چگونه زندگی خوبی داشته باشیم؟
روی نقاط ضعف همسر خود انگشت نگذاریم؛ هر فردی ممکن است در موارد مختلف دچار ضعف باشد آشکار کردن و بزرگ جلوه دادن این نقاط ضعف موجب ایجاد کدورت می شود.
اگر به همسر و دوام زندگی زناشویی خود علاقمند هستید، بد نیست این نکات را به خاطر بسپارید:
1 – کم توقع باشیم؛ از همسرمان آن قدر انتظار داشته باشیم که بتواند به انتظارات پاسخ دهد.
2 – گذشت کنید؛ مطمئنا زندگی بدون خطا نیست و هر کدام از ما دچار اشتباهاتی می شویم و با گذشت می شود زندگی شیرین تری داشت.
3 – این را قبول کنید که او با یکسری عادات و خو ی ها بزرگ شده است و راحت نمی تواند آنها را کنار بگذارد. به او فرصت دهید.
4 – به خاطر همسر خود کمی از مطالب مفید و روانشناسی استفاده کنید؛ چرا که ما تجربه کافی را در اوایل زندگی نداریم.
5 – قدر حال را بدانید شاید فردا دیگر دیر باشد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_15 _ آره واقعا خيلى خوبى تو آخر منو ميكشى فشارت با فشار مرده ٢ نمره فرق داشت
#این_مرد_امشب_میمیرد_16
از خونسردى و بى توجهى اش خيلى عصبى ميشدم با يك پوزخند كوتاه جوابم ر ا داد،،
_ به چه حقى رو خيلى زود ميفهمى بى ادب عمه كه حسابى از دست من شاكى بود مداخله كرد:
_ آقا به جان خودش زيادى زبونش تلخه واگرنه ميدونه كه شما بزرگترين كمك رو در حقش كردين .
_ زبونشم درست ميشه نگران نباش بهتره تنها باشه يكم...
قبل از اينكه از اتاق خارج شود با صداى بلند تر از معمول گفتم ،،
_ چرا بهم كمك كردى؟
همانطور كه پشتش به من بود جوابم را داد:
_ به خاطر پروين خانم
_ ميشه بگى چه طور بهشون ثابت شد من دزد نيستم؟!
اين بار به سمتم بازگشت بعد از يك مكث طولانى پاسخى داد كه به جاى رفع علامت سوال ها هزاران سوال ديگر در ذهنم متولد شد
_ هنوز به كسى ثابت نشده تو بى تقصير بودى
_ چى ؟! چرا حرف مفت ميزنى پس من چه طور آزاد شدم ؟
عمه_ يلدا اين چه طرز حرف زدنته؟ آقا زحمت كشيد صاحب ماشين رو راضى كرد كه بياد بگه اشتباه كرده و خودش سوييچ ماشينو به تو داده و چون مست بوده فراموش كرده .
جا خورده بودم هيچ چيز نميفهميدم ...
_ من سوييچ رو از آرمين گرفتم نه از اون!!! چه طور راضى شد اينو بگه؟!
عمه_ خسارت ماشين و دلارهاشو گرفت حتى بيشتر...!
_ چرا باج دادين چرا؟! كار من نبود .
نامدار كه تا آن لحظه سكوت كرده بود كمى نزديك تر شد و گفت:
_ چون حتى اگر هم مدركى مبنى بر بى گناهيت پيدا ميشد خيلى زمان ميبرد و تو اين مدت منتقلت ميكردن زندان و اين زن بيچاره از غصه ميمرد خودتم كه اينقدر قوى و شجاعى كه يك شب بازداشت از پا انداختت چه برسه به حبس.
خدايا قيمت ماشين و دلار ها خيلى بود نامدار خيلى مردى كرده بود حق داشت از بالا نگاهم كند كاش ميتوانستم از او تشكر كنم ولى اين غرور لعنتى اين اخلاق مسخره باز مانع شد.... فقط حس كردم بينى ام تير ميكشد و چشمانم از اشك پر ميشود اين از نشانه هاى انفجار يك بغض بود سريع پتو را رو سرم كشيدم با صداى لرزان گفتم ،،
_ ميخوام تنها باشم.
با صداى بسته شدن در متوجه شدم كه از اتاق خارج شدند اشك هايم بى محابا صورتم را ميشست.
در اين دو روز به اين باور رسيده بودم كه تمام وجودم ادعاى پوچ بود و راحت فريب ميخوردم وباز هم من در بازى زندگى هميشه عقب بودم ...
با صداى ضربه به درب اتاق متوجه شدم زمان زيادى غرق در فكر بوده ام ، كمى به خودم آمدم و صورتم را با دستانم پاك كردم و باز در جلد يلداى هميشه بد و شاكى فرو رفتم ....
چند ثانيه بعد معين وارد اتاق شد اينبار هم مستقيم نگاهم نكرد و فقط به گفتن جمله،، سرم ت تمام شده اكتفا كرد و سپس خم شد تا سوزن سرم را از دستم بيرون بكشد .
بوى آشنايى با عطرش در هم آميخته بود زير لب اسم مارك سيگارى كه بويش را تشخيص داده بودم را گفتم بالاخره نگاهم كرد اما خيلى مختصر باز نگاه بر گرفت در حالى كه ازپنجره اتاقم به بيرون نگاه ميكرد شروع كرد....
_ فعلا بايد براى پاره اى از مسائل هم ديگرو تحمل كنيم نا گفته زياد دارم پس سعى كن سريعتر سلامتى جسم و مغزتو به دست بيارى تا بتونيم حرف بزنيم ....
_ فقط بهم بگو كى هستى؟
_ معين نامدار
_همين ؟!
_ ٣٥ ساله از تهران كافيه؟!
داشت علنا مسخره ام ميكرد !!! ولى انصافا جا خوردم اصال ٣٥ سال به ظاهرش نميخورد سكوتم را كه ديد خواست بحث را خاتمه ببخشد ،،
_ گفتم كه اول سلامتى كامل بعد حرف ميزنيم. سعى كن عاقل باشى و اين چند روز
اين زن بيچاره رو اذيت نكنى چون عواقب بدى داره واست ، خدا نگهدار.......
و باز هم بدون لحظه اى مكث و نيم نگاهى به من از اتاق خارج شد..
.https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_16 از خونسردى و بى توجهى اش خيلى عصبى ميشدم با يك پوزخند كوتاه جوابم ر ا داد،
#این_مرد_امشب_میمیرد_17
"ببخش خودت رو برای
تمام راه های نرفته
برای تمام بی راه های رفته
ببخش ،بگذار احساست
قدری هوایی بخورد ...
گاهی بدترین اتفاق ها
هدیه ی زمانه و روزگارند
تنها کافیست خودمان باشیم !
که خود را برای تمامی این بی راه رفتنمان ببخشیم
و به خودمان بیائیم
تا خدا تمامی درهايى که
به خیال باطلمان بسته را به رویمان باز کند
تنها خودت باش و زیبا بمان
و بگذار با دیدنت
هر رهگذر ناامیدی لبخندی بزند
رو به آسمان و
زیر لب بگوید :
هنوز هم می شود از نو شروع کرد ...
.....
دومين پيام زيبا را همان شب قبل از خواب از همان ناشناس دريافت كردم ،به دلم نشست شايد بايد واقعا خودم را ميبخشيدم!!!
آنقدر ساكت و منزوى شده بودم كه خودم هم ميترسيدم با خودم حرف بزنم عمه بيچاره هم جز در وقت ضرورت سعى ميكرد خلوتم را به هم نزند امتحان هاى آن ترم را از دست داده بودم و از اينكه بايد براى همان واحد ها شهريه مجدد بپردازم خيلى ناراحت بودم بالاخره افى اينقدر تماس گرفت و پيام داد كه نتوانستم جواب ندهم و طى صحبتى كه داشتيم متوجه شدم آن شب اصلا مهمانى لو نرفته بود و اين هم دروغ آرمين بود براى اينكه بتواند بهتر نقشه اش را عملى كند....
افى هم حال و روز خوبى نداشت مادرش حالش خوب نبود و از اينكه آرمين واقعى را شناخته بود هنوز شوكه بود ولى با اين حال باز هم سر به سرم گزاشت و از نامدار پرسيد و هرچه گفتم دوست پسرم نيست باور نكرد!!
با هزار خواهش آدرس مغازه آرمان برادر آرمين را از افى گرفتم بايد شروين را پيدا
ميكردم و حقش را كف دستش ميگذاشتم مطمئن بودم كيف دلارها پيش اوست .
با وجود اينكه هنوز گاهى سر گيجه سراغم مى آمد و كاملاصحت پيدا نكرده بودم
تصميمم را گرفتم كه براى رويارويى با شروين از خانه خارج شوم ، بايد به ظاهرم ميرسيدم
نبايد كسى ميفهميد در اين دوهفته يلداخودش را خيلى باخته است.
غليظ تر از هميشه آرايش كردم و سمت چپ بلند موهايم را فر ريز زدم گوشواره بزرگ پلى بوى را هم از سمت كوتاه موهايم به گوشم آويزان كردم ، رژم آنقدر قرمز بود كه حس كردم از لب هايم خون ميچكد،شلوار جين تنگ تيره ام را پا زدم كاپشن شمعی قرمزكوتاه همرنگ رژم كه دست كش هاى ستش را هم داشتم تن كردم شال مشكى قرمزم هم عجيب با آرايش و تيپم همخوانى داشت كه آن را هم براى جلوه بيشتر پشت گوشهايم زدم به آينه كه خيره شدم از اينكه دوباره يلداى مورد عالقه ام را ساختم خوشحال شدم ولى با ديدن ناخن هايم كه نا مرتب و بى لاک بود دلخور شدم.... تصميم گرفتم سوهان كشى و لاک را شروع كنم مشغول كه شدم عمه وارد اتاق شد با ديدنم شوكه شد!
