💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
نمازبی وضو
حجت الاسلام عالی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ناصر:
#فروش_ملک_و_منزل
🌼🍀🌼🍀🌼
🌺 از امور مجربه توسل به امام جواد(ع)می باشد آن را چهارده مرتبه در نه روز بخوانید برای رسیدن به حوائج و خصوصاً (فروش منزل و ملک و ازدواج کردن )مجرب است.
اَللّٰهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ بِحَقُّ وَلیِّکَ مُحَمّدِبْنِ عَلِیٍّ اِلاّٰ جُدْتَ بِهِ عَلَیَّ مِنْ فَضْلِکَ وَ تَفَضَّلْتَ بِهِ عَلَیَّ مِنْ وُسْعِکَ وَ وَسَّعْتَ عَلَیَّ مِنْ رِزْقِکَ وَ اَغْنَیتَنی عَمَّنْ سِواٰکَ وَ جَعَلْتُ حاٰ جَتی اِلَیْکَ وَ قَضٰا ءَهٰا عَلَیْکَ اِنَّکَ لِمٰا تَشٰاءُ قَدیرٌ.
📚تحفة الرضویة/۲۱۵
─┅═༅𖣔🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼𖣔༅═┅─
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🐝🍯🐝🍯🐝🍯🐝🍯🐝🍯🐝
حكايت جوان و عسل
پسر جوانی مریض شد.
اشتهای او کور شد و از خوردن
هر چیزی معدهاش او را معذور داشت.
حکیم به او عسل تجویز کرد.
جوان میترسید باز از خوردن عسل
دچار دلپیچه شود لذا نمیخورد.
حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم.
جوان خورد و بدون هیچ دردی
معدهاش عسل را پذیرفت.
حکیم گفت: میدانی چرا عسل را
معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟
جوان گفت: نمیدانم.
حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان
طبیعت است که قبل از هضم کردن تو،
یکبار در معده زنبور هضم شده است.
پس بدان که عسل غذای معده توست
و سخن غذای روح توست.
اگر میخواهی حرف تو را بپذیرند و پس
نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل
سخت گفتن، سخنان خود را مانند زنبور
که عسل را در معدهاش هضم میکند،
تو نیز در مغزت سخنان خود سبک
سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور.
حکایت_اخلاقی
┈┉┅━❀💠❀━┅┉┈
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴
سالروز شهادت حضرت حمزه بن عبدالمطلب عموی بزرگوار رسول خدا صلّیالله علیه وآله وسلم و سالروز وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام بر همه عاشقان تسلیت باد
🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♣ ♣ ♣ ♣ ♣
خدایا! چگونه تو را بخوانم درحالی که من، من هستم با این همه گناه و معصیت؛ و چگونه از رحمت تو ناامید شوم درحالی که تو، تو هستی، با آن همه لطف و رحمت.
♣ ♣ ♣ ♣ ♣
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مهر، ذکرِ بودن از تو سپاسگزارم.
♣ ♣ ♣ ♣ ♣
معبود بیهمتای من! سپاسگزارم که از راههای حکیمانهات من را به آنچه خیر و صلاحم است، میرسانی.
♣ ♣ ♣ ♣ ♣
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♣ ♣ ♣ ♣ ♣
خداوندا برای روشنایی روز که در آن کار میکنم و برای تاریکی شب که در آرامش آن میآسایم شکرگزارم.
♣ ♣ ♣ ♣ ♣
♣ ♣ ♣ ♣ ♣
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺍﻧﻪﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﺑﺸﻤﺎﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ میتواند سیبهای یک دانه را بشمارد.
♣ ♣ ♣ ♣ ♣
♣ ♣ ♣ ♣ ♣
خدایا شکرت که امروز به من زندگی بخشیدی تا یک روز دیگر بندگی تو را به جا بیارم.
خدایا شکرت که توفیق شکرگزاری بهم دادی.
♣ ♣ ♣ ♣ ♣
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
شاگرد تنبل
ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠،
ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان. ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨد، ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﻏﺮﯾﺐ.
ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ.
معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ، ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ. ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻡ.
ﺗﻮ اصفهان، ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ.
ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ بی حوصله ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ من!
ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ می گفت: ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.
ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. دز ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ می خوردم ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!!
ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ.......
ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ، ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ مهربان ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ.
ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ تميز ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ.
می دوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ.
ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ، ﻣﺸﻖ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.
ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ. ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!
ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ...
ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ!! ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺧﻂ می زدن ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ، ﺑﺎ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ.
ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ.
ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ می نوشت،
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟!!!
ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ
ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ!!
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ.
ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ! ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ...
ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ، ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ، ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ.
ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ، ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ.
ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟؟؟؟
ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﺎ:
ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ...
ﺧﺎﻃﺮﻩ ای ﺍﺯ
امیر محمد نادری قشقایی
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎسی ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮبیتی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ
#داستان کوتاه
__________________________
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
یک پدر از تولد تا 20 سالگی دخترش، هر هفته یه فیلم ازش گرفته!
چقدر لذت بخشه آدم تمام تغییرات ثمره عشق زندگیشو برای همیشه ثبت کنه😍
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ناصر:
درحالی که قطعات فولادین برج ایفل تا به امروز 12 بار تعویض شده است ! بافت خشتی یزد 800 سال باد و باران را پشت سرگذاشته و همچنان عظمت به رخ میکشاند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهل و_شش زیر چشمی هم که نگاه میکردم یه جور خاصی به در و دیوار خونه نگاه میکردن امیر بغلم اش
#قسمت_چهل و_هفت
هنوز روزیکه زخم کتکایی که نریمان زده بود رو دیدم و گفتم درد داری؟ اونم خندید و گفت نبابا...
یادم بود
از تنها مسافرتی که باهاش رفتم
اصلا زماناییکه پای بساط بود تو ذهنم نبود
عوضش اون یه تیکه جیگری که گذاشته بود توی دهنم هی تو مغزم مرور میشد
هیچ بدی ای ازش توی ذهنم نبود، فقط و فقط خوبیاش توی ذهنم بود..!
انقدر نالیدم که از حال رفتم، چند دقیقه بعد به زور آب قند به هوشم آوردن و رفتیم برای تشییع
دیگه از اون جا حرفی نمیزنم، وحشتناک بود
دوباره برگشتیم خونه عشرت، کمی آرومتر شده بودم اما واقعا دوست نداشتم
بعد ناهار گفتم میخوام برم خونه خودم، دلم طاقت نمیاورد بخوام اونجا باشم
هرچی مامانم پشت دستشو گزید و گفت آبرومونو میبری
ولی من واقعا دیگه تحمل شنیدن چرت و پرتای عشرت و از اون بدتر گزاف گویی های مردم رو که فکر میکردن چون ما چند سال پیش عاشقی کردیم خدا تقاص کارمونو پس گرفت نداشتم
آروم به مامانم گفتم به آقاجونم بگه یا بیاد ببرتم یا میرم لب جاده و با مینی بوس خطی میرم
گفت دختر لااقل برو خونه ی خودمون...
فکر کردم دیدم بدم نمیگه، دست بچه هامو گرفتم و از در حیاط زدم بیرون
یهو سعید جلومو گرفت و گفت کجا زنداداش؟
گفتم فضولیش به تو نیومده..
عصبی شد و گفت آره فضولی تو هرزه به من نیومده ولی بچه های داداشمو بذار و برو،
ما میتونیم اونا رو ازت بگیریم
گرچه چرت وپرت میگفت ولی اون موقع من یکم ترسیدم،
اشک تو چشام حلقه زد و با خودم گفتم نکنه تنها امید هامو ازم بگیره..
با این حال نخواستم نقطه ضعف نشون بدم، دست بچه ها رو محکم گرفتم و گفتم با پلیس بیا ببرشون
و دوییدم سمت خونه آقاجونم و درو زدم بهم
نفسی کشیدم، بعد هشت نه سال آسوده نفس کشیدم
خصوصا وقتی دم در نریمان دید که دارم وارد خونه میشم و چیزی نگفت، منو بخشیده بودن
هیچکس خونمون نبود، همه توی مراسم شوهر من خونه ی عشرت بودن
دست بچه هامو گرفتم و بردم داخل، خونه صفاش مثل قدیم بود
رفتم سر وقت اتاقم ببینم چه شکلی شده، کلی فرق کرده بود،
کمد لباسام تبدیل شده بود به کمد وسایل کارگاه
اتاقا رو وارسی میکردم تا که رسیدم به.....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهل و_هفت هنوز روزیکه زخم کتکایی که نریمان زده بود رو دیدم و گفتم درد داری؟ اونم خندید و گفت
#قسمت_چهل و_هشت
تا رسیدم به اتاقی که منو حمید و توش با هم گرفته بودن
کل چند سال مثل یه فیلم از جلو چشمام عبور کرد
نشستم یه گوشه که یاد مهربونیای حمید افتادم و باز اشک ریختم
امیر اشکامو پاک میکرد
انقدر تو این چند وقت بی پدری دیده بودن که مرگ پدرشون سخت نبود براشون..
