eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ تا به روی زندگی لبخند نزنی زندگی به تو لبخند نخواهد زد این قانون الهی ست که هرچه بکاری همان را درو خواهی کرد روزتون سرشار از لبخند :) 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مهم نیست ظاهرتان چگونه است! " مهربانی " شما را زیباترین فرد دنیا میکند 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
به آدما به اندازه شعورشون اعتماد کن نه شعارشون :) 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بیا زندگی کنیم! خورشید روزی دو بار طلوع نمیکند، ما هم دو بار به دنیا نمی‌آییم. هر چه زودتر به آنچه از زندگی‌ات باقی مانده بچسب ... برش کتاب : یک مرد ناشناخته 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
گاهی همه چیز را به حالِ خود رها کن و راهِ خودت را برو ... و در گوشِ روزگار ، بگو ؛ حالِ من خوب است و تو هرگز حریفِ حالِ خوبِ من نخواهی شد ! و بخند ؛ به خوش باوریِ سایه های بخت برگشته ای که هنوز ؛ جسارتِ آفتاب را ندیده اند ... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ما تربیت نشدیم ! تربیت ما بیش از این نبوده است که به بزرگ‌ترها احترام بگذاریم، کلمات زشت نگوییم، پای خود را جلو پدر و مادر دراز نکنیم، حرف‌شنو باشیم، صبح‌ها به همه سلام كنيم و دست و روی خود را بشوییم، لباس تمییز بپوشیم، صدای خود را در جمع بلند نکنیم و... اما ساده‌ترین و ضروری‌ ترین مسائل زندگی را به ما یاد ندادند , و یا خود نمیدانستند و چیزی برای یاد دادن به ما نداشتند. کجا به ما آموختند که چگونه نفس بكشیم ؟ چگونه اضطراب را از خود دور کنیم ؟ موفقیت چیست؟ ازدواج برای حل چه مشکلی است؟ از «نفس کشیدن» تا «سفر کردن» نیاز به آموزش دارد. بخشی از سلامت روحی و جسمی ما در گرو تنفس صحیح است. آیا باید در جوانی یا میان‌سالی یا حتی پیری، گذرمان به یوگا بیفتد تا بفهمیم تنفس، انواعی دارد و شكل صحیح آن چگونه است و چقدر مهم است !؟ به ما حتی نگاه کردن را نیاموختند ! هیچ چیز به اندازۀ «نگاه» نیاز به آموزش و تربیت ندارد. کسی که بلد است چطور ببیند، در دنیایی دیگر زندگی می‌کند . دنیایی که بویی ازآن به مشام بینندگان ناشی نرسیده است. هزار کیلومتر، از شهری به شهری دیگر می‌رویم و وقتی به خانه برمی‌گردیم، چند خط نمی‌توانیم دربارۀ آنچه دیده‌ایم بنویسیم. چرا؟ چون در واقع «ندیده‌ایم». همه چیز از جلو چشم ما گذشته است, مانند نسیمی كه بر آهن وزيده است! باید بپذیریم كه آدمیت ما به اندازۀ مهارت ما در «نگاه» است. جان راسکین، آموزگار بزرگ نگاه، در قرن نوزدهم می‌گفت: «اگر دست من بود، درس طراحی را در همۀ مدارس جهان اجباری می‌کردم تا بچه‌ها قبل از اینکه به نگاه‌های سرسری عادت کنند، درست نگاه کردن را به اشیا بیاموزند. کسی که به کلاس‌های طراحی می‌رود تا مجبور شود به طبیعت و پیرامون خود، بهتر ودقیق‌تر نگاه کند، هنرمندتر است از کسی که به طبیعت می‌رود تا در طراحی پیشرفت کند.» اگر