#الهی_قمشه_ای
آدمها را مهم نکنید،
همانطور که زیرشان را خط میکشید، به آنها نشان دهید که بلدید دورشان را هم خط بکشید،
آدم ها که مهم شوند دیگر به چشمشان ریز میرسید،
به آنها یادآوری کنید که این خود ِشما بودید که آنها را واردِ عرصه کرده اید، تا خودکارهای قرمزتان
جوهر دارند، شروع کنید خیلی ها را باید پر رنگ تر خط بزنید!....
─┅─═ঊঈ 📚 ঊঈ═─┅─
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
آورده اند كه در مجلس شيخ ابوالحسن خرقانی سخن از كرامت مي رفت و هر يک از حاضران چيزي مي گفت.
شيخ گفت: كرامت چيزي جز خدمت خلق نيست.
چنان كه دو برادر بودند و مادر پيري داشتند. يكي از آن دو پيوسته خدمت مادر مي كرد و آن ديگر به عبادت خدا مشغول مي بود.
يک شب برادر عابد را در سجده، خواب ربود. آوازي شنيد كه برادر تو را بيامرزيدند و تو را هم به او بخشيدند.
گفت: من سالها پرستش خدا كرده ام و برادرم هميشه به خدمت مادر مشغول بوده است، روا نيست كه او را بر من رجحان نهند و مرا به او بخشند.
ندا آمد:
آنچه تو كرده اي خدا از آن بي نياز است و آنچه برادرت مي كند، مادر بدان محتاج...
─┅─═ঊঈ 📚 ঊঈ═─┅─
یادمان نرود...
در دفتر دیكته فردایمان
بنویسیم:
انسان بودن،
پاک بودن ،
مسئول بودن و
دراندیشه سرنوشت
دیگران بودن ،
وظیفه نیست!!!
بلكه بایدجزصفت آدمی باشد
─┅─═ঊঈ 📚 ঊঈ═─┅─
💕گدایان بهر ِ روزی
طفل خود را کور میخواهند
طبیبان جملگی
خلق را رنجور میخواهند ...
گمانم مرده شویان
راضـیند بـر مُـردن مـردم
بنازم مطربان
کاین خلق را مسرور میخواهند.
#شیخ_بهایی
─┅─═ঊঈ 📚 ঊঈ═─┅─
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#یابنالحســـــن❤️
چشــــم هامان
سبد نور خدا میخواهنــد
بهر دیدار خـــدا
مهر و صفا میخواهنــد
یڪ ڪلام یابنالحســـن
در دو جهـــان..
دیدن روی تــو را
#رویتــورامیخواهنـــد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#یابنالحســـــن❤️
چشــــم هامان
سبد نور خدا میخواهنــد
بهر دیدار خـــدا
مهر و صفا میخواهنــد
یڪ ڪلام یابنالحســـن
در دو جهـــان..
دیدن روی تــو را
#رویتــورامیخواهنـــد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
سلام مولاے من ، مهدے جان
سلامے از ذره اے کوچک به روشن ترین خورشید
سلامے از قلبے مضطرب به بزرگترین آرامش
سلامے از چشمانے منتظر به زهرایے ترین یوسف
سلامے از من که تنهاترینم به تو که مولاے منے
دردم را میدانے
اندوهم را میبینے
دلواپسےام را شاهدے
صدایم را میشنوے
و
دعایم ...
در افق آرزوهایم
تنها«أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج»را میبینم...
#آقاےمهربانغزلهاےمنسلام✋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🦋
سلام 🌷🍃
دوستان مهربان
دوشنبه تون شاد و پر امید
طلایی ترین روزها
ارزانی نگاه مهربانتان🌷🍃
و هزار گل یاس
پیشکش قلب باصفایتان
امروزتون پر ازخبرای خوب🌷🙏
💚🙏🙏🌹🌹💚
🗓 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
قمری: الاحد ، ۲۲ ذو الحجة 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال:
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
🗞 وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️۸ روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️۱۷ روز تا عاشورای حسینی
▪️۳۲ روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️۴۱ روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️۵۶ روز تا اربعین حسینی
💚🙏🙏🌹🌹💚
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📆 تقویم اسلامی نجومی دوشنبه
۱۱ مرداد ۱۴۰۰ هجری شمسی
۲۲ ذی الحجه ۱۴۴۲ هجری قمری
۲ اوت ۲۰۲۱ میلادی
🗓 روزشمار:
▪️8 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️17 روز تا عاشورای حسینی
▪️32 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️41 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
🌸 اذکار دوشنبه :
- یا قاضی الحاجات(100 مرتبه)
- سُبحانَ اللهِ و الحَمدُللهِ(1000 مرتبه)
- یا لَطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
🌸 امروز برای امور زیر نیک است:
🔹صدقه
🔹شکار
🔹دیدار روسا
🔹شروع به نوشتن پایان نامه
🔹مقاله و کتاب
🔹ارسال کالای تجاری
🔹خرید کالا
🔹شروع به تحصیل
🔹معامله ملک
🔹و مبادله سند نیک است.
👩❤️👨 مباشرت
امشب: فرزند چنین شبی دهانی خوشبو دارد، بسیار مهربان و نرم دل است.
💇♂ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) سبب فقر و بی پولی است.
💉 #خون_دادن یا #حجامت#فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری باعث قوت دل است.
✂️ دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز خوب است، حافظ، قاری قرآن و نویسنده شود.
👕 دوخت و دوز و خریدن لباس مایه برکت است.
🚫 این دوشنبه برای #نوره_کشیدن (رفع موهای بدن با نوره) خوب است. از فواید نوره: نوره کشیدن موجب درمان بیماریهای پوستی می شود.
