eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان 🦋💞 و هشتم- بخش اول و من رضا رو حس می کردم ، شده بودم همون پرپروک که نازشو رضا می کشید و قلبم مثل دوران جوونی به تپش افتاده بود . همینطور که چشمم بسته بود آروم گفتم : رضا حالا خوب می فهمم که چرا اسم منو پرپروک گذاشتی، بهم بگو چرا بعد از این همه سال دوباره اینطوری منو هوایی کردی؟آخه خودت بگو چطوری می تونم تو رو فراموش کنم ؟ ببین دارم پیر میشم موهام همه سفید شده، در گوشم زمزمه کرد: ای حرف رو نزن اگر مُو رو ببینی ؛ خُو موهای منم سفید شده ، حرفی نیست! یک مرتبه به خودم اومدم و گفتم : پروانه از سن و سالت خجالت بکش ، و شیر آب رو باز کردم قبلم هنوز تند می زد ، و به سبزی هایی که دیگه داشتن طراوتشون رو از دست می دادن آب دادم و یک مقداری از علف ها رو از خاک بیرون آوردم و سبزی خوردن جمع کردم و همون جا نشستم . یادم افتاد چطور روزهای او‌‌ّلی که رضا گم شده بود ، مثل دیوونه ها لب دریا پای برهنه می دویدم و حتی زخم هایی که از تیزی مرجان ها هر دو پای منو خونین کرده بود نمی فهمیدم . گاهی شب ها هم تا صبح می موندم و بابا در حالیکه مرتب اشکهاشو پاک می کرد یک گوشه ی ساحل می نشست و سیگار پشت سیگار روشن می کرد و مراقب من بود .. اما اونقدر رضا رو دوست داشت که فکر نمی کنم غم خودش از من کمتر بود .. داستان 🦋💞 و هشتم- بخش دوم با صدای زنگ تلفن برگشتم به اتاق حتم داشتم سحره که بچه ها رو آورده ..ولی تصویر حوری روی تلفن دیدم و راستش ترسیدم از اینکه باز اتفاقی بین اونو و سعید افتاده که اون وقت صبح به من زنگ زده ..و درد شدیدی توی پشتم احساس کردم .. خواستم جواب ندم ولی دلم طاقت نیاورد و گفتم : بله .. حوری گفت : مامان سلام .. از اینکه صداش آروم بود نیرو گرفتم جواب دادم سلام دخترم خوبی ؟ گفت : من خوبم چیه دیگه از ما خبر نمی گیرین ،قهر کردین ؟ گفتم : نه عزیزم این حرفا چیه فکر کردم یک مدت به حال خودتون بزارم بهتره ؛؛تا با هم کنار بیان ، گفت : راستش سعید خیلی فرق کرده منم کوتاه اومدم ..فعلاً که داریم زندگی می کنیم ..یک خواهش ازتون داشتم ، میشه کورش و میلاد چند روزی خونه ی شما باشه من و سعید بریم کیش ؟ دوتایی دیگه ، متوجه میشین که ؟البته خونه ی مامانم هست ولی میلاد اونجا نمیره پیش خودم فکر کردم با هم باشن بهتره .. سکوت کردم ..صدا کرد مامان جان ؟ گفتم :جانم ؛ باشه بیان من که حرفی ندارم ولی به فکر خودت باش وقتی برگشتی دیگه برای من حرف درست نکنی من به روش خودم بچه تربیت می کنم ، حالا چرا صبح به این زودی زنگ زدی ؟ داستان 🦋💞 و هشتم- بخش سوم گفت : سعید این جاست نگرانتون بودیم ، میگه شما خواب می مونین و باید یکی بیدارتون کنه .. گفتم : نه این خبرا نیست من حالم خوبه ..باشه بچه ها بیان پیش من خوشحال میشم .اما اینو یادت باشه چی گفتم من مثل خودم رفتار می کنم .. گفت : وا؟ مامان، این چه حرفیه ! اصلاً نمیشه به شما چیزی گفت خیلی حساس شدین تازگی ها ، گفتم : کی می خواین برین ؟ گفت : فردا صبح بلیط گرفتیم .. دوشنبه شب هم بر می گردیم ..