eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🎬 کلیپ استاد رائفی پور 🔮 « اشک آهو برای امام زمانش » https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 میلاد امام رضا علیه السلام به همراه سبک -(کبوتر شدم و بازم پریدم کبوتر شدم و بازم پریدم به صحن مشهد الرضا رسیدم شدم آزاد آزاد از دوعالم مثه آهو سوی آقا دویدم حاجتام امشب امشب بازم رواشد سایبونم باز سقف ایوون طلا شد میزبان من آقام امام رضا شد امام رضا اومدم بازم بتو رو زدم آغوشت و دوباره واکن بستم دخیل به نگات آقا جونم به فدات آقا بازم منو نیگا کن    یاعلی موسی الرضا علی موسی الرضا یا مولا   فرشته ها میان از اوج ابرها واسه جارو کشی ه صحن آقا اگه بهشت بیاد یه بار به مشهد اقامت میگیره می مونه اینجا این حرم نوره نوره مرکز نوره واسهء موسی موسی وادی طوره برای عیسی رمز شفای کوره خورشید میاد میشینه تا گنبد ببینه خیره میشه به صحن آقا این حرم احساسیه عطر حرم یاسیه زائر پاکارشه زهرا   یاعلی موسی الرضا علی موسی الرضا یا مولا   توی قبر و قیامت باوقاریم سر آسوده بر لحد میزاریم همه حرف ما باعالم همینه ما شیعه ها امام رضا رو داریم منکه بی تابم ، تابم فقط توهستی بادهء نابم نابم  فقط توهستی پادشاه و اربابم فقط تو هستی ایوون طلات با صفاست صحن و سرات کربلاست قبله کل عالمینه تو حرمت بهترین حالت ما نازنین سینه زنی برا حسینه    یاعلی موسی الرضا علی موسی الرضا یا مولا🙏🙏🙏🙏 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نقاره ها ز اوج مناره وزیده اند مردم صدای آمدنت را شنیده اند زیباتر از همیشه شده آستان تو آقا! چقدر ریسه برایت کشیده اند ولادت هشتمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت، آقا امام رضا علیه اسلام مبارکباد مبارک باد 👏🎉🤗🙏 💐التماس دعا🤗🙏 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
‍ ‍ ⭕️ ماجرای نقش دو شیر در حال بلعیدن یک مرد در بالای ایوان نقاره‌خانه در صحن انقلاب (صحن عتیق) حرم رضوی در این صحنه مردی با ریش و سیبیلی بلند، سری تراشیده و لباس سفید بر زمین افتاده و دو شیر بر او مسلط شده‌اند. یک شیر سر او را در دهان دارد و شیر دیگر کمر و پهلوی مرد را می‌درد. چشمان و دهان مرد از وحشت باز مانده است. اما ماجرای این شیرها: بعد از جریان اقامه نماز باران در مرو توسط حضرت رضا علیه السلام و بارانی که بلافاصله باریده شد آن هم در فصل تابستان محبوبیت امام چندین در بین مردم چندین برابر شد و مامون تلاش کرد در مجلسی این ابهت امام را بشکند نقل شده است که فردی به نام حمید بن مهران در مجلسی که مأمون عمدا ترتیب داده بود، امام را به بی ادبی به سحر و عوام فریبی متهم کرد و طلب معجزه زنده کردن شیرهای روی پرده و خوردنش را کرد. امام بلافاصله به نقش شیرهای روی پرده‌ای اشاره کردند که پشت سر مأمون قرار داشت و فرمودند: این ملعون را ببلعید. بی‌درنگ، تصاویر به صورت دو شیر زنده ظاهر شدند (خلق شدند) و او را بلعیدند، به طوری کوچکترین اثری از او هم باقی نماند و دوباره با اشاره امام، به جای خود برگشتند. مأمون که از این صحنه به شدت ترسیده بود، گفت: الحمد لله که خداوند ما را از شر حمید بن مهران نجات داد! سپس گفت: یابن رسول الله؛ خلافت متعلق به جد شما رسول الله است و بعد از او شما سزاوار آن هستید. اگر می‌خواهید، من اکنون خلافت را به شما واگذار کنم. امام فرمود: من اگر خلافت را می خواستم، به تو مهلت نمی‌دادم. ولی خداوند به من امر فرموده که تو را به حال خود رها کنم. عیون الاخبار الرضا(ع) شیخ صدوق ج ۲، ص ۱۶۷ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
مامانم منو اینجوری میبینه😑🤣 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
راست میگه ها 😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