✴️️ وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
💚🙏🙏🌹🌹💚
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#چابک_اندیش
مدت زندگی کم است...
برای منی که میخواهم تمام دوست داشتنهایم را تقدیمت کنم ...
آرزوی من ایناست، صبحها که پنجره را باز میکنی با دیدنت شوق امید و زندگی را در من جاری سازی...
شروع تازه من باش ...
هم سایه و هم آفتاب من باش...
با من قدم بزن
چای بنوش
به پرندگان دانه بده تا جان بگیرند...
همان گونه که با لبخندت من جان دوباره میگیرم
و با خود میگویم کاش دو بار زندگی میکردم...
چون یک بار زندگی با تو کم است...
برای منی که ابتدا و انتهای حرفهایم
آغاز و پایانم
گفتن جمله دوستت دارم است...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🥀 داستان
مردی از همسرش پرسید نمازت را خواندهای ؟
همسرش گفت: نه
شوهر پرسید: چرا؟
همسر گفت: خیلی خستهام تازه از کار برگشتم و کمی استراحت کردم
شوهر گفت: درست است خستهای اما نمازت را بخوان قبل از اینکه بخوابی !
فردای آن روز شوهر به قصد یک سفر بازرگانی شهر را ترک کرد ، همسرش چند ساعت پس از پرواز با شوهرش تماس گرفت تا احوالش را جویا شود اما شوهر به تماسش پاسخ نداد ، چندین بار پی در پی زنگ زد اما شوهر گوشی را برنداشت ، همسر آهسته آهسته نگران شد و هر باری که زنگ میزد پاسخ دریافت نمیکرد نگرانیاش افزونتر میشد ، اندیشهها و خیالات طولانی در ذهناش بود که نکند اتفاقی برای او افتاده باشد ، چون شوهراش به هر سفر که میرفت همزمان با فرود آمدناش به مقصد تماس میگرفت اما حالا چرا جواب نمیداد؟
خیلی ترسیده بود گوشی را برداشت و دوباره تماس گرفت به امید اینکه صدای شوهرش را بشنود ، اما این بار شوهر پاسخ داد و شوهرش گوشی را برداشت
همسرش با صدای لرزان پرسید : رسیدی؟
شوهراش جواب داد: بله الحمدلله به سلامت رسیدم.
همسر پرسید: چه وقت رسیدی؟
شوهر گفت: چهار ساعت قبل ، همسر با عصبانیت گفت: چهار ساعت قبل رسیدی و به من یک زنگ هم نزدی؟
شوهر با خون سردی گفت: خیلی خسته بودم و کمی استراحت کردم ، همسرگفت: مگر میمردی که چند دقیقه را صرف میکردی و جواب منو میدادی؟ مگه من برایت مهم نیستم ؟
شوهر گفت: چرا که نه عزیزم تو برایم مهم هستی.
همسر گفت: مگر صدای زنگ را نمیشنیدی؟ شوهر گفت: میشنیدم.
زن گفت: پس چرا پاسخ نمیدادی؟
شوهر گفت: دیروز تو هم به زنگ پروردگار پاسخ ندادی ، به یاد داری؟ که تماس پروردگار ( اذان ) را بی پاسخ گذاشتی؟
چشمان همسر از اشک حلقه زد و پس از کمی سکوت گفت: بله یادم است ، ممنون که به این موضوع اشاره کردی ... معذرت میخواهم!
شوهر گفت: نه عزیزم از من معذرت خواهی نکن ، برو از پروردگار طلب مغفرت کن ...
《بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَیاةَ الدُّنْیا وَ الْآخِرَةُ خَیرٌ وَ أَبْقَى 》
شما دنیا را ترجیح میدهید ، در حالیکه آخرت بهتر و پایدارتر است !
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#چابک_اندیش
گاهی آنلاینیم...
بی هیچ دلیلی...
نه کسی هست که حرف بزنی...
نه چیزی هست که بنویسی...
گاهی توی دنیای حقیقی که کم میاری ،میای توی دنیای مجازی که شاید حضورت حس بشه...
شاید یکی بفهمه هستی..!!!
گاهی تنها جاییکه میتونی باشی،همین دنیای مجازیه...
همیشه آنلاین بودن به این معنا نیست که سرت شلوغه و داری حرف میزنی...
گاهی...
آنلاینترینها...
تنهاترین هاهستند....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
حکایتی بسیار زیبا 🕊
✍جوان کافری عاشق دختر عمویش شد. عمویش پادشاه حبشه بود . جوان نزد عمو رفت و گفت: عمو جان من عاشق دخترت هستم. آمده ام برای خواستگاری . پادشاه گفت: حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است. گفت: هرچه باشد من میپذیرم. شاه گفت: در شهر (مدينه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری، آنوقت دختر از آن تو. جوان گفت: عمو جان این دشمن تو نامش چیست؟ گفت: بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می شناسند. جوان فوراً اسب را زین کرده با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر مدینه شد. به بالای تپه ی شهر که رسید دید در نخلستان جوانی عربی درحال باغبانی و بیل زدن است. نزدیک جوان رفت گفت: ای مرد عرب تو علی را میشناسی؟گفت: تو را با علی چکار است؟ گفت: آمده ام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است. گفت: تو حریف علی نمی شوی.گفت: مگر علی را میشناسی؟ گفت: آری هرروز با او هستم و هرروز او را میبینم.
گفت: مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم؟ گفت: قدی دارد به اندازه ی قد من، هیکلی هم هیکل من. گفت: اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست. مرد عرب گفت: اول باید بتوانی مرا شکست دهی تا علی را به تو نشان بدهم. چه برای شکست علی داری؟ گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان. گفت: پس آماده باش.