در خانه یا مدرسه، یاد گرفته بودیم که چطور نگاه کنیم، چطور بشنویم و چطور بیندیشیم، انسانی دیگر بودیم. انسانی که نمی‌‌تواند از چشم و گوش و زبان خود درست استفاده کند، پا از غار بدویت بیرون نگذاشته است! اگرچه نقاشی‌های غارنشینان نشان می‌دهد. آنان با «نگاه» چندان بیگانه نبودند. در جامعه‌ای که از در و دیوار آن، سخن از حق و باطل می‌بارد، کسی به ما یاد نداد که چگونه از حق خود دفاع کنیم یا چگونه حق دیگران را مراعات کنیم. عجایب را در آسمان‌ها می‌جوییم، ولی یک‌بار به شاخۀ درختی که جلو خانۀ ما مظلومانه قد کشیده است، خیره نشدیم. نگاه کردن، شنیدن، گفتن، نفس کشیدن، راه رفتن، خوابیدن، سفر کردن، بازی، تفریح، مهروزی، عاشقی، زناشویی و اعتراض، بیشتر از املا و انشا نیاز به معلم و آموزش دارند ... ! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دریچه نگاهت را بگشا آفتاب، تا افق روشنایی بالا آمده است آن را میهمان آسمان دلت کن غصّه های دیروز را در چاه شب دفن کن و برای امروز، مثل خورشید، دوباره از نو آغاز کن. و با یاد پروردگار به امروزت برکت ببخش. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_سیزدهم گوشمو چسبوندم پشت در شنیدم که گفت: نه بابا به خوشگلی همون قبلیه. شکم به یقین تبد
🌱 ❤️ با عجز رو به خانم علیمی گفتم: خواهش می کنم شما بفرمایید من ازتون معذرت می خوام. این زن روانیه بدبخت شده دست خودش نیست. انقد شک کرده که تمام روحش سیاه شده. من از شما عذر می خوام... با زور خانم علیمی رو راضی کردم تا بره از اتاق بیرون. یاسمن داشت مثل زنای کولی جیغ می زد و به سر و صورتش می کوبید. کی انقد عوض شده بود که نفهمیده بودم؟! کی انقد بد شده بود؟ مگه من چیکار کرده بودم؟ همونطور زل زده بودم بهش. خونم به جوش اومد با عصبانیت داد زدم: خفه شو یاسمن! وقتی خانم علیمی رفت رفتم سمت یاسمن بازوش رو گرفتم کشون کشون آوردمش سمت میز. در اتاق رو بستم و رو به بقیه که جلوی کانکس جمع شده بودن گفتم: برید سر کارتون!... یاسمن داشت مثل ابر بهار اشک‌ می ریخت و من، دیگه قار و قور شکمم یادم رفته بود. رفتم جلو بدجور قاطی کرده بودم با ناراحتی گفتم: این چه کاریه یاسمن؟ تو از من چی دیدی که اینطوری می کنی؟ مگه من هرزه ام که انقد بهم شک کردی؟ صادقانه دوستت دارم همه ی هستیمو ریختم به پات خیلی واسم سنگینه که اینطوری داری درباره ام قضاوت می کنی و آبرومو می بری. از زندگی ناامیدم کردی... یاسمن با نفرت نگاهم کرد و گفت: این غذاها چیه؟ با هم داشتید می خوردید؟ فرزاد تو به من خیانت کردی مگه من‌ چی کم گذاشتم؟... دستاشو گرفتم و گفتم: این غذا به این دلیله که از دیروز گرسنم. به هر چیزی که قبولش داری قسم تو تنها زن زندگی منی جز تو به هیچ‌ زنی تا حالا فکرم نکردم چرا چند روزه شکاک شدی ...... مگه از من چی دیدی که انقد عوض شدی؟... سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت. دلم خیلی گرفته بود چرا یاسمن اونطوری می‌کرد؟ بدون اینکه چیزی بگه از اونجا‌ رفت. من موندم و غذایی که یخ کرده بود و اشتهایی که کور شده بود. آهی کشیدم و تا غروب فقط به اون آبروریزی فکر کردم. به اینکه الان می گفتن عروس جوونش اونطور اومده سر کار پس حتما ریگی به کفششه و تو ذهن همه تبدیل شده بودم به یه آدم کثیف. با این رفتاراش کم کم داشتم ازش سرد می شدم. اصلا مات و مبهوت بودم یعنی چی دلیل این کارا؟ چند روز تو قهر موندیم و اصلا لام تا کام باهاش حرف نمی زدم. هیچی درست نمی کرد و منم بیرون غذا می خوردم. سر هیچ و پوچ داشت زندگیم میپاشید از هم. یه شب تصمیم گرفتم برم خونه باهاش حرف بزنم تکلیفمو روشن کنم نمی شد که این ظلمو تحمل کرد آخه مگه چیکار کرده بودم؟ یه شاخه گل گرفتم رفتم خونه. یاسمن تو حموم بود تصمیم گرفتم تا میاد زنگ بزنم پیتزا بیارن تا کنار هم شام بخوریم و تموم شه این بچه بازیا. همین که اومد دید اومدم رفت تو قیافه رفتم جلو با مهربونی گل رو گرفتم طرفش و گفتم: عزیزم خواهش می کنم تموم کن این دوریو من که کاری نکردم اینطوری مجازاتم می کنی. تو آبرومو بردی ولی خب مهم نیست بیا همه چیزو فراموش کنیم. بیا تموم کنیم این مسخره بازیا رو... یاسمن چیزی نگفت و سکوت کرده بود. باز هم جای شکرش باقی بود که بلوا به پا نکرد. پیتزا رو آوردن یاسمن رو صدا زدم و گفتم: بیا شام رسید... اومد بیرون نگاهی به پیتزا انداخت و نشست کنارم. یه تیکه دادم دستش و گفتم: بخور عزیزم. اخماتو وا کن دیگه... با بغض گفت: من چقد برات مهمم فرزاد؟... بغلش کردم و گفتم: این حرفو نزن دیوونه تو همه چی منی نمی تونم جز تو هیچ‌ کسو دوست داشته باشم.. سرشو انداخت پایین و گفت: اگه‌ من نباشم زود ازدواج می کنی مگه نه؟... نوک دماغش رو کشیدم و گفتم: دیگه اینطوری نگو. همون یاسمن قبل باش. اصلا می خوام بریم مسافرت، یکم حال و هوامون عوض شه. نظرت چیه؟... سرشو تکون داد. از اینکه داشتیم مثل سابق خوب می شدیم خوشحال بودم. تصمیم گرفتم بریم کیش تا هم کلی خرید کنه و هم حال و هواش عوض شه و بگرده..... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_شانزدهم با عجز رو به خانم علیمی گفتم: خواهش می کنم شما بفرمایید من ازتون معذرت می خوام.
🌱 ❤️ وقتی از سر کار برگشتم یاسمن با ذوق اومد استقبالم و گفت: فرزاد یه خبر داداشم اینا هم می خوان برن کیش. نظرت چیه با هم بریم؟... با تعجب پرسیدم: کدوم داداشت؟ ولی من دوست داشتم دوتایی بریم!.. خودشو لوس کرد و گفت: فرزاد به نظرم با هم بریم بهتره بیشتر خوش میگذره. هم اینکه کدورت های بینمونم رفع میشه. تو نمیدونی چقدر خوبن یه سری باهاشون بگردی عاشقشون میشی. باور کن اصلا اونطور که تو فکر می کنی نیستن.. اصلا از این پیشنهاد یاسمن خوشم نیومد. چرا باید سفر دونفرمون رو تبدیل به یه سفر خانوادگی میکرد؟ اونم با کسایی که هیچ ازشون خاطره ی خوشی نداشتم؟ سکوت کردم و ترجیح دادم چیزی نگم که دوباره دعوامون بشه. سرمو تکون دادم و گفتم: هرجور خودت مایلی اگه با اون بیشتر بهت خوش میگذره مشکلی نیست بگو بیان.. یاسمن با ذوق بالا و پایین پرید و گفت:خیلی خوب میشه توی فرودگاه قرار میزاریم تا همدیگرو ببینیم تو نمیدونی چقدر خوش میگذره مطمئن باش بهترین سفر عمرت میشه.. سرمو تکون دادم و گفتم: امیدوارم... خیلی ناراحت بودم اگه هم شکایت می‌کردم مطمئناً می‌گفت از خانواده من خوشت نمیاد و دوباره دعوا می شد. با ناراحتی دیگه مایل نبودم برم مسافرت ولی خوب چه میشه کرد لوازممون رو جمع کردیم و رفتیم فرودگاه. خانواده برادرش هم حاضر و آماده اومده بودن فرودگاه. از دور برادرش یوسف برامون دست بلند کرد. یاسمن با ذوق گفت: اوناهاشن!.. رفتم نزدیکش و سلام کردیم. هنوز دلم از نگین بابت اون اتفاق چرکین بود و همیشه ته دلم بهش شک داشتم که کار، کار خودشه. طوری همه این فیلم ها رو در آورد که تبرئه بشه. چاره ای جز این نداشتم که به خدا واگذارشون کنم. با هم سوار هواپیما شدیم و به طرف مقصد راه افتادیم. من از قبل برای دو نفر هتل رزرو کرده بودم و دیگه برام مهم نبود اونا چطور میخوان اونجا اقامت داشته باشن. یاسمن از لحظه ورود منو انداخت با یوسف و خودش رفت بست کنار نگین نشست و شروع کردن به خنده و گفتگو. انقدر گرم صحبت بودن که اصلاً یادش رفته بود منم وجود دارم. وقتی رسیدیم کیش یاسمن با ناراحتی گفت: ما اتاق رزرو داریم ولی کاش میشد باهم باشیم دوست داشتم همه لحظاتمون اینطوری خوش بگذره... خبر نداشت اصلا بمن خوش نمیگذره! نگین با عشوه گفت: اشکالی نداره عزیزم موقع گشت و گذار باهم میریم. ما هم اتاق رزرو کردیم.. یاسمن تمام وقت استراحت مان رو از حرف هاش با نگین گفت. دیگه داشت حالم بد می شد واسه همین گفتم: میشه حرف های زنونه رو تمومش کنی؟ اصلا متوجه هستی چقدر دلم برات تنگ شده؟.. می خواستم با این روش ها یادش بندازم که من هم وجود دارم .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌱 ❤️ خودت که میدونی من هنوز آمادگی شو ندارم.. پوفی کردم و گفتم: آمادگی نمیخواد که یاسمن جان مادرت هست خانواده من هم کمکت می کنن.. یاسمن تابی به موهاش داد و گفت: آخه میدونی اصلا بحث این چیزا نیست من تصمیم گرفتم یه کارایی کنم از بس تو خونه نشستم افسردگی گرفتم می خوام برم کلاسی چیزی ثبت نام کنم. خیاطی ای آرایشگری ای چیزی... با دهن باز نگاش کردم و گفتم: تو که گفتی عاشق خونه داری هستی یادت رفته موقع خواستگاری؟.. چینی به بینیش داد و گفت: حالا من یچیز گفتم مگه خلافه؟ حوصلم سر میره دوست دارم یه هنر داشته باشم.. سعی کردم آروم باشم و گفتم: خب عزیزم حوصلت سر میره بچه بیاریم! بخدا وقتتم پر میشه منم به آرزوم می رسم.. یاسمن از جاش بلند شد و جیغ جیغ کنان گفت: فرزاد تو چرا نمی فهمی من چی‌ میگم؟ اصلا منو دوست نداری.. دیوونه شدی؟ میگم بچه نمی خوام من تازه اول جوونیمه بچه بیارم که چی؟.. طاقت نیاوردم و داد زدم: تو اینطوری نبودی اینا حرفای اون زن داداشته! چی شد تو که زیاد از اون خوشت نمیومد واسه چی شدید رفیق گرمابه و گلستان؟.. یاسمن حق به جانب گفت: من همیشه اونو دوست داشتم اصلا هم حرفای اون نیست یعنی میگی من توانایی تشخیص و تصمیم ندارم؟ من بچه نمی خوام حرف من اینه. تازه داشتم بهت دلگرم می شدم که این حرفا رو پیش کشیدی. فرزاد تو انگار قصد نداری درست بشی؟.. بلند شدم لگدی زدم زیر ظرفای یک بار مصرف و گفتم: من دوست ندارم زنم بره این کلاس اون کلاس. با همین شرطم اومدم جلو.. یاسمن نشست رو زمین با گریه گفت: آخرش با این کارات منو دق میدی. یه کلمه بگو هیچ ارزشی واسم قائل نیستی دیگه؟ اصلا برات مهم‌ نیست من چی میگم؟.. گفتم: اینی که ارزش قائل نیست تویی. زدی زیر همه چی همه ی حرفات دروغ بود.. با حرص رفت تو اتاق لباساشو ریخت تو ساک و گفت: بهتره از این خونه برم وقتی همدیگه رو نمی فهمیم!.. چشمامو کوتاه بستم و گفتم: یاسمن نرو رو اعصاب من! بشین سر جات سر شبی آبروی منو نبر.. ساکشو از دستش کشیدم که جیغ زد: ولم‌ کن لعنتی نمی خوام اینجا بمونم. دست از سرم بردار.. اعصابم به هم ریخت نتونستم خودمو کنترل کنم یدونه کشیده گذاشتم در گوشش و داد زدم: بسه تمومش کن! ناباور بهم زل زد و دستشو گذاشت روی صورتش. باورم نمی شد تونسته باشم یاسمن رو بزنم! بغضش ترکید و برگشت تو اتاق. در رو از پشت قفل کرد و با صدای بلند زد زیر گریه. اعصابم روی هزار بود انقد عصبانی بودم که نزدیک بود سکته کنم. رفتم پشت در اتاق و با پشیمونی گفتم: یاسمن داری دستی دستی زندگیمونو خراب می کنی‌. داری خوشبختیمونو از بین می بری با این کارای بچگانه ات. معذرت می خوام بابت سیلی ای که زدم ولی حرصمو درآوردی. منم آدمم دل دارم زندگی می خوام مگه چیز زیادیه؟ چی می خوای از جون من؟!.. جیغ زد: ازت متنفرم فرزاد متنفرم!.. چشمامو با حرص روی هم فشردم و گفتم: یاسمن حرفی که می زنی رو مزه مزه کن. مراقب باش دلم بشکنه دیگه درست نمیشه. من جز خوبی در حق تو کاری نکردم. اینه جواب من؟!.. با هق هق گفت: انقد تو چشمت بی ارزشم که اگه همین الان بمیرم برات مهم نیست. آخرش یه روز خودمو از شرت خلاص می کنم... مشت محکمی رو در کوبیدم و داد زدم: به جهنم بکش! خستم کردی دیگه!.. سوویچ ماشینم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. از شدت عصبانیت داشتم دیوونه می شدم. این طوری نمی شد تحمل کرد. باید تکلیفمون رو مشخص می‌کردم و می رفتم با پدر و مادرش صحبت می کردم. دیگه کفرم بالا اومده بود صبرم سر اومده بود. رفتم تو کانکس یکی از ساختمونا کنار کانکس نگهبانی استراحت کردم. تمام شب بیدار بودم به این فکر می کردم که کاش دستم می شکست و اصلا همچین گردنبندی روز عروسی بهش نمی دادم. از لحظه ای که اون گردنبند وارد زندگیم شد روز خوش ندیدم. دلم لک زده بود برای روزای نامزدیمون که همه چی عالی بود و یک بار به روی هم درنیومده بودیم. صبح رفتم به ساختمونا سر زدم و تا خود ظهر مشغول کار بودم. چند وقت می شد که یه گوشی ساده با خط ثابت خریده بودم و هر وقت کسی کارم داشت زنگ می زد. کمتر پیش میومد تا گوشیم زنگ بخوره اون روز گوشیم تو جیبم داشت زنگ می خورد و من تو اوج کارام اصلا بهش توجهی نداشتم. یکی از کارگرا گفت: اقا گوشیت داره خودشو می کشه جواب بده شاید یکی کار واجب داره.. نگاهی انداختم شماره ی ناشناس بود. با تعجب جواب دادم .بله؟؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