حدیث 💛امام صادق(ع): ☀️پس از دميدن سپيده صبح، 🌼صد بار بگو:«اللّهمّ صلّ على محمّد وآل محمّد» 💛 خداوند روى تو را از 🔥حرارت آتش جهنم در امان میدارد...  📙ثواب الاعمال،ص345 🌼💛اَللّهمّ صلِّ علی محَمّد 🌼💛وآل مُحَمَّد 🌼💛وَعجِّّل فرجهُم 🌼🍃 🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️نیایش صبحگاهی 🌺 واژه ها در نگاه امن تو شعر می شوند صبح شد نگاهت را به آفتاب گِره بزن... ببین که زندگی چگونه در نگاهت میبارد پنجره را برای تو باز کرده ام گیسو به باد بسپار... ببین که این زندگی چگونه در آغوش تو نفس می کشد حسی در تو پنهان است که بوی بهار می دهد حضور تو آفتابیست که میباردُ میباردُ میبارد تو عشقت نمِ باران دارد...واژه ها در نگاه امن تو شعر می شوند سلام همگی👋🏻 صبح زیبای بهاریتون بخیر و‌شادی😍 امروزتون سرشار از عشق و عطر خداوندی🙏🏻💖 لحظه هاتون ارغوانی🌷 خدایا🙏 امروز درهای فراوان نعمتت را بیش از همیشه به رویمان باز کن و سلامتی و عاقبت بخیری نصیبمـان گردان🙏 پروردگارا ❤️ به دوستانم زندگی آرام و یه دنیا شادی و خوشبختی عطا فرما🌺 آمین یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام 🙏 ای صاحب جلال و بزرگواری 🙏 🌼🍃 🌷🍃🌷 آمدن هر صبح پیام خداوند برای آغاز یک فرصت تازه است برخیز و در این صبح بهاری زندگی را زندگی کن تغییر مثبتی ایجاد کن و از یک روز دوست داشتنی خـــداوند لذت ببر سلام صبح یکشنبہ خرداد تون بی نظیر 🌷 🌼🍃 🍃🌷آرزو می کنم 🍃🌼سهمِ امروز شماعزیزان از زندگی 🍃🌺 سلامتی 🍃🌷 آرامش 🍃🌼 رضایت 🍃🌺 و نگاه خداوند باشه 🌼🍃 🍃🌷صبحها بی‌شک میتواند زیباتر باشند اگر تنها دغدغه زندگیمان مهربانی باشد💕 جای دوری نمیرود یک روز همین نزدیکیها لبخندمان را چند برابر پس خواهیم گرفت شاید خیلی زیباتر🌷🍃 +صبح یکشنبه بخیر🌷🍃 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️خدای مهربانم، دلم را به تو می‌سپارم، تا از عمق جانم بزدایی، هر چه حائل است بین من و تو، هر چه مرا دور میکند ز تو.، همه آنچه از منیت و نواقصم، در من است را از من بگیر، و ببخشای بر من، از عشق و الطاف بی پایان خودت، چنان که همیشه بخشیده ایی، مرا رها ساز از بند هر چه، غیر خوبی و نیکی در وجودم هست، و پر کن خالی درونم را، با عشق ناب الهی خود، که جز این نتوانم نیک بمانم، و مهر بیافشانم.. مهربانا هزاران شکر که در کنارمان هستی و قرار و آرام دلهای بیقرارمان جز تو چه جوییم و جز تو که را خوانیم که همه تویی و جز تو همه هیچ، خداوندا… لحظاتمان را، قرین رحمت و مهربانی‌ات بفرما، و ما را در ادامه راهمان تنها مگذار.. 🌼🍃 🌷یکشنبه تون پر گـل 🍃امروز از خدا میخواهم 🌷هر آنچه بـهترین 🌷هست براتون رقم بزند 🍃روزی فـراوان 🌷دلی خـوش 🌷و شادیهای بی پایان 🍃لبخـــ :)ــند خدا 🌷بدرقـه راهتون 🌼🍃 💖برای قدرت خدا هیچ حد و مرز 💛و محدودیتی وجود نداره 💖پس بی حد و مرز آرزو کن ♥️امروزتون_پر_از_انرژی_مثبت 🌸🍃 🌼🍃 زندگی آرام است مثل آرامش یک خواب بلند زندگی شیرین است مثل شیرینی یک روز قشنگ زندگی رویایی است مثل رویای ِیک کودک ناز زندگی زیبایی است مثل زیبایی یک غنچه باز زندگی تک تک این ساعتهاست 🌼🍃 🌼صبحتون بخیـر 🌷امروزتون به زیبایی 🌼نسیم روح نواز 🌷و به درخشش آفتاب 🌼زندگیتـون سرشار از 🌷رویش مهر ، نور امید 🌼نگاه زیبـا و شـور زندگی 🌷یکشنبه تون زیبـا 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
( میزان قوام زندگی ات را محک بزن) می ارزد که این حکمت ها را ده ها بار مرور کنیم 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈 چند بلای نفس گیر است که بسیاری از خانواده ها را زمین گیر نموده و (خواهی نخواهی مطابق تجربه مجربان و بزرگان دنیا ، بدون ویرانی هم از زندگی خارج نمی شوند) و ویران می کنند ....و....چه ویران کردنی ◀ بد گویی پشت سر علمای دین ، حتی اگر بسیاری به حسب شایعه تابع آن باشند و چه مصیبت ها که این کار به ظاهر ساده برای افراد و جامعه درست ننموده است 🍂🍃🍁🐔🍁🍃🍂🍂 ◀ دوری از قرآن ، مسجد ، نماز و عبادات ( که متاسفانه هم این افراد غالبا به شدت تنبل ، الکی خوش و قانون گریز هستند)....