم و گوشیم رو برداشتم. با دیدن اسم‌محیا ته دلم خالی شد. انگشتم رو سمت گوشی بردم تا تماس رو وصل کنم. صحنه ای که اسم سامان رو دفن کردم جلوی چشمم اومد. نباید جواب بدم. شاید کار دیگه ای داشته باشه. میدونم که پشیمون میشم ولی حس کنجکاوی اجازه نمیده تا جواب ندم. شاید هم دارم‌خودم‌رو گول میزنم هنوز سامان رو دوست دارم. انگشتم رو روی صفحه کشیدم و تماس رو وصل کردم. غمگین پر غصه گفتم _سلام _سلام یگانه. چرا جواب نمیدی؟ کاش برای همیشه یگانه بودن رو فراموش میکردم. یگانه یعنی درد یعنی غصه یعنی اندوه _الو... _دستم بند بود. چیزی شده؟ _بابا این سامان پدر من رو دراورد. شنیدن اسمش زانوهام‌ رو شل کرد و روی تخت نشستم. از اون‌روز تا همین یه ساعت پیش سه بار زنگ‌زده. بار اول هر چی از دهنش دراومد گفت. مطمعن بود من آمار دادم به تو. اون دوبار دیگم ادرست رو میخواد. قلبم‌ شروع به تند تپیدن کرد _چی کارم‌ داره؟ _حرف های خوبی نمیخواد بزنه. یگانه به نظرم باید حقیقت رو بهش میگفتی. از تو یه ادم‌نانرد بی معرفت برای خودش ساخته. میتونست یکم دنبالت بگرده. پشت مریصی و افسردگی خودش رو پنهان کرد فوری هم‌زن گرفت. الان‌سکوت تو پرروش کرده. _فکر میکنه من بیمعرفتم. برای من مهم خوشبخیشه بزار هر طور دوست داره فکر کنه _در واقع این یه جور ظلمه. یه روز هایی تو تمام زندگیش بودی. الان نسبت به زنش هم بی اعتماده. فکر میکنه همه زن‌ها بی معرفتن. تو اگر براش توصیخ بدی شاید یه چند روز غصه بخوره ولی این‌خس بی اعتمادیش از بین‌ میره زندگی بهتری داره. بعد هم چرا میخوای فداکاری کنی؟ از خودت دفاع کن _وقتی با این دفاع چیزی نصیبم نمیشه. چه فایده ای داره؟ _اینکه بی گناهیت رو ثابت کنی برات مهم نیست _نمیدونم _من وظیفم‌بود بهت بگم. دیروز فهمیدم‌ ماجدی هنوز دنبالته. اونم فکر میکنه تو ایران‌نیستی. ادرسش رو پیدا کردم. برات پیامک‌ میکنم‌ اگر تونستی یه سر بهش بزن. برو برای اون توضیح بده بگو به سامان بگه بفهمه بی معرفت خودشه اینکه سامان رو بیمعرفت خطاب میکرد ناراحتم‌ نمیکنه. قبلا اگر کسی این حرف رو میزد بهم میریختم‌ اما الان نه. شاید چون از علاقم بهش کم‌شده. شاید چون میدونم که دیگه نمیتونه برای من باشه. شاید هم محبت کمرنگی که از امیرمجتبی تو دلم‌ جوونه زده. هر چی که هست متوجه شدم که نتونستم سامان رو فراموش کنم. _الو... یگانه خوبی؟ _اره خوبم _یهو سکوت میکنی فکر میکنم‌حالت بد شده _ادرس ماجدی همون خونشونه؟ _نه. محل کارشه. _باشه بران‌بفرست. _برو بهش بگو شاید کمکت کرد از اون خونه بیای بیرون. گفتی محرمیتتون سه ماهس. چیزی ازش نمونده. _باشه. محیا سرم درد میکنه کاری نداری. _نه عزیزم. فقط اینو بگو که دیگه از من دلخور نیستی _نیستم.خداحافظ تماس رو قطع کردم. بغض بی دلیلی که گلوم رو فشار میداد اجازه ی حرف زدن‌رو ازم گرفته بود. نتونستم جلوش رو بگیرم و اشک روی صورتم ریخت کنترل صدای گریمم از دستم خارج شد. دستم رو روی صورتم گذاشتم‌. صدای ناراحت امیر مجتبی رو از فاصله ی نزدیک شنیدم _باز چی شد؟ دستم‌رو از روی صورتم برنداشتم. از تکون خوردن تخت متوجه شدم که کنارم نشسته. _سنا با من حرف بزن. شاید بتونم از غصه ت کم کنم. گریه توان حرف زدن رو ازم گرفته _الان کی بود زنگ‌زد؟ همون‌دوستت یا هانیه؟ نباید اجازه بدم قبل از اینکه خودم براش توضبح بدم با محیا حرف بزنه. دستم‌رو برداشتم به زور لب زدم _گریم برای خاطرات بدگذشتمه. ربطی به تماس الان نداشت خودش رو سمتم کشید و سرم رو روی سینش گذاشت _تلاش کن گذشتت رو فراموش کنی هر چند هم که تلخ بوده. به اینده فکر کن. خودم رو تو آغوشش رها کردم. چه حس بدیه هنوز ته مونده علاقه و عشق دیگه ای تو وجودت باشه و کنار همون ته مونده عشق جدیدی جوونه بزنه 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت308 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d وارد اتاق شدم. عرق سرد روی پیشونی
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d چشم باز کردم و به امیر مجتبی که نزدیکم خوابیده بود نگاه کردم. دیشب برای اینکه ارامش داشته باشم کنارم موند و منم هیچ اعتراضی نکردم. صدای آلارم گوشیش بلند شد. فوری پلک هام رو روی هم گذاشتم. تکون ریزی خورد دستش رو نوازش وار روی موهام کشید. از بالا و پایین شدن تخت متوجه شدم که دیگه کنارم نیست. و چند لحطظه ی بعد سر وصداش از اشپزخونه بلند شد. یاد حرف های دیشب محیا افتادم واقعا سکوت من یه جور ظلم به سامانه. اگر بفهمه و بدونه که اشتباه کرده میتونه زندگی ارومی داشته باشه. چرا هنوز اروم بودن زندگیش برام‌ مهمه؟ برو از خودت دفاع کن. صدای بسته شدن در خونه خبر از رفتن امیر مجتبی میداد. چند ساعتی میشه بیدارم و فکر و خیال اجازه نداده تا بخوابم سر از بالشت برداشتم و نشستم. نفسم رو با صدا آه بیرون دادم.کاش هانیه کنارم بود. ایستادم و از اتاق بیرون رفتم. اولین چیزی که تو نگاهم رو به خودش جلب کرد سوئیچ جا مونده ی هانیه روی اپن بود روی مبل نشستم و خیره به سوییچ موندم. با ماشین هانیه برم به ادرسی که محیا فرستاده؟ شاید بهتره بی خیال شم. سامان یکم‌که بگذره فراموش میکنه. برای ازدواج با امیر مجتبی نیاز به شناسنامه دارم شاید ماجدی بتونه کمک‌کنه المثنی بگیرم. خودم هم میدونم دارم دنبال بهانه مبگردم تا برم پیشش. به اتاق خواب برگشتم گوشی همراهم‌ رو برداشتم پیام محیا اومده. فوری شماره ی هانیه رو گرفتم. بعد از خوردن‌چند بوق صداش توی گوشی پیچید. صدای گریه ی دختر بچه ای که احتمالا سوگل بود نمیداشت درست بشنوم. _الو سنا جان _سلام. هانیه صدای گریه نمیزاره بشنوم _یه لحظه صبر کن. عمه جان تو که اومدی پایین بابات هم که بالاعه اینجا نیست. دیگه برای چی گریه میکنی؟ من سرم‌درد گرفت. اشکم که نداری فقط صدا داری. اگر ساکت نشی میفرستمت بالا. صدای گریش با تهدید هانیه قطع شد. _جانم سنا _هانیه میشه من با ماشینت برم‌ یه جایی _اره عزیزم. برو.