تا هفتم حمید خونه مادرم اینا موندم،
رفتار همه باهام عالی بود! از پدرم بگیر تا نریمان که همش داشت با بچه هام بازی میکرد
بعد از هفتم گفتم من تصمیمو گرفتم میخوام رو پای خودم وایسم، وسایلمو جمع کردم
نریمان گفت میبرتم و هرجور راحتم..
آقاجونم غر زد که دختر برات حرف درمیارن میگن بیوه اس...
ولی گوش ندادم و اومدم خونه، با دیدن ماشین حمید گوشه حیاط داغ دلم تازه شد و هق هق گریه کردم
از فردا سعید بست در خونه نشسته بود که اگه زن من نشی آبروتو میبرم، بچه هاتو میگیرم..
واسه من زبون دراورده بود...!!
از چند تا بزرگ تر پرسیدم و مطمئن شدم نمیتونه بچه هامو بگیره و وقتی مطمئن شدم زنگ زدم آگاهی و گفتم یه نفر بست نشسته در خونم و مدام تهدید میکنه...
اونام اومدن گرفتن و بردنش..
مسئله فقط خرجی بود، با چند نفر حرف زدم گفتن اگه حمید برای خودش بیمه رد کرده باشه میتونی زندگیت رو با حقوقش بگذرونی،
هیچکس هم نمیتونه بچه هاتو ازت بگیره، فقط تهدیده و حرف...
نمیخواستم دستمو جلوی کسی دراز کنم،
اولین کاری که کردم دوباره بعد چند سال دار قالی تو خونم زدم و دوباره همون کارای قبلی
یکمی پس انداز داشتیم که کمتر بهم فشار وارد میکرد،
سخت بود ولی نه قد زمانی که حمید توی زندان بود، لااقلش این بود که میگفتن شوهرش مرده ست نه که بیوه باشم
حمید خیلی مقدار کمی بیمه ریخته بود ولی من دست نکشیدم
انقد رفتم و اومدم تا تونستم یک حقوق خیلی کم بخور نمیر داشته باشیم، حداقلش این بود که الان دفترچه بیمه داشتم
از طرفی عشرت دندون تیز کرده بود برای تنها چیزی که حمید داشت یعنی ماشینش....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهل و_هشت تا رسیدم به اتاقی که منو حمید و توش با هم گرفته بودن کل چند سال مثل یه فیلم از جلو
#قسمت_چهل و_نه
یک هشتم از پول ماشین به عشرت میرسید و ول کن نبود
اصلا بچه های حمید براش مهم نبود میگفت نازی ماشینو بفروشه یک هشتم منو بده من برای بچه هاش پس انداز میکنم
دروغ میگفت مهمم نبود، این بار چاره ای نداشتم جز رو اوردن به خانوادم، یکمی پس انداز داشتم به پدرم رو زدم یکم ازش قرض کردم و پول عشرت رو بهش دادم
وقتی فهمید ماشینو بخاطرش نفروختم شروع کرد بدوبیراه گفتن و فحش پدر بهم دادن
رابطم با پدرم و نریمان خوب شده بود و بعد چند سال برای اولین بار توی عروسی برادر کوچیکم توی جمعشون حاضر شدم
سال حمید رو نگرفته بودن ولی از دعوت پدرم انقد ذوق داشتم که رفتم عروسی، یه گوشه نشسته بودم، همه چشما به من بود انگار عروسی من بود، ولی میخواستم برای خودم زندگی کنم، اصلا نرقصیدم فقط اومده بودم که باشم!
