فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸ایرانِزیبا🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🏡❣☀️ آش ترش مازندرونی که یه مادر بزرگ داره توی ایوون خونه روستایی درستش میکنه👌😍.
🍃🏡🎼❣بهمراه بخشی از آوایی شاد و محلی
🍃🏡❣☀️ خوردن غذا توی روستا و در دل طبیعت خیلیی بیشتر میچسبه خیلییی👌😍.
🌿🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🌿
#ایرانِزیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷🌸🍃
🍃🌸❣🎼📸📹 آواونماهنگی بسیار زیبا ؛ محتوایی و انگیزشی...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸❣الهی که دلاتون سرشار از شورِ زندگی و امید و تلاش باشه وبا توکل و توسل...
🍃❣☀️خیلی قشنگه خیلیییی...
🌿🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🌿
#ایرانِزیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷🌸🍃
🍃🌠💫شبانه هایی از دل
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌠💫خدایا جا به اندازه من داری؟
🍃🌠💫که امشب سخت در آغوشم بگیری و
هیییچ نگویی و هیییچ نپرسی؟🕊🌠💫
🌿🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🌿
#ایرانِزیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷🌸🍃
🍃🏝🌙غروب بسیار زیبای دریای مکران ؛ یا همون دریای عمان ؛ استان هرمزگان👌😍.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌿🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🌿
#ایرانِزیبا
زندگی #مریم_عباس ❤️
#قسمت_اول💚✅
سال ۱۳۸۰
"از زبان مریم"
هیچ وقت فکر نمیکردم از شنیدن خبر مرگ کسی خوشحال بشم .. تقصیرم نداشتم .. سال به سال اگه مراسمی میشد عباس رو می دیدم . هر دفعه هم اینقدر خجالت میکشیدم و هول میشدم که فقط یه نگاه بهش مینداختم و وقتی میدیدم که اون هم نگاهش به من ، سرم رو مینداختم پایین ..
این دفعه ولی شاید بیشتر میتونستم ببینمش ..
مامان پیرهن مشکی بابا رو انداخت جلوی دستم و گفت من میگم عجله داریم تو نشستی زل زدی به اتوی خاموش...
اتو رو روشن کردم و گفتم تا بابا بیاد یک ساعت طول می کشه ، من اینا رو یه ربعه تحویلتون میدم ...
مامان همونطور که جلوی آینه با موچین ابروهاش رو مرتب میکرد با خودش گفت کاش دیروز میرفتم یه بند به صورتم مینداختم حالا تا چهل روز پشمک میشم ..
نگاهی به مامان کردم وگفتم مامان نکن میفهمن.. زشته.. دور ابروت قرمز شده ...
مامان بدون این که دست از کارش برداره گفت تا برسیم کرج قرمزیش میره ..
+بابا ببینه ناراحت نمیشه؟
مامان رفت از کشو قیچی ابروش رو برداشت و گفت یه کم الان کرم میزنم ، تو کارت رو بکن زود باش...
اتوی لباسها که تموم شد رفتم اتاقم تا ادکلن و برسم رو بزارم تو کیفم ..
جلوی آینه دستی به ابروهام کشیدم و با خودم گفتم کی میشه منم از دست این ابروها راحت بشم ..
کمی از رژ صورتی رنگ به لبم زدم .. بهم میومد ولی یک لحظه فکر کردم نکنه عباس بفهمه تو ختم پدربزرگش رژ زدم و ازم ناراحت بشه ..
با دستم لبم رو پاک کردم و کمی ادکلن به خودم زدم و برگشتم پیش مامان که کار ابروهاش تموم شده بود و با موچین پشت لبش رو تمیز میکرد ..
نشستم روی مبل و گفتم بفرما هم لباسها رو اتو زدم هم خودم آماده شدم ...
مامان با دست پشت لبش رو پاک کرد و گفت کار منم تموم شد الان لباس میپوشم ..
با صدای در حیاط که بسته شد فهمیدیم بابا هم رسید ..
مامان سریع لباسش رو در آورد و پیرهن مشکیش رو تنش میکرد و عمدا روی سرش نگه داشت و گفت حاج ولی اومدی ؟..
بابا اوهومی گفت و وارد اتاق شد ..
بلند شدم و گفتم سلام باباجون .. خدابیامرزه حاج عموتون رو .. پیرهن مشکیت رو اتو زدم ...
بابا نگاهی به مامان انداخت و چند ثانیه ای زل زد بهش و گفت یقه ی اون لباست رو کمی گشاد بگیر صورتت قرمز شده ..
