🌹🌿دو حرز مهم و مجرب 🌿🌹
🌻#برای کسی که چشم زخم خورده:
🕋#سوره حمد را بخوانید و بنویسید:
🌷"باسم الله اعیذ فلان بن فلانه بکلمات الله التامات من شر ما خلق و ذراء و براء و من کل عین ناظره واذن سامعه ولسان ناطق ان ربی علی صراط مستقیم، و من شر الشیطان و عمل الشیطان و خیله ورجله، و قال لا تدخلوا من باب واحد وادخلوا من ابواب متفرقه."🌷
🍀#بجای فلان بن فلانه اسم شخص و مادرش را بنویسید.🍀
🌻#برای رفع چشم زخم و طلسم
مخصوصا اطفال و فرزندانتان متن زیر را نوشته همراه یا گوشه بالششان بزارین:
🌱"بسم الله الرحمن الرحیم"
اللهم رب مطر حابس، و حجر یابس، و لیل دامس، و رطب و یابس رد عین العین علیه فی کیده و نحره و ماله، فارجع البصر هل تری من فطور، ثم ارجع البصر کرتین ینقلب الیک البصر خاسئا وهو حسیر.🌱
🌲منبع : مفاتیحالجنان🌲
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
═══✼🍃🌹🍃✼═══
#رزق_روزی
💠 امام صادق(ع) فرمودند :
⚛⇦ اگر همه راه ها را رفته و هر کاری کرده اید و در روزیتان گشایشی حاصل نگشته
⚛⇦ هنگامی که نماز عشاء را خواندی با تانی و صبر و حوصله بگو :
🌷 "بسم الله الرحمن الرحیم" 🌷
❕"اللَّهُمَ إِنَّهُ لَيْسَ لِي عِلْمٌ بِمَوْضِعِ رِزْقِي وَ أَنَا أَطْلُبُهُ بِخَطَرَاتٍ تَخْطُرُ عَلَى قَلْبِي فَأَجُولُ فِي طَلَبِهِ الْبُلْدَانَ فَأَنَا فِيمَاأَنَا طَالِبٌ كَالْحَيْرَانِ لَا أَدْرِي أَ فِي سَهْلٍ هُوَ أَمْ فِي جَبَلٍ أَمْ فِي أَرْضٍ أَمْ فِي سَمَاءٍ أَمْ فِي بَحْرٍ وَ عَلَى يَدَيْ مَنْ وَمِنْ قِبَلِ مَنْ وَ قَدْ عَلِمْتُ أَنَّ عِلْمَهُ عِنْدَكَ وَ أَسْبَابَهُ بِيَدِكَ وَ أَنْتَ الَّذِي تَقْسِمُهُ بِلُطْفِكَ وَ تُسَبِّبُهُ بِرَحْمَتِكَ اللَّهُمَّ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْ يَا رَبِّ رِزْقَكَ لِي وَاسِعاً وَ مَطْلَبَهُ سَهْلًا وَ مَأْخَذَهُ قَرِيباً وَ لَا تُعَنِّنِي بِطَلَبِ مَا لَمْ تُقَدِّرْ لِي فِيهِ رِزْقاً فَإِنَّكَ غَنِيٌّ عَنْ عَذَابِي وَ أَنَا فَقِيرٌ إِلَى رَحْمَتِكَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ جُدْ عَلَى عَبْدِكَ بِفَضْلِكَ إِنَّكَ ذُوفَضْلٍ عَظِيمٍ"❕
📚 مستدرک الوسائل ، ج ۵ ، ص ۱۰۲
═══✼🌸🍃🌹🍃🌸✼═══
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
═══✼🍃🌹🍃✼═══
داستان آموزنده)⭐️💫
📚حکایت پندآموز"مندیگنخریدم"
📖آورده اند یکی از علما ۴۰ شبانه روز چله گرفته بود تا امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف را زیارت کند.