- كجا شال و كلاه كردى دختر؟؟
_ سر قبر ننه ام
_ سر قبر ننه ات هم لازم نكرده برى حالت خوب نيست هنوز پاى چشمت با اين همه بزك هم معلومه ٢ سانت گود رفته.
_ گير نده ميخوام برم سراغ آرمان آدرس اون شروين بى همه چيزو بگيرم برم سر
وقتش ننه باباشو با هم يكى كنم دلارها دست اونه ...
عمه ناگهان زد روى صورت خودش
_ د آخه بچه كى سر به راه ميشى؟ مگه نديدى چه بلایی سرت آوردن باز ميخواى برى جنگ اين جماعت خدا نشناس باز ميخواى شر به پا كنى؟
_ من دارم ميرم حقمو بگيرم هنوز خيلى ها فكر ميكنن من دزدم ؛
عمه از حرص كم كم صورتش كبود شده بود
_ به ارواح خاك داداشم نميزارم برى ...
اعصابم بيشتر خرد ميشد وقتى اين طور مانعم ميشد ..
_ برو بيرون رو مخم نرو كار دارم خودتم بكشى ميدونى كه كارى رو بخوام بكنم
ميكنم پس جوش الكى نزن ..
دستش را به كمرش زد و چشمانش را ريز كرد
_ باشه يلدا باشه خودت خواستى ميرم به نامدار ميگما
پوزخند بلندى زدم و گفتم"
.
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_17 "ببخش خودت رو برای تمام راه های نرفته برای تمام بی راه های رفته ببخش
#این_مرد_امشب_میمیرد_18
_واى واى ترسيدم از اون آقا غوله برو حتما بهش بگو ببينم چه گوهى ميخواد بخوره ....
اصلا به اونچه نه اصلا ميرم سراغ شروين كه بتونم پول اين يارو رو پس بدم كه پاش از
زندگيم كوتاه شه ...
عمه با عصبانيت و حرص از اتاق خارج شد و من هم با لاک قرمزم درگير بودم هنوز ٢ دقيقه نگذشته بود كه متوجه شدم با تلفن مشغول صحبت است ولى فقط نجوا ميشنيدم و جملات واضح نبود بعد از اينكه كارم تمام شد از اتاق خارج شدم عمه كه پشتش به من بود متوجه حضورم نشد و من توانستم فقط قسمتى از مكالمه اش را بشنوم..!
_ به نظر من هم راه حل خوبيه
..._
_ چشم چشم حرف شما هميشه متينه
.... _
_ خدا از بزرگى كمت نكنه
رفت آمارمو به اون غول جذاب داد باز ؟
به درك ...حتما اونم با اون صداى بمش
گفته: پرى ما به حال خودش بزار تا خودش درس ادب رو ياد بگيره!!!
خودم از صداى افكار خودم خنده ام گرفت
عمه بعد از پايان مكالمه اش يك نگاه معنى دار به سر تا پايم انداخت و بى هيچ حرفى راهى اتاقش شد و من هم با فراغ بال از خانه خارج شدم.......
آرمان در يك بوتيك پاساژ معروف شمال شهر كار ميكرد وقتى كه وارد مغازه شدم مشغول خوش و بش با دو دختر بود اما با ديدن من انگار برق به تمام وجودش وصل شد ....!!!
همه قدرتم را جمع كرده بودم كه آدرس شروين را به دست بيارم
_ سلام خان داداش چه خبر از داداش كوچيكه شنيدم حبسه...!
جلوى دخترها قرمز شد از شنيدن حرفم و خيلى سريع آن ها را پى نخود سياه
فرستاد
_ با من چى كار دارين شماها؟! من نه ته پيازم نه سر پياز
كيفم را روى پيشخوان مغازه اش كوبيدم و صورتم را نزديكش كردم
_ د نشد ديگه تو دقيقا وسط پيازى يارو الانم اگه نميخواى اينجا بساط پياز داغ راه
بندازم و همين شغل فكستنى هم از دست بدى آدرس اون شروين نسناسو رو كن بعدم
شما رو به خير و منو به سلامت.......
معلوم بود حسابى مضطرب و عصبى است
_ من به چه زبونى بگم توى اون قضيه هيچ كاره بودم؟!!
_ اون رفيق آشغالت داشت زندگيمو نابود ميكرد باعث شد پرونده واسم درست شه
الانم چى تو چنته دارى كه از دادن آدرسش ميترسى ...
هنوز حرفم تمام نشده بود كه حس كردم بازويم از فشار يك دست در حال كنده شدن است.. آخ بلندى گفتم و وقتى برگشتم در يك ميليمترى معين بودم
واى اين غول چراغ جادو چه طور ظاهر شد؟!
عمه خدا لعنتت نكنه كه واقعا بايد شغلت راپورت چى ميشدى .
_ آخ ولم كن
خون در چشمانش دويده بود باز نگاهى تاسف بار به سر تاپايم توام با خشم انداخت و اصلا قصد رها كردن بازويم را نداشت....
آرمان كه ديگر نزديك بود سكته كند با من من گفت:
_ آقا به جان مادرم من ... من... كاريش نداشتم
خودش گير داد من هيچى نگفتم بهش من به حرف شما و قولم عمل كردم ...!!!!
معين بى توجه به آرمان همانطور كه بازويم در دستش بود مرا از مغازه بيرون كشيد ؛
_ آى دستمو كندى ولم كن
باز هم نه حرفى زد نه فشار دستش را كمتر كرد صدايم را تا آخرين درجه بالا بردم :
_ وحشى ولم كن ولممممم كن
براى يك لحظه همه نگاه هاى آدم هاى پاساژ معطوف ما شد چشم هايش واقعا وحشتناك شده بود بالاخره به خودش زحمت داد و جمله اى تحويلم داد:
_ مودب باش
و باز مرا كشان كشان تا ماشينش برد و بعد مثل يك گونى برنج انداخت صندلى عقب وخودش هم كنارم نشست و به راننده اش اشاره كرد كه حركت كند ....
_ روانى تو از كجا پيدات شد
باز پنجه لاى موهايش كشيد و بعد از بيرون دادن نفس نسبتا عميقى شروع كرد
_ گفته بودم عمتو اذيت نكن ؟
جوابى ندام ولى وقتى سوالش را با فرياد تكرار كرد حس كردم كه اينبار آن غول بى
تفاوت و سرد نيست و هر لحظه امكان دارد شكمم را بدرد...
.
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_18 _واى واى ترسيدم از اون آقا غوله برو حتما بهش بگو ببينم چه گوهى ميخواد بخور
#این_مرد_امشب_میمیرد_19
من اذيت نكردم اومدم حقمو بگيرم
پوزخند زد
_ فكر ميكنى ميتونى؟!
_ آره ميتونم اگه تو عين دسته بيل ظاهر نشى سر راهم
_ اين دفعه دومه كه تذكر ميدم مودب باشى دفعه بعد تذكر نميدم
_ خوب الان بايد از تهديدت بترسم؟! چه غلطى ميتونى بكنى كه...
حرفم تمام نشده بود كه ضربه پشت دستش روى دهانم مزه خون را برايم به ارمغان آورد، آنقدر بهت زده بودم كه توان گفتن چيزى نداشتم .
_ ببين بچه من الان خيلى دارم مراعات حال مريضتو ميكنم واگرنه حقت خيلى بالاتر از اينه ...
دستمالى رو به رويم گرفت تا خون دهانم را پاك كنم دستمال را پس زدم و رويم را به سمت پنجره برگرداندم كه اشك جمع شده در چشمانم را نبيند ...
_ نه ازت خوشم مياد نه وقت اضافه دارم كه حروم يكى مثل تو كنم قبل تر اگه يكى با تيپ و ظاهر تو رو ميديدم حتما خدا رو شكرميكردم كه توى خانوادم دخترى به اين وقيحى وجود نداره ولى حاال مجبورم تو رو كنارم و توى ماشينم تحمل كنم دهنتو باز نكن و هيچى نگو و گوش كن.
اون زن كه عمه توئه حكم مادرمو داشت یه روزى.. واسه همين بعداون همه سال كه اومد سراغم نتونستم روشو زمين بزنم ولى هم خودش هم من اينو ميدونيم كه ٥١١ ميليون پولى نيست كه كسى راحت به كسى ببخشه !! منم پول مفت ندارم. واسه هرچى كه دارم زحمت كشيدم و منطقم اجازه نميده زحمتمو حروم لش بازى يك دختر بچه كنم ...!
پيدا كردن شروين زياد طول نميكشه واسه من با اينكه بزدل از كشور خارج شده ، ولى تا اون موقع و برگشت پولم من لطف كردم اون پولو به عمه ات قرض دادم و البته به يك تضمين براى قرض دادن اين مقدار پول نياز داشتم و طبق توافق طرفين دو برابر مبلغ رو ايشون به من سفته دادند.....
واى حرفهاى معين مانند پتكى روى سرم فرود آمد .با ديدن سفته ها كه از جيبش در آورد باورم شد در گرداب عميق ترى فرو رفتم .......
ديگر از سرازير شدم اشك هايم شرم نداشتم ميان گريه عاجزانه گفتم؛
_ سفته هاى عمه امو پس بده خودم سفته ميدم خودم ميرم زندان اينبار او رو بر گرداند و در حالى كه سفته ها را مجدد در جيب كتش ميگذاشت با
لحن تمسخر آميزى گفت:
_ به نظرت ضمانت از آدمى مثل تو چه ارزشى داره؟! حداقل پروين قابل اعتماده ، الانم ميرى خونه و بيشتر از اين توى كاراى من خرابكارى نميكنى تا بتونم شروينو پيدا كنم .