جوان خنده ای بلند کرد و گفت تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی؟ پس آماده باش.شمشیر را از نیام کشید. سپس گفت: نام تو چیست؟ مرد عرب جواب داد: عبداللّه. پرسید: نام تو چیست؟ گفت: فتاح. و با شمشیر به عبداللّه حمله کرد. عبداللّه در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد، به زمین زد و خنجر او را به دست گرفت و بالا بُرد. ناگاه دید از چشمهای جوان اشک می آید. گفت: چرا گریه میکنی؟ جوان گفت: من عاشق دختر عمویم بودم. آمده بودم تا سر علی را برای عمویم ببرم تا دخترش را به من بدهد، حالا دارم به دست تو کشته میشوم...
مرد عرب جوان را بلند کرد. گفت: بیا این شمشیر، سر مرا برای عمویت ببر. پرسید: مگر تو که هستی؟ گفت: منم اسداللّه الغالب، علی بن ابیطالب. كه اگر من بتوانم دل بنده ای از بندگان خدا را شاد کنم، حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود... جوان بلند بلند شروع به گریه کرده به پای مولای دو عالم افتاد و گفت: من میخواهم از امروز غلام تو شوم یا علی... بدین گونه بود که "فتاح" شد "قنبر" غلام علی بن ابیطالب.
📚بحارالانوار ج3 ص 211
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌺 چندحدیث وروایت 🌺
💠 پاداش شاد کردن مردم 💠
بر طبق اسناد و احادیث خداوند پاداش هایی را براى بعضى ذخیره کرده است و یکى از آنها براى افرادى است که مشکل مردم را حل مى کنند.
🔹امام کاظم(ع) فرمود: «خداوند بندگانی دارد که پیوسته در رفت و آمدند تا حوایج نیازمندان را برآورند، اینان در روز قیامت در امنیتند و هر کس که مؤمنی را شاد کند، خداوند دلش را در دنیا و روز قیامت شاد خواهد کرد.»
📚
(کافی، ج 5، ص 197)
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
💙سفارش امام کاظم علیه السلام
الإمام الكاظم عليه السلام :
لَيسَ مِنّا مَن لَم يُحاسِب نَفسَهُ كُلَّ يَومٍ ، فَإِن عَمِلَ حَسَنًا اِستَزادَ اللّه َ ، وإن عَمِلَ سَيِّئًا اِستَغفَرَ اللّه َ مِنهُ وتابَ إلَيهِ
💚💚💚💚💚
امام كاظم عليه السلام :
از ما نيست كسى كه هر روز، به حساب اعمال خود رسيدگى نكند تا اگر ديد كار نيك كرده است، از خداوند بيشتر بخواهد
و اگر كار بد كرده، براى آن از خداوند آمرزش بخواهد و به درگاه او توبه كند.
📘اصول كافي :جلد 2 / ص 453
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#صله_رحم
📝 از یونس بن عمار که گفت: امام صادق (علیه السلام)💗 فرمود:
اولین عضوی که در قیامت زبان خواهد گشود «رحم» است که می گوید:
پروردگارا ! هرکه مرا در دنیا پیوند داده ، امروز بین او و خود پیوند ده و هرکه مرا در دنیا قطع کرده و بریده ، امروز پیوند خود و او را قطع نما.
📚 اصول کافی، ج2 ، ص 151 ، باب صله رحم ، حدیث 8
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌴 امام کاظم عليه السلام در کنار قبر اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمودند:
اَلْسَّلامُ عَلَیْکَ یا وَلِىَّ اللّهِ أَشْهَدُ أَنَّکَ أَوَّلُ مَظْلُومٍ وَاَوَّلُ مَنْ غُصِبَ حَقُّهُ.
سلام بر تو اى ولىّ خدا، من گواهى مى دهم که تو اولین مظلوم، و اوّلین کسى هستى که حقش غـصب شده است.
📖بحارالانوار،ج۱۰۰،ص۲۶۵ ،ح ۳
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔔 زنگ گل وگیاه 🥀🎋👇
#پیرومیا_قاشقی 🍀
نیاز به #نور بالا دارد.
در زمستان هر دو هفته و در تابستان هفته ای یکبار #آبیاری کنید
خاک مناسب این گیاه نسبتا سبک است که متشکل از یک قسمت خاک باغچه / یک قسمت پیت ماس/یک قسمت ماسه ترکیب خوبی را بوحود خواهند اورد .
#مشکلات ✔️👇
اگر برگهای گیاه خمیده شده ، گیاه تشنه است
و هوای اطراف گیاه هم خشکه .
پس به گیاهتون اب بدید و یا زیر گلدانی گیاه رو هم پر از اب کنید
🌿💕🌿💕🌿💕🌿
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
┅✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿┅
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#کاکتوس #سن_پدرو
🌟خاک:
نیاز به خاک با زهکش بالا احتیاج دارد.
🌟آبیاری:
آبیاری منظم نیاز دارد قبل از هر آبیاری خاک گلدان خشک شود.
🌟دما:
دما بین ۲۵ تا ۴۵ درجه باشد در فصل زمستان دما زیر ۱۰ درجه نرسد.
🌟نور:
به نور زیاد احتیاج دارد نور فیلتر شده و کامل در طول روز در صورت قرار گیری در سایه کاکتوس باریک رشد خواهد کرد.
🌟کود دهی:
به طور ماهانه با کودهای کامل تغذیه شود.
🌟تکثیر:
سن پدرو به صورت وسیع از طرق بذر قابل تکثیر است و از طریق قلمه گیری و تن جوشهایی که تولید میکند نیز قابل تکثیر است.