🔖تمام روزها روزه بود...در حال اعتکاف..از خلق الله بریده بود...!!!صبح به صیام و شب به قیام زاری و تضرع!
💐شب ۳۶ ندای در خود شنید که می گفت:
✨فلانی ساعت ۶ بعد از ظهر بازار مسگران در دکان فلان مسگر عالم می گفت: از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شدم در کوچه های بازار از پی دکان فلان می گشتم گمشده خویش را در آنجا زیارت کنم...
🌺پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و مسگران نشان می داد... قصد فروش آنرا داشت به هر مسگری نشان می داد ؛ وزن می کرد و می گفت : به ۴ ریال و ۲۰ شاهی!
🌻پیرزن می گفت:نمیشه ۶ ریال بخرید؟
🔥مسگران می گفتند:خیر مادر برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد!
🌹پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید،همه همین قیمت را می دادند پیرزن می گفت:نمیشه ۶ ریال بخرید تا به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود؛مسگر به کار خود مشغول بود...
🌼پیرزن گفت:این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ ریال می فروشم ؛ خرید دارید؟
🔥 مسگر پرسید چرا به ۶ ریال؟
🌸پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت:
"پسری مریض دارم ؛ دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می شود.."
🔥مسگر پیر دیگ را گرفت و گفت:این دیگ سالم و بسیار قیمتی است حیف است بفروشی امّا اگر اصرار داری بفروشی من آنرا به ۲۵ ریال میخرم!!!
🌷پیر زن گفت:عمو مرا مسخره می کنی؟!
🔥مسگر گفت:ابدا" دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت.
🌾پیرزن که شدیدا" متعجب شده بود دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد.
🌟عالم می گوید:من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات را فراموشم شده بود در دکان مسگر خزیدم و گفتم:"عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی؟!اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ریال و ۲۰ شاهی ندادند آنگاه تو به ۲۵ ریال می خری ؟!
🔥مسگر پیر گفت: من دیگ نخریدم.
من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد؛پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند .پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد...من دیگ نخریدم....!
🌟عالم می گفت: از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که...شخصی با صدای بلند صدایم زد و گفت:
✨"فلانی ؛ کسی با چله گرفتن به زیارت ما نخواهد آمد ....!!!دست افتاده ای را بگیر و بلند کن ما به زیارت تو خواهیم آمد ...!!!!
📚مجموعه حکایتهای معنوی
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍉یلدا شیک میزبانی کن🍉
تزیین میز یلدا
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#انار_پلو ویژه شب_یلدا🍉🍉
مرغمون رو آبپز و ریش ریش میکنیم،کمی گشنیز رو خرد کرده،سپس یک عدد پیاز رو ریز خرد کرده داخل روغن سرخ میکنیم،مرغ ریش شده و گشنیز خرد شده و خلال پسته،یک پیمانه انار دون شده رو به پیاز اضافه کرده و پنج دقیقه سرخ میکنیم،سپس کمی فلفل و نمک و زعفران آب کرده بهش اضافه میکنیم
برنج رو پس از آبکشی،یک لایه برنج ساده یک لایه برنج زعفرونی،یک لایه مواد،و لایه آخر برنج زعفرونی و کمی پودر گل سرخ میریزیم،و میذاریم برنجمون دم بکشه
انار هایی رو انتخاب کنید که دونه شون نرم باشه،در حین پخت هم دونه های انار کاملا نرم میشن
میتونید مرغتون رو با سس بپزید و کنار انار پلوتون سرو کنید
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍉یلدا شیک میزبانی کن🍉
تزیین میز یلدا
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#دسر_يلدايى
شیر 3لیوان
خامه 200 gr
وانیل 1/2 ق چ
شکر 13ق غ
پودر ژلاتین ۴ ق غ
پودر ژلاتين رو با كمى آب سرد مخلوط كنين و روى بخار آبجوش بگذارين تا حل بشه.