_ تو ... تو
_ تو نه شما
_ ببين آقا ببين شما ببين بزرگوار ببين همه خوبى بيا و مردى كن سفته ها رو از من
بگير تو كه دلت نمياد پرى ماتو زندان بندازى اما منو ميتونى منم تضمين ميدم كه شروينو
پيدا كنم و پولتو پس بدم
_ اگه دخالت نكنى شروينو خودم پيدا ميكنم
_ اگه پيدا نشد چى؟! تو عمه منو ميندازى زندان؟!!!
_ به هر حال حساب حسابه ، البته يك راه حل ديگه واسه پس گرفتن سفته ها عمه ات دارى
با عجله پرسيدم : چى؟
_ فعلا ميرى خونه شب ميام حرف ميزنيم و به نتيجه ميرسيم و توافق ميكنيم الانم تا رسيدن به خونه ساكت شو چون سرم درد ميكنه .....
خدايا چرا من از چنگال بدبختى و گرفتارى رها نميشدم؟! دلم ميخواست با دستهايم
نامدار را خفه كنم چشم هايش را بى خيال بسته بود و با دستش روى پايش ضرب گرفته
بود و فقط خود خدا شاهد بود كه آن نصف ساعت تا رسيدن به خانه من چندين بار آرزوى
مرگ كردم...
.
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_19 من اذيت نكردم اومدم حقمو بگيرم پوزخند زد _ فكر ميكنى ميتونى؟! _ آره ميت
#این_مرد_امشب_میمیرد_20
از صداى هق هق خودم از خواب بيدار شدم ، معين آن شب نيامد، همه شب با عمه دعوا كردم به زمين و زمان فحش دادم جيغ كشيدم گلدان شكستم مشت به در و ديوار كوفتم ..
ولى عمه فقط بى صدا اشك ريخت و التماسم كرد آرام شوم ، از تا اين حد فداكارى اش شاكى بودم از اينكه ممكن بود هر لحظه معين سفته هايش را اجرا بگزارد وحشت داشتم ميدانستم پاى پول آنهم پانصد ميليون كه وسط باشد برادر به برادر رحم نميكند چه برسد به آدم خشك و ترسناكى چون معين نامدار!!! ..
ساعت حدودا ٣ بود كه باز كابوس سراغم آمد و غرق در عرق خودم بيدار شدم ،اين بار چندم بود كه از خواب ميپريدم گلويم خشك خشك بود پارچ آب اتاقمم خالى شده بود به ناچار بى رمق از جايم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم كه متوجه شدم عمه در اتاق نشيمن خوابش برده است در تراس كوچك خانه باز است پتويى آوردم و رويش كشيدم خواستم درب تراس را ببندم كه متعجب ديدم درب بسته شده است!! ...
فكر كردم اشتباه كرده ام و حتما از اول در بسته بوده است به آشپزخانه كه رفتم
قبل از اينكه از وحشت جيغ بلندى بكشم معين يك دستش را جلوى دهانم گذاشت ..!!
_ هيس نترس منم
اى بميرى كه واقعا غول چراغ جادويى مرتيكه گنده بك با اين هيكل وحشتناكش ...
تو تاريكى داشتم زهره ترك ميشدم ...
دستش را كه برداشت تازه توانستم نفس بكشم ولى نميدانستم چه بايد بگويم .
خودش فهميد كه يك توضيح بدهكار است
_ گفته بودم امشب ميام ،تا دير وقت يه مشكل واسم پيش اومد چون قول داده بودم اومدم ولى وقتى اومدم پروين گفت خوابى گفتم تا صبح منتظر ميمونم .....
دوباره به ياد آوردم كه در چه مخمصه اى خودم و عمه بيچاره را گرفتار كرده بودم
_گفتى ٢ راه وجود داره ميشه اون راهو بگى .
خنديد و من نمردم جز پوزخند، خنده مهربانش نصيب من هم شد!!!
_ برو بخواب صبح حرف ميزنيم
_ من نميتونم بخوابم تا آروم نشم تو هم كه هى پاس ميدى به بعدا
_ تو نه شما
( واى امان از كلاس ادب گزاشتنت معين)
_ ببين شما !!! انصاف داشته باش و بهم بگو تا صبح ميميرم
بى توجه به حرفهايم برگشت و از يخچال آب برداشت و يك ليوان نوشيد و گفت:
_ اومده بودى آب بخورى؟
سمتش رفتم و شيشه آب را از جلويش برداشتم و بى هيچ خجالتى جرعه جرعه نوشیدم
_ ليوان !!
_ اينجورى عادت دارم
_ همه عادت هات زشته مثل خودت
چه راحت منو زشت خطاب ميكنه !!
_ بهتر از نصفه شب سيگار كشيدنه
فكر كنم از جوابم جا خورد ولى باز به روى خودش نياورد، نزديكش كه شده بودم از
بوى سيگار خاصش فهميدم كه در تراس مشغول بوده است ،در حال خارج شدن از
آشپزخانه بود كه با هول گفتم:
_ خواهش ميكنم بيا حرف بزنيم همين الان. بعدم ميتونى برى راحت تو خونت
بخوابى نه روى كاناپه داغون ما ...؛
_ من وقتى ميگم صبح حرف ميزنيم صبح حرف ميزنيم اوكى؟ عادت ندارم حرفمو
عوض كنم
از آشپز خانه كه خارج شد دنبالش راه افتادم خيلى راحت روى كاناپه كوچك لم داد
كه البته در مقابل هيكلش كوچك به نظر مى آمد ، لب تاپش را روى پايش گذاشت و
مشغول شد و باز هم مثل هميشه وجود من را ناديده گرفت
_ صبح ساعت چند حرف ميزنيم؟
خدايا اين اولين آدمى بود كه من را مجبور به كوتاه آمدن و مطيع بودن كرده بود دل
خودم از مظلوميت لحن سوالم براى خودم سوخت. بعد از مكثى تقريبا طولانى جوابم ر ا داد
.
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#این_مرد_امشب_میمیرد_21
_ ببين بچه من الان بايد همه حواسم اينجا باشه چون كارم مهمه هر وقت كارم تموم شد ميخوابم هر وقتم بيدار شدم حرف ميزنيم .
واقعا ممنون از توضيح دقيق و واضحت انگار لذت ميبره منو منتظر بزاره كلافه و نا اميد به اتاقم برگشتم به عمه حسوديم شد كه چه راحت غرق در خواب بود ، حسابى بى خواب شده بودم گوشى ام را برداشتم كمى خودم را سرگرم كردم ولى دست و دلم به هيچ كارى نميرفت فقط فكر و خيال دست از سرم بر نميداشت تا صبح در جايم غلت زدم وقتى متوجه شدم هوا روشن شده است مثل فنر از جايم پريدم در روشنى اتاق نگاهم كه به آينه افتاد خجالت زده اينبار به معين حق دادم كه زشت خطابم كند.....
بلوز و شلوار گشاد و بى ريخت زرد تنم بود كه ديشب بعد دعوا بى حوصله پوشيده بودم. آرايشمم كه بعد گريه تبديلم كرده بود به يك هيولا !!زير چشمم تا پايين گونه هايم سياه سياه بود موهايم هم كه ژوليده ونا مرتب!!!
كمى به سر وضعم رسيدم و سعى كردم لباس مناسب و سنگين تن كنم بلكه امروز بهانه دستش ندهم و خوشش بيايد و بيخيال سفته ها شود....
يك سويى شرت و شلوار آبى نفتى تن كردم و بعد از شستن صورتم و يك آرايش سبك موهايم را به كمك هدبند بالا زدم و كلاه سويى شرت را هم روى سرم انداختم .به خيال خودم خيلى نجيب و خانم به نظر مى آمدم .....
بعد خيلى متين از اتاق خارج شدم جاى
عمه خالى بود ولى معين با خيال راحت روى همان كاناپه كوچك خوابيده بود و كت و لب
تاب و موبايل ويك كتاب و عينك هم بالاى سرش بود،
اى خدا اينكه خوابه!!!!!
سريع به آشپزخانه رفتم و عمه را در حال آماده كردن صبحانه يافتم.. با ديدن من سرش را پايين انداخت تا خنده اش را نبينم...!!
_ چيه پروين جون باز دلقك ديدى ميخندى؟
_ از كى تا حالا كلاه سويى شرتتو تو خونه سرت ميكنى ؟ دارى ميرى كوه؟
_ نه سردم بود فقط ...
_ تا جايى كه من ميدونم تو از سرما هم بميرى لباس پوشيدن تو خونه كلافت ميكنه.!!!
_ خوب كه چى؟! واسه گندى كه زدى مجبورم فعلا لج اين يارو گنده بك رو در نيارم وحشى ديروز زد تو دهنم بزار تموم شه و سفته هاتو بگيرم حال اينم جا ميارم....
_ سحر خيز شدى حالا چرا؟
_ اين بچه ات عادت داشت صبحا كى بيدار شه؟ قراره بيدار شد حرف بزنيم .
عمه در حالى كه لقمه اى دستم داد گفت:
_ بعد اذان صبح خوابيده امروزم كه جمعه است سر كار نميره احتمالا تا ظهر خواب
باشه سر و صدا نكن راحت بخوابه صبحانتو ميارم اتاقت باشه؟
_ اين عوضى كه گفت صبح حرف ميزنيم بعد كپه مرگشو تازه صبح گزاشته اَه اصلا
يك كار ميكنم بيدار شه
عمه امروز عجيب آرام و بى تفاوت بود و خبر از حرص و جوش خوردنش نبود..
