eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
  ۴ ✨📖✨قرآن می گوید؛ اگر با نادانی مقابل شدی سکوت کن تا او از سکوت تو آتش بگیرد و شیطان برود. 🩺🥼 روان شناس می گوید؛ گاهی جاها سکوت کنی احتمال سرکوب احساسات است که منجر به سکته قلبی هم می شود پس داد بزن و چیزی هم بشکن تا تخلیه شوی. 🌺هر دو درست می گویند روش قرآن شیطان را شکست خورده و ناامید رها می سازد، روش روان شناس خندان و پیروز. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
می‌گفت‌ڪہ؛ عَظِمَت‌ِنوڪرۍ‌،دَرخونہ‌ےِ امـٰام‌حٌسِـین‌رو،زمانے‌میفھمے!' کہ‌شَبِ‌اَوَّل‌ِقبـر، وقتــۍزَبـونِت‌بَنداومَـده💔... یہ‌وَقت‌میبینۍ‌یہ‌صِدایۍمیاد، میگہ‌نترس‌،مَـن‌هَستَم:)🕊 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
وقتی میشینی بہ‌ گناهات‌فکر‌می کنی و‌ ناراحت‌ میشی یعنی داری‌رشد‌ می کنی .. یعنی اگہ‌ وایسی جلو‌گناهات‌ میشی سوگلی خدا.. مبادا‌ دل‌زده‌ بشی ..! یاراحت‌از‌کنار‌همچین‌ چیزی عبور‌ کنی🚶‍♂ ..! مبادا‌غرور‌بگیرتت! هر‌چی داریم‌ از‌خداست‌ پس‌ توکل‌ کن‌ بھش و‌حتی ا‌گہ‌ زمین‌ خوردی بلند‌شو‌ یہ‌ یاعلی بگو‌ از‌ نو‌ شروع‌ کن😉 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💔🥀) ❓ آیا پوشیدن لباس سیاه در اسلام کراهت ندارد؟ پس چرا در ایام عزا عده ای تا پایان محرم و صفر سیاه میپوشند؟ ✅استفاده از رنگ مشکی در مراسم عزاداری نه تنها کراهت ندارد. بلکه بخاطر همدردی با اهل بیت پیامبر (ص) ثواب نیز دارد. از فرزند امام سجاد(ع) نیز نقل شده است که وقتی امام حسین (ع) شهید شد زنان بنی‌هاشم در عزای آن حضرت لباس سیاه پوشیدند و این لباس را در گرما و سرما تغییر نمی‌دادند. علاوه بر این سیاه پوشی، خاصیت سازندۀ دیگری به نام احیای امر اهل بیت(ع) دارد که مطلوب و محبوب آن ذوات مقدس است که فرمودند: «رحم الله من احیا امرنا» یعنی کسی که امر ما را احیا کند، مشمول رحمت حق باد. از نظر تاریخی، چنانکه مورخین نوشته اند، بعد از واقعۀ جانسوز عاشورا، زنان خاندان پاک رسول الله(ص) اولین کسانی بودند که تا یک سال لباس سیاه به تن داشتند و چنان مشغول عزاداری بودند که امام سجاد(ع) برای آنها غذا فراهم می ساختند. در طول تاریخ نیز پوشیدن لباس سیاه در عزاداری اهل بیت(ع) به صورت یک سنت ارزشمندی در بین شیعیان و محبان رایج بوده است. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
لطفاً اين کار رو نکن. پرسيد: بابا! اگه دوستم يه کار بدي بکنه، من چي کار بايد بکنم؟‌ پدر جواب داد: بايد بهش بگي اين کار خوبي نيست. اين کارو نکن. پرسيد: اگه روم نشه بهش بگم چي؟‌ جواب داد: خب روي يه تيکه کاغذ بنويس بذار توي جيبش. صبح که مرد براي رفتن به اداره آماده مي‌شد، در جيب کتش کاغذي پيدا کرد که روش نوشته بود: بابا سلام. سيگار کشيدن کار خوبي نيست. لطفاً اين کار رو نکن. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نگاه به زندگي صبح که از خواب بيدار شد، رو سرش فقط سه‌تار مو مونده بود. با خودش گفت: هييم! مثل‌اينکه امروز موها مو ببافم بهتره! و موها شو بافت و روز خوبي داشت. فرداي اون روز که بيدار شد، دو تار مو رو سرش مونده بود. با خودش گفت: هييم! امروز فرق وسط باز مي‌کنم. اين کار رو کرد و روز خيلي خوبي داشت. پس‌فرداي اون روز، تنها يک تار مو رو سرش بود. گفت: اوکي امروز دم‌اسبي مي‌بندم. همين کار رو کرد و خيلي بهش مي اومد. روز بعد که بيدار شد، هيچ مويي رو سرش نبود. فرياد زد: اي ول! امروز دردسر مو درست کردن ندارم. نتيجه‌ي اخلاقي: همه‌چيز به نگاه ما بر مي گرده! هرکسي داره بازندگي‌اش مي جنگه. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دنياي وسيع مخلوقات مردي تاجر در حياط قصرش انواع مختلف درختان و گياهان و گل‌ها را کاشته و باغ بسيار زيبايي را به وجود آورده بود. هرروز بزرگ‌ترين سرگرمي و تفريح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گياهان آن بود. تا اين‌که يک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولين فرصت به ديدن باغش رفت؛ اما با ديدن آنجا، سر جايش خشکش زد. تمام درختان و گياهان در حال خشک شدن بودند، رو به درخت صنوبر که پيش‌ازاين بسيار سرسبز بود، کرد و از او پرسيد که چه اتفاقي افتاده است؟‌ درخت به او پاسخ داد: من به درخت سيب نگاه مي‌کردم و با خودم گفتم که من هرگز نمي‌توانم مثل او چنين ميوه‌هايي زيبايي به بار بياورم و با اين فکر چنان احساس ناراحتي کردم که شروع به خشک شدن کردم. مرد بازرگان به نزديک درخت سيب رفت، اما او نيز خشک‌شده بود. علت را پرسيد و درخت سيب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوي خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنين بوي خوشي از خود متصاعد نخواهم کرد و با اين فکر شروع به خشک شدن کردم. ازآنجايي‌که بوته‌ي يک گل سرخ نيز خشک‌شده بود علت آن را پرسيد، او چنين پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چراکه من در پاييز نمي‌توانم گل بدهم. پس از خودم نااميد شدم و آهي بلند کشيدم. همين‌که اين فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم. مرد در ادامه‌ي گردش خود در باغ متوجه گل بسيار زيبايي شد که در گوشه‌اي از باغ روييده بود. علت شادابي‌اش را جويا شد. گل چنين پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چراکه هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزي خود را حفظ مي‌کرد نداشتم و از لطافت و خوش بويي گل سرخ نيز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که اين‌قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و اين باغ به اين زيبايي را پرورش داده است مي‌خواست چيز ديگري جاي من پرورش دهد، حتماً اين کار را مي‌کرد؛ بنابراين اگر او مرا پرورش داده است، حتماً مي‌خواسته که من وجود داشته باشم. پس‌ازآن لحظه به بعد تصميم گرفتم تا آنجا که مي‌توانم زيباترين موجود باشم. نتيجه‌ي اخلاقي: دنيا آن‌قدر وسيع هست که براي همه مخلوقات جايي باشد پس به‌جاي آن‌که جاي کسي را بگيريم تلاش کنيم جاي واقعي خود را بيابيم. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نداي وجدان پسر زني به سفر دوري رفته بود و ماه‌ها بود که از او خبري نداشت؛ بنابراين زن دعا مي‌کرد که او سالم به خانه بازگردد. اين زن هرروز به تعداد اعضاء خانواده‌اش نان مي‌پخت و هميشه يک نان اضافه هم مي‌پخت و پشت پنجره مي‌گذاشت تا رهگذري گرسنه که ازآنجا مي‌گذشت نان را بردارد. هرروز مردي گوژپشت ازآنجا مي‌گذشت و نان را برمي‌داشت و به‌جاي آنکه از او تشکر کند مي‌گفت: کار پليدي که بکنيد با شما مي‌ماند و هر کار نيکي که انجام دهيد به شما بازمي‌گردد. اين ماجرا هرروز ادامه داشت تا اينکه زن از گفته‌هاي مرد گوژپشت ناراحت و رنجيده شد. او به خود گفت: او نه‌تنها تشکر نمي‌کند بلکه هرروز اين جمله‌ها را به زبان مي‌آورد. نمي‌دانم منظورش چيست؟ يک روز که زن از گفته‌هاي مرد گوژپشت کاملاً به تنگ آمده بود تصميم گرفت از شر او خلاص شود، بنابراين نان او را زهرآلود کرد و آن را با دست‌هاي لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت: اين چه‌کاري است که مي‌کنم؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان ديگري براي مرد گوژپشت پخت. مرد مثل هرروز آمد و نان را برداشت و حرف‌هاي معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت. آن شب در خانه پيرزن به صدا درآمد. وقتي‌که زن در را باز کرد، فرزندش را ديد که نحيف و خميده بالباس‌هايي پاره پشت در ايستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود درحالي‌که به مادرش نگاه مي‌کرد، گفت: مادر اگر اين معجزه نشده بود نمي‌توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگي اينجا چنان گرسنه و ضعيف شده بودم که داشتم از هوش مي‌رفتم. ناگهان رهگذري گوژپشت را ديدم که به سراغم آمد. از او لقمه‌اي غذا خواستم و او يک نان به من داد و گفت: اين تنها چيزي است که من هرروز مي‌خورم امروز آن را به تو مي‌دهم زيرا که تو بيش از من به آن احتياج داري. وقتي‌که مادر اين ماجرا را شنيد رنگ از چهره‌اش پريد. به ياد آورد که ابتدا نان زهرآلودي براي مرد گوژپشت پخته بود و اگر به نداي وجدانش گوش نکرده بود و نان ديگري براي او نپخته بود، فرزندش نان زهرآلود را مي‌خورد. به‌اين‌ترتيب بود که آن زن معناي سخنان روزانه مرد گوژپشت را دريافت: هر کار پليدي که انجام مي‌دهيم با ما مي‌ماند و نيکي‌هايي که انجام مي‌دهيم به ما بازمي‌گردند.‌ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سلف‌سرويس زندگي داستاني است در مورد اولين بازديد امت فاکس، نويسنده و فيلسوف معاصر، از آمريکا، هنگامي‌که براي نخستين بار به رستوران سلف‌سرويس رفت. وي که تا آن زمان هرگز به چنين رستوراني نرفته بود، در گوشه‌اي به انتظار نشست، با اين نيت که از او پذيرايي شود؛ اما هرچه لحظات بيشتري سپري مي‌شد، ناشکيبايي او از اينکه مي‌ديد پيشخدمت‌ها کوچک‌ترين توجهي به او ندارند، شدت گرفت. از همه بدتر اينکه مشاهده مي‌کرد کساني که پس از او واردشده بودند، در مقابل بشقاب‌هاي پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند. وي با ناراحتي به مردي که بر سر ميز مجاور نشسته بود، نزديک شد و گفت: من حدود بيست دقيقه است که در اينجا نشسته‌ام؛ بدون آنکه کسي کوچک‌ترين توجهي به من نشان دهد. حالا مي‌بينم شما که پنج دقيقه پيش وارد شديد، با بشقابي پر از غذا در مقابل من، اينجا نشسته‌ايد! موضوع چيست؟ مردم اين کشور چگونه پذيرايي مي‌شوند؟ مرد با تعجب گفت: اينجا سلف‌سرويس است. سپس به قسمت انتهايي رستوران، جايي که غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد: به آنجا برويد، يک سيني برداريد هر چه مي‌خواهيد انتخاب کنيد، پول آن را بپردازيد، بعد اينجا بنشينيد و آن را ميل کنيد! امت فاکس که قدري احساس حماقت مي‌کرد، دستورات مرد را پي گرفت، اما وقتي غذا را روي ميز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسيد که زندگي هم در حکم سلف‌سرويس است. همه نوع رخدادها، فرصت‌ها، موقعيت‌ها، شادي‌ها، سرورها و غم‌ها در برابر ما قرار دارد، درحالي‌که اغلب ما بي‌حرکت به صندلي خود چسبيده‌ايم و آن‌چنان محو اين هستيم که ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتي شده‌ايم از اينکه چرا او سهم بيشتري دارد و هرگز به ذهنمان نمي‌رسد، خيلي ساده از جاي خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايي فراهم است، سپس آنچه مي‌خواهيم برگزينيم. وقتي زندگي چيز زيادي به شما نمي‌دهد، به دليل آن ست که شما هم چيز زيادي از او نخواسته‌ايد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بدن 🔸در قدم اول براي سم زدايي افراد بايد از پرخوري خودداري كنند و آداب غذا خوردن را رعايت كنند و فقط هنگام گرسنگي شروع به غذا خوردن كنند. 🔸اگر دفعيات مشكل دارد بايد برطرف شود و براي اين كار مي‌توان از ملين‌هايي مثل خاكشير در آب ولرم، انجير روغن زيتون و سبزيجات استفاده كرد. 🔸سيستم تنفسي صحيح داشتن در سم زدايي بدن موثر است كه عطسه كردن روشي موثر است كه در طب سنتي زردچوبه و فلفل به عنوان عوامل محركي است كه فرد را به عطسه وا مي‌دارد. 🔸 ورزش يك سم زدايي مفيد است كه مواد سمي را با عرق از بدن خارج مي‌كند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍌بهبود با موز ✔️خواص ضد باکتریایی در موز باعث متوقف شدن رشد باکتری‌ها می‌شود. اسیدیته شیره معده در نتیجه کاهش التهاب و تقویت معده کاهش میابد. ✔️برای درمان حداقل باید هر روز سه عدد موز بخورید. حتی می‌توانید اسموتی موز درست کنید و بخورید. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🦷بهداشت 🍃دانه‌ها و برگ‌های خوشبو کننده‌های خوب دهان و تنفس هستند. جدا از آن، روغن‌های اساسی موجود در آن ماهیت میکروب کش، آنتی اکسیدان و ضد عفونی کننده دارند. 🍃 به دلیل این خواص، آن‌ها به کاهش عفونت‌های میکروبی دهان کمک می‌کنند و آنتی اکسیدان‌های آن‌ها آسیب‌های ناشی از رادیکال‌های آزاد به لثه‌ها و دندان‌ها را نیز به حداقل می‌رساند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📍کمپرس سرد 🔺ساده‌ترین و موثرترین راه حل خانگی برای مقابله با ناشی از گریه استفاده از کمپرس سرد است. 🔺دمای سرما باعث سفت شدن پوست اطراف چشم و همچنین شل شدن رگ‌های خونی می‌شود. این به نوبه خود باعث کاهش پف چشم و تورم می‌شود. 🔺یک دستمال تمیز را با آب خنک مرطوب کنید. با استفاده از فشار ملایم، دستمال مرطوب را به مدت ۱۰ دقیقه در برابر پوست زیر و اطراف چشم خود نگه دارید. این کار را چند بار در روز انجام دهید. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅ نکات بهداشتی که افراد دیابتی باید رعایت کنند 🔹 این دسته از افراد حداقل باید در روز دو بار پاهایشان را با آب ولرم و صابون بشویند، اما قبل از شستشوی پا باید از حرارت آب مطمئن شوند 🔹استفاده از جوراب‌های تمیز، خشک، بدون منفذ و نخی به بیماران دیابتی توصیه می‌شود همچنین جوراب‌ها نباید دارای کش بوده و فشار به ساق پا وارد شود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🟢 کاهش 🔺اسهال عمدتا توسط دو چیز ایجاد می‌شود. سوء هاضمه و عملکرد میکروبی. 🔺از نظر سوء هاضمه، می‌تواند کاملاً مفید باشد، زیرا خواص هضم بسیار خوبی دارد. ثانیاً، این گیاه به دلیل وجود مونوترپن‌ها و فلاونوئید‌های موجود در روغن‌های اساسی آن، که دارای خاصیت میکروب کش یا باکتری کش هستند، می‌توانند با مهار عفونت‌های میکروبی که سعی در حمله به بدن دارند، به رفع اسهال کمک کنند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📌پیشگیری از ابتلا به زخم پای دیابتی برای پیشگیری از ابتلا به زخم پای دیابتی لازم است تا افراد مبتلا به به این نکات توجه داشته باشند: ➕در درجه اول باید قند فرد به درستی کنترل شود ➕و فرد از یک رژیم غذایی مناسبی استفاده کند. طبق مطالعات انجام شده به ازای هر یک درصد افزایش  هموگلوبین A۱c بیماران ۱۰ درصد در معرض خطر پای دیابتی قرار می‌گیرند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش اول گفت : او شبِ اختتامیه یادته بهت گفتُم بیا؟ ؛ مُو تو گروه بوشهری ها ساز می زدُم ؛ حواسُم به ای بود که تو رو ببینم ..نفهمیدُم چرا دلُم هوای اینو داشت که پرپروک بیاد و ساز مُو روگوش کنه .. خو نگرانت هم بودُم ..وقتی پیدات نشد حالُم گرفته شد .تا نزدیک خوابگاهت اومُدم ..اما فکر کردُم چی بگُم و چطواز حالت با خبر بشُم ؟نفهمیدم من ساکت بودم و دلم می خواست تا آخر دنیا همون طور بایستم و رضا با من حرف بزنه .. دلیلشو نمی دونستم .. ادامه داد تو مُو رو فراموش کردی ؟ گفتم : اولش نه همش یاد تو بودم یاد خوبی که به من کردی ..یاد اون بارون تند که هر دوی ما رو خیس کرده بود اما کم کم همه چیز از ذهنم رفت .. ولی تو باعث شدی برم نقاشی رو خوب یاد بگیرم ..اسم کارام رو هم پرپروک گذاشتم .. استادم می گفت پرپروک یعنی حشره .. گفتم هر چی رضا گفته .. پروانه یا سنجاقک منم قبول می کنم .. گفت : تو حرف مُو رو قبول داری ؟ گفتم: آره من به تو اعتماد دارم ..دلیلشو نمی دونم ولی به نظرم آدم خوبی هستی .. گفت : ممنون ..تو سی مُو مثل ای درگه هستی .. گفتم : درگه ؟ گفت دریا ..