میلاد؛ کورش رو بعد از ظهر میاره پیشِ شما ، خودشم قبول کرده اون سه روز رو ببره مدرسه و بر گردونه .. گوشی رو که قطع کردم رفتم تو فکر با اینکه اون بچه ی من بود ولی داشتم از دستش حرص می خوردم و اینو می دونستم که حوری هر وقت با من کار داره میاد سراغم بقیه اوقات ازم دلخوره اما مادر بودن رو در همین چیزا می دیدم ، همینطور که صبحانه ی آرش و ملیکا رو آماده می کردم یک بسته گوشت چرخ کرده گذاشتم بیرون تا ماکارونی درست کنم که هر پنج تا نوه ام دوست داشتن و مطمئن بودم پونه هم خواهد اومد .. دلم به همین بچه ها و پاکی و صفایی که داشتن خوش بود .. داستان 🦋💞 و هشتم- بخش چهارم سحر زنگ زد و گفت : مامان نزدیکم دیرم شده ..درو باز کنین و بچه ها رو بگیرین من دیگه پیاده نمیشم .. آرش دوساعت حق داره بازی کنه ..شربت سینه ی ملیکا رو هم بهش بدین هنوز سرفه می کنه و میگن زده به ریه اش ،مال آلودگی هواست دکتر گفته نباید بره مهد کودک ، میشه چند روزی پیش شما بمونه که از خونه بیرون نره ؟ بعد هم به خاطر اون موضوع که می دونین نباشه خونه بهتره .. گفتم : باشه من میام توی حیاط می گیرمشون تو نگران نباش .. ملیکا در حالیکه سرفه می کرد و نفهمیدم راسته یا دروغ خودشو انداخت توی بغل منو و گفت : مامانی ببین سرفه می کنم ،دکتر گفته باید پیش مامانی بمونی و ازش جدا نشی ،
گفتم : قربونت برم الهی ..من تو رو از خودم جدا نمی کنم تا خوب بشی ، آرش درخونه رو بست ودر حالیکه ساک و کیف مدرسه اش رو به زحمت با خودش حمل می کرد گفت : آخیش خونه ی مامانی ، راحت شدم گفتم : از چی راحت شدی مامان جان ؟ گفت : مامانی از دیشب تا حالا دارن دعوا می کنن مثلا ما هم خریم و نمی فهمیم .. گفتم : تو چی رو فهمیدی ؟ داستان 🦋💞 و هشتم- بخش پنجم گفت : همین دیگه ..همون که خودتون هم می دونین ..بابام گند زده حالا گیر افتاده ، احساس کردم سرم داغ شده ، در اتاق رو باز کردم گفتم : بفرمایید آقای همه چیز دون ..صد بار بهت نگفتم بچه ها خوب نیست به حرف بزرگتر ها گوش کنن ، گفت : برای چی ؟ مگه ما گوش نداریم ؟ به ما میگن برو توی اتاقت بعد خودشون داد می زنن ، مامانم به بابام میگه یواش تر و بابا به مامانم میگه هیس بچه ها می شنون ، به خدا مامانی اونا بچه ان و ما بزرگیم ، اقلاً این کارا رو نمی کنیم ..مثل بچه ی آدم با آی پد مون بازی می کنیم .. گفتم : باشه اگر تو بزرگی می دونی که نباید راز خونه تون رو جایی ببری حتّی به من .. گفت : تو روخدا شما دیگه کلک نزن ..خودم دیروز دیدم مامانم رو دعوا کردین ..شما هم فکر می کنین ما خریم یا کر و کور ؟ گفتم : برو سرتق من از پس زبون تو بر نمیام کیفشو گذاشت روی مبل و گفت : چرا مامانی ؟ من چرا باید حرف نزنم ؟ خسته شدم اینقدر بهم گفتن : تو ساکت باش هنوز بچه ای ، تو خفه شو به تو مربوط نیست ..آرش برو توی اتاقت تا نگفتم بیرون نیا ، شما بهم بگو برای چی اینطوری با من رفتار می کنن ؟ اما خودشون از صبح تا شب دارن اشتباه می کنن و حتی از ما معذرت هم نمی خوان ، آخ جون صبحانه ی مامانی ، ملیکا بیا مامانی از اون خاگینه هاش برامون درست کرده. و دیگه منتظر جواب من نشد و همه چیز رو فراموش کرد، وای که دنیای بچگی چقدر زیباست ، یاد بچگی های سعید و سودابه و سحر افتادم و دلم آتیش گرفت . داستان 🦋💞 و هشتم- بخش ششم نگاهی بهش انداختم و زیر لب گفتم : خوبیه شما بچه ها همینه که زود فراموش می کنین و با لحظه ها خوشین ، اما اون روز من در مورد حرف های آرش خیلی فکر کردم اون بچه هیچ حرف غیر منطقی نمی زد ، با اینکه به نظر ما جسور و گاهی بی ادب بود ولی حق رو می شناخت ، و در مقابلش می ایستاد .. دیگه براش فرقی نمی کرد که من باشم یا پدر و مادرش و یا معلم و مدیر مدرسه اش ، کارا و حرفای اونو مرور کردم ..