و البته دیر یا زود باید در دادگاه الهی محاکمه شوند 🍂🍃🍁🌺🌻🌹🌺🌵 ◀ حرام خواری و حق الناس ، که قفل کننده مسیر استجابت دعاهاست ◀ دوری از کتاب و مطالعه ، حتی به بهانه نداشتن وقت ◀ وارد نمودن ماهواره به خانه حتی برای آگاهی از مسائل روز ◀ مصرف سیگار و مواد مخدر حتی برای تفنن ( که متاسفانه سیگار ، دروازه همه اعتیادها و بلاهای خانمان سوز برای همه این مواد جهنمی است) ◀ وارد نمودن سگ به فضای خصوصی زندگی حتی به نیت فرار از تنهایی ( که بدبختانه همه عاملان آن ، نجاست این حیوان را به هزار دلیل من درآوردی، منکر می شوند و کار خود را با حماقت توجیه می نمایند) ◀ مصرف (نعوذ بالله) مشروب و مواد مسکر ، حتی برای امتحان ◀ ناسازگاری با خانواده و اقوام ، حتی اگر حق با شما باشد که شیرازه زندگی را از بنیاد می پاشد ◀ ورود موسیقی حرام و غفلت آور ( که انسان را از سرنوشت خود و خودسازی محروم ساخته و تمرکز را زایل می کند) ◀ بی حجابی و بی عفتی و تعامل با نامحرم ، حتی اگر فکر کنی مفسده ای به دنبال ندارد ◀ پشت پا زدن به سنت حسنه ازدواج و طفره رفتن از تبعیت این دستور موکد دینی ( در حالیکه این سنت اگر برای خدا باشد، قوام دهنده حیات و عامل آرامش زندگی هاست) ◀ دوری از یاد خدا و بی تفاوتی نسبت به وضع مردم و همنوعان ( که این افراد بدون توجه به وحشت و تنهایی عالم قبر ، چنان در دنیا پیچیده اند انگار که در دنیا فقط برای الکی خوش بودن خلق شده اند) امتحانش آسان است مثل آب خوردن ......تحقیق کنید و ببینید کدام یک از عاملان این کارها ، زندگی سالم و بی دغدغه ای دارند و شب را با خیالی آرام و با لبخند سر بر بالشت می نهند و .... ◀ دروغگویی ، دروغگویی ، دروغگویی که کلید همه بدبختی های دنیا و آخرت است ( آخرین فاکتور این قوام هم میزان استفاده مفید افراد از دنیای مجازی و حذف تاثیرات منفی آن از زندگی است دنیای مجازی مانند یک سد است می توان از آن برای تولید انرژی و آبادانی استفاده نمود یا آنرا رها نموده تا همه چیز را ویران و با خاک یکسان کند) https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستانهای دنباله دار واقعی: #قسمت سی و نهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: سلام خدا بر صراط
چهل و یک داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: غسل شهادت . زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن ... جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت ... راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود ... . . از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه ... غسل شهادت کردم ... لباس سفید پوشیدم ... دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم ... . . ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم ...دنبال آدرس راه افتادم ... از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد ... گم شده بودم ... نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم ... این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد ... . . خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ ... نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود ... اما چاره ای جز برگشتن نبود ... . . توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید ... حسابی تعجب کردم ... . با اشتیاق فراوانی گفت: من از طلبه های مدرسه ... هستم و توی جلسه امروز هم بودم ... تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد ... جواب هاتون فوق العاده بود ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و ... . . مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم ... گفتم: برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید ... و اومدم برم که گفت: مگه شما آقای ... نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ ... من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم ... اجازه می دید شاگرد شما بشم؟ ... .https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت چهل و یک داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: غسل شهادت . زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن
🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸 و قسمت آخر تقدیم به شما👇👇👇 آخر داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: دست خدا، بالای تمام دست هاست . . وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن ... تا منو دیدن با اشتیاق اومدن سمتم ... یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن ... یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن ... هنوز گیج بودم ... خدایا! اینجا چه خبره؟ ... . . به هر زحمتی بود رفتم داخل ... کل خانواده اومده بودن ... پدرم هم یه گوشه نشسته بود ... با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود ... تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد: دایی جون اومد ... دایی جون اومد ... . . حالت همه عجیب بود ... پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید ... . مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست ... از بس نگرانت بودم نتونستم نیام ... یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه ... فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی ... وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم ... تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد ... اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی ... . بعد هم رو به بقیه ادامه داد ... خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود ... چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که ... نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن ... . . برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... از جمع عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق ... هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود ... . . اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد ... شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم ... . . اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین ... . .https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
قسمت داستان جذابمون از امروز شروع میشه حتما دنبالش کنید و لذت ببرید❤️😍👇👇 سلام اسم من فرزاده حالا که دارم داستان زندگیمو مینویسم حس میکنم کلی اتفاق توی زندگیم افتاده که نسبت به سن و سالم خیلی زیاده از وقتی یادم میاد پسر زبر و زرنگی بودم درس نخوندم،دوس داشتم مثل پدرم پیشرفت کنم .وقتی دیپلممو گرفتم وارد بازار کار شدم تصمیم گرفته بودم راه پدرمو ادامه بدم ،زده بودم تو کار ساخت و ساز . پدرم برای تشویق و اولین بار مقداری پول به عنوان سرمایه بهم داده بود.خونه های خیلی کوچیکو انتخاب میکردم و تمام کاراشو انجام میدادم ،تقریبا اواخر دهه ی هفتاد بود که حسابی کارام رونق گرفته بود و کلی سفارش کار داشتم ،تو همین گیر و دار بود که پدرم پیشنهاد داد تا یکی ازدخترای فامیلو بگیرم ،اون موقع من ۲۳سال داشتم سربازی هم رفته بودم و اوضاع مالیمم خوب بود به جز خودم دوتا خواهر و یه دونه برادر داشتم .دختری که خانوادم برام انتخاب کرده بودن رو تا حالا ندیده بودم به خاطر همین به پدرم گفتم اگه ببینمش شاید ازش خوشم نیاد،واسه همین قرار شد اول مامان و خواهر بزرگم برن و دختره رو ببینن و از خانوادش اجازه بگیرن که اگه میشه باهم ملاقات داشته باشیم تا ببینیم اصلا از هم خوشمون میاد یا نه. مامان و خواهرم که رفتن و دخترو دیدن انقدر ازش تعریف کردن که منم هوایی شدم و حسابی مشتاق که برم ببینمش از تعریفاشون حسابی خوشم اومده بود ،خواهرم چپ میرفت راست میومد میگفت .... 💚 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