زمانی که میرُم تو دل دریا همه چی یادُم میره ..برای مو دنیا همون جاست ..وقتی تور ماهیگیری رو می کشیم ..و دسته های بزرگ ماهی توش وول می زنن چقدر از ای دنیا دور میشم ..و هر بار فکر می کنم گنجی بدست آوردم و غرق در لذت میشُم .. برا همی درس رو ول کردُم و رفتم دریا تا زندگی کنُم .. داستان 🦋💞 - بخش دوم هیچی تا حالا با این حس مقابل نبود ..تا تو رو دیدُم .. بعد سکوت کرد ..دستپاچه شده بودم و نمی دونستم چیکار کنم .. قلبم تند می زد و ترسیدم هیجانی که بهم دست داده منو رسوا کنه .. گفتم : دیرم شده باید برم الان بابا بیدار میشه و می فهمه نیستم میاد دنبالم ...خداحافظ .. و با سرعت راه افتادم ..دنبالم اومد و با صدای بلند گفت : پرپروک میخوای بازم مُو رو ببینی ؟ و من فقط دویدم و بدون اینکه قول و قراری با هم بزاریم از هم جدا شدیم ... وقتی رسیدم خونه هیچکس بهم شک نکرد و مامان تا منو دید نگران شد و گفت : بدو یک دوش بگیر گرما زده شدی ..صورتت گل انداخته .. با همون لباس رفتم زیر دوش و مدتی ایستادم تا آتیشی که وجودم رو گرفته بود خاموش کنم .. احساس گناه می کردم و وجدانم سخت به عذاب افتاده بود که بدون اجازه ی پدر و مادرم رضا رو دیدم .. هنوز ملاقات با رضا برای من یک بازی دخترونه بود و فکر می کردم به زودی همه چیز تموم میشه .. ولی نشد فکر اون یک لحظه راحتم نمی ذاشت .. تصمیم گرفتم دیگه به ملاقاتش نرم و این موضوع رو تمومش کنم .. برنامه ی من این بود که دانشگاه قبول بشم و برم تهران و خونه ی مامان جون بمونم تا بابا دوباره منتقل تهران بشه .. اما فقط یک روز تونستم خودمو کنترل کنم در حالیکه توی خونه بیقرار بودم و از اینکه رضا اومده باشه و منتظرم بمونه حالم خیلی بدشده بود . داستان 🦋💞 - بخش سوم روز بعد آماده شدم که برم کنارساحل پیمان و مهیار هم دنبالم راه افتادن .. خوب فقط می تونستم رضا رو ببینم برام کافی بود ..اما رضا نیومد ..و روز های بعد هم .. مدرسه ها تعطیل شد,روز قبل از عید بابا رفت بوشهر که مامان جون و عمه رو که با عاطفه دخترش با اتوبوس اومده بودن بیاره خونه .. من باز از فرصت استفاده کردم و تا ساحل رفتم ..ولی رضا نیومد .. مدتی لب آب ایستادم و چشمم به راه بود ولی خبری نشد بغض کرده بودم و بشدت دلم تنگ شده بود ..آخه این چه حالیه من داشتم چرا رضا دیگه نمیاد ؟ ... و موقع برگشت آروم راه میرفتم مدام برمی گشتم و به عقب نگاه می کردم ... دیگه با دیدن مامان جون و عمه یکم حالم بهتر شد .. اما نمی تونستم رضا رو فراموش کنم ؛ مدام کتاب می خوندم تا بتونم لحظاتی از یادش بیرون بیام .. وقتی مامان جون کادو های ما رو می داد یک نامه هم برای مامانم داشت و گفت اینو فریده خانم داده بدم به شما .. مامان نامه رو گرفت فورا باز کرد و خوند و بلند شد و رفت توی اتاقش و برگشت ..خوب خواهرش بود و خیلی عادی به نظر می رسید اما صورت مامان وقتی از اتاق اومد بیرون اخم آلود بود و احساس کردم خبر خوبی بهش نرسیده .. داستان 🦋💞 - بخش چهارم اون سال تحویل؛؛ همه دور سفره ی هفت سین جمع شدن و می گفتن و می خندیدن , اما من دلتنگ رضا بودم اگر دیگه نبینمش ؟ اگر فراموشم کرده باشه ؟ و خودم جواب می دادم ..به درک نبینم ..مگه چی میشه ؟
اصلا رضا کی هست ؟ منم فراموشش می کنم اونوقت بغض می کردم و گریه ام می گرفت .. یک روز عمه و مامانم داشتن غذا درست می کردن و پسرا با عاطفه که حالا پانزده سالش بود توی هال ورق بازی می کردن .. مامان جون منو صدا کرد و دستم رو گرفت بین دو دستشو پرسید : خوب بگو ببینم .. گفتم : چی بگم ؛ مامان جون ؟ گفت :حال ؛؛ احوال ؟ از هر کس بتونی پنهون کنی از من نمی تونی ...برام تعریف کن اون کیه دل تو رو برده ؟ خندیدم و گفتم : نه ..شما اشتباه می کنین دلمو نبرده ؛؛ خوب همینطوری ... گفت : همینطوری تو حواست پرت شده ؟ دیگه اون پروانه ی شاد و سر حال من نیستی ؟ گفتم : نه مامان جون گرما باعث شده حال نداشته باشم .. داره روز به روزم گرم تر میشه نمی دونم تابستون مامانم می خواد چیکار کنه ؟ گفت بشینه توی این اتاق ماشاالله مثل بهشت خنک و خوبه ..حالا تو بگو چته برام تعریف کن .. با خجالت گفتم : مامان جون تو رو خدا ول کنین خوب چی بگم ؟ داستان 🦋💞 - بخش پنجم گفت : قربونت برم هر چی توی دلت هست ..این چیزیه که خدا به آدم ها داده نبابد ازش خجالت بکشی .. اگر این احساس نبود که الان نسل آدم از روی زمین ور افتاده بود ..خدا زن و مرد رو برای هم آفریده من شوهر کردم مادرت شوهر کرد ؛توام مثل مایی .. مامان جون اینو گفت و مثل اینکه رفته بود توی رویا های خودش به گوشه اتاق خیره شد و گفت : می دونستی من و بابا بزرگت خدا بیامرز از بچگی همدیگر رو دوست داشتیم ؟ پسر دائی من بود و تا آخر عمرشم به من می گفت دختر عمه ..و منم می گفتم پسر دائی .. توام حق داری یکی رو بخوای, و من اینو از صورتت خوندم .. گفتم : آخه مامان جون خودمم نمی دونم ..نه ؛نه اونطوری نیست یک پسر بوشهریه توی اردوی رامسر دیدمش بهم کمک کرد ..و دوباره اینجا توی بوشهر وقتی رفته بودیم برای عزاداری امام حسین دیدمش .. به من میگه پرپروک ..چون اسمم پروانه اس .. گفت : خوب ؟ دیگه چی ؟ گفتم : تو رو خدا اینطوری نگاه نکنین ..چیزی نیست .. گفت : پس چرا صورتت گل انداخته ؟ گفتم : اییی مامان جون گفتم که چیزی نیست .. گفت : ولی یادت باشه اگر از خانواده ات پنهون کنی کارت سخت میشه ؛ از اول بزار در جریان باشن هم خطاهای خودت کم میشه هم راه رو درست تر میری .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://chat.whatsapp.com/IGW9fuCt05pCRNvdE0fYq8 داستان 🦋💞 - بخش ششم بهش نزدیک تر شدم و سرمو گذاشتم روی سینه اش و گفتم : به نظرتون درسته من یک پسر بوشهری رو دوست داشته باشم ؟ با دست های مهربونش نوازشم کرد و گفت : چرا که نه ؟ اما عشق درست و غلط سرش نمیشه .. اگر مبتلا بشی جای آباد تو دلمون نمی زاره .. آروم دو قطره اشک از گوشه ی چشمم پایین اومد و گفتم : دلم براش تنگ شده می خوام ببینمش .. گفت : پس دخترم ؛؛ یکی یک دونه ی من دلشو باخته ..فکر می کنی اونم خاطر تو رو می خواد ؟ گفتم : نمی دونم ..واقعا نمی دونم ..چون رضا مهربونه با همه خوش رفتاره .. لحن حرف زدنش یک طوری صمیمی و دوست داشتنی که هر کس اونو ببینه دوستش داره ... گفت : مگه می تونه دختر خوشگل منو دوست نداشته باشه ؟ پنجم عید بود که مامان جون و عمه عازم تهران شدن بابا براشون از همون بلیط های هواپیما های 330 گرفته بود و رفتن .. بوشهر بشدت گرم شده بود و ما تا اون زمان چنین گرمایی رو ندیده بودیم .. از در اتاق کولر دار نمی تونستیم بیرون بیایم ..و مامان اصلا تن در نمی داد که جایی بریم می گفت نمی تونم تحمل کنم .. حالا هر شش نفر ما توی همون اتاق می خوابیدیم ..اما یک روز بعد از ظهر دیدم مامان با بابا توی اتاق بغلی دارن جر و بحث می کنن .. مهدی گفت : چه خبره ؟ به خدا دارن دعوا می کنن .. داستان 🦋💞 - بخش هفتم پیمان گفت : نه نمی کنن بابا اهل دعوا نیست ..حتما دارن حرف می زنن .. اما من دلم طاقت نیاورد و رفتم ببینم چی شده .. بابا عصبانی بود و می گفت : تو باید همون روز به من می گفتی عمدا این کارو نکردی که در مقابل کار انجام شده قرار بگیرم .. مامان گفت : به خدا ترسیدم آخه شما که اخلاق نداری گفتم ایام عید رو به کامون تلخ می کنی .. بابا گفت : حالا اینطوری خوب شد ؟ مامان گفت : شما سخت نگیر همه چی درست میشه .. میان و میرن ..