#بیماریها
اگر زیاد ابیاری شود ریشه پوسیده میشود
🌿💕🌿💕🌿💕🌿
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
┅✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿┅
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
سلام روز بخیر. ببخشید اسم این گل و شرایط نگهداریش میشه بفرمایید؟
این گل کروتن نام داره
نورغیرمستقیم یافیلترشده نیازداره دردمای ۱۷تا۲۳درجه سانتیگرادرشدخوبی داره
این گیاه در مجاورت باد وسایل گرمایشی و یا قرار دادن آن در کنار وسایل گرمایشی به شدت خود داری کنید. تغییرات پی در پی دما موجب وارد شدن شک به گیاه و از بین رفتن آن میشود.😔😔
بهتر است زمانی آبیاری صورت گیرد که رویه خاک گلدان خشک شده باشد و گیاه را سیراب کنید. آبیاری بیش از حد باعث بیماریهای کروتون از جمله پوسیدگی ساقه و ریزش برگها می گردد. بهتر است آبی را که میخواهید به گیاه بدهید ابتدا به مدت 1 تا 2 روز در جایی ساکن قرار دهید تا کلر آب از بین رفته و املاح آن ته نشین شده باشد و همچنین با محیط نیز همدما شود. دادن آب سرد به این گیاه میتواند موجب اختلال در رشد و فتوسنتز گیاه شود.💦💦
به رطوبت هوای ۷۰ تا ۹۰ درصد احتیاج دارد. جهت تامین رطوبت گیاه میتوانید زیر گلدانی بزرگی در زیر گلدان قرار دهید و آن را از سنگ ریزه پر کرده و تا نصفه آب بریزید و گلدان را بر روی آن قرار دهید به صورتی که ته گلدان با آب در تماس نباشد.✨✨به اسپری کردن روزانه آب جوشیده سردشده نیازداردالبته ازفاصله ۴۰سانتی به صورت مه پاشی 🍃🍃
بهترین خاک ، خاک و کود آماده و یا یک خاک سبک با زهکش بالا است. توجه داشته باشید که در هنگام کاشت گیاه کروتون ریختن پوکه در زیر گلدان جهت خارج شدن آب اضافی فراموش نشود.💖💖💖
ازکودکامل سه بیست برای رشدآن استفاده کنید
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌷متولد ۱۱ مرداد تولدت مبارک🌷
💐با تو هستم کهنه رفیق :
🌺یاد ایام قشنگی که گذشت
💐کنج قلبم گرم است!
🌺آرزویم همه سر سبزی توست
💐تن تو سالم و روحت شاداب
🌺آنچه شایسته توست خواهانم
💐دل یک دانه ی تو سبز و بهاری ،
🌺روزگارت خوش باد
🌹میلادت ای دوست مبارک😊🍰🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💎💫
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهلو_پنج همه ی وجودم چشم شد و زل زدم به مادر ملیکا .. زن خیلی خوشگلی بود .. با قد و هیکل متوس
#قسمت_چهلو_شش
از این حرفش دلم بیشتر گرفت و برگشتم و واسه اینکه آروم بشه گفتم برمیگرده ناراحت نباش..
ملیکا اومد جلو و گفت نه..مامان امروز به بابا گفت میخوام شوهر کنم ، شوهرمو بیارم تو ببینی...
یه لحظه از شنیدن این حرف ذوق همه ی وجودم رو گرفت ..حتما با دیدن من ، از لجش این حرف رو زده و احتمال داره که بخاطر همین لجبازی همین کار رو هم انجام بده ..
احمد با جعبه ی پیتزاها برگشت و جعبه ها رو داد به دستم ..
برگشت به ملیکا گفت واسه تو مخصوص گرفتم از اونا که عاشقشی..پر از پنیر..
ملیکا نتونست به قهرش ادامه بده و داد زد آخ جون ..
تا به خونه رسیدیم ملیکا جعبه ها رو باز کرد و مشغول خوردن شد .. ماهم همراهیش کردیم و اون شب زودتر از همیشه شاممون رو خوردیم ..
ملیکا برخلاف هرشب که باید احمد کنارش میبود تا به خواب میرفت وسط سالن موقع تماشای تلویزیون خوابش برد .. احمد بغلش کرد و به آرومی سرش رو بوسید و به اتاقش برد ..
برای اولین بار احمد از اتاق ملیکا برگشت و فکر کردم میخواد تو سالن بشینه ..ولی جلوی اتاق خوابم ایستاد و گفت زهره من یکم اینجا کار دارم .. و رفت تو اتاق و در رو بست ..
یک ساعت گذشته بود و احمد تو سکوت نمیدونستم مشغول چه کاری بود..
به سختی جلوی خودم رو گرفته بودم که نرم سمت اتاق...
چند باری تا پشت در رفتم و پشیمون برگشتم ..
صدای تلویزیون رو قطع کرده بودم که دوباره صدای هق هق زدن احمد رو شنیدم .. معطل نکردم و در اتاق رو باز کردم احمد کنار دراور نشسته بود و اطرافش عکسهای خودش و زنش پراکنده بود .. احمد حتی برنگشت به عقب و نگاهم نکرد .. عکسی که دستش بود رو بالا آورد و با همون گریه گفت ببین اینجا نامزد بودیم ..رفته بودیم کوه ..
از اینهمه جسارتش عصبانی شدم
..کنارش نشستم و خواستم عکسها رو جمع کنم که احمد دستم رو گرفت و گفت زهره..من عاشق لیلام ...دارم از دوریش میمیرم ..دیدی امروز چقدر خوشگل شده بود...
خشکم زده بود ..نمیدونستم چی بگم ....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهلو_شش از این حرفش دلم بیشتر گرفت و برگشتم و واسه اینکه آروم بشه گفتم برمیگرده ناراحت نباش..
#قسمت_چهلو_هفت
خشکم زده بود..نمیدونستم چی بگم..