قسمت #اول داستان جذابمون از امروز شروع میشه حتما دنبالش کنید و لذت ببرید❤️😍👇👇 #قسمت_اول سلام اسم
میگفت چشماش آبیه همونی که میخای،دختر بور با چشمای آبی . همیشه تو رویاهام همچین چهره ای رو به عنوان همسر میپسندیدم ،خلاصه یه قرار گذاشتن که همو ببینیم،اون روز بهترین لباسمو پوشیدم و حسابی به خودم رسیدم تا تو نگاه اول خوب به نظر بیام. خونشون نزدیک خونه ی ما بود وضعشونم کمی از ما پایین تر بود ولی به اندازه ی خودشون داشتن ،بابا ماشینو جلوی در نگه داشت و پیاده شدیم مثل یه خواستگاری رسمی شده بود،خواهر برادرمم اومده بودن،یکم استرس داشتم دل تو دلم نبودتا ببینم دختری که برام پسندیدن چه شکلیه، ایا میتونم دوسش داشته باشم و خوشبختش کنم؟ زنگ خونه رو زدیم بلافاصله در باز شد رفتیم داخل،استقبال گرمی ازمون کردن تک دختر خانواده بود و سه تام داداش داشت که بزرگه ازدواج کرده بود و شهر دیگه زندگی میکرد ولی برای مراسم اومده بود تهران، لحظه ی ورود خواهرم زد رو شونم و باخنده گفت طرفو ببین چند تا اسکورت و بادیگارد داره ها باخنده گفتم اشکال نداره آبجی همشونو حریفم.... 💚💚💚💚💚💚💚💚 همین که نشستیم یه کمی از چیزای معمولی صحبت کردن و فعلا خبری از خواستگاری نبود یکم که گذشت پدر دختری که حالا فهمیده بودم اسمش یاسمنه رو به بابا گفت خب عباس اقا پسرتون چه برنامه هایی واسه زندگیشون دارن؟؟ پدرم نگاهی به من انداخت و گفت بهتره خودش صحبت کنه ،کمی استرس گرفتم ولی سعی کردم خودی نشون بدم و گفتم کوچیک شما در خدمتم. پدر یاسمن با خوش رویی گفت خدمت از ماست پسرم من همین یه دخترو دارم دوس دارم یه جوری خوشبخت بشه که تو زندگیش افسوس نداشته باشه. سرم رو انداختم پایین و گفتم حقیقتش منم آرزوم همینه اگه خدا بخاد ان شالله یکمی درباره شغل وحرفه م صحبت کردیم و اتفاقا از اینکه پسر پرتلاشی بودم خوششون اومد . مادر یاسمن با صدای بلندی ازش خاست چایی بیاره همون لحظه یه دختر زیبا که چشمای روشنی داشت از آشپزخونه اومد بیرون .همونطور با دهن باز داشتم نگاش میکردم باورم نمیشد اون همه زیبایی و معصومیت تو چهره ی یه نفر وجود داشته باشه حسابی خوشم اومده بود از اینکه برام همچین دختری پسندیده بودن ته دلم دعا کردم تا اخلاقشم خوب باشه تا خوشبختیم تکمیل بشه . اومد چایی رو تعارف کرد زیر چشمس نگاهی بهش انداختم که اونم بهم نگاه کرد و دلم با همون نگاه لرزید چشمای قشنگش کار خودش رو کرده بود . پدر یاسمن گفت اگه میخاید برید توی اتاق صحبت کنید تا ببینید اصلا به هم میخورید یا نه ؟ اون موقع یاسمن ۱۸سال داشت و تازه دیپلمشو گرفته بود .همراه برادر زادش مارو فرستادن تو اتاق ،دختر بچه که نهایتا سه سال داشت مثل عمه ش زیبا و تو دل برو بود و اونم چشمای آبی روشنی داشت ولی نمیدونستم دست تقدیر برای چشمای یاسمن عزیزم سیاهی و تباهی خاسته و برای من ... همراه یاسمن رفتیم تو اتاق ،خیلی خجالت میکشیدم https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دوم میگفت چشماش آبیه همونی که میخای،دختر بور با چشمای آبی . همیشه تو رویاهام همچین چهره ای
نمیدونستم درباره چی باهاش صحبت کنم انگار اون یکم از من سر زبون دارتر بود لبخندی زد و گفت اسمتون چیه؟ با تعجب گفتم یعنی شما نپرسیدید کسی میاد خواستگاری اسمش چیه ؟ خندید و گفت چرا میخاستم سر صحبت رو باهم باز کنیم. خندیدم و این شد مقدمه ی حرف زدن ما ،گفتم پیمانکارم و خونه و سازه های کوچک رو با سرمایه ای که دارم انتخاب میکنم و به سرانجام میرسونم . امیدوارم باهم خوشبخت بشیم ،یاسمن هم گفت قصد درس خوندن نداره و ترجیح میده توی خونه بمونه و خونه دار باشه ،اتفاقا خیلی از این حرفش خوشم اومد دوست نداشتم دختر زیبایی مثل یاسمن بره دانشگاه و ازم دور بشه،همچین تفکری داشتم با رضایت و خرسندی از اتاق اومدیم بیرون ،وقتی مامانم لبخند رو لبامون دید کل محکمی کشید و دست زد.