مامان به سمت آینه رفت و گفت الان خوب میشه برو لباست رو بپوش دیر شد .
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d - - - - -᯽︎
#قسمت_دوم
سوار ماشین که شدیم بابا از مامان پرسید بچه ها خودشون میان یا بریم دنبال فاطمه ..
مامان گفت نه خودشون میان .. راه بیفت که به کفن و دفن نمیرسیم ...
بابا بی حرف ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم ..
فاطمه خواهرمه .. نزدیک چهار ساله ازدواج کرده و یه پسر داره .. داداشم محمد هم از ما بزرگتره و دو سالی میشه که ازدواج کرده و خانمش تازه حامله شده ..
هر دو تاشون ازدواجهای موفقی داشتند ..
من هم چهارده پونزده سالم بود که فهمیدم عباس ، نوه ی عموی بابا ، با دیگران واسم فرق داره...
وقتی میدیدمش ضربان قلبم تند تر میشد و احساس میکردم صورتم سرخ شده و دستپاچه میشدم ..
با این حال دوست داشتم زودتر یه مراسم دیگه ای بشه و من دوباره عباس رو ببینم ..
تو این دو سال همیشه آرزو میکردم یه روزی بشه که با عباس ازدواج کنم ..
هربار مامان پیش کسی میگفت مریم رو نمیخوام زود شوهرش بدم و باید بره دانشگاه، غم عالم تو سینه ام مینشست..
تمام راه ، تا از تهران به کرج برسیم به عباس فکر میکردم ..
سر خیابونشون که رسیدیم تو آینه ی جلوی ماشین روسریم رو مرتب کردم و چادرم رو جلوتر کشیدم ..
ماشین سر کوچشون متوقف شد و مامان قبل از پیاده شدن برگشت عقب و گفت قرمزیام رفته؟؟
بله ای گفتم و زود پیاده شدم ..
چند تا مرد با لباس مشکی سر کوچه ایستاده بودند..
بابا رو کرد به مامان و گفت مریم رو ببر بزار خونه خواهرم .. بزار بمونه پیش فرزانه ...
آه از نهادم بلند شد ..
مامان گفت حالا بریم تو .. شاید خواهرت فرزانه رو آورده اینجا ...
بابا سرش رو تکون داد و گفت باشه بیایید شما جلوتر برید ...
وارد کوچه که شدیم مردها با لباس سیاه اطراف در خونه ی حاج عمو ایستاده بودند ..
بخاطر اینکه لباس همه یه شکل بود پیدا کردن عباس سخت بود ..
همونطور که کنار مامان راه میرفتم به اطراف هم زیر چشمی نگاه میکردم ..
نزدیک در رسیده بودیم که با صدای عباس ، ضربان قلبم دوباره بالا رفت ..
از در خونه ی پدربزرگش بیرون اومده بود و درست روبه روی ما بود..
_سلام زنعمو ..زحمت کشیدید .. بفرما داخل..
مامان بهش تسلیت گفت و وارد حیاط شد ..
یک لحظه بیشتر نتونستم نگاهش کنم و فقط زیر لب س
ید.. هروقت میدیدمش ته دلم میلرزید .. سلام آهسته ای داد و از کنارم گذشت .. بوی عطرش به مشامم خورد .. هنوز ایستاده بودم و نگاهش میکردم که پسر عمه ام صدا کرد و گفت چرا وایسادی زود باش...
از کوچه گذشتنی پسرخالم سعید که کنار باباش ایستاده بود هم پای من شد و گفت منم میام کاری داری کمکت کنم ...
دمت گرمی گفتم و سوار ماشین شدیم ..
هنوز چند متر از کوچه رد نشده بودیم که سعید گفت عباس یه چی میپرسم البته میدونم وقتش نیست ولی میترسم یادت بره ...
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم بپرس..
_اون خانم کی بود الان جلوی در باهاش سلام و احوالپرسی کردی یه دختر جوون هم کنارش بود ...
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝「☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_پنجم
قلبم یهو فرو ریخت .. چرا سعید باید یه همچین سوالی رو بپرسه.. حتما از مریم خوشش اومده..
سعید منتظر جواب بود .. نگاهم میکرد .. گفتم کی رو میگی؟ من از صبح با صد نفر سلام و علیک کردم ، چه بدونم تو کدوم رو میگی..
سعید گفت آخرین نفری که جلوی در دیدی؟؟
جلوی نانوایی پارک کردم و گفتم فکرم مشغوله نمیدونم کی بوده ..