خدايا عجب گيرى كردما چاره اى جز صبر ندارم.
به نشيمن كه رفتم روى كاناپه سه نفره دقيقا رو به رويش نشستم و دست به سينه
خيره اش شدم و با خودم گفتم تا بيدار شدنش همينجا منتظر ميمانم ، موهايش نامر تب
روى صورتش ريخته بود و چهره اش را بچه سال تركرده بود از اينكه با پيراهن و شلوار
رسمى مجبور شده است بخوابد خنده ام گرفت......
كاش يه شلوار كردى از بقچه عمه پيدا ميكردم بهش ميدادم.
بعد چهره اش را در شلوار كردى تصور كردم و دستم را جلوى دهانم گزاشتم كه
صداى خنده ام بلند نشود ولى وقتى ياد سفته ها و كار عمه افتادم نا خود آگاه خنده ام
جايش را با غم و نگرانى عوض كرد...
چشمهايم را كه باز كردم براى چند ثانيه چيزى به يادم نمى آمد ولى وقتى خودم را
ديدم كه روى كاناپه دراز كشيدم و غرق خوابم و روى كاناپه رو به رو خبر از غول جذاب
نيست. مثل اينكه ميخ زيرم باشد از جايم پريدم و با صداى بلند عمه را صدا زدم
عمه هراسان از اتاقش بيرون آمد ....
_ چيه مادر چته؟
بغض كرده بودم صدايم ميلرزيد:
_ رفت؟!
هنوز عمه جوابى نداده بود كه معين حوله به دست از دستشويى خارج شد و جوابم
را داد:
_ نه نرفتم
.
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_21 _ ببين بچه من الان بايد همه حواسم اينجا باشه چون كارم مهمه هر وقت كارم تموم
#این_مرد_امشب_میمیرد_22
و اين اولين بار بود كه از حضورش تا اين حد خوشحال بودم از جايم بلند شدم و روبه رويش ايستادم
_ سلام صبح به خير
هر دو از ادب و شعور تازه متبلور شده ام حتم داشتم كه جا خورده اند معين باز هم سرد جواب داد ..
_ عليك سلام و ظهر بخير
عمه خنده كنان در حالى كه به سمت آشپزخانه ميرفت گفت: حاال من به شما دوتا تنبل نهار بدم يا صبحانه؟!
غول محترم هم در حال دلبرى مجدد از پرى ما جانش بود
_ يادته صبح ها جمعه كه خواب ميموندم آقا از صبحونه محرومم ميكرد واسم يواشكى يه غازى قد خودم مياوردى تو اتاق ؟ الان هوس اونا رو كردم...
ببين اون آقا كى بوده كه زورش به اين آقا ميرسيده؟!!
باز هم به خاطر آوردم و بدون لحظه اى درنگ سوالم را تكرار كردم:
_ كى حرف ميزنيم پس؟
اين بار مستقيم نگاهم كرد خبرى از نگاه تاسف انگيزش نبود انگار با تيپ مسخره جديدم راحت بوديه چيزى بخوريم بعد حرف ميزنيم
_ من چيزى ميل ندارم
_ اوكى پس بعد سرمت حرف ميزنيم
_ من كه حالم خوبه!!
_ نه هنوز فشارت خيلى پايينه واسه اينكه بتونى بدهيمو بدى بايد قوى و سالم باشى
به ناچار در خوردن صبحانه همراهش شدم عجيب خوش اشتها بود و عمه هم حض
ميبرد از خوردنش و من هم عصبى از طول كشيدن خوردنش ، بالاخره سير شد و تشكر كرد
و بعد رو به من درحالى كه از جايش بلند ميشد گفت:
_ ميز رو جمع كردى بيا حرف ميزنيم
منظورش را فهميدم ! يعنى بايد كمك عمه ميكردم بدون هيچ اعتراضى تند تند ميز
را جمع كردم و حتى استكان ها را شستم !!! سپس در نزدكترين صندلى روبه رويش
نشستم و اعالم آمادگى كردم سرش كه در گوشى اش بود را بالا آورد و در نهايت شروع به
نطق كرد:
_ ٥١١ ميليون رو ميتونى جور كنى؟
_ اگه شروين پيدا شه آره؟
_ و اگه نشه؟
درمانده ولى با صداقت جواب دادم:
_ نه
_ خوبه كه اينو ميدونى و پس در اين صورت مجبورم قانونى اقدام كنم
_ اما گفتى ٢ راه حل ديگه هم هست
_ آره اما بعيد ميدونم آدمى مثل تو از پسش بر بياد
هول شدم و با هيجان گفتم...
؛_ بر ميام ، به خاطر عمه كه اين حماقتو واسم كرده بر ميام
چند سرفه كوتاه كرد و چشمانش را ريز كرد و به حالت مرموزى پرسيد: _ هركارى؟!
_ آره هركارى
_ تا هر وقت كه بخوام بايد واسم كار كنى
_ چه كارى؟
_ هر كارى
_ خوب هر كارى چى هست؟
_ آدم من ميشى
حرفهايش را نميفهميدم كاملا گيج شده بودم و خودش هم متوجه شد كه سعى كرد
منظورش را واضح تر بگويد
_ تو كاراى شركت به یه نفر احتياج دارم كه هر ثانيه در اختيار تامم باشه و مطمئن باشم خيانت نميكنه و مجبوره همه اوامرمو مو به مو انجام بده
_ من تا حالا كار شركتى نكردم هيچى حاليم نيست
_ ياد ميگيرى
_ فقط همينو ميخواى؟
_ كار آسونى نيستا ديگه واسه خودت نميتونى باشى بين از دست دادن آزاديت و زندان رفتن عمه ات يكى رو ميتونى انتخاب كنى
.
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_22 و اين اولين بار بود كه از حضورش تا اين حد خوشحال بودم از جايم بلند شدم و ر
#این_مرد_امشب_میمیرد_23
_ نه نه همين قبوله فقط تا كى؟
_ تا وقتى عمه ات زنده است
از صراحت بيانش جا خوردم !!! ولى او بى توجه ادامه داد:
_ البته یه حقوقى ماهانه واست در نظر گرفتم كه زندگيتو بتونى باهاش بگذرونى كه اگه كارتو خوب انجام بدى شامل حالت ميشه و اگه ازت راضى باشم به عنوان پاداش ميتونى هر بار يكى از سفته ها رو پس بگيرى كه ممكنه خيلى زودتر از فوت عمه ات همه
رو پس گرفته باشى و آزاد شى خودش ميدانست كه اين هم نوعى اسارت است
_ من درس ميخونم بايد ولش كنم؟
كمى فكر كرد و گفت:
_ یه تبصره ميتونيم بزاريم من اصولا واسه درس خوندن احترام و ارزش زيادى قائلم اگه نمره ها و وضعيت تحصيليت هر ترم عالى باشه اجازه دارى ترم بعد رو ادامه بدى و من واسه ساعت كلاس هات بهت مرخصى ميدم ..
واقعا زحمت ميكشى با اين همه كارى كه سرم قراره بريزى چه طورى درس بخونم كه عالى هم باشم؟!
ولى دلم نمى آمد دانشگاه و زحمت هايم را رها كنم و به ناچار شروطش را پذيرفتم
و برگه تعهد نامه اى كه از قبل آماده كرده بود را امضا كردم .اگر زير تعهدم ميزدم فرداى آن روز عمه به زندان ميرفت و اين يعنى شروع يك زندگى سخت و جديد...
.........
آن شنبه مهم ترين شنبه زندگى ام بود قرار بود ٨ صبح شركت معين باشم شب را درست نتوانسته بودم بخوابم از استرس حسابى كلافه بودم. صبحانه مختصرى با اصرار عمه
خوردم و دستى به سر و رويم كشيدم مانتو اسپرتم كه معمولا دانشگاه تن ميكردم ر ا
پوشيدم و شال خوش رنگ سبز آبى ام را كه با آرايشم هم خوانى داشت را سر كردم موهايم
را هم به صورت شلوغ روى صورتم ريختم ، در حال پا كردن كتونى هم رنگ شالم بودم كه
عمه با آب و قرآن آمد و كنارم ايستاد معلوم بود بغض دارد اشك در چشمانش را با گوشى
روسرى اش پاك كرد و زير لب دعا ميخواند
_ عمه اينا چيه مگه دارم ميرم سفر قندهار؟!
_ الهى پيش مرگت شم تو رو خدا عاقل شو اونجا شر به پا نكن
_ چه شرى فعلا كه شدم بنده زر خريد شازده معلوم نيست چى در انتظارمه ....
عمه از زير قرآن ردم كرد و آب پشت سرم ريخت بوسيدمش و از خانه خارج
شدم....خدايا بيا و اين بار سر لج رو بزار كنار و نزار بلایی سرم بياد
و اين جز اولين در خواست هاى من از خداى خودم بود!!!
آدرس شركت از خانه خيلى فاصله داشت براى اينكه سر وقت برسم مجبور شدم با
تاكسى دربست بروم،
وقتى كه رسيدم از ديدن شركت با آن عظمت يكه خوردم، مطمئنم هيچ كس باور
نميكرد صاحب اين شوكت و عظمت شبى را در كاناپه كهنه خانه محقر ما صبح كرده
است!!!