همونجا دیدم عشرت از در با عصبانیت وارد شد و شونمو گرفت و گفت هرزه خانم سال شوهرتو مگه گرفتن که اومدی عروسی؟ میخوای یه شوهر واسه خودت پیدا کنی نه؟
داشت آبروریزی راه مینداخت که پرتش کردن بیرون
اون سالها خیلی بود که یه زن رانندگی بلد باشه ولی من همون سال اول دیدم ماشین که داریم رفتم و گواهیناممو گرفتم
زندگی بدون مرد باید خودت رو پای خودت بایستی و من اینکارو خوب بلد بودم
اوایل که پشت فرمون مینشستم همه با دست نشونم میدادن با اینکه شهرستان بودم، از دهات نگم که تیکه هم مینداختن بابت رانندگی کردنم
موقع سال حمید بود، انقد شجاع شده بودم که من جدا برای حمید سالگرد گرفتم و تمام اقواممو خونه خودم شام دادم، عشرتم برای خودش
واقعا از رفتاراش عوقم میگرفت و یک لحظه نمیتونستم ببینمش
بعد از سال خواستگار اومدن برای من شروع شد
سنی نداشتم ولی خیلی از هم سالام تازه داشتن شوهر میکردن ولی تمام خواستگارا یا پیر بودن یا دو زنه یا لاابالی و بی سر و پا
واقعا به ستوه اومده بودم
اکثرا هم میرفتن خونه مادرم دهات، چون کسی منو توی شهرستان نمیشناخت
به مادرم گفتم اصلا به من نگه که یه همچین خواستگاری برات اومده اعتماد به نفسم گرفته میشه و حالم بد میشه
به خودم تازگیا خیلی میرسیدم، لباس خوب میپوشیدم غذای خوب میخوردم و با بچه هام کلی بهم خوش میگذشت..
همه هم بسیج شده بودن که منو از مجردی دربیارن، ولی من واقعا اینا رو دلم نمیخواست، البته دلم یه زندگی با عشق هم نمیخواست، دلم آرامش میخواست
حالا اگه این آرامش کنار یه مرد خوب میبود که چه بهتر ولی اگر که نه تصمیم داشتم تا آخر عمر ازدواج نکنم....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهل و_نه یک هشتم از پول ماشین به عشرت میرسید و ول کن نبود اصلا بچه های حمید براش مهم نبود می
#قسمت_پنجاه
من داشتم تاوان یک اشتباه خیلی کوچیک رو پس میدادم..
یک لحظه هم خوابگی و الان
خواستگارام بخاطر اون اتفاق این آدما شده بودن...!
یک روز نریمان اومد خونم!
ذوق داشتم که داداشم بالاخره منو داخل آدم حساب کرده و اومده خونم...!
بهم گفت زن صاحبکارش مرده و دوتا دختر داره،
چهل و اندی سال داشت و هجده سال از من بزرگتر بود
گفت اجباری نیست نازی ولی اون بار خودت انتخاب کردی این بار بزار به عهده ما..
با اقاجونم مشورت کردم و اونم طرف و تایید کرد،
و رضا با گل و شیرینی و خواهراش و دختر بزرگش که پونزده سالی داشت اومد خواستگاریم
وضع مالیش خیلی خوب بود، اما برام مهم بود که به دل بشینه و نشست
خلاصه بهش گفتم من به هیچ وجه از بچه هام جدا نمیشم
اونم تو کل این سالها اذیتم نکرد
زندگیم با رضا خوب بود، خونه ماشین و دخترای خیلی باتربیتی داشت
بعد چهار پنج ماه فهمیدم حاملم
همه چیز تو زندگیم فراهم بود، گوشت مرغ هر چیزی..
دلم آتیش میگرفت که چرا برای امیرم انقد نتونستم تقویت شم..
بچم به دنیا اومد بزرگ شد..
امیر بزرگ شده و نامزد داره...
دخترم ازدواج کرده، تمام جهیزه شو رضای خدا بیامرز داد
من سه سال پیش تنها شدم..
نور به قبر رضا بباره و براش فاتحه بخونید
برای من به اندازه کافی گذاشت خدابیامرز..
دختراشم که عاشق منن و برای من عین دخترمن..