ادامه داد میدونه من رنگ موی عسلی دوست دارم ..دیدی رفته همون رنگی کرده ..
نگاهش میکردم و اشکهام بی اختیار روی گونه هام میریخت...
احمد نگاهم کرد و گفت گریه کن .. تو هم گریه کن به بدبختیمون..
با صدایی که انگار از ته چاه در میومد پرسیدم اگه عاشقش بودی چرا طلاقش دادی؟ چرا با من ازدواج کردی؟ چرا احمد؟
احمد با دستش بینیش رو پاک کرد و گفت همه اش تقصیر لیلا بود .. آخ لیلا ..لیلا..
ادامه نداد و گریه کرد.. با اینکه قلبم داشت آتیش میگرفت ولی حس کردم بهترین وقته که از همه چی خبر دار بشم .. دستم رو گذاشتم روی پاش و آروم گفتم مگه لیلا چیکار کرد؟
لبخند تلخی زد و گفت میدونی زهره از وقتی یادم میاد، از وقتی دست راست و چپم رو شناختم عاشق لیلا بودم ..
زل زد به عکس توی دستش و گفت اصلا روزی نبوده که من به لیلا فکر نکنم ..وقتی میومدن خونمون اینقدر به داییم و زنداییم احترام میزاشتم که بدون اینکه به کسی حرفی بگم همه فهمیده بودن من لیلا رو میخوام ..فقط ..داییم نظامی بود ..به خیلی چیزا گیر میداد و حساس بود ..
دوباره خندید و گفت منم پیشش خیلی فیلم بازی میکردم ..نماز میخوندم .. ولی .. بعضی وقتها ..
گول دوستای عوضیمو خوردم که میگفتن معتاد نمیشی تفریحیه
ابروهاش رو داد بالا و نگاهم کرد و گفت نه همیشه ها.. بعضی وقتها که دمغ بودم یا بعضی وقتها که شنگول بودم .. اما نمیزاشتم کسی بدونه ..پنهونی میکشیدم
..لیلا رو که گرفتم خیالم راحت شد که مال خودمه ..مخصوصا که زود هم بچه دار شدیم ..آخ که چه روزهایی بود ..خوشبخترین مرد دنیا بودم ..
اولین بار وقتی خواهرزادم مرد پیش لیلا اینکارو کردم
لیلا کلی باهام دعوا کرد ...گریه کرد..
عکسی که دستش بود رو زمین گذاشت و یه عکس دیگه برداشت و به عکس لیلا گفت بمیرم برای اون اشکهات ..من چقدر خر بودم .. بهت قول داده بودم ولی ..
دوباره نگاهم کرد و گفت تا حالا معتاد بودی ببینی چکار میکنه بات؟؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم
گفت منو سیاه بخت کرد منو بدبخت کرد
_نتونستم زهره..نتونستم به قولی که دادم عمل کنم ..هی بهش قول میدادم ولی دوباره میکشیدم
.. یه مدت گریه و زاری میکرد ولی زود میتونستم دلش رو به دست بیارم ....
میگفتم تفریحیه ترک میکنم .. اونم باور میکرد
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهلو_هفت خشکم زده بود..نمیدونستم چی بگم.. ادامه داد میدونه من رنگ موی عسلی دوست دارم ..دیدی ر
#قسمت_چهلو_هشت
دفعه آخر که بهش قول دادم گفت اگه این بار میرم خونه ی بابام و بهش میگم ..
مطمئن بودم این کارو نمیکنه ..آخه لیلا هم عاشق من بود
.. میدونستم آبروم رو پیش خانواده ها نمیبره ولی اون نامرد بود ..نامرد..رفت و گفت ..همه رو انداخت به جونم .. حتی خانواده ی خودم رو ..
دایی پاش رو کرد توی کفش که باید طلاق دخترم رو بدی.. درخواست طلاق دادن..
برگشت به طرفم و با همون چشمهای اشکی گفت زهره بهش گفتم ..گفتم این چیزی نیست که بخواهی بخاطرش طلاق بگیری
من ترک میکنم
.. دایی گفت هیچ زن خانواده داری قبول نمیکنه با آدمی مثل تو زندگی کنه ..
دستم رو گرفت و گفت ببین تو داری زندگی میکنی مگه نه؟
امروز بهش گفتم ... گفتم ببین زن گرفتم و داره باهام زندگی میکنه بدون اینکه بهانه بیاره ..
دستم رو عقب کشیدم و اشک صورتم رو پاک کردم ..
هر چی که باید بفهمم رو فهمیده بودم ..
احمد فقط برای لجبازی با داییش با من ازدواج کرده بود ..
به سالن رفتم و تو تاریکی برای بخت و اقبال خودم گریه کردم ..
چه کار باید میکردم ..میموندم و شاهد گریه های شوهرم در فراق لیلا میشدم یا..
نه هیچ یایی وجود نداشت ..دیگه نمیتونستم یکبار دیگه این سرافکندگی رو تحمل کنم مخصوصا که مامان خبر داده بود برای رضا قرار خواستگاری گذاشتند ..
دلم نمیومد اون برق خوشحالی رو که امروز تو چشمهای مامان دیدم رو دوباره بی فروغ کنم ..
چاره ای نداشتم جز سوختن و ساختن و تحمل این حقارت...
چشمهام رو بستم و به یاد حسین افتادم ..پشیمون بودم ..ای کاش تو زندگی با حسین بیشتر تحمل میکردم ..حداقل حسین دوسم داشت ..
با این فکرها و ای کاش ها خوابم برد ..