و به نظرم اومد این بچه همونی هست که باید باشه ، ولی ما نفهمیدیم چطور راه و موقعیت شناسی رو بهش بیاموزیم ، و ایراد کار اون بچه باز هم به ما بزرگتر ها نگاه می کرد نزدیک ظهر بود که سحر زنگ زد و گفت : مامان ببخشید تو رو خدا مهدی داره میاد با شما حرف بزنه ، اشکالی نداره ؟ راهش میدین ؟ گفتم : بیاد ببینم چی می خواد بگه ،اما اینم از همون حرفایی هست که آرش معترضش میشه ..چرا ما بزرگتر ها کاری رو که نمی خوایم انجام بدیم به زبون میاریم ، گفت : چی مامان ؟ آرش چی میگه ؟ گفتم : هیچی ولی من نمی خوام جلوی بچه ها حرف بزنیم ، بهش بگو صبر کنه وقتی تو اومدی پیش بچه ها بمون من با مهدی میرم بیرون و حرف می زنم ، گفت : دیگه نمیشه نزدیک خونه اس تا من زنگ بزنم رسیده .. داستان 🦋💞 و هشتم- بخش هفتم ملیکا به خاطر خوردن شربت سینه خوابش برده بود و آرش داشت بازی می کرد ،کنارش نشستم و گفتم : من باید با بابای تو حرف بزنم ..از نظرت اشکالی نداره بریم توی اتاق ؟ می دونی چرا این کارو می کنم ؟برای اینکه گاهی ما حرف هایی می زنیم که شما سر در نمیارین و توضیحش هم امکان نداره و برای این کار اول باید بزرگ بشی ..مثل دیشب که بد بر داشت کردی ممکنه دچار سوء تفاهم بشی ، با خونسردی همینطور که بازی می کرد گفت : برین حرف بزنین من مشکلی با این موضوع ندارم ، خبر داشتم بابام امروز میاد اینجا ..فقط بگین به من گیر نده؛ می خوام این بازی رو تا آخرش برم ، دستی به سرش کشیدم و گفتم : مرد کوچک تو تا کی می خوای بازی کنی ؟کی سیر میشی اینو بهم بگو , ولی اون سخت مشغول بازی بود و به هیچ عنوان حاضر نبود دست بر داره و خونه ی ما رو هم برای همین دوست داشت ، مدّتی بعد در حالیکه من دوتا چای لیوانی ریخته بودم با مهدی توی اتاق روبه روی هم نشسته بودیم .. با اینکه از دستش عصبانی بودم ولی سعی کردم برخورد بدی باهاش نداشته باشم .. یکم سکوت بین ما طولانی شد انگار خجالت می کشید یا نمی دونست از کجا شروع کنه ..من همینطور ساکت موندم .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 و هشتم- بخش هشتم بالاخره گفت : مامان تو رو خدا با من اینطوری رفتار نکنین ، گفتم : چطوری ؟ گفت : خودتون می دونین مثل غریبه ها شدین ، گفتم : من نباید و حق ندارم در مورد تو قضاوت کنم ،اما بهم بگو من تو رو می شناسم ؟ گفت : مامان جون به خدا اونطوری که شما فکر می کنین نیست ..نمی دونم سحر بهتون چی گفته ولی من از کسانی پول می گرفتم که ده برابر اون پول رو از بیمه گرفتن به من در صد دادن ، نه که از جیب خودشون بدن ، گفتم : خوب ؟ گفت : خوب همین دیگه . گفتم : به نظرت کارت قانونی بوده ؟ پس چرا ترسیدی ؟ گفت : مامان جان بیمه اون پول ها رو داده ، مال کسی نبوده متوجه میشین ؟ گفتم : فهمیدم سر بیمه رو کلاه گذاشتین ..بیمه هم به مردم فشار میارن و هر روز قیمت ها رو می برن بالا .. الان برای همین پراید قراضه یک میلیون پانصد هزار تومن حق بیمه اش میشه ..پس در واقع اون مراجعه کننده به تو و تو از بیمه و بیمه از مردم ..همه دارن سر هم کلاه می زارن ..درسته ؟ به نظرت حالا فهمیدم ؟ اصلا تو چرا می خوای به من توضیح بدی که کارت اشتباه نبوده ؟ واقعا اینطوری فکر می کنی ؟ گفت : خوب نه کار درستی که نبود ولی والله همه دارن همین کارو می کنن وگرنه توی این مملکت نمیشه زندگی کرد .. گفتم : آقا مهدی ..پسرم تو تحصیل کرده و روشن فکری ..یک سئوال ازت می کنم ..فقط یک کلام به خودت جواب بده کارت درست بود یا غلط؟ به من ربطی نداره فوقش اوقاتم تلخ میشه ..تو تکلیفت رو با خودت معلوم کن . داستان 🦋💞 و هشتم- بخش نهم گفت : خوب معلومه دیگه ..چی بگم ؟ ولی نمی خواستم اینطوری بشه .. گفتم : آره می دونم .. یک جامعه وقتی رو به نابودی میره که مردم اون جامعه بپذیرن که به جای مبارزه با سیاهی سکوت کنن و همرنگ اون بشن ..من ازت انتظار نداشتم برای همین ناگوارم اومد .. گفت : منو ببخشید درستش می کنم ..شما دعا کن از این درد سر نجات پیدا کنم دیگه حواسم رو جمع می کنم .. گفتم : من کی هستم که تو رو ببخشم ..خدا کنه حق کسی به گردنت نمونده باشه ... مهدی چایی شو خورد و با من روبوسی کرد ودر حالیکه به شدت غمگین بود و ترسیده بود گفت : حالا اجازه میدین پیشتون بمونم ؟ دوست ندارم شما از دستم ناراحت بشین .. آدم در مقابل بچه هاش نمی دونه چیکار کنه ..احساس می کردم دارم ضعف نشون میدم ..ولی خوب چاره ای هم نداشتم .. غذا رو کشیدم و چهار تایی خوردیم و مهدی آی پد رو از آرش گرفت و گفت : برو بشین سر درست تا اون روی منو بالا نیاوردی ..و خودش گوشی به دست یک بالش گذاشت و دراز کشید .. تا بعد از ظهر خونه شلوغ شده بود سحر از سرکارش اومد .. میلاد و کورش و سودابه و پونه و فریبرز ..همه جمع شدن به قصد اینکه شب رو پیش من بمونن فردا جمعه هم دور هم باشن .. داستان 🦋💞 و هشتم- بخش دهم که سعید زنگ زد و گفت: کی اونجاست؟ گفتم همه هستن جز تو و حوری ..بچه هات هم اینجان .. گفت : حوری که بهتون گفت صبح میریم کیش ؟ گفتم آره مادر خوش بگذره ..به سلامتی برین و برگردین .. گفت : چیه مامان جان می خوای منو از سرت باز کنی؟ ..میرم دنبال حوری میایم خونه ی شما ..سر راه کباب می گیرم .. گفتم : نه ، نه ..سفارش دادیم کباب بیارن شما هم بیان قدمتون روی چشم .. و خودم میلاد رو فرستادم کباب خرید و آورد و همه دور هم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده نشستن و گفتن و خندیدن و کباب خوردن .. به بچه هام نگاه می کردم ..و حس خوبی داشتم ..اما با اینکه دیدن خانواده ام دور هم خوشحالم می کرد ولی خیلی دلم می خواست که رضا هم بود و مثل من از وجود بچه هاش لذت می برد ، دلم گرفت ، گفتم : بچه ها من خسته شدم می خوام بخوابم ..دخترا همه چیز دست شما سپرده خودتون رختخواب ها رو پهن کنین .. سودابه دنبالم اومد و گفت : مامان مروارید پونه رو ازش گرفتم شنبه می برم قیمت می کنم ..هر چی فکر می کنم می ببینم درست نیست اونا رو بفروشیم اصلاً دلم نمیاد .. گفتم : باشه ..الان حرفشو نزن سعید داره میاد .. اما پشت سرشم سحر و حوری اومدن توی اتاق من .. گفتم : کجا میان می خوام بخوابم .. سعید گفت : مثلا ما فردا صبح مسافریم همینطوری ولمون می کنین ؟ نشستم روی تخت ..و اونام دور و ورم نشستن ..مهدی و فریبرز هم اومد .. گفتم: پس چی شد؟ هموتون اینجاین که؛؛ من چطوری بخوابم ..زود باشین برین بیرون .. داستان 🦋💞 و هشتم- بخش یازدهم