سریع از ماشین پیاده شدم و چند کیلو آرد خریدم .. تو دلم آشوب بود ، نکنه سعید از مریم خوشش اومده... تصمیم گرفتم وقتی برگشتم تو ماشین ازش بپرسم ولی پشیمون شدم .. من نشنوم و ندونم خیلی بهتره ..
هم زمان با ماشین گورستان به سرکوچه رسیدیم .. موقع بردن جنازه ی پدربزرگ متوجه شدم که سعید با چشم تو جمعیت دنبال مریم میگرده .. خوشبختانه مریم تو حیاط نبود ..
بعد از دفن پدربزرگ از مهمانها پذیرایی میکردم .. جعبه ی کیک یزدی و رو به روی زنعمو گرفتم .. برداشت و گفت عباس جان بچه های ما اونطرف تو ماشین نشستند اگه میشه دو تا هم واسه اونها ببر .. دوتا آبمیوه و کیک برداشتم و به سمت ماشین عمو رفتم .. نزدیک که شدم صدای حرف زدنشون رو میشنیدم .. خم شدم و زدم به در..
انگار مریم ترسید .. سریع برگشت و با دیدنم خشکش زد .. آبمیوه و کیک رو گرفتم سمتش .. برای اولین بار بود اینطور از نزدیک میدیدمش و اون چشمهاش رو ازم نمیدزدید.. آدم دلش میخواست ساعتها بشینه و اون چشمها رو نگاه کنه .. همیشه فکر میکردم چشمهاش سیاهه ولی الان که نور خورشید به صورتش میتابید چشمهاش قهوه ای خوشرنگی بود که با مژه های بلند مشکی زیباتر به نظر میومد .. با تذکر دخترعمه اش کیک و آبمیوه رو ازم گرفت .. دستهاش میلرزید و دستش به دستم خورد .. مثل برق گرفته ها دستش رو سریع عقب کشید... عجب نجابتی داشت این دختر .. نباید از این دختر میگذشتم .. بعد از مراسم با مامان در موردش صحبت میکنم و بقیه اش رو میسپارم به خودش تا راست و ریست کنه ..
بعد از برگشتن از مزار دیگه مریم رو ندیدم .. تا روز سوم جلوی مسجد ایستاده بودم که با مادرش به سمت قسمت خانمها میرفت .. نمیدونم چرا سریع به سمتشون رفتم و گفتم سلام زنعمو .. میشه رفتید داخل ، مامان منو صدا بزنید کارش دارم ..
زنعمو با مهربونی گفت الان میگم بیاد پسرم ..
یه لحظه با مریم چشم تو چشم شدیم و انگار همون برام کافی بود و حسابی شنگول شده بودم .. طوری از دیدن دوباره اش هیجان زده شده بودم که فراموش کردم همونجا بایستم ، تا مامان بیاد...
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_ششم
دوباره هوایی شده بودم و چهره ی معصومش و چشمهای زیباش یک لحظه از ذهنم پاک نمیشد ..
تا آخر مراسم شنگول بودم و با کلی انرژی اکثر کارها رو خودم انجام دادم بخاطر همین نتونستم پایان مراسم باز مریم رو ببینم ..
آخر شب فقط درجه یکها جمع بودیم و همه خسته .. خونه ی ما طبقه ی بالای پدربزرگم بود .. به مامان اشاره کردم که خسته ام و میرم بالا..
تا رسیدم طبقه خودمون همون جلوی در ، روبه روی کولر دراز کشیدم و خوابم برد .. نمیدونم چه قدر گذشته بود که با تکونهای مامان چشم باز کردم ..
مامان گفت بلند شو برو رختخوابت رو پهن کردم اینجا نخواب بدنت خشک میشه ..
نگاهی به اتاق انداختم هیچ کس نبود ، پرسیدم بابا نیومده بالا..
مامان تشک خودش رو پهن کرد و دراز کشید و گفت پایین با عموت دارن حساب و کتاب میکنند واسه هفتم برنامه ریزی میکنند ..
خودم رو کشیدم کنارش و گفتم خسته شدیم تو این دو سه روز ...
مامان مچ دستش رو آروم ماساژ داد و گفت من که دیگه از پا افتادم ..
دستش رو
گذاشت زیر سرش و گفت راستی میدونی خاله ات چی میگفت .. سعید د...
میون حرفش پریدم .. میترسیدم حرفی رو بزنه که دیگه نتونم کاری کنم و حرف دلم رو بزنم ..
گفتم خاله رو ول کن ببین پسرت چند روزه میخواد بهت یه چی بگه..
مامان چشمهاش رو ریز کرد و با لبخند گفت چشات برق میزنه شیطون .. بگو ببینم...
+میگم چیزه... این دختر ولی عمو ، قشنگه ها... دختر نجیبی ام هست .. لیاقت عروس شما رو شدن رو داره ها...
بلند خندیدم .. مامان مات بهم نگاه میکرد .. آروم زد روی پام و گفت هیس.. به پایین اشاره کرد و ادامه داد... میشنوند ناراحت میشند...
دوباره ساکت شد .. خیره شدم تو چشمهاش و گفتم خوب چی میگی.. نظرت چیه...
مامان لبهاش رو روی هم فشار داد و گفت مریم رو میگی دیگه؟
سرم رو تکون دادم .. مامان بلند شد روبه روم نشست و گفت آخه.. همین امروز خاله ات مریم رو نشون داد و گفت سعید اینو پسندیده و بعد از چهل پدربزرگت میخوان برن خواستگاریش...
با اینکه خودم متوجه ی این قضیه شده بودم ولی با شنیدنش هم عصبی شدم و گفتم سعید بیخود کرده.. سعید بره از فک و فامیل خودش زن پیدا کنه .. اومده بود ختم یا انتخاب همسر..
مامان دستم رو گرفت و گفت آروم باش.. تو هم تو این دو سه روز تصمیم گرفتی ، چرا قبلا نمیگفتی..
دستم رو عقب کشیدم و گفتم من از یکی دو سال پیش میخواستمش منتظر بودم کارم درست بشه ..
مامان با ناراحتی گفت الان که خالت بهم گفته ما دیگه نمیتونیم اقدامی کنیم .. بزار اونها برن خواستگاری شاید جواب رد دادند...
+اگه جواب مثبت دادند چی؟خواسته ی سعید برات مهمتره یا پسرت؟
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝「☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - -- -᯽︎
#قسمت_هفتم
مامان دوباره دستش رو روی بینیش گذاشت و گفت صدات رو بیار پایین.. بابات بفهمه روز سوم باباش داریم از خواستگاری و دختر حرف میزنیم ، پوستمون رو میکنه...
تکیه دادم به دیوار و آرنجم رو تکیه دادم به زانوم و دستم رو گذاشتم روی سرم و سکوت کردم .. آه سعید... آه... تو همون روز رفتی به مادرت گفتی لعنتی .. عباس احمق اینقدر دست دست کردی که واسه دختره خواستگار پیدا شد .. سعید همه چیزش از ما بهتر بود .. وضع مالیشون و تحصیلات سعید .. حتما بهش جواب مثبت میدادند...
مامان که دید سکوت من طولانی شد آروم بهم نزدیک شد و گفت عباس جان اونطوری زل نزن به گلهای قالی.. همه چی رو بسپار دست خدا.. اگه قسمتت باشه ، میشه .. سعید نه ، پسر رییس جمهورم خواستگارش باشه ، اگه قسمت تو باشه نصیب تو میشه پسرم .. غضه نخور...
تو چشمهای مامان نگاه کردم و گفتم اگه خاله بهت حرفی نزده بود هم همین حرف رو میزدی؟ تو حاضری من ناراحت بشم ولی یه موقع خواهر عزیزت از شما دلگیر نشه...
مامان با ناراحتی گفت عباس این چه حرفیه... معلومه که واسه من اول ، مهم بچه هامن .. مخصوصا تو که پسر بزرگ منی .. هزار تا برات آرزو دارم ...
گفتم هزارتا نخواستیم ، فعلا همون یه خواسته ی ما رو انجام بده ..
مامان مهربون پرسید تو میگی من چی کار کنم ؟ الان سه روزه پدرشوهرم مرده پا شم برم خواستگاری؟؟
کلافه گفتم مامان... مامان... کی گفت بری خواستگاری؟ مگه خودم عقلم نمیرسه؟ چه میدونم یه جوری به زنعمو بگو .. زنگ بزن بهش بگو مریم رو به کسی ندید پسر من میخواد... اصلا دوباره که واسه هفتم اومدند یه جوری بکشش کنار و بهش بگو....
مامان دستش رو گذاشت زیر چونه اش و آروم گفت نه اونطوری که زشته .. تو ختم ... نه اصلا... صبر کن بعد از هفتم زنگ میزنم خونشون یه طوری میگم .. ولی نباید بابات بفهمه...
دو زانو نشستم و با هیجان گفتم یعنی زنگ میزنی؟؟
مامان گفت چیکار کنم؟ زنگ نزنم یه عمر خودم رو ملامت میکنم که کمک نکردم پسرم به خواسته ی قلبیش برسه ...