منشى شركت برعكس همه منشى هايى كه تا آن روز ديده بودم يك زن جا افتاده با ظاهرى ساده بود كه نگاه دقيق و متينى داشت با ديدنم لبخند كوتاهى زد و وقتى فهميد با
نامدار قرار شخصى دارم متعجب سر تا پايم را نظاره كرد و گفت:
_ رئيس نفرموده بودند با شما قرار دارند
_ شما تماس بگيرين لطفا، بگين خودشون در جريان حضورم هستند
_ ايشون اين ساعت شركت نيستند هيچ وقت
از شنيدن اين جمله جا خوردم مطمئن بودم كه قرارمان ٨ صبح بود!!!
_ كى تشريف ميارن؟
_ فقط ميدونم كه ساعت ۱۲ جلسه مهمى دارن شايد ۱۲ بيان شايد هم كمى زودتر ....
آدم بيشعور ميمردى بگى كه من صبح كله سحر بيدار نشم و اين همه پول تاكسى
دربست ندم!!!
_ خانم ميشه همينجا منتظر بمونم؟
.
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_23 _ نه نه همين قبوله فقط تا كى؟ _ تا وقتى عمه ات زنده است از صراحت بيانش جا
#این_مرد_امشب_میمیرد_24
_ بله بله خواهش ميكنم
_ نميشه لطف كنين به موبايلشون زنگ بزنين حداقل ياد آورى كنين من اينجام شايد يادشون رفته!!!
_ متاسفم عزيزم من هيچ وقت جز در وقت ضرورت به تلفن شخصى رئيس تماس نميگيرم و مطمئنم ايشون هيچ چيزى رو از ياد نميبرن...
وقت ضرورت؟!! پيرى نكبت منظورش اينه كه من ضرورى نيستم و مهم هم نيستم!!!
با حرص روى يكى از صندلى ها نشستم تصميم گرفتم شماره تماسش را از عمه بگيرم و فحش كشش كنم كه سر كارم گزاشته است اما بعد پشيمان شدم سعى كردم صبر پيشه كنم...
صداى جينگ جينگ بلند گوشى ام كه به معناى دريافت يك پيام كوتاه بود باعث شد منشى با نگاه معنا دارى به من بفهماند كه صداى بسيار ناهنجارى بود ...
با ديدن پيام و متنش همه ذهنم به هم ريخت:
_ يلدا بايد ببينمت تازه شنيدم چه بلایی سرت اومده جوجوى من نگرانتم ساعت ٥ كافه سعيد باش ...
اشكان باچه جراتى همچين پيامى به من ميداد؟! در اين اوضاع و احوال اين يكى ر ا
كم داشتم!!!
بايد جوابش را ميدادم اما واقعا از جواب دادن به كسى كه در سخت ترين روزهاى زندگى ام كنارم نبود بيزار بودم به ياد آوردم وقتى با ماشين صاحب كارش تصادف كرد تمام
پس اندازم را دادم كه در دردسر نيوفتد تمام روزهايى كه براى عمل پاى شكسته اش بسترى بود در بيمارستان سپرى كردم و كجا بود در آن روزهاى وحشتناك اشكان بى معرفت؟!
اين آدم لياقت جواب دادن هم نداشت بيخيال شدم و گوشى را در كيفم گزاشتم اما كاش ميشد ذهن مشغولم را هم در كيفم بگزارم و بيخيال شوم ....
ساعت حدودا ۱۲ بود و من حسابى از اين انتظار كلافه بودم كه متوجه صداى معين
شدم كه مشغول غرلند بود چند ثانيه بعد هم وارد اتاق شد دو مرد جوان هم همراهش بودند اينقدر عصبى بود كه حتى متوجه حضورم نشد روبه يكى از مردهاى همراهش با صداى نسبتا بلندى گفت:
_ اين بار اول نيست كه اينجورى گند زدين تو آمار شركت تو مزايده...!!
مرد جوان رنگ پريده هم سر پايين انداخته بود و ديگرى هم سعى كرد پا در ميانى كند .
_ رئيس من قول دادم از ركود خارج شيم و رشد بى سابقه اى رو شاهد باشيم حتى
بدون اين مزايده !شما هميشه به من ايمان داشتين ..
معين پوزخندى زد و باز پنجه در بين موهايش كشيد
_ فعلا نميخوام عماد جلوى چشمم باشه ..
مرد جوان سر پايين كه گويا همان عماد مذكور بود بالاخره به حرف آمد:
_ آقا ميرم كه اعصابت بيشتر خورد نشه با اجازه ات چند روز هم خونه نميام كه جلو
چشم نباشم
معين شماتت بار نگاهش كرد و مجبورش كرد دوباره سر پايين بندازد...
_ نه اجازه نميدم
بعد بى هيچ حرفى بدون نگاه به من و منشى اش وارد اتاقش شد،
داستان برايم جالب شد اين عماد هم خانه نامدار چه نسبتى با او داشت؟؟ اين مرد با همه جز عمه انگار رفتار خصمانه اى داشت!!!
منشى كه معلوم بود دستپاچه و نگران است رو به من پرسيد
_ ميشه ٢ روز ديگه واسه ملاقات بيايد ؟ الان رئيس مطمئنم كسى رو نميپذيره
عصبى از جايم بلند شدم با لحن جدى گفتم:
_من ٢ ساعته اينجا منتظرم همين الان بهش زنگ بزن و اينو بگو ....
با بى ميلى گوشى را برداشت و خيلى رسمى و با احترام به معين حضورم را اعلام كرد و بعد از قطع تماس گفت كه ميتوانم داخل شوم تشكر سرد و اجبارى كردم بعد از چند ضربه اى كه به در زدم وارد شدم ....
معين كنار پنجره ايستاده بود با وارد شدن من بعد از اينكه جواب سلامم را داد روى صندلى شاهانه اش نشست و من را هم دعوت به نشستن كرد ...
_ خيلى وقته اومدى؟
_ از ٨ اينجام
_ چرا خبر ندادى؟
_ منشى گفت جز وقت ضرورت به موبايلت زنگ نميزنه...
_ خوبه درس اول ...
_ چى؟!
.
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_24 _ بله بله خواهش ميكنم _ نميشه لطف كنين به موبايلشون زنگ بزنين حداقل ياد آ
#این_مرد_امشب_میمیرد_25
جز در وقت ضرورت مخصوصا صبح ها به من زنگ نميزنى
متوجه منظورش كه شدم به علامت موافقت سر تكان دادم
_ يگانه ٣١ ساله كه منشى شركته كم كم باز نشسته ميشه البته بعد از آموزش به تو
..اوه اوه چه صميمى هم هست پيرزن باز...
_ از همين الان كنارش بشين و تك تك مسئوليتها و البته ادب و كلاس كارى رو از
ايشون ياد بگير و ساير مسائلم كم كم وقت كنم خودم يادت ميدم تا ساعت ٦ امروز سر
كارى سعى كن حداكثر استفاده رو ببرى الانم برو و قهوه منو بيار..!!!
چى ؟! من منشى بودم يا آبدارچى؟
هنوز در بهت قهوه آوردن بودم كه باز همان نگاه تلخ را روانه كل وجودم كرد
_ از فردا اين مدلى نيا لباس رسمى مناسب محيط كار بپوش اين قدر هم نقاشى و
رنگ آميزى روى صورتت لازم نيست.
اگر معين نامدار نبودى كارم لنگ نبود جواب همه اين دستورهايت را با يك لگد ميدادم
_ باشه
_ باشه نه
_ چى؟
_ چشم
با حرص چشم غليظى گفتم و او هم بى توجه در آخر تاكيد كرد كه قهوه اش تلخ باشد....،
يلدا از امروز زندگى را تجربه ميكنى كه حتى در كابوس هم نميدیدى..
قاموس چون منى هرگز نميگنجيد و تو معين نامدار چگونه تبر بر دست عزم شدن در
شكستن اين من را جزم كرده اى...
آن روز فهميدم منشى معين بودن از هر كارى در دنيا سخت تر است رفت و آمد در شركت به حدى بود كه احساس ميكردم سوار اتوبوس واحد شده ام .
شركت قريب به ٣١١كارمند داشت و اين امپراطورى توسط غول چراع جادوى زندگى من اداره ميشد. قوانين وضع شده توسط همين غول خيلى پيچيده بود مانند حفظ كردن چند كتاب قطور!!!
تا عصر ديگر معين را نديدم .خانم يگانه« مريم يگانه» زن قانونمند و دقيقى بود كه با وسواس خاصى تك تك نكات را به من آموزش ميداد. حتى ساعت دقيق رسيدگى به امور شكم اين غول پر خور!!!
آن قدر خسته بودم كه سرم را روى ميز براى كمى استراحت گزاشتم نفهميدم چه طور خوابم برده است ..
با صداى تلفن روى ميزم وحشت زده از خواب پريدم كد داخلى اتاق معين بود و از
خانم يگانه هم خبرى نبود ...
_ بله؟
همان صداى بم جذاب هميشه كه بايد اعتراف كنم زيبا ترين آوايى بود كه در زندگى
ام شنيده بودم.
خوابى ؟
با دستپاچگى گفتم: نه نه
_ پس ٢٧ دقيقه است سرت روى ميزه چرا؟!
تازه به خودم آمدم و فهميدم تمام اين مدت از طريق دوربين حركاتم را زير نظر داشته است
_ متوجه نشدم خوابم برده..
_ من پول مفت ندارم براى خوابيدن كارمندم توى ساعات ادارى خرج كنم ، ٢ ساعت اضافه ميمونى جبران شه...
و بعد بى معطلى گوشى را قطع كرد و من هرچه فحش بلد بودم در دل خرجش
كردم كه حداقل كمى سبك شوم ...