فقط بهم‌ بگو کجا میری خیلی مختصر حرف های تلفنیم با محیا رو براش تعریف کردم _سوییچ که اونجاست. پر بنزینم هست. اما به نظر من نرو. دیگه فراموشش کن. _میخوام برم‌ببینم میتونه برام شناسنامه ی المثنی بگیره _خودت رو گول نزن. داری میری اونجا از خودت دفاع کنی. به نظرم رفتار پدرش هم باهات زیاد جالب نباشه. ببشتر غصه ت زیاد میشه. _نمیدونم. حالا شاید نرم. فقط گفتم بدونی شاید با ماشینت رفتم بیرون _برو اصلافکر کن مال خودته. _کاش بتونم خوبی هات رو جبران کنم _تو اروم‌شو. انقدر گریه نکن این خودش بزرگترین جبرانه... تن صداش رو پابین اورد و به شوخی گفت _زن داداش. لبخند ریزی روی لب هام نشست. _سنا دو تا چشم بزرگ‌ فضول اینجا نشسته من رو نگاه میکنه. به باباش حرف بد زده باباش دعواش کرده قهر کرده اومده پیش من. برم ببینم میتونم ضامن شم باباش ببخشش یا نه _برو عزیزم. فعلا خداحافظ. تماس رو قطع کردم. یه چایی سرد برای‌ خودم ریختم‌ کمی ازش خوردم. لباس هام رو پوشیدم. حس تردیدی تو وجودم هست که نمیدونم‌چرا اهمیتی بهش نمیدم. اگر ماجدی هم مثل سامان باهام برخورد کنه باید چی کار کنم. سوییچ رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت309 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d چشم باز کردم و به امیر مجتبی که
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادرسی که محیا فرستاده بود رو خوندم و ماشین رو از پارکینگ بیرون بردم. چی باید به ماجدی بگم. از کجا شروع کنم. شاید اصلا از اینکه میرم سراغش خوشحال نشه. اگر مثل سامان برخورد کنه شناسنامم رو بهانه میکنم. مسیر رو خیابون به خیابون گذروندم.‌ ماشین رو جلوی ساختمونی که محیا ادرس داده بود پارک کردم. مردد دستگیره رو کشیدم و پیاده شدم. دفتر ماجدی اینبار تو یه خیابون خلوته. هر وقت دنبال یه رد نشون از این خانواده بودم سر و کله ی پیمان پیدا شد و بعید نیست که الان هم باشه. با اینکه هم محیا گفت که از ایران رفته هم از اون‌زن و مرد تو کلانتری شنیدم ولی ترسم وجودم رو میلرزونه. ریموت ماشین رو زدم و سمت در ورودی ساختمون حرکت کردم. پام‌رو روی اولین پله گذاشتم که ته دلم خالی شد. من اینجا چی کار میکنم. اگر به واسطه ی بی پناهیم پیش کل دنیا شخصیتم زیر سوال رفته باشه. هنوز برای خودم عزت نفس دارم. اومدم اینجا چی بگم و می بخوام. پا کج کردم و از شرکت بیرون رفتم. من‌که نیومدم‌ التماس کنم تا قبولم کنن. میخوام از خودم دفاع کنم. باید بگم که از ایران‌نرفته بودم باید طلب کار باشم که چرا هیچ ادرسی برای من نذاشته بودن. به در ساختمون نگاه کردم. چشم هام رو بستم‌ و عزمم رو برای رفتن جزم‌کردم و دوباره وارد ساختمون شدم پله ها رو به اخر نرسونده بودم که از تابلو بالا متوجه شدم که دفتر ماجدی همینجاست. پست در ایستادم و دست لرزونم‌رو بالا اوردم و روی زنگ فشار دادم. پشیمونی دوباره به سراغم‌ اومد پا کج کردم‌تا مسیر اومده رو برگردم که در اتاق باز شد. دختری همسن و سال خودم تو چهار چوب در نگاهم کرد _بله. با کی کار دارید هر چی فکر کردم اسمی یادم‌نیومد به تابلو نگاه کردم. _دفتر آقای....ما...ماجدی؟ _بله. رو تابلو هم همین رو نوشته تن صدام‌رو پایین‌اوروم‌ _هس..هستن؟ _بله. ولی امروز یه میهمان دارن‌ نمیتونن کسی رو بپذیرن. اب دهنم‌رو قورت دادم. حالا که تا اینجا اومدم باید ببینمش. باید باهاش حرف بزنم. اشک تو چشم هام جمع شد. _من باید ایشون رو ببینم. _گفتم که امروز نمیتونن _شما بهشون بگید شاید قبول کنن _خانم محترم‌ ایشون ده دقیقه پیش به من گفتن‌که هیچ کس رو راه ندم پر بغض لب زدم _خانم خواهش میکنم. من خیلی بدبختی کشیدم تا به اینجا رسیدم. بهشون بگید... _یگانه بابا... تویی! صدای ناباور ماجدی باعث شد تا منشیش کنار بره با چشم های پر اشک تو چشم های ماجدی نگاه کردم. _ببخشید اقای ماجدی نمیدونستم اشنا هستن. ماجدی قدمی به جلو برداشت. نگاهش رو توی صورتم چرخوند. بغض به گلوی ماجدی هم فشار میاورد و این از صداش کاملا مشخص بود _چقدر دنبالت گشتم بابا. کجایی تو هر دو دوستش رو باز کرد بدون هیچ مکثی خودم رو توی آعوشش جا دادم.دست هاش دور کمرم‌گداشت. بغضم‌ترکید و با صدای بلند گریه کردم. گریه تو آعوش پدری که با وحود اینکه سامان دیگه برای من نیست هنوز پدرمه. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d از آغوشش فاصله گرفتم نگاه ناامیدانه ای بهم انداخت و با دست به اتاقی اشاره کرد _بریم اتاق من. رو به منشیش گفت _لطفا دو تا چایی بیار _چشم. جلسستون رو کنسل کنم؟ ماجدی نگاهی به ساعت انداخت و گفت _نه یه ساعت مونده. میرسم. دستش رو پشت کمرم گذاشت وارد اتاق شدیم. نگاهم به قاب عکس کوچکی که روی میز بود افتاد. عکس سامان و همسرش. ماجدی سمت میز رفت. روی مبل نشستم. متوجه نشد که من عکس رو دیدم. قاب عکس رو روی میز خوابوند و روبروم نشست. _کجا رفتی تو؟ با صدای گرفته ای لب زدم _هیچ جا. تهران بودم. _چرا نیومدی پیش ما؟ بغض به گلوم فشار اورد _اومدم. اما هر جا که میرسیدم شما از اونجا رفته بودید. خونه، محل کار. _داستان داره بابا... _بزارید اول من بگم خیره نگاهم کرد و بادتردید گفت _یگانه هیچی مثل قبل نیست. من تلاش کردم‌که اینجوری نشه ولی... متوجه منظورش شدم. این یعنی سامان از دیدن من باهاشون حرف نزده. _میدونم. هیچ چی مثل قبل نیست. من سامان رو دیدم. تو لباس دادمادی دیدمش. کنار همسرش. شب عروسیش. جلوی خونتون چشم هاش از تعجب گرد شد. _تو اونجا بودی! چرا نیومدی جلو ؟ _دیر رسیدم‌ اومدنم‌ فایده ای نداشت سرش رو پایین انداخت و شرمنده گفت _یگانه جان من خیلی تلاش کردم وای سامان حالش خیلی بد بود‌... حرفش رو قطع کردم _من نیومدم اینجا که بگم چرا سامان ازدواج کرده. اومدم بگم چرا نبودم سرش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد _بعد فوت بابام پیمان من رو برد خونه ی خودش که مطمعن بود شما ادرسش رو ندارید. نمیذاشت برم بیرون. نمیذاشت با سامان حرف بزنم. نمیذاشت با شما تماس بگیرم. گوشیم رو ازم گرفت. ماشینم رو گرفت. اختیار من رو گرفت دستش. ازش میترسیدم. هنوزم میترسم. توی اون مدت هر بلایی دلش میخواست سرم اورد. از کتک زدن و تحقیر کردن و گرسنگی دادن. تا جلوی سگ انداختن و شب تا صبح همونجا خوابیدن. مجبورم میکرد با لباس های کثیف و پاره از مهمون هاش پذیرایی کنم. میخواستم فرار کنم ولی خیلی مراقبم بود. از ترس اینکه از مال بابا چیزی به من نرسه افتادن وسط و عر چی بود و نبود رو جلوی من فروختن. به زور ازم تو برگه های سفید امضا میگرفت. یه شب یکی از مشتری هاش که خیلی ادم خوبی بود دلش برام‌ سوخت. بهم‌ شماره دادکه اگر کمک خواستم بهش بگم. اون که رفت پیمان فهمید باهاش حرف زدم. از خونه انداختم‌بیرون. اولش میخواستم التماسش کنم که راهم بده ولی از پشت در شنیدم که با مهراب حرف از کشتن من میزنن. ترسیدم. فرار کردم زنگ زدم به همون آقا. من رو برد خونش _کی بود که رفتی خونش؟ چرا نیومدی پیش ما _حالم‌خوب نبود. از ترس داشتم میمردم. پام زخمی بود نمیتونستم راه برم. پول نداشتم. خدم رو گم کرده بودم. _رفتی توی خونش!! نباید حرفی از محرمیت بزنم. ماجدی شرایط اون روز من رو درک نمیکنه. _رفتم‌خونش. پیش خواهر و عمش. نفس راحتی کشید. _دنبال شما گشتم. اومدم دفترتون گفتن از اونجا رفتید پیمان اومد ترسیدم فرلر کردم. رفتم خونتون گفتن از اونجا هم رفتید فهمیدم پیمان اونجا رو خریده بازم از ترس فرار کردم. من نه از ایران رفته بودم نه بی خیال سامان شده بودم. دنبالتون گشتم ولی خیلی دیر پیداتون کردم. در اتاق باز شد و منشی با سینی چایی وارد شد. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت311 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d از آغوشش فاصله گرفتم نگاه ناام
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ماجدی رو بهش گفت _زنگ بزن بهش بگو با نیم‌ساعت تاخیر بیاد چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت‌ _جلستون رو به خاطر من عقب نندازید. من فقط اومدم اینجا ازتون یه چیزی بخوام و برم. _چی دخترم؟ _من سامان رو دیدم. فکر میکنه من بهش خیانت کردم. بغض به گلوم چنگ انداخت _به من گفت بی معرفت. گفت بی وفا‌... لب هام رو بهم فشار دادم تا جلوی گریم‌رو بگرم ولی فایده ای نداشت و اشک روی صورتم ریخت. _بهش بگید من ازدواج نکرده بودم. بگید که دنبالش گشتم ولی دستم به جایی بند نبود.بگید که هر جا رفتم‌به در بسته خوردم. نمیخوام از من یه ادم‌عوضی تو ذهنش بسازه. خراب کنید این یگانه ای که برای خودش ساخته رو. _سامان توی این‌مدت یه دوره ی بیماری سخت رو گذرونده. این یه شوک بزرگه براش. _به من حق بدید که بخوام از خودم دفاع کنم. اون روز خواستم باهاش حرف بزنم ولی وقتی باهاش چشم تو چشم شدم لال شدم. تنونستم بگم. _بعد فوت بابات پیمان دیگه نذاشت ببینمت. سامان هم این ور پر پر میزد. یکی دوبار پنهانی دیده بودت ولی یهو نا پدید شدی. بماند که پیمان چی بهش گفت و نشون داد. بعدش سامان افسردگی گرفت. رشد بیماریش انقدر زیاد بود که بستری شد. نه با کسی حرف میزد. نه غذا میخورد. یکی از پرستار ها به واسطه ی برادرش با سامان آشنا بود. پرستار هم نبود . دانشجوی پرستاری بود. شروع میکنه با سامان حرف زدن. سامان اولش همکاری نمیکرده ولی اون بی خیال نمیشه انقدر میره میاد تا بالاخره سامان شروع میکنه باهاش حرف زدن خیلی کمکش میکنه. سپیده میفهمه به مادرش میگه. اونم برای اینکه سامان رو از اون شرایط نجات بده. بر خلاف توصیه های پزشک تصمیم میگیره همون دختر رو براش خاستگاری کنه. اون دختر توی بد شرایطی حامی سامان شد بعد از خواستگاری و گفتن به سامان؛ فوری بهش دل