بلند شد و نفس بلندی کشید و گفت توکل برخدا .. ببینیم قسمت چی میشه .. ولی خالت خیلی ناراحت میشه ازم .. میدونم ..
منم بلند شدم به سمت اتاقم رفتم و گفتم دو روز ناراحت میشه و بعد آشتی میکنه خیالت راحت...
با خوشحالی و فکر این که به زودی مریم برای من میشه خوابیدم ...
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_هشتم
"از زبان مریم"
مامان واسه هفتم منو نبرد و زن داداش چون حامله بود هم به مراسم نرفت و اومد خونمون و پیشم موند ..
یکی دو بار گفتم خوب منم بیام ، با فرزانه حرف میزنیم ولی مامان قبول نکرد و
گفت بمون پیش زن داداشت ..
اگه میرفتم حتما دوباره عباس رو می دیدم .. نمیدونم چرا این بار ، دلم اینقدر بی تاب تر شده بود .. اون نگاه چند ثانیه ای توی گورستان و اون چشمهاش مدام تو ذهنم بود و هنوز هم با یادآوری لمس دستش دلم میلرزید ...
تقریبا ده روزی از مراسم حاج عمو گذشته بود و من هر روز که میگذشت خوشحالتر میشدم چون تصمیم داشتم هرطور شده برای چهلم برم و باز عباس رو ببینم ...
ظهر بود .. بعد از نهار ، مامان دراز کشیده بود و تلویزیون نگاه میکرد که تلفن زنگ خورد .. من که نزدیکتر بودم جواب دادم ..
اولش نشناختم و پرسیدم شما؟؟
صدای پشت خط مهربانانه گفت مریم جان منم عزیزم مامان عباس...
هول شدم .. جواب دادم ببخشید زنعمو نشناختمتون ..
مامان زودی بلند شد و گوشی رو ازم گرفت .. هیجان زده بودم .. زنعمو هیچ وقت خونمون زنگ نمیزد مگر برای کار و حرف مهمی..
نزدیک مامان نشستم بلکه صداش رو بشنوم ..
مامان اولش مدام میگفت خواهش میکنم .. وظیفمون بود .. این حرفها چیه؟ بفرمایید ، میشنوم ...
مامان سکوت کرده بود و فقط گوش میداد .. ناخودآگاه لبخند روی لبش نشسته بود ..
با اشاره پرسیدم چی میگه .. مامان جوابم رو نداد و به زنعمو گفت والا چی بگم .. مریم بچه است .. هفده سالشه... خودش هم دوست داره بره دانشگاه ..
نمیدونم زنعمو چی گفت که مامان گفت باشه من از خودش میپرسم ولی میدونم که قصد ازدواج نداره...
تا مامان تلفن رو قطع کنه احساس میکردم هر لحظه ممکنه قلبم از هیجان بایسته..
همین که گوشی رو گذاشت گفتم چی میگفت .. در مورد من بود؟؟
مامان خندید و گفت زنگ زده میگه عباس گفته الا بلا زنگ بزن بگو مریم رو به کسی ندنش.. من میخوامش .. اینقدر اصرار کرد و قربون صدقه ام رفت مجبور شدم بگم از مریم میپرسم ..
گفته فردا زنگ میزنم دوباره .. بهش میگم تو نمیخواهی ازدواج کنی ...
از خوشحالی نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و خندیدم و گفتم دروغ گناهه مادر من ...
مامان با همون لبخند اخمی کرد و گفت چرا دروغ ؟ مگه تو میخواهی عروسی کنی؟؟
کمی خودم رو عقب کشیدم و گفتم با اجازه ی بزرگترا بله...
مامان که فکر کرد شوخی میکنم بالشتی که نزدیکش بود رو به سمتم پرت کرد و گفت نیشت رو ببند، تو باید بری دانشگاه ...
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝「☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_نهم
با خنده از پله ها بالا دویدم و تا رسیدم به اتاقم از خوشحالی و هیجان چند بار دور خودم چرخیدم .. جلوی آینه به خودم نگاه کردم و گفتم مریم ، اونم تو رو میخواد .. اونم با دیدن تو دلش لرزیده..
خودم رو پرت کردم روی تختم و باشتم رو بغل کردم .. کلمه به کلمه ی حرفهای مامان رو تو ذهنم مرور کردم .. (عباس گفته الا و بلا من مریم رو میخوام)
بین اون همه خوشحالی اشکم جاری شد و گفتم عباس منم الا و بلا تو رو میخوام ..