از ساعت ٥ اشكان شروع كرد به تماس گرفتن و من هر بار با هر تماسش جمله معروفش را با خودم مرور كردم :
" يك تفريح بود كه تمام شد"
به عمه اطلاع دادم كه نگران نشود و سپس گوشى ام را خاموش كردم تا دوباره با نمايش اسمش روى صفحه گوشى ام به هم نريزم به اندازه كافى خسته و كلافه بودم !!!
.
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_25 جز در وقت ضرورت مخصوصا صبح ها به من زنگ نميزنى متوجه منظورش كه شدم به علام
#این_مرد_امشب_میمیرد_26
ساعت ٧ كه شد احساس كردم آمپر انرژى ام روى صفر آمده است
شركت تقريبا خالى شده بود خانم يگانه هم ٢ ساعت پيش من را با كلى برگه براى تايپ تنها گزاشته بود و به خانه رفته بود!!!
معين كه درب اتاقش را باز كرد خوشحال شدم كه بالاخره خودش از كار دست كشيده است و مرخصم ميكند
_ كارات تموم شد؟
_ نه ولى ساعت كارم تموم شد
چشمانش را ريز كرد و يك لبخند مخصوص خودش را تحويلم داد
_ ساعت كارتو من تايين ميكنم ۱ساعت ديگه ميتونى برى
_ چى؟؟؟!!!!! يك ساعت ديگه؟؟!
خيلى ريلكس گفت: كمه؟
_ مگه من آدم آهنى ام ؟
_ ٢ ساعت پس
عصبى بودم در حد انفجار
_ تو چته
_ چند بار بگم تو نه شما
_ آقاى رئيس آقاى شما من حالم خوب نيست سرم داره گيج ميره لطف كن بزار برم خونه بميرم صبح در خدمت گزارى حاضرم...
حالت چهره اش عوض شد حس كردم كمى روى صورتم دقيق شد
_ نيم ساعت ديگه تو پاركينگ باش
باز هم بدون شنيدن نظر من خارج شد ، وقت رفتن كه رسيد جلوى در ساختمان شركت به محض اينكه تلفنم را روشن كردم كه به عمه خبر بدهم پيام هاى اشكان پشت سر هم آمد .
در پيام آخرش هم شروع كرده بود به تهديد!!!
تهديد ؟! كسى حق نداشت يلداى آن روزها را تهديد كند. !!! قرار پاركينگ با معين را فراموش كردم و با اشكان تماس گرفتم گوشى را كه برداشت هرچه حرص و شكايت از همه زندگى دنيايم داشتم بارش كردم صدايم آنقدر بلند بود كه حس كردم حنجره ام در فشار بدى است آنقدر جيغ ميزدم كه حرفهاى اشكان را اصلا نميشنيدم.....
وقتى به خودم آمدم تقريبا سر خيابان رسيده بودم و اصلا متوجه نشده بودم گوشى را قطع كردم ساعتم را كه نگاه كردم ٣١ دقيقه از قرار پاركينگ گذشته بود...... واى معين !!!!
هراسان به سمت شركت ميدويدم كه صداى بوق ممتد يك ماشين مجبورم كرد برگردم. يك بى ام و سفيد سمج كه شيشه هايش دودى بود ! اين مزاحم از كجا پيداش شد /
دنبالم آمد و بيشتر بوق زد عصبى برگشتم و فرياد زدم: هوووووى بزغاله ..الاغ
....
دنبال پيدا كردن حيوان سوم بودم كه باز غول جان مرا شوكه كرد!! خودش پشت فرمان بود اشاره كرد كه سوار شم من هم با شرم از برخوردم سوار شدم و كنارش نشستم .......
_ كى بود؟
_ كى ؟
_ همون كه باعث اين آبغوره گرفتنت شده
تازه به خودم آمدم كه در حين جيغ و فرياد گريه هم ميكردم سريع خودم را در
آينه نگاه كردم رد اشك روى گونه هايم بود و چشمها و بينى ام متورم و سرخ و الان چه
جوابى براى معين داشتم ولى دست بردار نبود
_ از شما سوال پرسيدم
_ جز توافق نامه كه امضا كرديم بود؟
_ چى؟
_ دخالت تو شخصى ترين احساساتم
فكر كنم جوابم برايش قانع كننده بود كه نجنگيد و تا رسيدن به خانه سكوت كرد
وقتى كه رسيديم تشكر كردم و سريع از ماشين پياده شدم كه متوجه شدم در حال پارك كردن ماشينش است .
اى خدا اين خونه زندگى نداره؟! توى خونه فكستنى ما چى ديده كه اين قدر
مشتاقه بياد اينجا ؟!
وقتى كنارم ايستاد پوزخندى زد و گفت: فكر كردى راننده شخصيتم؟ نخير كار داشتم
تا اينجا ميومدم گفتم لطف كنم برسونمت ...
_ شما انگار هر روز خونه ما كار دارى
_ جز توافق نامه بود؟
_ چى؟
_ فضولى تو كار بزرگترت
اگه تلافى نميكرد حتما خفه ميشد !!!
_ آخه دوست دارم تو خونه خودم راحت باشم
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_26 ساعت ٧ كه شد احساس كردم آمپر انرژى ام روى صفر آمده است شركت تقريبا خالى شد
#این_مرد_امشب_میمیرد_27
بعضى وقت ها عجيب نمك نشناس ميشدم.
بى توجه كليد انداختم و وارد شدم حتى
تعارف نزدم و فقط در را باز گزاشتم با خودم فكر كردم اينجا كه ديگر رئيس نيست و خانه
خودم است و بايد طبق ميل خودم رفتاركنم !!!
بوى قرمه سبزى مشام يك آدم خسته و گرسنه را بدجور تحريك ميكند و عمه اين را گويا ميدانست بعد از خوش آمد گويى ،نگاه نگرانى به صورتم كرد و وقتى به اتاقم ميرفتم شنيدم كه از نامدار با صداى آرام ميپرسيد:
_ گريه كرده چرا؟ اذيتش كردى؟
نامدار هم جواب داد:
_ بزار يكم تو خودش باشه حل ميشه نگران نباش ..
از اين قسمت شعور معين خوشم مى آمد مثل عمه سمج نميشد و به خلوت ديگرى احترام ميگذاشت اين را بعدها خيلى از نزديك ديدم .
صورتم را شستم و لباس راحتى ست خرسى ام را پوشيدم وبا كمك يك سنجاق ستاره شكل سمت بلند موهايم را ازصورتم جمع كردم...
دستانم از بعد از ظهر خيلى مى لرزيد و احساس ميكردم باز افت فشار دارم، از اتاق كه بيرون رفتم عمه با ديدنم گل از گلش شكفت و معين هم لطف نمود و يك نيم نگاه خرج من كرد حتما لباسم مناسبه كه تذكر نداد ..!
كنترل تلوزيون كه روشن بود را برداشتم و كانالش را عوض كردم موسيقى راك مورد علاقه ام در حال پخش بود و من شروع به همخوانى كردم عمه هم با كيك و شير موز
از من پذيرايى كرد و كنارم نشست و بغلم كرد باز جلوى اين غول گنده شروع ميكنه الان
_ مادر قربونت برم الهى كه سر كار رفتى خسته شدى..
معين چشم غره اى رفت و عمه سريع حرفش را عوض كرد
_ يلدا ميگم اين خونه خيلى درب و داغونه ها مگه نه؟
معين سر پايين انداخته بود و باز غرق لب تابش بود .
_ آره عمه عين خودته
و بعد با صداى بلندى خنديدم
_ از دست تو وروجك ، ميگم بهتره عوضش كنيم
_ هنوز كه سر سال نشده واسا يه كاريش ميكنيم كرايه هم احتماال امسال زياد كنه
_ خوب منم همينو ميگم ديگه شما هم كه كار خوب دارى ميتونيم يه جا بهتر كرايه كنيم
_ ميشه بعدا حرفشو بزنيم
دوست نداشتم در مقابل معين چنين بحث هايى بكنيم
عمه قبول كرد و دستم را ميان دستانش گرفت و باز نگرانى هايش شروع شد
_ واى چرا اين قدر يخى
_ نميدونم از بعد از ظهر دستام ميلرزه ،چند ثانيه بعد مچ دستم در بين دستان پهن و مردانه معين بود كه در حال گرفتن نبضم بود بى صدا در چشمانم خيره شد و با انگشت چشمم را به سمت پايين كشيد و باز موشكافانه در چشمم خيره شد.......
پرى ما داروهاشو درست مصرف ميكنه
عمه كه سرتاسر تشويش و نگرانى بود پاسخ داد:
_ بله آقا فقط آمپولاشه كه خودتون گفتين هفته اى يكى اوليشم زدين تو سرمش ..
سرم را برگرداندم و بى توجه شير موزم را نوشيدم
_ من حالم خوبه نگران نباشين
صدايش كه سعى كرده بود در حد ممكن پايين بياورد در سرم پيچيد
_ نگران تو نيستم نگران ٥١١ ميليون سفتتم و شركتم كه يك كارمند مريض بازدهى كمترى داره و اين يعنى ضرر شركت من
،،غول پول دوست مادى ،،
بعد به عمه فرمان داد كه داروهايم را بياورد در همين حين هم تلوزيون را خاموش كرد و دست مرا گرفت و به سمت اتاقم هدايت كرد ، من با همه زور و قدرتم در برابر اين گوريل مثل يك موش ناتوان بودم
_ من نه شركت نه اينجا از دست تو نميتونم نفس راحت بكشما !
_ تو نه شما ، كى ياد ميگيرى با بزرگترت درست حرف بزنى
با لحن تمسخر آميزى گفتم
_ چشم رئيس
و بعد شروع به خنديدن كردم...