شير و خامه و شکر رو حرارت بدين تا جايى كه اطراف ظرف حباب بزنه، نبايد بجوشه.
تو اين مرحله وانيل و ژلاتين حل شده رو كه هنوز داغه،اضافه كنين و خوب مخلوط كنين و سپس از صافی رد کنید
پاناكوتاى شما آمادست.
برای مدل اریب هم من اول یک مقدار ژله داخل ظرفم ریختم و سپس بصورت اریب روی شونه تخم مرغ گذاشتم و وقتی حسابی سفت شد،پاناکوتای خنک شده رو اضافه کردم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#بانو_خلاق🪅
گیفتهای هندونه که برای #یلدا🍉 میتونین درست کنین
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#سالادرژيمي بلغور و انار
بلغور 1 پيمانه
نمك،فلفل بميزان لازم
روغن زيتون 2 ق غ
آبليمو تازه 2و يا 3 ق غ
جعفري،شويد،پيازچه خرده شده 1 ليوان
انار دون شده بميزان لازم
ابتدا داخل ظرفي بلغور رو ريخته و اب جوش رو تا جايي ك روي بلغور رو بپوشونه ميريزيم در ظرف را گزاشته ميزاريم آب جذب بلغور بشه بعد از يك ساعت ك ديديم اب جذب بلغور شد تمام مواد را اضافه كرده خوب با هم قاطي كرده و داخل ظرف سرو كشيده و با دونه هاي انار تزيين ميكنيم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#بخش_پنجم بعد چهار روز بالاخره گوشیم زنگ خورد، احمد بود ، اشک میریختم و هق هق میکردم وقتی گوشی رو
#بخش_ششم
بابا اومد تو خونه و منم از اتاقم بیرون زدم و هر چی اشاره کرد برو داخل اصلا بهش محل نذاشتم
احمد و مادرش اومده بودن، برای بار اول مادر احمد دیدم یه زن نسبتا چاق و سبزه بود که وقتی چشمش به خونه و زندگی ما افتاد گل از گلش شکفت
همون جلوی سالن نشست رو یه مبل و گفت تا عروس منو ندین از اینجا جم نمی خورم، پسرم خواب و خوراک نداره میترسم با این کارا از دستش بدم
افسانه به چشم تحقیر بهشون نگاه میکرد ، مادرش یه روسری چروک گره زده بود زیر چونش و حتی چادرش اونقدر چروک بود که انگاری از دهن گاو بیرون اومده بود .
با تعجب نگاه میکردم بهش که بابام گفت هدی بیا این معرکه ای که گرفتیو جمع کن به این خانم و آقا بگو تمایلی به وصلت باهاشون نداری و اگر دوباره مزاحم بشن ازشون شکایت میکنی.
احمد از جاش باشد و گفت شکایت چی دوسش دارم میخوام بگیرمش ، هدی خدا شاهده بگی منو نمیخوای همینجا خودمو میکشم
نگاهی به بابام انداختم و گفتم ولی من احمد و دوست دارم ، اصلا عاشقشم نمیتونم فراموشش کنم .
نمی فهمیدم چه جوری خر شده بودم ، بابام گفت هدی جوری میزنم که نتونی از جات پاشی عاشق چیه این یه لاقبا شدی آخه ؟
مادر احمد گفت اگر یه لاقباعه شما هوای زندگیشو داشته باش بشه دولاقبا . خدا رو خوش میاد باهاشون اینجوری کنی ؟
بابا زل زده بود به من که گفتم اگر رضایت ندى امشب همراهشون میرم و بی آبروت میکنم .
بابا سرخ شده بود و تند تند نفس میکشید و گفت وسایلتو جمع کن فردا باهاش برو عقد کن...
مگه میشد بابا به این راحتی رضایت بده ؟؟
مادر احمد گفت پس ما هم اینجا میمونیم هم از تو خیابون موندن راحت تره هم میدونیم بلایی سر این طفل معصوم نمیارید.