..سودابه گفت : مامان جان می خوایم باهاتون حرف بزنیم .. باید بگین شما چتون شده ..تازگی ها فرق کردین بد خلق شدین .. سر شب میرین می خوابین و بیدارم نمیشین ..راستشو بگین چی شده ؟ فکر می کنین حواسمون بهتون نیست؟ ..یک نفس عمیق کشیدم و گفتم : خدا رو شکر که شما ها رو دارم ..اما نگرانیتون بی مورده ؛ من خوبم چیزی نیست نگران نباشین .. سعید گفت : من می دونم باز هر کجا رو نگاه می کنیم عکس بابا رو می ببینم ..حتما به دوران گذشته برگشتین .. گفتم : ولم کنین تو رو خدا بزارین خودم حلش می کنم .. گفت : نمیشه بهم بگین باز چی شده کسی بهتون حرفی زده ؟ گفتم : نه مادر اما خوب نزدیک یک ماهه که از پیمان خبر ندارم ، مهیار و مهدی میگن حالش خوبه ، ولی چرا جواب منو نمیده نمی فهمم ، سعید گفت : باز ما رو بچه گیر آوردین ؟ شده که شش ماه از دایی خبر نداشتین حال شما ربطی به این موضوع نداره ، راستشو بگین چی شده ؟ما که می دونیم چتون شده دوباره، . و اینو نمی خوایم ، بسه دیگه مامان تا کی ؟ ما رو با چشم انتظاری بزرگ کردین ، من حتی توی خواب هم منتظر بابام بودم ، حالا دیگه تحمل ندارم .. سودابه گفت : کاش فقط چشم انتظاری بود ، چی ها که نکشیدیم ..الان دیگه دوست داریم شما رو خوشحال ببینیم .. داستان 🦋💞 و هشتم- بخش دوازدهم گفتم : معذرت می خوام که دوباره نگرانتون کردم ..ولی خود خواهانه بگم این بهم حس خوبی داد ..اینکه کسانی که من براشون نگرانم ..نگران من شدن ..ولی بهتون قول میدم که چیز تازه ای نیست و فقط یک خیاله، میاد و میره ، اما دست خودم نیست دیگه نه جوونم تا خام .اما فقط دلم می خواد گذشته رو مرور کنم . فریبرز خودشو کشید تا کنار دیوار و گفت : من پایه ام ..گوش می کنم هر کس نمی خواد بره ؛؛ مامان جون بلند فکر کنین .خیلی خاطرات شما رو دوست دارم . عشقی که بین شما بود به نظرم از لیلی و مجنونم زده بالا بی اختیار ذهنم رفت به سالهای دور ..و سینه ام لبریز از غم شد گفتم :حاضرین از روزای جنگ بگم ؟ ... سال 62 بوشهر سراپا ترس و دلهره شده بود و هر شب آژیر خطر به صدا در میومد و برق ها قطع میشد وصدای شلیک های هوایی و ضد هوایی ها بدنمون رو به لرز مینداخت .. من وحشت زده بچه هام رو می بردم تو حمام و خودمو حائل اونا می کردم و هر لحظه منتظر بودم خونه روی سرمون خراب بشه و این درست زمانی بود که تک و تنها مونده بودم و گوهر خانم برای اینکه منو تحت فشار قرار بده با کمال ازدواج کنم حتی اجازه نمی داد نارمین و شرمین به دیدنم بیان .. داستان 🦋💞 و هشتم- بخش سیزدهم گاهی هواپیما های عراقی روی شهر بوشهر ریزه های آهن میریختن تا رادار ها رو کور کنن و اینطوری مردم بارونی از خورده آهن ها رو هم تحمل می کردن ... و من هر چقدر به خودم نهیب می زدم که از اون شهر برم نمی تونستم و هنوز چشم براه رضا مونده بودم .. تا یک روز در خونه رو زدن ، سعید باز کرد و با صدای بلند گفت : سلام عمو کی اومدی ؟ کمال گفت یا الله ، فوراً مانتوم رو تنم کردم و یک روی روی سرم انداختم و گفتم بفرمایید ... با اینکه کمال رو می شناختم بازم ترسیده بودم ..چون کمال مقدار زیادی آذوقه برامون آورده بود و چند تا نونم دستش بود ، گفتم : خوش اومدین ، ولی چرا زحمت کشیدن لازم نیست خودم یک کاریش می کنم ، بدون اینکه به من نگاه کنه گفت : قابلی نداره پروانه خانم ، شرمنده ی زن و بچه ی رضا هستُم ..و هر چی خریده بود برد گذاشت توی آشپزخونه و برگشت ..