برای منم دعا کنید 🙏
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_پنجاه من داشتم تاوان یک اشتباه خیلی کوچیک رو پس میدادم.. یک لحظه هم خوابگی و الان خواستگار
پایان داستان طولانی واقعی زندگی
# ادمین 👇
امیدواریم درزندگی اشتباهاتی نکنیم که مجبوربه پرداخت تاوانهای سنگین باشیم
یاعلی🤚🤚
#دردو_دل_اعضا ❤️
#پرسش ❤️
سلام خدمت شما لطفا پیام منو هم تو کانالتون بذارید من یه مادر25ساله ام یکی از شهرستانهای خوزستان زندگی میکنم یه پسر چهار ونیم ساله دارم خداروشکر زندگیم خوبه وخودمو وشوهرم باهم خوبیم وخیلی هم همو دوست داریم الان مشکل من اینه که بعد پسرم دوتا بچه از دست دادم واین خیلی حالمو بد کرده سقط اولی بهمن ماه 98بود که گفتن قلبش تشکیل نشده وبا درد شدید سقط شد باور کنین اونجا نه گله کردم نه ناراحت شدم گفتم حتما قسمتش نبوده بعد هفت یا هشت ماه دوباره باردار شدم آخ با چه استرسی سنو تشکیل قلب رفتم گفتن خوبه وروز بعدش خونریزی داشتم اما موند من وشوهرم عاشق دختر بودیم بخدا شب وروز دعا میکردیم دختر باشه ودختر هم بود اینم بگم که من خودم میگرن دارم وسردردای افتضاحی که سر بارداریا دارم همراه با ویار این همه زجر ودرد تا رسید به همین سه هفته پیش قندمم یکم بالا بود دوروز پشت سرهم دور آزمایش وسنو بودم همون روزی که سنو رو دادم واومدم خونه یه سبزی های کوهی که گفتن واسه قند خوبه خوردم یکم خوابیدم وقتی بیدار شدم شکم درد شدید داشتم😭 بخدا اصلا شبیه درد زایمان نبود فک میکردم مسمومم چون قبلا هم از این سبزیا خورده بودم ومسموم شده بودم سنوهم که گفتم همون روز انجام دادم هیچ مشکلی نبود فقط بچه بریچ(به پا)بود رفتم دکتر شخصی گفتم مسمومم اونم یه سرم وآمپولایی زد اومدم خونه ولی اصلا از دردم کم نشد تا روز بعد صبح مجازی کلاس داشتم شوهرم گفت ببرمت دکتر دوباره سنو بگیرن گفتن نه کلاس دارم تاشب ببینم چه میشه😭😭 دیگه تحمل کردم تاشب که رفتم نوار قلب گرفت خوب بود حتی همون موقع قشنگ توشکمم تکون میخورد معاینه هم کرده بود گفت برو سنو بده رفتم سنو دادم اومدم یهو دیدم گفت آماده شو برو اتاق عمل خدا به روز هیچکس نیاره بخدا شوکه شدم فقط می لرزیدم من بچه اولم طبیعی بود فقط گریه میکردم بهشون گفتم شما که دستگاه ندارین اگه بچم مشکلی داشته باشه چی من هنوز32هفتم خودمو بفرستین اهواز سزارینم کنن ولی قبول نکرد ساعت یک شب میلاد امام حسن سزارینم کرد گفت مشکلی نیست فقط چن روزی تو دستگاه بمونه آخ که هنوز صدای گریش تو گوشمه😭😭 اما بچمو دیر فرستادن تا پنج بعدظهر رسید بیمارستان سینا اهواز همونجا دکتر گفت هم دیر فرستادنش هم تو راه به خاطر اینکه زیاد تکون خورده هم ریه ش پاره شده وهم به مغزش آسیب رسیده بخدا دارم با بغض براتون مینویسم من داغونم سخته بچتو حتی نبینی ونتونی هم باهاش بری گفتم که فقط صدای گریشو شنیدم چون سزارینم بودم نتونستم برم بخش اطفال ببینمش😭😭 بیستم رمضان دیگه بچم تموم کرد آخ وقتی زنگ زدن چه حالی شدم فقط جیغ میزدم همه همسایه ها دورمو گرفته بودن وگریه میکردن من نمیتونم کنار بیام پسرم هر روز میگه مامان کو آجیم آتیشم میزنه همه ی دردم اینه که فقط یه روز قبل بدنیا اومدنش واسش لباس خریده بودم لباساشو که میبینم جیگرم آتیش میگیره یه بار خودمو دلداری میدم آروم میشم یه بار به هم میریزم فقط گریه میکنم خودمو سرزنش میکنم میگم نکنه اون سبزی کوهی باعث شده زایمان زود رس بگیرم یه بار دکترو نفرین میکنم میگم چرا خودمو نفرستاد چرا بچمو دیر فرستادن شاید با معاینه دهانه رحممو باز کرده باشن اصلاحالم داغونه کلافه شدم از بس فکر وخیال کردم بخدا سخته هفت ماه ونیم سختی بکشی بعد هیچ نتیجه ای نداشته باشه برام سخته هضم اینکه قسمتم بود من سر سقط اولیم چن ماه جلوگیری کردم وباز این شد زن پسرعموی شوهرم با منم سقط کرد یه روزم جلوگیری نکرد والان دخترش شش هفت ماهشه من واقعا نمیدونم چیکار کنم برم زیر نظر یه دکتر خوب ودوباره جلوگیری کنم یا نه وقتی فک میکنم دوباره باردار شم روانی میشم میترسم دوباره همین اتفاق بیفته التماستون میکنم دعام کنین وبگین چیکار کنم از یه طرف دوست دارم زود باردار شم از این حال وهوا دربیام از یه طرف به شدت میترسم اگه دکتر خوب تو اهواز می شناسین معرفی کنین واینکه آیا میتونم دوباره طبیعی زایمان کنم خیلی عذر میخام طولانی شده