مهمون که حبیب خداست یک کاریش می کنیم اینجا که نمی مونن حتما میرن بوشهر برای خودشون جا می گیرن .. فریده هم که غریبه نیست .. بابا گفت : فریده چه حقی داره برای دختر من تعیین تکلیف بکنه .. اصلا این مرد از کجا پروانه رو دیده که می خواد این همه راه بیاد اینجا والله من این جورشو تا حالا ندیدم .. صد بار گفتم پروانه شوهر نمی کنه تا بره دانشگاه و درس بخونه .. حتی اگر پسرا نرن اون باید بره .. همین که گفتم یک جوری به فریده خبر بده نیاد وگرنه برخورد بدی باهاشون می کنم .. گفت : اصغر آقا تو رو خدا دیگه راه افتادن آخه چطوری بهشون خبر بدم،نمیشه؛ شما یکم صبر کن من خودم درستش می کنم ... رفتم جلوتر توی چهارچوب در و به مامان نگاه کردم ..و پرسیدم : کی می خواد بیاد ؟ خاله فریده با کی داره میاد بوشهر ؟ داستان 🦋💞 - بخش هشتم مامان جواب بدین ؟ گفت نمی دونم فقط نوشته یکی هست که خیلی خاطر تو رو می خواد دست بردار نیست حاضر شده تا اینجا بیاد گفته خونه به اسمش می کنم .. مهرشم هر چی بگین حرف نداره تازه خیلی قول های دیگه داده ..خوب فریده ام خام شده داره اونو میاره .. گفتم: همون که خونه ی مادر بزرگ اومد خواستگاری من ؟ آره ؟ مامان دستپاچه شده بود و با تندی گفت : بسه دیگه بحث نکنین قرار نیست که هر کس در این خونه رو زد ما تو رو بدیم .. اینو توی گوش تون فرو کنین فقط داره میاد یکم تحمل کنین من خودم درستش می کنم قول میدم ردشون کنم برن ..و یک چشمک به من زد که یعنی دیگه نگو .. ولی بابا عصبانی بود و داد زد ؛چرا به من نگفتین که تهران براش خواستگار آوردن ؟ من که باباشم نباید اجازه می دادم ؟ فریده چه حقی داری برای زندگی من تعیین تکلیف می کنه ؟ گفتم : بابا اینطوری نکن ..تقصیر مامان نبود یک مرتبه ای شد ..شما اومده بودین بوشهر دسترسی بهتون نداشتیم ..اون موقع هم مامان نمی خواست مجبور شدیم بعدم من اصلا جلو نرفتم .. اومدن محلشون نذاشتیم و رفتن همین ..بابا از مامان پرسید : راستشو بگو اینا همون ها هستن ؟ مامان با سر جواب مثبت داد .. داستان 🦋💞 - بخش نهم بشدت ناراحت شده بودم و قیافه ی اون خواستگار اومد جلوی نظرم و با اعتراض گفتم : مامان ؟ خاله چرا اصرار داره منو بده به اون مرد ؟ شما دلت میاد ؟ مامان با حالتی عصبی گفت : نه قربونت برم محاله من این کارو بکنم ..حالا خدمت خاله ات هم می رسم .. ولی دیگه داره میاد چیکارش کنم؟ ..
گفتم تو رو خدا توی خونه راهشون ندین ..بزار خاله بفهمه نباید از این کارا بکنه .. و برای اینکه اعتراض خودمو نشون بدم قهر کردم و کفشم رو پام کردم و یک کلاه نقاب دار سرم گذاشتم و توی همون آفتاب از خونه زدم بیرون .. سوار دوچرخه شدم و تا درِ پایگاه که راه زیادی بود رکاب زدم دلم می خواست گریه کنم ؛ نه برای اینکه اون مرد داشت میومد خواستگاری من از دست خاله عصبانی بودم که چطور دلش میاد برای ازدواج من با اون مرد پافشاری کنه و تا بوشهر اونا رو بکشه و بیاره تا ما رو توی عمل انجام شده قرار بده ... با دوچرخه تا اونطرف جاده رفتم و همینطور به زحمت از روی قلوه سنگ ها خودمو رسوندم لب دریا .. آفتاب از اونی که فکر می کردم داغ تر بود ولی یک ابر سیاه اومد و جلوی نور خورشید رو گرفت .. به آسمون نگاه کردم و گفتم ممنونم خدا جون که هوای منو داری .. داستان 🦋💞 - بخش دهم ولی فاصله اومدن ابر تا گرفتن بارون توی بوشهر فقط یک چشم بر هم زدن بود ..و همیشه برای من پر از شادی ..و تازگی ها بشدت منو یاد رضا مینداخت و میرفتم توی رویا های دخترونه ی خودم و خیال بافی می کردم .. بارون که گرفت از جام تکون نخورم ..آخه بارون بوشهر هم با جا های دیگه فرق داشت خیلی به ندرت دیده بودم که نم نم بباره مثل سیل از آسمون میومد و خیلی زود تموم میشد .. و اگر کنار دریا بودم بوی خاصی می داد که دوست داشتم . کلاهم رو از سرم برداشتم و چشمم رو بستم و با تمام وجود بو کشیدم .. چه لذتی داشت وقتی اون همه گرما توی وجودت باشه و اون بارون به صورتت بخوره ؛ دستهامو از دو طرف باز کردم و دلم خواست رضا رو صدا بزنم ..و فریاد زدم رضا...رضا ..و یکی از پشت سرم گفت : پرپروک باورم نمیشه تو مُو رو صدا می زنی ؟ اول فکر کردم خیاله ،برگشتم و بی اختیار گفتم : خودتی رضا ؟ کجا بودی چرا دیگه نیومدی به دیدنم .. گفت : هی ..بگردُم ..تو منتظر مُو بودی ؟ اومدُم ..چند بار ..اما تو نبودی .. مگه میشه نیام ؟ ولی خو رفته بودم درگه سی ماهیگیری ..بهم بگو پرپروک تو مُو رو صدا کردی ؟ گفتم : آره صدات کردم ..دلم برات تنگ شده بود ..نمی دونم چرا ولی از اینکه ندیدمت ترسیدم رفته باشی و دیگه تو رو نبینم .. در حالیکه قلبم داشت از توی سینه ام بیرون میومد و دیگه اختیاری در حرف زدنم نداشتم .. رضا با چشمانی که دیگه نمی خندید و یک حالت التماس داشت زیر اون بارون تند پرسید : امیدُم نا امید نمی کنی ؟ داستان 🦋💞 - بخش یازدهم مُو مرد دریا هستُم ..دلمُ طاقت بی وفایی خو نداره ..پرپروک بهت دل بستُم .. دل رضا هر دلی نیست ..ای رو همه توی بوشهر می دونن .. گفتم : ..دل پروانه هم هر دلی نیست شاید کسی ندونه ولی خودم می دونم که طاقت بی وفایی نداره ..؛ نا امیدت نمی کنم رضا .. تو چی منو ناامید نمی کنی ؟ گفت : خو معلومه ..قول میدُم تا آخر عمرم تو پرپروک من میشی ..یه شی بگُم ؟ مُو تو رو از رامسر تا به حالا فراموش نکردُم .. بوات ؛ کوکا هات می زارن تو زن مُو بشی ؟ انگار خواب بودم با این سئوال رضا بیدار شدم بارون هر دوی ما رو یکبار دیگه سرتا پا خیس کرده بود ؛ هراسون گفتم : نه ؛ فکر نمی کنم ولی اگر من و تو بخوایم کسی نمی تونه جلوی ما رو بگیره .. گفت : پرپروک اول فکر کن بعد بهم قول بده ..تو حاضری با یک مرد ماهیگیر زندگی کنی ؟ گفتم :من نمی دونم تو می خوای چیکار کنی اما اینو می دونم که باید توی زندگی من باشی .. مدت هاست که خدا من و تو رو سر راه هم قرار داده ..اون خدایی که تا اینجا منو کشونده حتما خودش تقدیرم رو هم نوشته ..و این بارون گواه منه که..پرپروک باید پیش رضا باشه .. چه ماهیگیر باشه چه نباشه ... رضا یک مرتبه سرشو به اطراف با شدت تکون داد و با خوشحالی نعره ای از ته دلش کشید.. ودر حالیکه پاهاشو به حالت خاصی به زمین می کوبید یک چیزایی به بوشهری گفت..که من فقط بین اون کلمات پرپروک رو فهمیدم .. ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#یه_شام_خوشمزه
امروز اومدم با یه غذای نونی خوشمزه که عطر و طعمش بی نظیره👌🏼 یه غذای سالم و کامل برای وعده شام یا حتی ناهار 😋 راستی دوست داری بیشتر آموزش غذای نونی بذارم یا پلوئی؟🧐 مواد لازم گوشت چرخ کرده مرغ : مخلوط یه سینه و ران بادمجان : ۴ عدد ماست : یک و نیم لیوان گردو خرد شده : نصف لیوان آرد سوخاری : دو قاشق غذا خوری جعفری خرد شده برای تزیین فلفل دلمه ای : نصفش کافیه نمک ، زردچوبه ،فلفل سیاه ، پاپریکا، پودر آویشن و پولبیبر نعنا خشک : یه قاشق غذاخوری سیر : سه عدد طرز تهیه : 🫑گوشت چرخ کرده مرغ رو با ادویه و نمک و پودر سوخاری حسابی ورز میدیم و نیم ساعت داخل یخچال میذاریم بعد قلقلی ریز درست میکنیم و تو روغن با شعله متوسط سرخ میکنیم در حین سرخ شدن بهش زعفرون دمکرده هم اضافه میکنیم 🫑بادمجان هارو روی آتیش کبابی میکنیم برای اینکه راحتر پوستش جدا بشه چند دقیقه ای داخل کیسه نایلونی میذاریم بعد پوستش رو جدا میکنیم و‌کنار میذاریم 🫑فلفل دلمه ای نگینی خرد شده رو تو کمی روغن تفت میدیم و پوره گوجه و فلفل سیاه و زردچوبه بهش اضافه میکنیم و‌میذاریم تا آب گوجه کشیده بشه 🫑گوشت قلقلی های سرخ شده رو با سس گوجه ترکیب میکنیم 🫑حالا به بادمجون کبابی که خردش کردیم ماست گردوی خرد شده ، نمک ، سیر رنده شده و نعنا خشک رو اضافه و مخلوط میکنیم از این ترکیب داخل ظرف سرو میکشیم و روش از گوشت قلقلی ‌سس گوجه میریزیم و در آخر روش جعفری خرد شده میریزیم پیشنهاد میکنم حتما این ترکیب خوشمزه رو‌درست کنید و‌لذتشو ببرید💚 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ┄┅─✵💞✵─┅┄