همون جا جلوی ایوون نشست و سحر رو گرفت توی بغلش و از سعید پرسید ، خوب عمو جان خوب مراقب مادر و خواهرات هستی؟ مرد شدی ؟ یک چایی ریختم گذاشتم جلوشو و گفتم خدا قوت کمال ..همه ی ما نگران شما بودیم .. داستان 🦋💞 و هشتم- بخش چهاردهم گفت : پروانه خانم مادرم رو ببخش قدیمی فکر می کنه من معذرت می خوام ..خیلی باید ببخشید شرمنده شما شدم .. مُو می دونُم که رضا بر می گرده ..اون کسی نبود که توی دریا غرق بشه ..می تونست هزار کیلومتر رو شنا کنه ..حتی طوفان حریفش نبود .. هر کس به جای رضا بود قبول می کردم ولی رضا نه ، اگر یک نفر واقعاً مرد دریا باشه اونم رضاست ؛ یا گرفتار شده و یا جایی رفته که نمی تونه برگرده .. نمی دونم کجا ..ای جنگ هم که خو مهلتُم نمیده درست دنبالش بگردم..اگر مُو کوکامو میشناسم به زودی بر می گرده .. نمی خوام دلتون رو گرم کنم و چشم انتظاری شما رو بیشتر ولی بعید می دونُم که رضا توی دریا غرق شده باشه چون همه جای این خلیج مثل کف دستش می دونست ..نه ؛ باور ندارُم .. گفتم : کمال خدا خیرت بده منم همینو میگم .. ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴🥀🌴🥀🌴🥀🌴🥀 🌸 بسته هدیه به اموات 🌸 🌷روزپنجشنبه اموات چشم به راهند🌷 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ختم روز پنج شنبه شامل : 🌟 1 سوره حمد 🌟 3 سوره توحید 🌟 1سوره قدر 🌟 1 آیة الکرسی 🌟 1 زیارت اهل قبور این ختم را برای آخرت خود و تمام شهدای اسلام و رفتگان و بخصوص درگذشتگان عزیزانی که دراین گروه هستند هدیه میکنیم. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 (سوره حمد) *بسم الله الرحمن الرحيم(1)* *الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ (2) الرَّحْمـنِ الرَّحِيمِ (3) مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ (4) إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ (5) اهدِنَــــا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ (6) صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ (7)* 🍃💎🍃💎🍃💎🍃💎 (سوره توحید) *بسم الله الرحمن الرحيم* *قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ (1) اللَّهُ الصَّمَدُ (2) لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ (3) وَلَمْ يَكُن لَّهُ كُفُواً أَحَدٌ (4)* 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 (سوره قدر) *بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم* *إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ ﴿١﴾ وَمَا أَدْرَاکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ ﴿٢﴾ لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ ﴿٣﴾ تَنَزَّلُ الْمَلائِکَةُ وَالرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ کُلِّ أَمْرٍ ﴿٤﴾ سَلامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ ﴿٥﴾* 🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹 🌴آیت الکرسی🌴 *بسم الله الرحمن الرحیم* *الله لا اله إ لاّ هوَ الحیُّ القیُّومُ لا تَا خذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَومٌ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الأَرضِ مَن ذَا الَّذی یَشفَعُ عِندَهُ إلا بِإذنِهِ یَعلَمَ ما بَینَ أَیدِیهمِ وَ ما خَلفَهُم وَ لا یُحیطونَ بِشَی ءٍ مِن عِلمِهِ إلا بِما شاءَ وَسِعَ کُرسِیُّهُ السَّماواتِ و الأرض وَ لا یَؤدُهُ حِفظُهُما وَ هوَ العَلیُّ العَظیم لا إکراهَ فِی الدَّین قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیَّ فَمَن یَکفُر بِالطَّاغوتِ وَ یُؤمِن بِالله فَقَد استَمسَکَ بِالعُروَةِ الوُثقی لاَنفِصامَ لَها و الله سَمِیعٌ عَلِیمٌ الله وَلِیُّ الَّذین آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلی النُّور وَ الُّذینَ کَفَروا أولیاؤُهُمُ الطَّاغوتُ یُخرِجُونَهُم مِنَ النُّور إِلَی الظُّلُماتِ أُولئِکَ أصحابُ النَّارِ هم فیها خالدون.* 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🍁🚩زیارت اهل قبور:🚩🍁 *بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ* *اَلسَّلامُ عَلی اَهْلِ لا إِلهَ إلاَّ اللهُ مِنْ أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ کَیْفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مِنْ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ اِغْفِرْ لِمَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ وَحْشُرْنا فی زُمْرَهِ مَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ علیٌّ وَلِیٌّ الله* 💞هر كس اين زيارتنامه را بخواند، خداوند 👌ثواب پنجاه سال عبادت به او مي‌دهد و 👌گناهان پنجاه سال را از او و پدر و مادرش بيامرزد.🌟💞 🌸💎🌸💎🌸💎🌸 پنج شنبه است و ياد درگذشتگان:😔😔 *🌹اللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ.* التماس دعا پنجشنبه است و جای خالی عزیزان را دوباره احساس میکنیم پنجشنبه است و بوی حلوای خیرات ... روحشون شاد ویاد شون گرامی با ذکر فاتحه و صلوات 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸          https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
AUD-20230907-WA0011.
912.2K
‏فایل صوتی موزیک لالایی بخون مادر 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احترام و نیکی کردن به پدر و مادر ، توفیقی هست که هم خیر دنیا و هم خیرت آخرت و عاقبت آدم رو در بر میگیره ، ازش غافل نشیم❤️💚 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
AUD-20230907-WA0013.
4.38M
با صدای شهید حاج شيخ احمد ضيافتے كافے 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
آموزش 😋😍 🌺موادلازم: 🪴انجیر۱کیلو 🪴شکر۷۰۰گرم 🪴گلاب۱/۴لیوان 🪴هل۲عدد 🪴آب۲لیوان 🪴جوهرلیمو۱/۲ق چ 🌺طرز تهیه : در ویدئو کاملا مشخصه حتما ببینید 🌺نکات: 🪴اگه میخوایین انجیر شکلشو از دست نده وشهد به داخل انجیر نفوذ کنه حتما دوتاچهار تا سوراخ ایجاد کنید. 🪴مدت پخت مربا ۱ساعت اگه کمتر زمان بدید مربا کپک میزنه واگه بیشتر زمان بدید مربا شکرک میزنه . (یه ربع شهد به غلظت برسه،۳۰دقیقه انجیر بپزه ویه ربع آخر گلاب وجوهر لیمو اضافه وبپزه) 🪴جای جوهر لیمو میتونید آب لیمو ترش بزنید تا شکرک نزنه. 🪴حتما در طول پخت دور قابلمه رو فرچه آغشته به آبلیمو یا آب‌جوش بکشید تا شکرک نزنه. 🪴حتما یه ربع زمان بدید شکر حل بشه وشربت کمی قوام بیاد. 🪴اگه از انجیر زرد استفاده می‌کنید همین مراحل رو برید والبته زعفران هم میتونید بهش اضافه کنید 🪴با کف گیر چوبی یا سیلیکونی هم بزنید https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