مدل خنديدنت اصلا در شان يك خانم نيست
،،يكى نيست بگه به تو چه آخه؟!!
عمه با كيسه داروها كه وارد شد معين دست از نصيحت برداشت و مشغول كاويدن داروى مورد نظر شد و روبه من گفت: لطفا دراز بكش
لطفا ؟! اوه اوه چه مودب شده
با ديدن سرنگى كه از پلاستيكش خارج ميكرد سريع گفتم
_ من آمپول نميزنم
خيلى ريلكس گفت : _ ميزنى
_ نخير نميزنم من عضلاتم به خاطر ورزش خيلى قوى و سفته اذيت ميشم سخته واسم
اين بار نوبت خنديدن او بود
_ ميترسى؟
باز توانست مرا عصبى كند و لذت ببرد رو به عمه عاجزانه گفتم
_ عمه بهش بگو من آمپول نميزنم بگو ديگه
اجازه نداد عمه حرفى بزند و سريع گفت؛
.
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_27 بعضى وقت ها عجيب نمك نشناس ميشدم. بى توجه كليد انداختم و وارد شدم حتى تع
#این_مرد_امشب_میمیرد_28
_ پرى ما جان شما بيرون باش لطفا من خودم با اين ترسو كنار ميام.
عمه هم مثل هميشه اطاعت امر كرد وبلافاصله معين در را بست،
واقعيت بيشتر از درد ، از اينكه معين آمپول را بزند بيشتر ميترسيدم و خجالت ميكشيدم در حالى كه مايع داخل آمپول را با سرنگ بيرون ميكشيد باز تذكر داد ...
_ هنوز كه وایسادى دارى منو نگاه ميكنى ، اگه اينا نقشه جديدته كه به خاطر ضعف و مريضى چند روز سر كار نياى كاملا در اشتباهى و يعنى دارى ميزنى زير توافق
« اى بابا عجب گيرى كردما »
به ناچار با خجالت دراز كشيدم و سرم را در بالشتم فرو كردم حس كردم ضربان قلبم در حال انفجار است زير چشمى معين را پاييدم كه چند ضربه به سرنگ زد و فشارش داد تا هوايش خالى شود. ديگر قدرت نگاه كردن نداشتم سرم را به حدى در بالشت فشردم
كه شرم و نگرانى را در صورتم نبيند ، كنارم روى تخت نشست و گوشه اى از شلوار و لباس
زيرم را كمى پايين كشيد پنبه الكلى يخ را كه روى پوستم كشيد استرسم هزار برابر شد ولى
خبرى از تزريق نبود انگشتش را با قدرت روى همان نقطه كه پنبه كشيده بود فشار داد و
آخم بلند شد
_ شل كن اينجورى نميشه
ناخودآگاه عضلاتم را فشره كرده بودم از بچگى قبل آمپول اين موضوع به سراغم مى آمد
معلوم بود كلافه شده است پوف بلندى كشيد و گفت: _ باشه نميزنم
خيالم راحت شد و نفس عميقى كشيدم خواستم بلند شوم كه با دستش سرم را به
جاى اولش برگرداند و در آنى حس كردم يك شمشير دو سر وارد عضله ام شده است چنان
سوختم كه جيغ كشيدم .
_ تكون نخور همينجورى بمون الان تموم ميشه
«مثل يه بچه گولم زد خاك تو سرت يلدا»
سوزن را كه بيرون كشيد باز هم درد كشيدم
« خدا لعنتت كنه معين به خر هم اينجورى آمپولو با بى رحمى نميزنن»
پنبه را روى جاى سوزن فشار داد و شلوارم را بالا كشيد
_ يك ربع بلند نشو از جات و دراز بكش تا دردت كمتر شه
از اتاق كه بيرون رفت بالشت را به در بسته اتاقم پرت كردم و با صداى بلند گفتم
_ اميدوارم بميرى بمييييييييرى
با صداى عمه كه نوازشم ميكرد كه وقت شام شده است بيدار شدم خسته گفتم :
_ بزار بخوابم اشتهام كور شده سيرم آمپول ميل كردم
عمه گونه ام را بوسيد و گفت: _ ببين رنگ و رو گرفتى حالت بهتر شده دخترم !
_ عمه نميخورم بريد با هم بخوريد
واقعیت از رويارويى با معين خيلى شرم داشتم
_ آقا همون موقع رفت منم تنها بدون تو غذا از گلوم پايين نميره
با شنيدن اين جمله خوشحال شدم و بعد با خودم فكر كردم شايد حسم را درك كرده كه رفته است...
يك هفته از شروع كارم در شركت ميگذشت فشار و استرس كارى ام بالا بود
احساس ميكردم وظايفم فراى يك منشى بود و تحت آموزش هاى فشرده براى امور داخلى
مهم و كاربردى شركت بودم معين هم سرش خيلى شلوغ بود ولى اين مانع گير دادن هاى
پياپى اش به من نميشد
چند بار در مقابل همه كارمندها توبيخم كرده بود و يكبار هم چنان سرم فرياد ز د كه از شرم روى آمدن به شركت و روبه رو شدن با سايرين را نداشتم البته رفتارش با ديگران هم بهتر ازمن نبود كم كم متوجه شدم كه چندين نفر از اعضاى خاندانش در شركت مشغولند از جمله عماد كه پسر عمويش بود پسرى حدودا ٢٧ ساله آرام و سربه زير و البته كمى افسرده نگاه غمزده اى داشت آن قدر كم حرف بود كه دلت نميخواست با او هم كلام شوى ...
بعد از تماس آن روز ديگر خبرى از اشكان نبود و افى هم قرار بود آخر هفته به تهران برگردد .
آن روز هم معين چند جلسه مهم داخلى و خارجى داشت ...
طبق برنامه بعد از نهار دم نوش گل گاو زبان با نبات زعفرانى اش را آماده كردم و
به اطاق بردم سرش خيلى شلوغ بود مدام پنجه الى موهايش ميكشيد همينطور كه صورت جلسه صبح را كه من نوشته بودم ميخواند از من خواست نباتش را هم بزنم تا حل شود ،در دل گفتم رسما كنيز آقا شدم.
_ دختر !!!
واى اين آدم انگار از اسم آدمها متنفر بود !!! هميشه همينطور صدايم ميكرد
_ بله رئيس
من هم طبق روال و قانون كل شركت رئيس خطابش ميكردم
_ صورت جلسه ات كاستى زياد داره قبل امضا متوجه شدم اما جلوى اعضا نخواستم
تدكر بدم دقتتو ببر بالا جلسه ساعت ٢ وزارت هم لازم نيست با اين سر و وضعت بياى
ميتونى برى خونه و كاراتو خونه انجام بدى،
من كه لباس رسمى تن كردم !! اين آدم هميشه از سر و شكل من ايراد ميگيره،،
_ نميام ولى ميمونم شركت كارامو همينجا انجام ميدم تا فردا بايد طرح توجيحى
مهندش شمس تايپ كنم
_ منشى خودش كجاست؟
_ پاش شكسته مرخصيه
_ نامه واسه امور مالى بزن علاوه بر حقوق اين ماهش مبلغ دوبرابر حقوقشم واريز كنن
به به معين مهربون حتما ازين دختره خوشش مياد آخه قيافه ام نداره دختره كه.
درگير افكار مسخره ام بودم كه گفت
_ نشنيدم
به خودم آمدم
_ بله چشم رئيس
عقده چشم شنيدن داره ٣١١ نفر روزى٦١ بار بهش ميگن چشم باز هم سير
نميشه ....
.
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_28 _ پرى ما جان شما بيرون باش لطفا من خودم با اين ترسو كنار ميام. عمه هم مثل
#این_مرد_امشب_میمیرد_29
قصد خروج از اتاق را كردم كه باز شروع كرد
_ اجازه دادم برى؟
بى حوصله سرجايم ايستادم و برگشتم
_ كار ديگه اى هست
_ برو خونه ٢ ساعت ديگه ، واسه كارا فرداتم يك كارى خودم ميكنم
،، رگ مهربونيش گل كرده؟!
_ چشممممم رئيس
و من هنوز نفهميدم در لحظه اى چه طور ليوان دمنوش داغ را بالا كشيد؟!! انگار براى شكمش به سد كرج يك كانال زده بود كه با وجود آنهمه خوردن نميتركيد!!!
اولين روز كارى بود كه زود به خانه برميگشتم هوس كردم سر راه يكم خريد كنم .....
هميشه برايم خريد لاک و لوازم آرايش لذت بخش ترين قسمت خريد بود لاک جيگرى ماتى كه دوست داشتم همراه رژ لب همان رنگ خريدم ، وقتش رسيده بود كه به زندگى عادى برگردم و يكم به خودم بها بدهم با افى تماس كردم دلم برايش تنگ شده بود وقتى گوشى را برداشت حس كردم صداى او هم ديگر غم ندارد شايد دوره نقاهت جدايى از آرمين را طى كرده بود ولى من هنوز هم گاهى سرگيجه شديد و لرزش داشتم ....
_ سلام يلداى بى معرفت عوضى
_ سلام كپل خودم كى نعشتو جمع ميكنى بياى تهران بابا ...
_ اس دادم كه گفتم آخر هفته ميام بريم يكم دود خورى تهران بزرگ البته اگه نامدار جون جونيم مرخصى بده
_ اوهوك كى شد جون جونى
_ همون موقع ها كه تو رو به موت بودى اصال من به عشق اين يارو اومدم آرمين و لو دادم
_ نكبت يعنى به خاطر من نبود؟!