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ما را تمام خلق شناسند با حسین
ما نوکریم و حضرت فرمانروا حسین
ناز طبیب و منت مرهم کجا کشی؟
وقتی که هست تربت پاکش دوا حسین
باهرطپش زسینه ی ما میرسد به گوش
ای پادشاه تشنه لب کربلا حسین
منت خدای عزّوجل را که لحظه ای
مارا به حال خویش نکرده رها حسین
در روز حشر سینه زنان ناله می کنیم
شور و نشور می کند آنجا به پا حسین
نوکرکنارسفره ی ارباب دل خوش است
شکر خدا که گشته خریدار ما حسین
آری وصیّت همه ی ما همین بُوَد
بر روی قبر ما بنویسید #یاحسین
#نـوكــر_نـوشـت:
#حسین_جان💔
شب جمعه،حرم ومادروغوغای ضريح
بازهم نوكــرتوحسرت امـشب راخورد
صلي الله عليڪ يا سيدناالمظلوم يا ابا عبدالله الحسينه
سلام عليكم و رحمة الله،صبحتون بخير،
#روزيتون_زیارت_كـربلاي_مـعـلـی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🎇 بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ 🎇
🌟دعاے عهـــــد🌟🤝
🤲اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْڪُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ،🌟
💚وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیم🌟
💚 وَ رَبَّ الْمَلائِڪَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُڪَ بوَجْهِڪَ الْڪَریمِ،
💚 وَ بِنُورِ وَجْهِڪَ الْمُنیرِ، وَ مُلْڪِڪَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُڪَ بِاسْمِڪَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، 🌟
💚وَ بِاسْمِڪَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ ڪُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ ڪُلِّ حَىٍّ، 🌟
💚وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.🌟
🤲💚اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِڪَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ،🌟
💚عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، 🌟
💚وَ مِدادَ ڪَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ ڪِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا،🌟
💚وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً.🌟
🤲💚 اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ،🌟
💚 وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.🌟
🤲💚اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِڪَ حَتْماً مَقْضِیّاً،🌟
💚فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً ڪَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى.🌟
🤲💚اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاڪْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ،🌟
💚وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُڪْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَڪَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَڪَ، فَإِنَّڪَ قُلْتَ وَ قَوْلُڪَ الْحَقُّ:🌟
💚ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما ڪَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّڪَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّڪَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِڪَ
حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ🌟
💚وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِڪَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَڪَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْڪامِ ڪِتابِڪَ،🌟
💚وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِڪَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّڪَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ،🌟
🤲💚اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّڪَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ،وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِڪانَتَنا بَعْدَهُ ،🌟
🤲💚اللّهُمَّ اڪْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِڪَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.🌟
🌅اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولاے یا صاحِبَ الزَّمانِ🌅
🌅اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولاے یا صاحِبَ الزَّمانِ🌅