افسانه رفت سمت در ورودی و گفت پکیج اتاق مهمان خرابه شما امشب همون تو ماشین بخواب فردا سر بزار رو تخت پادشاهی.
خونه که خلوت شد افسانه بدون حتی یک کلمه حرف رفت سمت اتاقش و من موندم و بابا...
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
••-••-••-••-••-••-••-••
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#بخش_ششم بابا اومد تو خونه و منم از اتاقم بیرون زدم و هر چی اشاره کرد برو داخل اصلا بهش محل نذاشتم
#بخش_هفتم
بابا نشست رو زمین و گفت واقعا میخوای زن این مرتیکه بشی؟ مادرشو ببین .. چشم دوخته به مال و اموال من ، خجالت نمیکشی ؟ تموم کن این بچه بازی رو برو و بخواب .
گفتم اگر نزاری برم امشب خودم همراهش فرار میکنم و ابروتو میبرم، بابا همون جوری رو زمین نشسته بود
سکوت کرد و گفت تا آخر عمر میندازمت تو همون اتاق بپوسی
و من رفتم سمت آشپزخونه و گفتم خودمو میکشم به قرآن فردا همراهش نرم خودمو میکشم...
بابا گفت باشه برو ولی راه برگشتی نیست چون میخوام برات مراسم ختم بگیرم ، فردا تو محضر جلوی چشمت همه دار و ندارمو میزنم به نام بچه تو شکم افسانه .. خودتی و لباسای تو تنت ، حتی اون ماشینم پس میگیرم .
سرمو بالا گرفتم و با غرور گفتم بهترشو برام میخره .
روز بعد وقتی زنگ خونه رو زدن بابا با التماس گفت بیا و از شر این ماجرا بگذر هدی ، به خدا که بهترینا برات سر و دست میشکنن..
ولی من دیوونه تر از این حرفا بودم و همراه بابا بدون حتی یه شاخه گل و یه شال سفید رفتیم محضر
عاقد وقتی پرسید مهریه چیه مادر احمد گفت پسر من هیچی نداره مهریه بده ، بنویس یه جلد قرآن .
بابا گفت مهریه نمیخواد حاجی ولی تنظیم کن حق طلاق با دخترمه.
بابا اینو که گفت احمد اومد جلو و گفت یعنی چی ؟ نمیخوام اصلا.
بابا گفت خدا رو شکر پس بهم خورد
احمد با این حرف بابا کوتاه اومد و تو کمتر از چند دقیقه شدم زن احمد ...
بابا اومد جلو و گفت دعا میکنم که پشیمون نشی چون راه برگشتی نداری ..
تو صداش بغض بدی بود، حتى بغلمم نکرد .. رفت جلوی احمد و گفت یه پولی ریختم به حساب دخترم به جای جهیزیش که رو دوش من بوده و باید بهش میدادم.
مادر احمد اومد جلو و گفت دست شما درد نکنه، به خدا این پسر ما دست بوس شماست اینجوری نگاش نکن خیلی پسر خوبیه...
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#بخش_هفتم بابا نشست رو زمین و گفت واقعا میخوای زن این مرتیکه بشی؟ مادرشو ببین .. چشم دوخته به مال و
#بخش_هشتم
بابا خدافظی کرد و رفت . من موندم و احمد و مادرش ، احمد اومد دستمو گرفت و گفت دیگه زن خودم شدی هدی باورت میشه ؟
ولی من هنوز باورم نمیشد یهویی واسه چی تصمیم گرفتم زن احمد بشم .
احمد گفت بریم ماشینتو برداریم و بریم تهران
گفتم بابام ماشینو گرفت..
مادر احمد گفت یعنی چی که گرفت مگه به نام تو نبود؟
گفتم بود ولی گرفت خودش برام خریده بود .