_ خخخخ چرا بابا من وقتى فهميدم سريع اومدم پته اشو رو آب دادم اينا رو ولش كن از بچه ها چه خبر دانشگاه هفته ديگه شروع ميشه؟
_ از هيچ كس خبر ندارم سرم خيلى شلوغ بود دانشگاه هم دوهفته اى طول ميكشه اولش طق و لق ديگه
_ بيست و هفتم يك مهمونى تپل دعوتم مياى
_ از بعد تولد نحست حالم از مهمونى به هم ميخوره
_ ايش تو بيا بابا حالت جا مياد قول قول ..
صحبت كردن با افى هميشه باعث ميشد بيخودى احساس سرخوشى كنم و دوباره
دلم براى يلداى عياش تنگ شود زيادى دختر خوبى شده بودم و اين برايم خوب نبود...
وقتى به خانه رسيدم عمه خوشحال و شاداب خبر داد كه معين يك لب تاب برايم فرستاده است با ديدنش شوكه شدم دقيقا مدل مال خودش بود بهترين مارك و بالاترین مدل فقط رنگش با هم فرق داشت ،
متوجه يك ياد داشت روى جعبه اش شدم
" هديه حسابش نكن ابزار كاريه براى بازدهى بيشتر شركت"
،، خاك تو سر چندشت حالا انگار من داشتم از عقده كادو گرفتن از تو ميمردم آخه،،
سعى كردم كارهاى فردا را به بهترين نحو انجام دهم بعد از ديدن فيلم مورد علاقه ام گناه اصلى، كه تقريبا حداقل هفته اى يكبار ميديمش و هربار بيشتر عاشق آنتونيو باندراس ميشدم تصميم گرفتم بخوابم.........
صبح با انرژى تر از روزهاى قبل بيدار شدم و دوش گرفتم كت زرشكى ام را تن كردم و شال
نخى مشكى پهنم را سر كردم كه به مدل موهاى آراسته ام كه به سمت بالاحالت دار شده
بود عجيب مى آمد لاک و رژ جيگرى هم واقعا جيگرم كرده بود ، كفش هاى ورنى مشكى پاشنه بلندم را هم پا كردم و به محض رفتن در خيابان مزاحمت ها آغاز شد از جنوب شهر
تا شمال شهر همه نوع بودن از موتورى تا مدل بالاترین ماشين !!! پير و جوان و من باز به خاطر آوردم به لطف داشتن مادرى چون آذر حالم به ميخورد از تمام هوس هاى يك مرد!!!
شركت زياد شلوغ نبود معين هم طبق روال هر روز ساعت ۱۲ زودتر نرسيد در دلم چه قدر بد و بيراه نثارش ميكردم كه راحت تا اين ساعت ميخوابد و ما را مجبور ميكند خروس خوان اينجا باشيم !!!
با ديدن من يك لحظه مكث كرد و ابرو در هم كشيد سعى كرد جلوى كارمندان ديگر اين بار خود دار باشد .
_ قهوه امو بيار
حس كردم كه تيپ امروزم به مزاقش خوش نيامده است وقتى وارد اتاقش شدم حدسم به يقين تبديل شد..….
_ اينجا رو اشتباه گرفتى دختر بساط مشترى جمع كردنتو از شركت من جمع كن
.
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_29 قصد خروج از اتاق را كردم كه باز شروع كرد _ اجازه دادم برى؟ بى حوصله سرجا
#این_مرد_امشب_میمیرد_30
_ من فقط...
اجازه نداد حرف بزنم و خودش جمله ام را طبق ميل خودش كامل كرد..
_ تو فقط غلط اضافه كردى مگه نه؟
كم كم نزديكم شد و بادست چپش بازويم را گرفت و نزديك خودش كرد و چه قدر قدرتم به ضعف تبديل ميشد در چنگال اين مرد!!!
قدرت دستش زياد بود و از درد بازويم به سختى نفس ميكشيدم با شصت دست ديگرش در يك حركت با فشار و حرص زياد رژم را پاك كرد تحقير شده بودم و اين دفعه اولش نبود !!
بعد هولم داد و رهايم كرد به سختى تعادلم را حفظ كردم كه زمين نيوفتم بغضم عميق تر شده بود اينبار علاوه بر دستانم پاهايم هم ميلرزيد و چه قدر متنفر بودم از اين يلداى ضعيف و تو سرى خور !!!
،، تالفى ميكنم معين نامدار يك روز همه تحقير هايت را سرت آوار ميكنم..
روبه پنجره و پشت به من ايستاده بود و با كفشش روى سنگفرش اتاق ضرب گرفته بود عصبى بودو اين كاملامشخص بود!!!
بعد از چند دقيقه سكوت كه سعى كرد بر اعصابش مسلط شود ، خيره نگاهم كرد كه نگاهش از هزار فحش بدتر بود.
_ ميرى خونه امروز ريختتو نميخوام ببينم كل پاور پوينت جلسه آخر ماه هم تا فردا آماده ميكنى ....،،!!!
؛ اين غير ممكنه ٢١١ صفحه اساليد ساختن حداقل كار يك هفته بود؛
با ترس گفتم : رئيس تا فردا محاله بشه ..
پوزخندى زد و باز بدبختى ام را ياد آور شد
_ اگه نشه فردا همه قرار دادمو باهات فسخ ميكنم اينو مطمئن باش
آن قدر جدى و محكم گفت كه مطمئن بودم اين كار را خواهد كرد ،
با شرمسارى از شركت خارج شدم وقتى از آسانسور پياده شدم تازه يادم افتاد
اصل صورت جلسه را جا گزاشته ام اما آسانسور بالا رفته بود و بايد منتظر ميماندم
در اين حين صداى زن و مردى تمام توجه ام را از من گرفت ..
زن گريه ميكرد و نفرين ميكرد مرد هم گاه التماس ميكرد و گاه عصبى فرياد ميزد
_ ولم كن مهرداد ولم كن تموم شد خودت خواستى تموم شه عوضى حالل اومدى كه
چى ...
_ من نخواستم اون بابا و داداش قرمساقت بريدن و دوختن و مختو شستشو دادن ..،!!
_ حرف دهنتو بفهم آشغال توى بدبخت پاپتى زن نيمخواستى ماشين مدل بالا و خونه آنچنانى ميخواستى كه از صدقه سر اسمم بهش رسيدى حالا ديگه چى مونده كه پا پى
من ميشى..
_ من زنمو ميخوام
_ زنم زنم نكن تموم شد نعش منم روى دوشت نميزارن
_ داغتو به دلشون ميزارم مهشيد اگه با من نياى ..
_ كثافت اون موقع كه روى تخت من با يك هرزه خوابيدى فكر الانت ميبودى!!
حالم ازت بهم ميخوره
مرد عصبى دستش را گرفت و پيچاند و صداى ناله زن جوان به هوا برخاست
_ ولم كن نامرد بى وجود
_ ميكشمت كه داداشت عزا داريتو كنه
نگهبان به سمت آن دو دويد
_ آقا مهرداد ولش كن ولش كن به والله
زنگ ميزنم آقا فرشيد بياد ميكشتتا
زن جوان رو به نگهبان فرياد زد: حشمت زنگ بزن ۱۱۰ بيان اين جانى رو ببرن
مرد واقعا جانى شده بود زن بدبخت را روى زمين كوبيد و قصد كرد با لگد به جانش بيوفتد كه نفهميدم با آن كفش هاى پاشنه بلند چگونه همه چند سال آموزش رزمى ام يكجا رويش پياده كردم...
بايد اعتراف كنم كه زور مرد هم كم نبود ولى چون حركت اولم غافلگير كننده بود تسلطش را از دست داد و خيلى شانس آوردم كه نگهبان و دو مرد ديگر هم به كمكم آمدند و بعد از كشمكش طولانى ناسزا گويان و تهديد كنان سوار ماشينش شد و از پاركينگ خارج شد...
.
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📌دستوری مجرب برای درمان آنفولانزا و بیمارهای مشابه
☄کل بدن به جز قلب و سر را با پماد ویکس داروخانه چرب کرده و زیر لحاف با ملحفه نخی بروید
☄یا بیمار یک سوپ بسیار گرم از شلغم بخورد
☄یا یک بخور بسیار گرم از اکالیپتوش یا بابونه انجام دهد
☄از زیر لحاف خارج نشوید تا خوب عرق کنید سعی کنید لباس پنبهای به تن داشته باشید و به دست چپ بخوابید
☄جهت بهبود تعریق و درمان سریعتر از اهالی منزل بخواهید هر 20 دقیقه دمنوش گلگاو زبان با لیمو عمانی تهیه کنند و در اختیار شما قرار دهند و به حالت خوابیده سمت چپ، دمنوش گلگاوزبان را با نِی بنوشید؛( 3 تا 4 نوبت میل شود)
♨️به حدی تعریق انجام شود که احساس کنید با لباس به حمام رفته و خارج شدید؛ در این مرحله احساس میکنید که علائم درد، خستگی مفرط و بیحالی و...از بین رفته. پس بدن را با حوله خشک کنید و لباس تازه تن کرده و از زیر پتو خارج شوید
⬅️در صورت لزوم روز بعد این مراحل تکرار شود
⬅️این نوع درمان سبب کم شدن رطوبت فاسد (بلغم فاسد) در بدن میشود و ویروس از بین میرود
⬅️به نسبت شدت بیماری دمنوش گلگاو زبان هر20 دقیقه یا 1 الی 4 ساعت تکرار شود
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
میدانم اگر قضاوت نادرستی در مورد کسی بکنم، دنیا تمام تلاشش را میکند تا مرا در شرایط او قرار دهد تا به من ثابت کند در تاریکی همهی ما شبیه یکدیگریم...
فئودور_داستایوفسکی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d