همه خوشحال بودن خیلی زود مقدمات عقدمون فراهم شد ،مدت خیلی کوتاهی نامزد موندیم تو دوران نامزدی انقدر شیفته یاسمن شده بودم که حد نداشت و تمام وقتمو تمام و کمال با اون میگذروندم ،خانوادش ادمهای خیلی خوبی بودن برادر بزرگش بعد از مراسم عقد ما رفت شهرستان و نشد که خیلی باهم صحبت کنیم و بدونم که چطور آدمی هست؟ بعد از شش ماه نامزدی تصمیم گرفتیم بریم سر خونه زندگیمو،یکی از اون خونه هایی که خودم ساخته بودم رو انتخاب کردم تا توش زندگی کنیم ،پدر یاسمن هم چون یدونه دختر داشت بهترین جهیزیه رو براش حاضر کرده بود،میتونستم خوشبختی رو با تک تک سلولهام لمس کنم ،چند روز مونده به عروسی،توی بازار چشمم افتاد به گردنبندی که به گفته ی دوست طلافروشم گرون ترین چیزی بود که تا حالا براش اومده بود ،تصور اون گردنبند زیبا روی گردن یاسمن وسوسم میکرد تا اونو براش بخرم . وضعم خوب بود و با پس اندازی که داشتم خیلی راحت میتونستم اونو بخرم . تصمیم گرفتم گردنبند رو براش بخرم تا موقع عروسی توی باغ بندازم گردنش تا هم غافلگیر بشه و هم یه جورایی هدیه ی عروسی باشه. 💚💚💚💚💚💚💚 روز عروسی گردنبند رو گذاشتم توی جیب کتم و با خودم گفتم بعد از رقص عروس میندازم گردنش. عروسی خیلی خوبی برگذار کردیم همه چیز به بهترین شکل ممکن بود، بعد از رقص ،از فیلمبردار خواستم لحظه ی غافلگیر شدن یاسمنو ثبت کنه. گردنبندو از جیبم دراوردم و کنار گوش یاسمن گفتم یه سورپرایز ویژه برات دارم ،یاسمن با تعجب نگام کرد و گفت همه ی عروسی برام سوزپرایز بود دیگه خندیدم و گفتم نه هنوز مونده چشماتو ببند گردنبندو جلوی چشمام گرفتم و آروم گفتم ،خب حالا میتونی چشماتو باز کنی ،یاسمن با ذوق نگاهی بهش انداخت چند لحظه ماتش برده بود،برق زیبای اون چشم همه رو گرفته بود. زن داداش یاسمن اومد جلو و با ذوق گفت وااای باورم نمیشه تو کل زندگیم چیزی به این قشنگی ندیده بودم خوش به حالت یاسمن اقا فرزاد خیلی دوست داره ها. یاسمن محکم بغلم کرد و گفت ممنون بابت هدیه ی قشنگت خیلی خوشحالم کردی . زن داداشش یهو گردنبندو از دستم بیرون کشید و اجازه نداد که برای اولین بار یاسمن اونو لمس کنه و بندازم گردنش .با تعجب نگاش کردم ،داشت به گردنبند مات و مبهوت نگاه میکرد با ذوق و حسادت گفت خیلی قشنگه مبارکت باشه،یاسمن چشم غره رفت و گفت ممنون،گزدنبند رو گرفتم و انداختم گردنش .چقدر روی پوستش میدرخشید https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهارم نمیدونستم درباره چی باهاش صحبت کنم انگار اون یکم از من سر زبون دارتر بود لبخندی زد و گف
این گردنبند فقط لایق یاسمن بود چه خوب که براش گرفتم ،تا اخر مجلس همه مات و مبهوت گردنبندو نگاه میکردن و تعریف و تمجید بود که به گوشم میرسید. وقتی مراسم تمام شد همه تا جلوی در همراهیمون کردن.دل تو دلم نبود که میخاستم با عشقم زندگیمو شروع کنم یاسمن به کمک من لباس عروسشو عوض کرد و گردنبندو هم گذاشت روی میز کنار تخت.همه چیز عالی برگذار شده بود و خوشحال بودم و خدارو شکر میکردم. صبح زود با صدای یاسمن از خواب بیدار شدم داشت کنار گوشم اهنگ میخوند ،چشمامو که باز کردم لبخندی زدم و گفتم سلام صبح بخیر اولین روز زندگیمون مبارک خندید و گفت صبح بخیر عزیزم باورم نمیشه تو خونه ی خودمون باشیم ،یکمی باهم حرف زدیم و بعدش یاسمن بلند شد و گفت الانه که مامانم برامون صبحانه بیاره میرم لباسامو عوض کنم ،من هم از جام پاشدم و رفتم توی اشپزخونه کتری رو پر کردم و گذاشتم تا بجوشه چند لحظه بعد یاسمن از توی اتاق صدام کرد و گفت فرزاد یادت نمیاد دیشب گردنبندمو کجا گذاشتم؟؟؟ نیستش هر چی میگردم.... 💚💚💚💚💚💚💚 بیخیال گفتم همونجا روی عسلی کنار تخت گذاشتی.دوباره صداش بلند شد و گفت هر چی میگردم نیست نمیدونی رو کدوم عسلی گذاشتم؟؟ رفتم توی اتاق و گفتم اونجا گذاشتی دیگه یادت رفته؟؟ خودم از گردنت بازش کردم گذاشتم اونجا یاسمن سرشو تکون داد و کلافه گفت نمیدونم اصلا یادم نمیاد جایی غیر از اینجا باشه. صدای زنگ در بلند شد ما هم شروع کرده بودیم تمام اتاقو میگشتیم دنبال گردنبند. یاسمن گریه ش گرفته بود و میگفت من مطمئنم دزد اومده شب که ما خاب بودیم گردنبندمو برداشته برده عصبی گفتم اخه من خابم اونقدرم سنگین نیس مطمئنم اگه کسی وارد اتاقم میشد میفهمیدم ،از اون گذشته مگه کسی کلید اینجارو داره که بخاد بیاد خونه ی ما؟؟؟ یاسمن با گریه گفت پس میگی چی شده کسی نیومده تو خونمون پس گردنبند به اون گندگی مگه میشه گم بشه؟؟؟ با ناراحتی گفتم حالا برو درو باز کن هلاک شد اونی که پشت دره با گریه رفت درو باز کرد مادرش پشت در بود وقتی حال و روز یاسمنو دید بیچاره حسابی ترسیده بود با نگرانی اومد و پرسید چی شده؟ دعواتون شده؟؟؟ یاسمن با گریه گفت کاش دعوامون میشد ،گردنبندم نیس مامان،خودم دیشب گذاشتم رو عسلی و حالا انگار آب شده رفته تو زمین ،مادر یاسمن گفت خاک بر سرم گم کردیش؟؟؟ خب فکرتو به کار بنداز ببین کجا گذاشتیش اخع مگه کوچیک بود که به این راحتی گم بشه ؟؟؟ جواب دادم والا تمام اتاقو زیر و رو کردیم حالا وقتشه سالنم بگردیم مادر یاسمن صبحانه رو روی میز گذاشت و پا به پای ما شروع کرد به گشتن اتاق و سالن https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_ششم این گردنبند فقط لایق یاسمن بود چه خوب که براش گرفتم ،تا اخر مجلس همه مات و مبهوت گردنبندو
گوشی رو برداشتم و شماره ی خونه مادرمو گرفتم میخاستم از خواهرم بپرسم دیشب ندیدن گردنبندو؟؟ اصلا ممکنه اشتباه کنم؟ همین که به مامان زنگ زدم سریع خودشو رسوند. حال همه گرفته بود همه جای خونه رو گشتیم و گریه های یاسمن بدتر رو مخم بود . تقریبا تا غروب همه ی خواهرام و خانواده ی یاسمن اومدن خونمون و همه بسیج شدن تا بگردن و گردنبندو پیدا کنن ولی انگار چیزی به اون سر و شکل وجود نداشته و گشتنمون بی فایده بود. یاسمن انقد روز اول عروسی گریه کرده بود که چشماش باد کرده بود،بهش گفتم بس کن یاسمن فدای سرت دیگه با گریه که پیدا نمیشه اگه مالم حلال باشه برمیگرده . زن داداش یاسمن یه گوشه نشسته بود و فقط نگاه میکرد. نمیدونم چرا هنوزم بهش شک داشتم ،بلند شد بچه شو ببره دسشویی نمیدونم چرا دنبالش راه افتادم و رفتم نمیدونستم کاری که دارم میکنم درسته یا نه؟ بچه رو که اورد بیرون آروم رفتم کنار گوشش گفتم نگین خانم اگه شما برداشتی دوستانه بیار بده چون جایی نمیتونی بفروشیش چیز گرون قیمتیه باید کاغذ خرید ارائه بدی. با چشمای گرد شده بلند شد و عصبی گفت چی داری میگی علنا داری به من تهمت میزنی که من دزدیدم؟؟؟ مگه من دزدم؟؟؟ یعنی چی؟؟؟ پوفی کشیدم و گفتم ببین دوستانه بهت میگم اگه پسش بدی اصلا به هیچ کس نمیگم کار تو بوده و خیلی راحت میگم یه گوشه پیداش کردم ،قول میدم نگین عصبی بچه رو پرت کرد و جیغ زد چی میگی تو؟؟؟ حرف دهنتو ببند من چشمم دنبال مال یاسمن باشه؟؟؟ شوهرش اومد جلو و پرسید چی شده؟؟ نگین عصبی گفت نمیدونم والا زود باش بریم من نمیتونم یه دقیقم اینجا بمونم . شوهرش گفت چرا مگه چی شده؟؟؟ نگین با پروویی گفت.. 💚💚💚💚💚💚💚 به من تهمت میزنه میگه گردنبندو تو برداشتی. کاش دیشب پای من قلم میشد و دنبالتون نمی اومدم اینم عوض دستت درد نکنه اس؟ حالا که دیگه کار از کار گذشته بود بهتر بود از حقم دفاع میکردم چون وقتی دیشب من رفتم حموم و یاسمن رفت اونا رو بدرقه کنه احتمالا برداشته بود. جز اونا کسی تو خونمون نبود. با عصبانیت گفتم: من نگفتم بکن تو بوق و کرنا حتی این سوالا رو از خواهرای خودمم میپرسم و تمام وسیله هاشونم قراره چک کنم. منتها شما خیلی مشتاق تر بودی واسه اون گردنبند. گفتم اگه برداشتی بی آبروریزی بده. اونم که خودت آبروریزی کردی... داداش یاسمن عصبانی گفت: فرزاد خان شمام به این راحتی تهمت میزنید از کجا انقد مطمئنید زن من دزده؟ تا حالا چی رو دزدیده که حاضرید به راحتی بهش تهمت بزنید؟ اصلا مدرک دارید؟