احمد گفت عب نداره با اتوبوس میریم تهران
تمام طول راه تا تهران مادر احمد بابامو نفرین میکرد که ماشین منو گرفته و اون مجبور شده با اتوبوس اینور اونور بره
وقتی رسیدیم تهران احمد تاکسی گرفت و رفتیم تا خونشون ، یه خونه خیلی قدیمی تو جنوب شهر بود .
وارد خونه که شدیم همه اومدن استقبالمون ، بیشتر از بیست نفر بودن و همه منو آبجی صدا میزدن ، با خودم گفتم مگه میشه احمد بیست تا خواهر برادر داشته باشه که فهمیدم زنداداشش و داماداشون هم منو آبجی صدا میزدن.
چمدونمو گذاشتم تو اتاق که خواهر کوچیکه احمد اومد جلو و گفت بزار چمدونتو میبرم اتاق خودتون
گفتم نه مزاحم نمیشیم همین امروز و فردا میفتیم دنبال خونه..
اینو که گفتم یهو مادر احمد خونه رو گذاشت رو سرش و جیغ و داد که کدوم خونه؟؟ از پسر کارگر من تو این گرونی انتظار خونه هم داری ؟؟ نکنه انتظار داری برات ويلا بگیره ؟ مگه خودت جهیزیه دادی که حالا انتظار خونه و زندگی داری ؟
خیلی بهم برخورده بود رفتم جلو و گفتم اولا که انتظار ويلا ندارم ولی انتظار دارم حداقل یه خونه کوچیک برام رهن کنه، بعدشم بابای من پول داده بابت جهیزیه هروقت خونه آماده شد جهیزیه رو میچینم.
یکی از برادرای احمد گفت آبجی اون پول که مادر میگه قراره احمد باهاش تاکسی بخره ،
تو دلم گفتم مادرتون غلط کرده . گفتم نه همچین خبری نیست پول جهیزیه من چه ربطی به تاکسی داره ؟ اصلا مگه احمد راننده تاکسیه؟ تو دانشگاهمون کار داره میره همونجا کار می کنه .
يهو احمد دستمو کشید تو اتاق و گفت از الان شروع کردی ؟ آره ؟
نشست رو زمین و شروع کرد به کتک زدن خودش...
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#بخش_هشتم بابا خدافظی کرد و رفت . من موندم و احمد و مادرش ، احمد اومد دستمو گرفت و گفت دیگه زن خودم
#بخش_نهم
گفت خاک بر سر من که پول ندارم واسه تو خونه بخرم که نداری منو میزنی به سرم و جلو جمع منو کوچیک می کنی ...
نشستم کنارش و گفتم این کارا چیه ؟ کی قرار بوده تو با پول جهيزيه من تاکسی بخری ؟ بمون سر کارت مگه چشه؟
احمد گفت برو جهیزیه بخر ولی میخوای تو کدوم خونه بزاری ؟
عصبی و ناراحت از اتاق بیرون زدم و سر سفره شام نشستم. نفهمیدم سر سفره دقیقا چی بهم میگفتن و به احمد اشاره میکردن و میخندیدن
یهو داداشش اشاره کرد به ظرف ماست و گفت امشب که وقت ماست خوردن نیست احمد ، امشب آدم باید تخم مرغ شیره بخوره .
اونجا اصلا منظور حرفشو نفهمیدم و بیخیال شاممو خوردم .
وقت خوابیدن رفتم چمدونمو آوردم تو اتاق احمد که حس کردم چمدونم باز شده ، سریع رفتم سراغ کیسه طلاهام و دیدم هست .. ولی مطمئن بودم چمدونم باز شده و سرسری یه نگاه بهش انداختن . کیسه طلاهامو تو کیفم قایم کردم و کنار احمد خوابیدم .
همین که در اتاق بستیم احمد اومد کنارم نشست ولی من گفتم تا وقتی خونه خودمون نریم بهتره که زندگیمونو شروع نکنیم
، مخصوصا امشب که ده ساعت تو راه بودیم و من خسته و کوفته اومدم تا استراحت کنم ، ولی احمد ول کن نبود و اونقدر اصرار کرد که منم قبول کردم بدون اینکه به من توجهی داشته باشه که چقدر ناراحتم
، بهترین شب زندگیم تبدیل شد به یه کابوس..