صبح ساعت نزدیک نه بود که احمد رو دیدم که در حالیکه چشمهایش رو با دست فشار میداد به سمت دستشویی رفت.. دلم نمیخواست بیدار بشم.. چشمهام رو محکمتر بستم
خیلی آروم آماده شد و از خونه خارج شد ..
همین که در رو بست، بلند شدم و رفتم اتاق خواب.
تمام عکسها رو جمع کرده بود کشو رو دوباره قفل کرده بود
دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت .. خونه برام حکم زندانی رو پیدا کرده بود که به اجبار و حکم قانون باید تحملش میکردم.
بعد از صبحونه دادن به ملیکا ، روی مبل ولو شده بودم و خیره بودم به سقف..
با تکونهای ملیکا از فکر بیرون اومدم ملیکا دستش رو گذاشته بود رو شکمش و گفت گشنمه ..
ساعت چهار بود و هنوز بهش ناهار نداده بودم .. دلم براش سوخت.. سریع سالاد ماکارونی درست کردم و دادم بهش
شام رو هم آماده کردم دوباره روی مبل دراز کشیدم
مثل هر شب ساعت هشت احمد در رو باز کرد و وارد شد ..
همونطور که دراز کشیده بودم سلام دادم.. روبه روم نشست و گفت....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهلو_هشت دفعه آخر که بهش قول دادم گفت اگه این بار میرم خونه ی بابام و بهش میگم .. مطمئن بودم
#قسمت_چهلو_نه
چند دقیقه بعد با فاصله ازم نشست و گفت زهره...
دلخور نگاهش کردم ..
نگاهش رو پایین انداخت و گفت نمیدونم چی گفتم و چی کار کردم فقط..میدونم که دیدی من...
نزاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم حرفی نزدی فقط کاش قبل از عقد بهم میگفتی ...
نفسش رو با آه بیرون داد و گفت ای بابا. ..تو حساس بودی میپرسیدی...
نمیخواستم باهاش سر این موضوع بحث کنم بدون حرفی بلند شدم و به آشپزخونه رفتم و شام رو آماده کردم ..
تمام اون شب ، به غیر از وقتهایی که ملیکا حرف میزد و گهگاه ما جوابی میدادیم ، خونه رو سکوت فراگرفته بود ..
میدونست دلخورم و توقع داشتم احمد قدمی برای رفع این دلخوری برداره ، ولی از سکوت من استقبال کرده بود ..
موقع خواب شب بخیر کوتاهی گفت و به اتاق ملیکا رفت ..
همونطور که روی مبل نشسته بودم رفتنش به اتاق رو نگاه میکردم و فکر کردم من کجای زندگیشم .. من با چه فکری پا تو این خونه گذاشتم و احمد با چه فکری با من ازدواج کرد ..که فقط پوزه داییش رو به خاک بماله.. بگه هستند زنهایی که به راحتی با من زندگی کنند ..با تمام معایب من...
تو همین مدت کم از این همه بی توجهی و نادیده گرفته شدن از طرف احمد، به ستوه اومده بودم .. از روز اول میدونستم عاشقم نیست و ازدواجمون بر پایه علاقه نیست ولی فکر میکردم میتونم به خودم علاقه مندش کنم ..اما زهی خیال باطل..
تا نیمه های شب ، به همون حالت تو تاریکی نشسته بودم و غرق افکار خودم بودم که احمد با چشمهای خوابالو از اتاق بیرون اومد و به دستشویی رفت ..
موقع برگشت متوجه ی من شد و آروم گفت هنوز بیداری؟
همین رو گفت و به اتاق رفت .. چقدر دلم یه همصحبت میخواست .. چقدر تنهایی سخت تره وقتی که به ظاهر همسر و همراه داری...
کاش راه برگشت داشتم .. به اتاقم رفتم و خوابیدم ...
تمام روزهای بعد جو سنگینی تو خونه بود.. نه من تلاشی میکردم برای دلبری و لوندی ، نه احمد تلاشی میکرد برای هم کلامی ..
هر جمعه صبح زود احمد بیدار میشد و با شوق به خودش میرسید .. خوشحالی رو تو چشمهاش میدیدم .. خوشحالی دیدار دوباره لیلا... و قلب من در تمام اون لحظات آتش میگرفت از حسادت...
با شوق میرفت ولی شبها ، عصبی و ناراحت برمیگشت و دوباره تو اتاق خواب و عکسها رو نگاه میکرد...
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهلو_نه چند دقیقه بعد با فاصله ازم نشست و گفت زهره... دلخور نگاهش کردم .. نگاهش رو پایین اندا
#قسمت_پنجاه
نزدیک سه ماه از عقدمون میگذشت .. هنوز به کسی، حرفی در مورد رابطمون و شرایطم نگفته بودم .. مامان هر بار که من و میدید میگفت مبادا جلوگیری کنی.. بزار زودتر حامله بشی و من تو دلم به این فکر مامان میخندیدم ..
فقط منتظر معجزه بودم و معجزه برای من ازدواج لیلا بود.. مطمئن بودم اگر لیلا ازدواج کنه احمد ازش دلسرد میشه و من برای این اتفاق هر روز و هر لحظه دعا و نذر میکردم ..
نامزدی رضا بود و من بیشتر به خونه ی مامان میرفتم .. احمد اجازه نمیداد ملیکا رو همراه خودم ببرم و میبرد پیش مادرش.. من از این دیدارهاشون عذاب میکشیدم ولی کاری از دستم بر نمی اومد..
رضا و مریم عقد کردند و قرار شد بعد از ازدواج طبقه ی بالای خونه ی مامان زندگی کنند..
مریم دختر مهربون و متینی بود و همگی دوسش داشتیم ..
شب وقتی از مراسم جشن عقد به خونه برگشتیم احمد بعد از پیاده کردن من به دنبال ملیکا رفت ..