باید حرف دلم رو میگفتم .. وگرنه ممکن بود مامان از خودش جواب رد بده .. نشستم و فکر کردم .. باید به فاطمه میگفتم .. هم باهاش راحت بودم و هم مامان همیشه حرف آبجی بزرگه رو گوش میکنه...
با باز شدن یهویی در اتاق از فکر دراومدم .. مامان کنار تختم نشست و گفت مریم مبادا پیش بابات حرفی بزنی.. زنعموت کلی اصرار که فقط بین خودمون زنها بمونه...
چشمهام رو گرد کردم و گفتم وااا مگه میشه .. نظر بابا خیلی مهمه ..
مامان آروم زد روی پام و گفت نظر باباتو میخوام چیکار .. مگه قراره تو رو بدم به عباس ..
بلند شد و همینطور که از اتاق بیرون میرفت گفت بنده خدا یه جور دلباخته که نتونسته چهل روز طاقت بیاره ..
با این حرف دوباره اشکم سر خورد روی گونه هام .. زیر لب گفتم مادر من، میبینی اینطور دلباخته ایم باهامون راه بیا...
یکی دو ساعت تو اتاقم موندم و فکر کردم .. باید به فاطمه زنگ میزدم ولی پیش مامان نمیتونستم .. باید یه بهانه جور میکردم و میفرستادمش بیرون ...
رفتم پایین مامان تو آشپزخونه بود و مشغول خرد کردن پیاز بود ..
گفتم مامان میخواهی چی بپزی ؟؟
مامان پیاز رو گذاشت روی اجاق گاز و گفت لوبیاپلو ..
یادم افتاد ماکارونی نداریم .. خودم رو مظلوم کردم و گفتم عه .. من هوس ماکارونی کرده بودم .. میشه بپزی ..
مامان در کابینت رو باز کرد و گفت نداریم .. فردا میخرم میپزم ...
قاشق رو برداشتم و پیاز رو هم زدم و گفتم تو رو خدا مامان .. تا من اینو سرخ میکنم برو بخر بیار...
مامان گفت نمیخواد خاموش کن تا برم بخرم ..
همین که در کوچه رو بست تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به فاطمه ..
همین که فاطمه جواب داد گفتم آبجی میشه فردا بیایی خونمون ولی به مامان نگو من بهت گفتم .. فاطمه با تعجب گفت چی شده ؟؟
+مهمه.. خیلی مهم .
. ولی فردا بیا بهت بگم .. فقط مامان نفهمه .. الانم قطع میکنم مامان میاد...
همین که آبجی گفت باشه میام خیالم کمی راحت شد و با برگشت مامان به اتاقم رفتم ...
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_دهم
اون شب حسهای مختلفی داشتم .. هم خوشحال بودم که عشقم به عباس یه طرفه نبوده و هم ناراحت بودم و میترسیدم مامان کار خودش رو بکنه و جواب منفی بده ..
با اینکه شب دیر وقت خوابم برد ، صبح زود بیدار شدم و منتظر فاطمه بودم ..
با صدای در از پنجره نگاه کردم فاطمه بود .. وقتی بالا رو نگاه کرد اشاره کردم که بیاد بالا...
ده دقیقه نگذشته بود که فاطمه اومد بالا ..
تا وارد شد گفت مریم چی شده ، دیشب از دلشوره نخوابیدم .. هزار تا فکر کردم ..
دستش رو گرفتم و نشستیم و همه چیز رو براش تعریف کردم حتی از عشق یکی دو ساله ام نسبت به عباس .. ازش خواستم به مامان بگه منم عباس رو میخوام و جوابم بهش مثبته ..
فاطمه نفس بلندی کشید و گفت من میگم اگه قبول نکرد چی؟؟
+بهش بگو مریم میگه اگه منو به عباس ندید تا آخر عمر با هیشکی عروسی نمیکنم ...
فاطمه بلند شد که بره لباسش رو گرفتم و گفتم آبجی... جمله ی آخرم رو راست گفتمااا... همه ی تلاشت رو بکن قربونت برم ...
فاطمه باشه ای گفت و رفت پایین ... تا نهار پایین نرفتم .. با صدای مامان که صدام میکرد پایین رفتم ..
مامان کمی عصبانی بود همین که گفتم بله .. با دست به جلوش اشاره کرد و گفت بشین ، کارت دارم ...
نشستم و مامان گفت یه سوال میپرسم فقط راستش رو میخوام .. تو با عباس حرف هم زدی؟؟
با تعجب گفتم حرف؟؟ خوب هر وقت همدیگر رو دیدیم سلام کردیم ..
آبجی خندید و مامان هم کمی لبش کش اومد و رو به فاطمه گفت من میگم این بچه است تو میگی نه...