بست چون تو روزهایی که تنها بود و هیچ‌کس کنارش نبود و سامان قصد نداشت با کسی حرف بزنه این دختر خودش رو تو عمق وجود سامان جا کرده بود و باهاش حرف می زد قصد اون دختر ازدواج با سامان نبود کمک به دوست برادرش بود. اما بالاخره این طور شد‌. بعد از ازدواج رفتار سامان خیلی تغییر کرد و بد اخلاق شده. اصلاً سامان قبل نیست دختر رو محدود کرده نمیزاره بره دانشگاه نمیذاره بره بیمارستان توی خونه نشسته و هر چی میخواد خودش براش فراهم‌ میکنه توی جمع و مهمونی ها شرکت نمیکنه و اجازه نمیده دختر تنهایی هیچ جایی بره. من به دختره از اول گفتم که این اتفاق میافته گفتم که سامان بی اعتماد شده گفتم که شاید اذیتش کنه گفت که با تمام وجود میپذیره. الانم حسابی در برابرش صبوری میکنه. دستم رو روی دسته مبل فشار دادم و ایستادم شنیدن این حرفها برام سخت بود اینکه حتی بداخلاقی‌های سامان قسمت کس دیگه ای شده _ من نیومده بودم اینجا این حرف ها رو بشنوم فقط گفتم به سامان بگید که من بی معرفت و بی وفا نبودم. الان هم باید برم. _ نه یگانه بشین باهات حرف دارم. من خیلی دنبالت گشتم نه برای اینکه به سامان ثابت کنم تو هیچ کاری نکردی. تا حدودی خودم هم با اون عکس هایی که پیمان نشون داده بود باورم شده بود که تو ازدواج کردی اما دنبالت میگشتم دلیلش پیغامیه که پدرت برات گذاشته بشین تا برات تعریف کنم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d پاهام شل شد. خبری از بابا، بابایی که نتونستم حتی برای خداحافظی با هاش برم بیمارستان. پیمان حتی آخرین دیدار رو هم ازم گرفت. روی صندلی نشستم و خیره نگاهش کردم. تمام غصه ها و غم ها فراموشم شد. تماما گوش شدم و دلم میخواست از بابا و پیامی که برام گذاشته بشنوم. ماجدی متوجه انتظارم شد گفت: _ قبل از اون باید چیزی رو برات توضیح بدم به من گفتی چرا همه آدرس ها رو عوض کردی یا چرا هیچ آدرسی برات نذاشتم. پیمان افتاده بود دنبالم‌ مدام تهدیدم می کرد میدونست حاجی برای تو پیغام گذاشته میخواست اونو از زیر زبونم بیرون بکشه. من هم برای اینکه بتونم پیغام حاجی رو حفظ کنم خونه و شرکت رو فروختم از اونجا رفتم. پیمان فهمیده بود احتمال داره تو بری جلوی خونه یا شرکت سراغ سامان رو بگیری به خاطر همین نمیدونم چطور اما رفت اونجا رو از مشتری ها با قیمت بالا خرید. که فقط تورو به دام بندازه این رو کی فهمیدم، یک روز مهراب اومد خونمون نگفت تو فرار کردی فقط گفت پیمان داره دنبالت میگرده. گفت یگانه رو پنهان کن اون موقع فکر کردم مهراب و پیمان دستشون تو یه کاسه ست. نفهمیدم مهراب چجوری آدرس خونه جدیدمون رو پیدا کرد گفتم که من هم باورم شده بود که تو از ایران رفتی و ازدواج کردی. اما با خودم می گفتم این ازدواج با رضایت یگانه نبوده و یگانه از سر اجبار پیمان تن داده. با خودم گفتم خونه که نمیشه اما دفتر رو می تونم برات آدرس بزارم. شک کردم. گفتم‌اول میگن یگانه رفته بعد مهراب میگه پنهانش کن. رفتم دفتر اون روز نمی دونستم که پیمان دفتر رو هم خریده. رفتم به یکی از دوستان قدیمیم تا بهش بسپارم که اگر تو رفتی اونجا و سراغ من رو گرفتی ادرس بهت بده تا بتونیم همدیگر رو پیدا کنیم داشتیم حرف میزدیم‌ که نگهبان شرکت اومد بالا و رو به دوستم گفت یک خانم جوانی پایین دنباله آقای به نام ماجدی می‌کرده شما میشناسیدش‌ فهمیدم توی. بلند شدم اومدم پایین اما وقتی رسیدم با پیمان چشم چشم شدم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت313 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d پاهام شل شد. خبری از بابا، بابای
🍂یگانه🍃 نمیدونم از کجا از چی اما خیلی عصبانی بود و وقتی من رو دید دوباره شروع به تهدید کرد که تو با یگانه چیکار داری و نمیدونم پاتو از زندگیش بکش بیرون. هرچی حاجی گفته به من بگو. آدرس رو به دوستم داده بودم از اونجا رفتم منتظرت موندم تا امروز. _ من اون روز اونجا بودم رفتم جلوی نگهبانی نداشت برم بالا بعد هم که رفت خبر بیاره پبمان اومد. ماجدی با حسرت گفت _ ای کاش اون روز پیمان نمی اومد و من تو را میدیدم این همه اتفاق نمی‌افتاد. سرم رو پایین انداختم این آرزوی من هم هیت اگر آن روز پیمان نمی‌اومد ما همدیگر رو می‌دیدیم من الان کنار سامان بودم. نفس پر حسرتی کشیدم و به چشم هاش نگاه کردم. _ بابام چی گفته که به من‌بگید؟ لبخند رضایت‌بخشی گوشه لبش نشست _ یه روز حاج احمد به من زنگ زد هراسون بود گفت که مهراب و پیمان ازش خواستند تا تمام مال و اموالش رو شده به نام‌اونا کنه. به تو فقط در حد یک خونه و مقرری که برات مشخص میکنه بده. حاج احمد مریض شده بود دکتر بهش گفته بود که چند ماه بیشتر زنده نمیمونه دلش نمی خواست تا تو از این قضیه با اطلاع باشی به خاطر همین پنهانی به من گفت و ازم خواست تا سهمت رو قبل از مردنش به نامت بزنه. خیلی دلش برای تو می سوخت می دونست که تو قراره تنها زندگی کنی گفت هم سهم خودت هم سهم مادرت هم مهر مادرت همه رو به نام تو بزنم. وکالت داد و هر روز می اومد پیشم و استرس داشت. گفتم که باید چند تا برگه رو هم تو امصا کنی. ازت‌گرفت اورد. میدونست پیمان و مهراب بفهمن نمیزارن این کار رو ادامه بده به خاطر همین گفت باید اونها رو مشغول و سرگرم تو بکنه. تو رو برد توی اون خونه تا اونها فکر کنند که حاج احمد قراره بعد از فوتش دست اونها بسپرت. تا متوجه نشن که داره چیکار میکنه. چون اگر میفهمیدند حاج احمد میگفت احتمال داره که حتی دست به قتلش بزنن. تا چیزی برای تو نمونه البته مهراب توی این باغ ها نبود و فقط پول می‌خواست بیشتر پیمان این حرف‌ها رو می‌زد قرار بود سهم خودت رو بهت بده. اما انقدر نسبت به تو عذاب وجدان داشت که تو رو هم مثل پسر حساب کرد تا اندازه‌ای که برای پیمان و مهراب گذاشت برای تو هم بزاره. تو الان خونه داری ماشین داری کارخونه داری. دنبالت میگشتم برای این بود که حقت رو بهت بدم. همش پیش من امانت بوده. خیره به لب هاش بودم. بابا برای من همه چی گذاشته. ای کاش راه دیگه ای پیدا می کرد و با پیمان تنهام نمی گذاشت‌ احساس سرما کردم. اشک چشمم خشک شده . _یگانه جان‌خوبی؟ من دیگه یه دختر بی پناه نیستم میتونم پیشم امیر مجتبی برنگردم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d