برگشتشون خیلی طول کشید و من نگران شده بودم .. نه شماره ای از خانواده اش داشتم نه آدرسی ... از استرس ناخنم رو توی دستم فشار میدادم و زل زده بودم به حرکت سریع عقربه های ساعت...
در باز شد و ملیکا با بادکنک قرمز قلبی شکلی که تو دستش بود وارد شد ..
سریع بلند شدم و گفتم کجا موندید مردم از دلشوره....
ملیکا بادکنک رو به سمتم گرفت و گفت ببین مامان بادکنکشو داد به من ..
نگاهی به بادکنک انداختم روش به خارجی نوشته بود تولدت مبارک ..
لبخند تصنعی زدم و پرسیدم تولد مامانت بود؟
نگاهی به احمد انداختم که به اتاق من رفت ..
ملیکا گفت آره .. بابام واسش گل خریده بود و ...
احمد از اتاق بیرون اومد و با تشر گفت ملیکا...چی گفتم بهت؟
ملیکا لب ورچید و به اتاق خودش رفت .. احمد یه چیزایی رو تو یه نایلون گذاشت و به سمت در رفت ..
با عصبانیت گفتم تو که میخواستی واسش گل بخری چرا ..
نموند بقیه حرفم رو بزنم ..بیرون رفت و چند دقیقه دیگه برگشت .. چیزی تو دستش نبود.. جدی و خشک کنارم نشست و گفت زهره میخوام باهات حرف بزنم ولی خواهش میکنم سکوت کن و تا آخرش گوش بده...
نمیدونم چرا دلشوره گرفتم .. سرم رو تکون دادم و گفتم میشنوم ..
دستهاش رو تو هم گره زده بود و به هم میمالید ..
گفت ببین زهره ..تو خیلی دختر خوبی هستی..خیلی..تو میتونی هر مردی رو خوشبخت کنی ..من....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#داستان_زندگی ❤️
♡ سلام و عرض ادب
داستان من از نظر خودم انقد خفن هست که حتی بعد از گذشت ۱۰ سال هنوز موهام سیخ میشه بدون کلمه ای اغراق یا دروغ واقعیت محضه به خداوندی خدا
ده سال پیش بود، زمستون، حدود ساعت چهار بعد از ظهر، شهر ما زمستون ها یخبندون میشه، اون سال هم خیلی برف باریده بود، من میخواستم برم پیش دوستم، خونشون تقریبا یه خیابون با ما فاصله داشت.
زیر کفشام یکم صاف بود، با احتیاط خواستم از کوچه پس کوچه ها برم میانبر که زودتر برسم، از یکی از این کوچه ها که کلا رو آسفالت یخ بود آروم آروم پیاده میرفتم، نمیدونم یهو چیشد من جفت پاهام رفت آسمون با مغز خوردم رو زمین، دقیقا بخوام بگم با پشت سرم یعنی مخچه ام خورد رو یخ، وقتی خوردم زمین اولین چیزی که گفتم این بود، خداروشکر انگار چیزیم نشد، به والله قسم به هرچی معتقدم راستشو میگم، همین جمله رو که گفتم یک آن خودمو بالای سر خودم دیدم، نمیدونم چجوری بگم انگار رو هوا بودم داشتم به خودم نگاه میکردم، نمیدونستم چی به چیه، منگ بودم ولی خودمو قشنگ یادمه میدیدم، من در آن واحد یهو خودمو پایین دیدم که دیگه رو زمین ولو بودم، خواستم دستامو تکیه بدم از زمین بلند شم دیدم انگار نمیشه اصلا از گردن به پایینم کلا یه تیکه گوشت بود شبیه گوشت قصابی بدون هیچ اختیاری از خودم. از شدت شوک گریه ام گرفته بود، داشتم زار زار گریه میکردم، با خودم میگفتم من الان برم خونه به مامانم و بقیه چی بگم، بگم خوردم زمین قطع نخاع شدم. حدودا پنج شش دقیقه که تو اون حالت بودم دیدم یه پراید کنارم وایساد، یه جوون تقریبا همسن خودم گفت چیزی نیست نترس چرا گریه میکنی
گفتم نمیتونم تکون بخورم دست و پام لمسه فلج شدم..
اینا رو میگفتم و زار میزدم، یهو این منو از پشت کتفم آروم بلندم کرد به حالت نشسته آروم آروم پشت سر منو دقیقا جای ضربه رو ماساژ میداد ولی من هیچ حسی نداشتم، ماساژ میداد و دلداری میداد از من ست و سالمو میپرسید، یهو حس کردم از داخل پاهام آب جوش ریختن توی پاهام داشت از تو میسوخت، بعد آروم آروم انگار سوزن میزدن به پاهام، اونم همینجور داشت پشت سرمو ماساژ میداد، بهم میگفت دستات بهتره، گفتم آره از تو گرم میشه، بعد تونستم دستامو تکون بدم، یه ده دقیقه تو همون حالت این منو به حرف گرفته بود، دستامو گرفت بلند شدم کمکم کرد سوار ماشینش شدم، بعد آدرس خونمونو پرسید جلو در خونمون پیاده کرد، زنگ در خونمونو زد، مامانم بیچاره منو اونجوری تو اون حالت دید رنگش مثل گچ شد، آقاهه گفت نترس مادر چیزیش نیست فقط یه قربونی نذر کنین براش.