نگاهم کرد و گفت حرفی در مورد عشق و عاشقی باهم زدید؟؟
فوری گفتم نه به جون بابا...
مامان گفت به آبجیت چی گفتی؟دختر تو چه میدونی عروسی چیه ، زندگی چیه..
آبجی به جای من گفت مامان نامزد میکنه تا دیپلم بگیره ، تو این مدت هم همه چی یاد میگیره .. وقتی خودش میخواد چرا مانع دوتا جوون میشی که این دنیا و اون دنیا گناهشون بیوفته گردنت؟؟
تو دلم به آبجی آفرینی گفتم مامان همیشه از گناه و اون دنیا میترسید ..
مامان کمی فکر کرد و گفت الان زنگ زد چی بگم ..
باز آبجی بود که گفت راستش رو ... بگو مریم موافقه ولی مهمه نظر باباشه...
سفره ی نهار رو جمع میکردیم که تلفن زنگ خورد .. مامان عباس بود ..
مامان دقیقا جمله های آبجی رو گفت .. یک لحظه نتونستم خودم رو کنترل کنم و پریدم بغل آبجی و محکم بوسش کردم و گفتم قربونت برم میدونستم کار خودته...
مامان تلفن رو قطع کرد و با اخم نگاهم کرد و گفت این دختره کی اینقدر بی حیا شده... خودت رو جمع کن ..
بلند شدم و با خنده گفتم ببخشید و به اتاق خودم رفتم..
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_یازدهم
دیگه خودم رو خوشبخت ترین دختر دنیا میدونستم ..
فقط دلم میخواست روزها زودتر بگذره و من و عباس بطور رسمی مال هم بشیم ...
هرچند بابا پسرعموهاش رو خیلی دوست داشت و خیلی بهشون احترام میزاشت ولی دلشوره داشتم که مخالفت کنه...
غروب بود که فاطمه صدام کرد و رفتم پایین ..
اصرار کردم شام بمونه ولی قبول نکرد و رفت ..
مامان بعد از بدرقه ی فاطمه به آشپزخونه رفت و در حالی که ظرف و ظروف رو جابه جا میکرد گفت مریم یادت باشه فرزانه رو دیدی چیزی بهش نگی .. زنعموت خیلی تاکید داشت فعلا کسی چیزی نفهمه...
چشمی گفتم .. مامان با لیوان چای به دست، نشست و گفت اصلا یهو دیدی نشد ، حرف خودت رو ننداز تو زبون فامیل..
بند دلم پاره شد خواستم چیزی بگم که بابا در حیاط رو باز کرد ..
بابا میوه خریده بود از دستش گرفتم و به آشپزخونه بردم و با چای برگشتم ..
وقتی سینی رو جلوی بابا گذاشتم ، لپم رو کشید و گفت دختر کوچولوی من چطوره؟؟
لبخندی زدم و هنوز نشسته بودم که مامان نفس بلندی کشید و گفت حاجی ولی دخترمون خیلی وقته بزرگ شده ، خبر نداری...
بابا چایش رو سرکشید و گفت مریم همیشه کوچولوی ما هست...
مامان بهم گفت برو شام رو آماده کن و میوه ها رو بشور بزار یخچال ..
از آشپزخونه میدیدم که مامان داره آروم برای بابا حرف میزنه .. حس کردم در مورد من و عباس حرف میزنه..
سریع میوه ها رو شستم و نگاهی به غذا انداخ
تم و برگشتم ...
مامان با ورود من کمی مکث کرد و نگاهی بهم انداخت و گفت این تو و این دخترت... من وظیفم بود به تو بگم ...
دستهام میلرزید .. سرم پایین بود .. بابا گفت غافلگیر شدم .. اصلا فکرش رو نمیکردم .. عباس پسر خوب و سالمیه.. ولی مریم ...
انگار تازه متوجه شد که من تو اتاقم .. کمی مکث کرد و گفت مریم جان بابا .. تو مگه نمیخواستی بری دانشگاه ؟؟
جوابی ندادم .. حتی سرم رو هم بلند نکردم .. شنیدم که مامان یه چیزی رو خیلی آروم گفت ..
بابا بلند شد و گفت فعلا تا چهلم خیلی مونده ، توکل بر خدا ببینیم چی پیش میاد...
همین که بابا به حیاط رفت به مامان گفتم مامااان.. چرا گفتی به بابا؟ مگه زنعمو نگفته بود مردها فعلا ندونند..