باورم نمیشد یه آدم انقد بی احساس باشه، دقیقا همون شب از اومدن به این خونه پشیمون شدم و تا صبح گریه کردم ولی راه برگشتی نبود الان زن احمد بودم بدتر از اون این بود که بابا گفته بود حق نداری برگردی خونه.
صبح که بیدار شدم احمد کنارم نبود، از اتاق بیرون اومدم که از تو آشپزخونه صدای مادرش اومد
از شنیدن حرفاشون حالم بد شد باورم نمیشد بیاد و از کارای خصوصیمونم به مادرش بگه .
خونه احمد اینا دو طبقه بود که طبقه بالا داداشش و زنداداشش زندگی میکردن و طبقه پایین احمد و مادرش و خواهر مجردش بودن .
خواهرش دو سال از من کوچیکتر بود و دیپلم گرفته بود.
سر سفره برای صبحونه نشسته بودیم که خواهرش با حسرت به من نگاه میکرد گفت خوش به حالت که میتونی درس بخونی و بری دانشگاه، که مادرش گفت درس خوندن واسه خونه باباشه ، تو خونه شوهر آشپزی و رخت شستنه که بدرد میخوره نه این که بشینی درس بخونی
بی اعتنا به حرف مادرش از سر سفره پاشدم و گفتم احمد کی میریم دنبال خونه ؟
مادرش با اخم نگام کرد و گفت مگه اینجا بهت بد میگذره؟ برو واسه خودت یه تخت و یه کمد بخر و تو اتاقت پادشاهی کن
و بعدش زد زير خنده و گفت تو که انقد شوهر شوهر میکردی خب برو به شوهرت برس دیگه جای اینکه مثل بچه ها همش بهونه خونه رو بیاری...
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#بخش_نهم گفت خاک بر سر من که پول ندارم واسه تو خونه بخرم که نداری منو میزنی به سرم و جلو جمع منو کو
#بخش_دهم
باورم نمیشد یه مادر انقد وقیح باشه ، بدون توجه بهش رفتم تو اتاق و زدم زیر گریه ، حالم بد بود نمی دونستم بابا پول به حسابم ریخته یا نه ولی دلم میخواست زودتر از این جهنم بیرون بیام. زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم پشیمون شدم ولی چاره چی بود ؟
لباس پوشیدم و به احمد گفتم من میرم دانشگاه ببینم کلاسام چطوره و بعدش هم میرم خوابگاه، تا وقتی که وضعیت خونه روشن نشده خوابگاه میمونم
احمد اینو که شنید شروع کرد به سر و صدا و گفت باشه هر چی تو بگی میریم همین امروز خونه میبینیم، ولی این ترم دانشگاه رو بیخیال شو و از ترم بعد برو .
به هوای این که احمد راضی کنم برای رهن خونه موافقت مصلحتی باهاش کردم و لباس پوشید و رفتیم بیرون که احمد گفت میخوای بیا بریم ببینیم بابات چقدر برای جهیزیت پول ریخته که وسایل ضروری بخریم .
رفتم جلوی عابر بانک ، پشتم بهش بود و همین که مبلغ رو دیدم کنسل زدم و کارتمو کشیدم
احمد گفت چیشد ؟ چقدر بود ؟
پولی که بابام ریخته بود صد میلیون بود ولی من گفتم هفتاد میلیون، با شنیدن رقم پول چشای احمد برق زد و گفت خب با پولش میشه هم خونه رهن کرد هم جهيزيه خرید
پوزخندی زدم و گفتم آره تا چه جهیزیه ای باشه ..
تو همون محله جنوب شهر چندتا بنگاه رو رفتیم و دونه دونه خونه ها رو دیدیم تا یه آپارتمان خیلی نقلی با پنجاه میلیون رهن چشممو گرفت .