بچه ها این ایده برا پذیرایی خیلی جذابه😍😃 مواد مورد نیاز👇 یه مارک شکلات خوشمزه تخته ایی انواع میوه خشک یا مغزیجات قالب سیلیکونی آبنبات ( اگر نداشتید میتونید شکلاتتون رو روی کاغذ روغنی بریزید) برا آب کردن شکلات هم اون رو روی بخار آب بذارید وقتی آب شد بریزید تو قالبا😍 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
آموزش 😍😋 نگم از طعم بینظیرش…نیم ساعته درستش کن و با چایی نوش جان کن🤤 رول دارچینی مواد لازم: خمیر هزارلای شیرینی ۱ بسته کره ۲۰ گرم شکر ۳ ق غ پودر دارچین ۱ ق غ . مواد بازم برای رومال: زرده تخم مرغ ۱ عدد شیر ۱ ق غ وانیل نصف ق چ . کره برای چرب کردن قالب مقداری . نکات: ☑️خمیر هزارلا رو دو ساعت قبل از استفاده از فریزر بیرون بذارید ☑️مقدار دارچین مواد خیلی ملایمه میتونید مقدار دارچین رو‌ کمی اضافه کنید ☑️دمای فر ۱۸۰ درجه به مدت بیست دقیقه میباشد ☑️برای سولاردم دمارو بیست درجه کمتر بذارید ☑️با این مقدار مواد ده عدد رول دارچینی خواهید داشت https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
آموزش 😍😋 این دسر فوق العاده خوشمزست و خیلی آسون و بی دغدغه آماده میشه😍👌🏻 مواد لازم: تخم‌ مرغ ۲ عدد خامه صبحانه ( یا خامه قنادی شیرین) ۲۰۰ گرم https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
آموزش 😋😍 تاحالا کوکو ماکارونی درست کردید؟ 😍 خیلیییییی خوشمزه میشه و غذایی متفاوتی پیشنهاد میکنم درستش کنید🤗 🌱🌱🌱 مواد لازم: _ماکارونی فرمی نصف بسته _تخم مرغ ٣ عدد _سینه مرغ ١ عدد _پیاز ١ عدد _قارچ ۶ عدد _فلفل دلمه نصف یک عدد _سیر ٢ حبه _ادویه جات نمک فلفل زردچوبه آویشن _پنیر پیتزا مقداری https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
آموزش 😍😋🥖🧄 _______ ⬇️👨🏻‍🍳بریم سراغش👨🏻‍🍳⬇️ چه موادی لازم داریم؟!🤔 نان باگت ۲ عدد سیر ۱ بوته روغن زیتون ۱/۳ لیوان جعفری کاردی شده ۱ الی ۲ ق غ مرغ آب پز ریش ریش شده ۱ عدد سینه کوچک پنیر پارمسان گوجه گیلاسی ____ چطوری درستش کنیم؟!🤔 1️⃣روغن بریز و سیرهارو اضافه کن و بذار ۱۰ دقیقه سیرها سرخ شه 2️⃣سیرهارو با یه مقدار از همون روغن زیتون و جعفری کاردی شده خوب قاطی کن و بکوب 3️⃣نون هارو مثل من برش بزن 4️⃣از موادی که درست کردی روش بمال بعد مرغ ریش ریش شده و در آخر گوجه گیلاسی و پنیر پارمسان رنده شده 5️⃣بذارش رو سینی فر و حدود ۵ الی ۸ دقیقه بذار تو فر تا پنیر آب شه 👨🏻‍🍳نوش جان👨🏻‍🍳 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
آموزش 😍😋 ‏‎چی بهتر از یه باقلوای خونگی سه سوته که در کنار یه فنجون چای خیلی میچسبه😍😋کپشن رو بخون🤩🤩👇🏻 ‏‎برای باقلوا👇🏻 ‏‎ خمیر مخصوص باقلوا /بادام خرد شده 200 گرم/هل نصف ق چ/کره حدودا 100 گرم . ‏‎برای شربت👇🏻 ‏‎اب یک پیمانه /شکر یک پیمانه ‏‎ابلیمو نصف ق چ/زعفرون دم کرده به میزان لازم . ‏‎به جای بادام میتونید از گردو، پسته و.. استفاده کنید. . ‏‎داخل فر از قبل گرم شده با دمای 180 درجه سانتی گراد به مدت 40 دقیقه بزارید و‌در اخر چند دقیقه گریل روشن کنید تا طلایی بشه. . ‏ باقلوا که داغ بود شهد سرد رو بریزید . ‏‎حداقل ۵،۶ ساعت صبرکنید بعد نوش جان کنید چون هرچقدر که بیشتر بمونه خوشمزه تر میشه😍😍 . ‏‎نوش جونتون ❤️ . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d