مامان کنترل تلویزیون رو برداشت و گفت زنعموت بخاطر خودش گفته.. من به بابات نمیگفتم فردا میفهمید پدر منو در می آورد... الان بهتر شد بزار بابات هم فکرهاشو بکنه تو این مدت...
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_دوازدهم
روزها به کندی میگذشت ولی تو این مدت فهمیده بودم که بابا نه تنها ناراضی نیست بلکه خوشحالم هست که رابطه اش با پسرعموهاش نزدیکتر میشه...
زنعمو تو این مدت چند روز یکبار زنگ میزد و حالمون رو میپرسید و مدام بهم میگفت عروسم .. و هر دفعه به مامان میگفت عباس میگه مریم نامزد منه ها، مبادا بزارید خواستگار بیاد واسش ..
وای که چقدر این حرف بهم حس غرور می داد .. این که عباس هم نگرانه منو از دست بده خوشحالم میکرد..
برای چهلم کارت دادند و هممون رو نهار دعوت کردند ..
مامان گفت تو نیا .. بمون خونه..
من که برای این روز و دیدن عباس لحظه شماری کرده بودم کم مونده بود گریه کنم .. با ناراحتی گفتم چرااا؟؟
_چرا نداره... میری عباس نگات میکنه یه لبخندی ، چیزی میزنه کسی میبینه بعدا میگن اینها باهم دوست بودند ..
اصرار بی فایده بود.. مامان اجازه نداد و من باز خونه موندم ..
اون روز وقتی مامان برگشت خوشحال بود و گفت چقدر بهمون احترام میزاشتن .. عباس ما رو دید تا کمر خمر شد .. زنعموت مدام دور و برم بود .. خاله ی عباس هم فکر کنم یه چیزهایی میدونست .. تو مسجد اومد کنارم نشست و کلی باهم حرف زدیم اونم میگفت منتظر بوده چهلم بگذره واسه پسرش زن بگیره ...
دقیقا دو روز از چهلم گذشته بود که خاله ی عباس زنگ زد ..
مامان اولش کمی تعجب کرد .. کمی حال و احوالپرسی کردن و خاله ی عباس حرف میزد و مامان ساکت بود .. چند لحظه بعد مامان گفت با خواهرتون میخواهید بیایید خواستگاری؟؟
نمیدونم چی شنید که مامان ابروهاش رو بالا داد و گفت میشه فردا زنگ بزنید من با بابای مریم هم حرف بزنم ...
همین که گوشی رو گذاشت گفت اینها چرا اینطورین.. مگه خواهر نیستن..؟!
پرسیدم مگه چی شده؟
مامان نشست و گفت زنگ زده میگه اجازه بدید بیاییم خواستگاری؟؟ فکر کردم خواستگاری واسه عباس...
با لبخند نگاهم کرد و گفت پسر اینم تو رو دیده و پسندیده .. واسه پسرش میخواد بیاد..
از جا پریدم و گفتم بیخود کرده.. چرا بهش نگفتی مریم نامزد داره ..
مامان با دست اشاره کرد که آروم باشم و گفت میدونی چقدر وضعشون خوبه.. پسرش لیسانسشو گرفته داره واسه فوق میخونه .. یه آپارتمان پنج طبقه دارند ...
بی اراده اشکهام جاری شد و گفتم به جهنم که چی دارند ...
᯽︎- - - - - - - - - - https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d - - ☾︎ 📖
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_سیزدهم
به اتاقم رفتم و در رو بستم و بی اختیار گریه کردم ..
من تمام این روزها عباس رو نامزد خودم میدونستم و چه رویاها که نبافته بودم .. امکان نداشت که قبول کنم زن کس دیگه ای بشم ..
غروب بود که متوجه ی اومدن بابا شدم .. سریع از پله ها پایین رفتم و به بابا سلام دادم ..
بابا با تعجب نگاهم کرد و پرسید گریه کردی؟؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم نه .. به آشپزخونه رفتم ..
مامان به بابا گفت آره گریه کرده .. واسه خاطر یه کلمه حرف من..
بابا جورابهاش رو گوله کرد و انداخت گوشه ی اتاق و گفت مگه چی گفتی ؟
مامان گفت بیا بشین تعریف کنم ، تو ببین من بد میگم ..
سینی چای رو روی میز گذاشتم و نشستم .. بابا لیوان رو برداشت و گفت خیره ،چی شده؟
مامان نگاهی به من کرد و گفت امروز خاله ی عباس زنگ زد...
_خوووب...
مامان که معلوم بود خیلی خوشحاله ادامه داد گفت پسرش سعید ، مریم رو دیده و پسندیده .. گفتن اجازه بد