بهتر از بقیه خونه ها بود و با پول باقی مونده میشد وسایل ضروری زندگی رو خرید.
ظهر که برگشتیم احمد ماجرا رو برای مادرش تعریف کرد و اونم شروع کرد به مخالفت که با پول اون خونه میشد تاکسی بخری و تو و داداشت شیفتی روش کار کنید، و بعدشم پاشد رفت طبقه بالا. هنوز نیم ساعت رد نشده بود که احمدو صدا زدن و اونم رفت
وقتی برگشت گفت کارتتو بده برم خونه رو رهن کنم
اولش مخالفت کردم ولی چاره ای نبود ، اونقدر اصرار کرد که گفتم به جهنم و کارتمو بهش دادم و احمد همراه برادرش رفت بیرون و بعد اون زنداداشش اومد پایین و شروع کرد به حرف زدن که اول زندگی خونه مستقل به چه کارت میاد..اگر دو تا بچه من پول نداشته باشن صبحونه ببرن مدرسه تقصیر توعه ، قرار بود با این پول تاکسی بخرن
منم گفتم به من چه مگه من کمیته امدادم؟
و رفتم تو اتاقم که دیدم مادر شوهرم داشت با بالشتم ور میرفت و منو که دید سریع از اتاق بیرون زد، تو بالشتمو نگاه کردم اول متوجه چیزی نشدم زیر و روش که کردم متوجه چند تا کاغذ که روش طلا و طلسم بود شدم ...
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
*✍🏻ادب چيست؟*
🌸ادب مدرک نیست
✨ادب لباس گران پوشیدن نیست،
🌸ادب بالای شهر زندگی کردن نیست
✨ادب ماشین خوب داشتن نیست،
🌸ثروت و مدرک ادب نمی آورد،
✨ادب در ذات آدمهاست که با
🌸تربیت و آموزش صحیح به بار می نشیند،
✨ادب یعنی به همسرت امنیت،
🌸به فرزندت محبت
✨به پدر و مادرت خدمت
🌸و به دوستانت شادی را هدیه کنی،
✨ادب یعنی با هر مدرک و مقامی که باشی
🌸معنای انسانیت را درک کرده
✨و نام نیک از خود به جا گذاشتن است...
🌸دوست من این دنیا تشنه درکه نه مدرک
✨اینو درک کنیم و به بچه ها مونم یاد بدیم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
۹*30 جمله کوتاه و زیبا در مورد 🌹بسیج و بسیجی.*🌹
قابل توجه بسیجیان امروزی 👇👇👇
*بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران حضرت امام خمینی (ره):*
*۱ـ بسیج شجرة طیبّه و درخت تناور و پرثمری است که شکوفههای آن بوی بهار وصل و طراوات تعیین و حدیث عشق میدهد.*
*۲-اگر بر کشوری نوای دلنشین تفکر بسیجی طنین انداز شد چشم طمع دشمنان و جهانخواران از آن دور خواهد گردید.*
*۳ـ بار دیگر تأکید میکنم که غفلت از ایجاد ارتش بیست میلیونی سقوط در دام دو ابرقدرت جهانی را به دنبال خواهد داشت.*
*۴- ملتی که در خط اسلام ناب محمدی(ص) و مخالف با استکبار و پولپرستی و تحجرگرایی و مقدسنمایی است باید همه افرادش بسیجی باشند.*
*۵ـ در این دنیا افتخارم این است که خود بسیجی ام.*
*۶ـ بسیج لشکر مخلص خداست که دفتر تشکل آن را همه مجاهدان از اولین تا آخرین امضاء نمودهاند.*
*۷ـ بسیج مدرسه عشق و مکتب شاهدان و شهیدان گمنامی است که پیروانش بر گلدستههای رفیع آن اذان شهادت و رشادت سردادهاند.*