اومدم خونه کل قضیه رو برا خانواده تعریف کردم و اشک و خوشحالی به راه افتاد، فرداش رفتم سرکارم، تو یه دفتر هواپیمایی کار میکردم، نشسته بودم رو صندلی، دستام هی لمس میشد میمالیدم بهم، یهو صاحب کارم پرسید دستاتو چرا اینجوری میکنی، قضیه رو بهش گفتم، اونم زود بلند شد گفت پاشو پاشو، پدر خدابیامرزش هیئت امنای درمانگاه بود، منو برد دکتر متخصص، هرجا هست خداحفظش کنه، آدم با خدا و خوبی بود، رفتیم دکتر برای دکتر توضیح دادم چی شده، دکتر معاینه کرد منو، بعد بهم گفت خدا خیلی دوست داره، پرسیدم چرا؟
گفت به مخچه ات یه شوک نخاعی وارد شده فقط خدا بهت رحم کرده گذری بوده اگه رد نمیکرد الان رو ویلچر باید میاوردنت اینجا.
خلاصه مطلب، این اتفاق هم تلخ بود برام هم شیرین، خدا یه فرصت بهم داد و خداروشاکرم، هیچوقت نمیتونم فراموشش کنم.
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔔 ساعت آشپزی 🌭🎂👇
#نان_تست
مواد لازم:آرد نول 500گرم.نمک 8گرم.آب خنک270-300گرم.مخمر فوری 10گرم.کره 20 گرم.ایزی تست(بهبوددهنده) 10گرم.شکر 10گرم.
آرد،نمک،مخمر،ایزی تست و شکر رو با هم مخلوط کرده آب را اضافه کنید.مقدار آب همیشه متغییره لطفا با احتیاط مصرف کنید ابتدا 270 گرم را بریزید و ورز دهید.کره همدمای محیط نیز اضافه کرده و مجدد ورز دهید خمیر باید نرم و لطیف باشه در عین حال به دست نچسبه اگه لازم بود کم کم آب اضافه کنید.تا جایی خمیر رو ورز بدین که وقتی بازش می کنید خمیر پاره نشه.سپس چونه بگیرین و روی سطحی که کمی چربه استراحت بدین روش بپوشونید. وقتی خمیر حجیم شد اونو دو قسمت کنید و هر قسمت رو مجدد چونه بگیرین و با پوشش یه کاسه استراحت بدین تا مجدد خمیر حجم بگیره سپس هر چونه رو با دست باز کنید و بپیچین و داخل قالب لوف یا نون تست به اندازه 10×20 و ارتفاع 10 سانت یا 10×22 ارتفاع 8
قرار بدین.پیشنهاد میکنم قالب تفلون باشه اما اگه نیست قالب رو کمی چرب و آردپاشی کنید.
در صورت تمایل روی خمیر آب اسپری کنید و کنجد بپاشید.روش بپوشونید و استراحت بدین تا حجم بگیره( تقریبا سه برابر) سپس در فری که از قبل با حرارت 230 درجه سانتی گراد گرم شده همراه با بخار به مدت تقریبا 35-45 دقیقه قرار بدین و پس از بیرون آوردن از فر کمی صبر کنید و بعد از قالب بیرون بیارین و روی توری فلزی خنک کنید.وقتی نان کاملا خنک شد برش بزنید.اگه پس از خنک شدن چند ساعتی رو در نایلون نگهداری کنید بهتر میتونید برش بزنید.
ایزی تست رو از فروشگاههای لوازم قنادی تهیه کنید.
اگه می خواین نونتون به همین نرمی و سبکی و لطافت بشه لطفا مواد لازم را طبق دستور استفاده کنید.
#با_رسپی_های_امتحان_شده
┏━━━🍃💞🍂━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#مینی_پیتزا_مرغ
خمیر ده دقیقه ای (این خمیر بافتش عالیه داخلش پوک میشه میتونین برای پیراشکی لانه زنبوری پیتزا فطایر و هر چیز دیگه ای داخل فر درست کنین )
ارد 2 لیوان
اب ولرم 2 لیوان
شکر 3 ق غ
شیر یا ماست 3 ق غ
نمک کمی
خمیر مایه 1 ق غ
همه مواد رو با هم مخلوط میکنیم و روشو میپوشونیم میذاریم جای گرم بیاد بعد از ده دقیقه نصف لیوان روغن مایع و 3 لیوان ارد بهش اضافه میکنیم تا خمیر لطیفی بدست بیاد شاید ارد بیشتری لازم باشه در اخر نباید خمیر به دست بچسبه دوباره روشو میپوشونیم ده دقیقه دیگه میزاریم و بعد به هر اندازه و هر شکلی که دوست داشتین قسمت کنید داخل خمیر رو با هر چی دوست داشتین میتونین پر کنین.
این خمیر مانند خمیر معرکه یا جادویی همه کاره هس واسه پیتزا هم میتونین استفاده کنین
این خمیر بافتش عالیه
طبق فیلم قالب یا سینی رو چرب کنید و ارد بپاشید یه چونه از خمیر رو بردارین و با ته یک لیوان که توی ارد زدین پهن کنید بعد میتونید یه کمی کچاپ بریزد و مواد گوشت یا مرغ که درست کردین بریزیم و در اخر پنیر پیتزا و فلفل دلمه و گوجه رو بریزین دور خمیر رو با زرده تخم مرغ یا کره با برس بکشید و کنجد و سیاهدونه بپاشید توی فر از قبل گرم کردین بزارین زیرش که برشته شد گریل رو روشن کنید تا پنیر برشته بشه
من پیاز رو خورد کردم توی روغن تفت دادم بعد رب گوجه زدم و مرغ ریش ریش شده رو اضافه کردم کمی ادویه مرغ و نصف حبه عصاره مرغ و نمک و فلفل قرمز زدم پیتونید قارچ هم ریز خورد کنید و تفت بدین و اضافه کنید .
این مقدار خمیر زیادی بهتون میده میتونید نصفشو درست
کنید
#با_رسپی_های_امتحان_شده
┏━━━🍃💞🍂━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d