🌅اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولاے یا صاحِبَ الزَّمان🌅
ِ
💚اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّڪَ الْفَرج💚
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
برخــــاڪ ره قبلــــهی تهــــران صلوات
بر نـــــور جمـــــال مــــاه تابان صلوات
ری گشته مــــزار حضرت شـــاه ڪریم
بر عبد عظیم و شــاه خـــوبان صلوات
*🌻✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ*
*وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم✨ْ🌻*
🕊️◼️🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
*👈🏻قـــــرار صبح👉🏻*
*ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ*
*💕سلام بر سیدالشهدا ابا عبدالله الحسین علیه السلام💕*
🌴 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ
عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداًما بَقیتُ
وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهار
ُوَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
*💕دعای سلامتی امام زمان (عج)💕*
🌴بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
ِ
<< اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا >>
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
*💕دعای فرج امام زمان (عج):💕*
🌴 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
ِ
<< اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ
الطّاهِرینَ >>
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
*💕آیت الکرسی می خوانیم به نیت سلامتی آقا امام زمانمان (یاصاحب الزمان عج)💕*
🌴آیت الکرسی
بسم الله الرحمن الرحیم
الله لا اله إ لاّ هوَ الحیُّ القیُّومُ لا تَا خذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَومٌ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الأَرضِ مَن ذَا الَّذی یَشفَعُ عِندَهُ
إلا بِإذنِهِ یَعلَمَ ما بَینَ أَیدِیهمِ وَ ما خَلفَهُم وَ لا یُحیطونَ بِشَی ءٍ مِن عِلمِهِ إلا بِما شاءَ وَسِعَ کُرسِیُّهُ السَّماواتِ و الأرض
وَ لا یَؤدُهُ حِفظُهُما وَ هوَ العَلیُّ العَظیم لا إکراهَ فِی الدَّین قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیَّ فَمَن یَکفُر بِالطَّاغوتِ وَ یُؤمِن بِالله
فَقَد استَمسَکَ بِالعُروَةِ الوُثقی لاَنفِصامَ لَها و الله سَمِیعٌ عَلِیمٌ الله وَلِیُّ الَّذین آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلی النُّور
وَ الُّذینَ کَفَروا أولیاؤُهُمُ الطَّاغوتُ یُخرِجُونَهُم مِنَ النُّور إِلَی الظُّلُماتِ أُولئِکَ أصحابُ النَّارِ هم فیها خالدون.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
توصیه های قرآنی از امام رضا علیه السلام
❤در خانه هایتان قرآن بخوانید❤
امام رضا علیه السلام در توصیه و سفارشی فراگیر و همگانی می فرماید:
سهمی از وقت خود را در خانه، مخصوص قرآن قرار دهید (و قرآن تلاوت کنید) چون خانه ای که در آن قرآن خوانده شود. برای اهل و ساکنانش محل انس و آرامش می شود، و خیر و برکتش زیاد می گردد، و مومنین جن در آن مسکن می گزینند. اما خانه ای که در آن قرآن تلاوت نشود محل وحشت و غربت ساکنانش گشته و خیراتش رو به کاهش نهاده و محل سکونت جن های کافر خواهد گشت. (صحیفة الرضا ص91 )
در جایی دیگر از امام رضا علیه السلام روایت شده که حضرت رسول صلی الله علیه و آله فرمود:برای خانه های خود، سهمی از تلاوت قرآن قرار دهید،چون هر کس در خانه خود قرآن تلاوت کند، کارهای اهل آن خانه آسان گردد. و خیر و برکت در آن خانه زیاد شود، و هر خانه ای که در آن قرآن تلاوت نکنند، کارها بر اهل آن تنگ شود، و خیر و برکت و در آن خانه کم گردد، و ساکنان آن، بی برکت و در نقصان باشند. (وسائل الشیعه ج4ص85)
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#داستانی_تکاندهنده #آلزایمر
شخصی به مادرش گفت:
مادر یه بیماری داری ، باید ببرمت آسایشگاه سالمندان...
مادر گفت : چه بیماریی؟
فرزند : آلزایمر
مادر : چی هست؟
فرزند: یعنی همه چیزو فراموش میکنی
مادر: انگار خودتم همین بیماریو داری!
فرزند: چطور مادر؟
مادر : انگار یادت رفته با چه زحمتی بزرگت کردم ، چقدر سختی کشیدم تا بزرگ بشی ، قامت خم کردم تا قد راست کنی..
و فرزند رفت توی فکر...