*۸ـ من همواره به خلوص و صفای بسیجیان غبطه میخورم و از خدا میخواهم تا با بسیحیانم محشور گرداند.*
*۹ـ تشکیل بسیج در نظام جمهوری اسلامی ایران یقیناً از برکات و الطاف جلیه خداوند تعالی بود که بر ملت عزیز و انقلاب اسلامی ایران ارزانی شد.*
*ولی امر مسلمین جهان حضرت آیت الله العظمی خامنهای (مدظله العالی):*
*۱۰ـ بسیج به معنی حضور و آمادگی در همان نقطهای است که اسلام و قرآن و امام زمان (ارواحناه فداه) و این انقلاب مقدس به آن نیازمند است.*
*۱۱ـ پیوند میان بسیجیان عزیز و حضرت ولی عصر (ارواحناه فداه) مهدی موعود عزیز یک پیوند ناگسستنی و همیشگی است.*
*۱۲ـ شما جوانان بسیجی و سپاهی و جوانان مؤمن آگاهی را با احساس مسئولیت و شور و شعور همراه کردید.*
*۱۳- نیروهای نظامی و بسیجی ما مؤمن و با اخلاصند و به عنوان پشتوانهای که هیچ خدشهای در آن راه ندارد, محسوب میشوند.*
*۱۴ـ انکار بسیج, انکار بزرگترین ضرورت و مصلحت برای کشور است.*
*۱۵- اگر بسیج در دوران پس از جنگ نبود و اگر امروز هم نباشد, کمیت این انقلاب و این نظام واهمه حرکتهای سازنده این کشور لنگ است.*
*۱۶- انکار بسیج و بیاحترامی به آن یا نابخردانه است یا خائنانه است.*
*۱۷ـ تا وقتی که این کشور و این ملت به امنیت احتیاج دارد, به نیروهای بسیج, به انگیزه بسیح به سازماندهی بسیجی و به عشق و ایمان بسیجی احتیاج است.*
*۱۸- فرزندان بسیحیام با حضور خود در هر صحنهای که لازم است دشمنان زبون را مرعوب و منکوب سازند.*
*۱۹ بسیج, یعنی نیروی کارآمد کشور برای همه میدانها*
*۲۰ـ همه جا چیزی شبیه بسیج هست, تنها به این درخشندگی, به این فراگیری, به این زیبایی, به این فداکاری, من در جایی سراغ ندارم.*
*۲۱- این فداکاری, من در جایی سراغ ندارم.*
*۲۲ـ نیروی عظیم بسیج مردمی است, این بسیج در همه قشرها هست.*
*۲۳ـ بسیج, اختصاص به یک منطقه جغرافیایی ویک منطقه انسانی و طبقاتی و قشری ندارد, همه جا هست.*
*۲۴- ایمان عاشقانه, ایمان عمیق, ایمان توأم با عواطف که از خصوصیات ملت ایران است باعث درخشان شدن بسیج شد.*
*۲۵ـ دانشجوی بسیجی،دشمن کمین گرفته را از یاد نمیبرد و غافلانه خود و دانشگاه و کشورش را به دست تطاول دشمن نمیسپرد.*
*۲۶- بسیاری از پیشرفتهای کشور مرهون تفکر بسیجی است.*
*۲۷ـ هریک از آحاد قشرهای مختلف جامعه که دارای روحیه حساس مسئولیت و ایمان باشد, بسیجی است.*
*۲۸- بسیاری از پیشرفتها و موفقیتهای نظام اسلامی در عرصههای مختلف ، مرهون تفکر و میل بسیجی است.*
*۲۹- بسیجی یعنی علی(ع) که تمام وجودش وقف اسلام بود.*
*۳۰-بسیج، عبارت است از مجموعهای که در آن، پاکترین انسانها، فداکارترین و آمادهبهکارترین جوانان کشور، در راه اهداف عالی این ملت و برای به کمال رساندن و به خوشبختی نائل کردنِ این کشور، جمع شدهاند.*
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d