… حق به جانب گفتم: ببین آقاجان دیشب من رفتم حموم یاسمن رفت اینا رو راه بندازه جز اینا هیچکس تو خونه من نبود پس یا کار خواهرای منه یا کار زن شما… مادر یاسمن ناراحت شد و گفت: آقا فرزاد شاید یه جایی همین طرفاست چراتهمت میزنید خدا رو خوش نمیادا.. شونه هامو بالا انداختم. شوهر نگین گفت: باشه من همه ی وسایلای زنمو میارم میریزم بیرون اگه باشه یا تو کیفشه یا چمدون… نگین جیغ زد: یعنی چی تو بهم شک داری؟ من اجازه ی این کارو نمیدم شاید یه چیز شخصی تو وسایل منه؟!.. شوهرش گفت: نه اتفاقا باید ثابت بشه که تهمت زدن و کارشون خیلی زشته… رفت کیف نگینو آورد و محتواش رو بیرون ریخت. قرار شد وقتی رفتن خونه پدرش چمدون رو هم بگردن. ظاهرا چیزی پیدا نشد ولی نمیدونم چرا از توی چشماش میخوندم که کار خودشه. نگین با عصبانیت موقع خروج از خونه گفت: ببین آبروی منو جلوی همه بردی ولی دارم برات. پشیمونت میکنم… بیخیال نگاش کردم و… . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_هشتم گوشی رو برداشتم و شماره ی خونه مادرمو گرفتم میخاستم از خواهرم بپرسم دیشب ندیدن گردنبند
ناصر: بیخیال نگاش کردمو هیچی نگفتم. بعد از اینکه همه رفتن رفتم کنار یاسمن و بهش گفتم: فرض کن همچین چیزی نبوده.. اصلا تا پول دستم بیاد یکی بهترشو میخرم برات. اصلا بهش فکر نکن به خاطر اون خودتو اذیت نکن… با گریه گفت: یعنی میگی نگین برداشته؟… با شک پرسیدم: حرکت مشکوکی ازش دیدی؟ یکم فکر کرد و گفت: نه دیشب هر سه اومدن تو اتاق و یکم دید زدن شوخی کردن و رفتن... همین! با خونسردی گفتم: بیخیال ولش کن دیگه تموم شد و رفت… یاسمن خیلی حالش گرفته بود. بدترین روزای زندگیم با اون اتفاق رقم خورد. روزایی که می شد حسابی خوش بگذره و طلایی باشه کوفتمون شد. یاسمن تمام مدت چشمش مونده بود دنبال گردنبند و به اینکه هر جا میشینه چشمش بگرده عادت کرده بود. یه مدت گذشت کم کم زندگیمون داشت روال می گرفت و همه چی خوب می شد. یکم پول پس انداز کردم دوماه بعد عروسیمون تصمیم گرفتم یه گردنبند شبیه همون براش بخرم ،بالاخره تونستم برم و گردنبند رو بخرم پیچیدمش تو کادو و آوردم خونه تا حسابی یاسمن خوشحال بشه ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌷بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ 🌷 خدایــــ💖ــــــا🙏 صبحدم ☀️ امروز نیز برآمد🌷🍃 درود بر جاده‌های 🌷🍃 بی انتهای جبروتت🌷🍃 تو را عاشقانه فریاد می ‌زنم🌷❤️🌷 چون به تڪرار🌷🍃 اسمت عادت کرده‌ام❤️🙏 🌼🍃 🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️نیایش صبحگاهی 🌺🍃 خدایا🙏 برای دوستانم عطاکن هر آرزویی🌺 که به صلاحشان است دلشان را لبریز کن ازشادی و لبانشان را با گل لبخندشکوفا کن ای مهربان خدای من💖 در دفترعمرو تقدیرشان عاقبت بخیری راحک کن🙏 "آمین "🙏 🌞ســــلام به زندگـــی؛ که برای بودنـــش زنــــده ایم... 🌞ســـلام به مهربــــانی؛ که همـــه بهش محتاجیــــم... 🌞ســـلام به صفـــا و صمیمیـــت؛ که تـــو وجــود همه شمـــا پر میـــزنه... 🌞ســـلام به صـــداقت و درســـتی؛ که درذات وجــــود همه هســــت... 🌞ســـلام به انسانــــیت؛ که چه کلـــمه زیبایـــی است ولی کـــاش همه بهـــش پایبند باشـــند... 🌞ســــلام به هـــدف؛ که همه از صبـــح تا شــــب میدوند تا به مـــراد و مقصــــودشون برسنـــد... 🌞ســـــلام به زندگـــی ســــلام به شماعزیـــزان روزتـــون بی نظیـــــر  روزگـــارتان بانشــــاط... 🌼🍃 🌷ســـلام_صبحتون_بهترین 🌼و خوش رنگ ترین صبح دنیا 🌷با لحظه هايی پـراز خـوشی 🌼و آرزوی سلامتی برای شماخوبان 🌷روز وروزگارتون شاد 🌼دوشنبه تـون بـی نظیر 🌼🍃 🌷تقدیم به دوستان مهربان 💜ای دوست 🌷دعایت میکنم هر دم 💜به عطر میخک و مریم 🌷الـهی در دلـت هرگز 💜نباشد غصه و ماتم 🌷الهی .... 💜شاد باشی و خندان 🌼🍃 🌷دوشنبه تون شاد 💙بخت و تقدیرتون قشنگ 🌷عمرتون بلند 💙دستانتون سرشار از نعمت و برکت 🌷و زندگیتون پر از رحمت 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d