بعد از دقایقی به مادرش گفت: مادر ! منو ببخش...
مادر : برای چی؟
فرزند : به خاطر کاری که میخواستم بکنم...
مادر :من که چیزی یادم نمیاد...
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🎁این هدیه زیبا را هم برای همه بفرستید؛
تا همگان قدر این عطیّه الهی را بهتر بدانند و برای حفظ آن دعا کنند...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃پیش نماز🍃
🌸از زبان شهید ابراهيم هادی🌸
🌱تقريباً دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهيم هادی به مرخصي آمد.
با دوستان به ديدن او رفتيم.
درآن ديدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقات جنگ صحبت ميكرد.🗣
اما از خودش چيزي نميگفت.
تا اينكه صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد. يكدفعه ابراهيم خندهاي كرد وگفت:
يه ماجراي جالب براتون تعريف كنم!!😃
"تو منطقه المهدي در همون روزاي اول، پنج تا جَوون كه همه از يه روستا با هم به جبهه اومده بودن به گروه ما ملحق شدن، ما هم چند روزي گذشت
و ديديم اينها انگار هيچ وقت نماز نميخونن.🤔
تا اينكه يه روز با اونا صحبت كردم و ديدم بندگان خدا آدماي خيلي سادهاي هستن.
اونها نه سواد داشتن نه نماز بلد بودن
و فقط به خاطرعلاقه به امام اومده بودن جبهه☺ از طرفي خودشون هم دوست داشتن نماز رو ياد بگيرن.
من هم بعد از ياد دادن وضو، يكي از بچهها رو صدا زدم و
گفتم:
" ايشون پيشنماز شما، هر كاري كرد شما هم انجام بدين."
من هم كنار شما ميايستم
و بلند بلند ذكراي نماز رو ميگم تا ياد بگيرين، ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگه نميتونست جلوي خنده خودش رو بگيره!!😂
چند دقيقه بعد ادامه داد:
تو ركعت اول وسط خوندن حمد امام جماعت شروع كرد سرش رو خاراندن،
يكدفعه ديدم اون پنج نفر هم شروع كردند به خاراندن سر!!😂
خيلي خندهام گرفته بودولي خودم رو كنترل كردم . 🤭
اما توي سجده وقتي امام جماعت بلند شد مُهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد!!😑
پيش نماز به سمت چپ خم شد كه مهرش رو برداره
كه يكدفعه ديدم همه اونها به سمت چپ خم شدن ودستشون رو دراز كردن!!!😆
اينجا بود كه ديگه نتونستم تحمل كنم
و زدم زير خنده😂🤣😅
📚سلام بر ابراهیم
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨
# داستان
✍در زمان طاغوت که فسق و فجور و فساد همه جا را فرا گرفته بود، یک شب آقا سیدمهدی قوام منبری میرود در همان بالاشهر تهران؛ به ایشان پاکتی پر از پول میدهند. در حال رفتن به منزل، در مسیر یک زنی را میبیند، وضعیت نامناسبی داشته و معلوم بوده اهل فساد و فحشا است!آقا سیدمهدی به یک پیر مردی میگوید: برو آن زن را صدا کن بیاید!
آن مرد تعلل میکند و میگوید: وضعیت آن زن و بی حجابی اش مناسب نیست او را صدا بزنم. خلاصه با اصرار سید و با کراهت می رود و او را صدا می زند که آن آقا سید با شما کار دارند!زن می آید، آقا سیدمهدی از آن زن می پرسد: این موقع شب اینجا چه می کنی؟!زن می گوید: احتیاج دارم، مجبورم!سید آن پاکت پر از پول را از جیبش در می آورد و به زن می دهد و می گوید: این پول، مال امام حسین - ع - است، من هم نمی دانم چقدر است؛ تا این پول را داری، از خانه بیرون نیا!
مدتی از این قضیه می گذرد، سید مشرف می شود کربلا. (در آنجا)زنی بسیار مجبه را می بیند با شوهرش ایستاده اند. شوهر می آید جلو و دست سید را می بوسد و می گوید: زنم می خواهد سلامی به شما عرض کند!زن جلو می آید و سلام می کند و می گوید: آقا سید!من همان زنی هستم که آن پاکت را در آن شب به من دادید؛ ایشان هم شوهر من است که با هم مشرف شده ایم زیارت؛ من آدم شدم!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d