صدای ناآشنایی از اون طرف خط نفس نفس زنان گفت: آقا فرزاد خونتون آتیش گرفته.. تو رو خدا زود خودتونو برسونید آتش نشانی خبر کردیم هر چی بهتون زنگ می زنم جواب نمی دادید شماره تون رو از سوپری سر کوچه گرفتم. نمی دونید چند دقیقه است اسیریم؟ تو رو خدا بیاید سریع تر... گوشام کر شده بود هیچی نمی شنید. یاسمن... یاسمن کجا بود؟ نفهمیدم چطور سوار ماشین شدم. نفهمیدم چطور خودمو رسوندم خونه، تمام ذهنم پر شده بود از اسم یاسمن. بغض گلومو گرفته بود داشتم دیوونه می شدم. از چند کوچه اون طرف تر می تونستم دود سیاه رنگی که بلند شده بود رو ببینم. دو دستی کوبیدم رو سرم و داد زدم: یا حضرت عباس!.. اون دود سیاه از زندگی من بلند شده بود؟ اون خونه ی من بود که داشت می سوخت ولی همش قربونی این که یاسمن تو خونه نباشه.. از ماشین بیرون پریدم و از همون جلوی ماشین داد زدم: برید کنار زندگیم داره می سوزه… https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌱 ❤️ جمعیت جمع شده دور خونه رو کنار زدم. انگار هر کس با دیدنم مثل شمعی بود که آتیش می گرفت و آب می شد. آتیش خاموش شده بود و دود سیاه از روی خونه بلند می شد. رفتم جلو و از مامور آتش نشانی با عجز پرسیدم: زنم.. زنم تو خونه بود؟ تو رو خدا زنم کو؟.. مأمور سرش رو تکون داد و گفت: زنگ زدیم اورژانس الان می رسه. نیروی انتظامی هم میاد.. با التماس پرسیدم: آقا میگم زنم کو؟ تو رو خدا بگید زنم کجاست؟.. یکی از همسایه ها با گریه گفت: الهی بمیرم من تازه عروس بود!... با بهت به زن نگاه کردم و گفتم: تو رو خدا چی شده زن من کجاست؟.. هیچ کس جواب درست بهم نمی داد. مأمورا در حال تحقیق علت حادثه بودن. می دویدم از این مأمور به اون مأمور و التماس می‌کردم تا روشنم کنن. با دیدن چیز جزغاله ای که میون پتو از خونه بیرون کشیدن حس کردم کمرم شکست. ناباور خاستم برم جلو که مانعم شدن . با تمام توان داد کشیدم:یاسمننننننننن.... نمی تونستم باور کنم این مثل یه خواب بود. بدترین صحنه ی جلوی روی یه آدم می تونه چی باشه؟ همه کسش همه ی زندگیش نابود بشه. چرا خونم سوخته بود چرا یاسمن سوخته بود؟ با زانوهایی خم شده داد زدم: چه بلایی سر زنم اومده؟.. نعش کش یاسمنو برد پزشکی قانونی. مأمورا اومدن باید تحقیق می کردن تا ببینن چه بلایی سر زندگیم اومده؟ حالم خراب بود خانوادمو خبر کرده بودن. تو کسری از ثانیه همه رسیدن. خانواده ی یاسمن، گریه های مادرش جوری بود که دل سنگو آب می کرد. من اما به طرز وحشتناکی شکسته بودم و مثل کسی بودم که هزار سال پیر شده. انگار صورتم سیلی خورده بود شبیه همون سیلی ای که به یاسمن زدم و هنوز هم عذاب وجدانش تو دلم مثل کنه چسبیده بود. چند روز رفتیم اومدیم بالاخره نتیجه گرفتن یاسمن خودش با دستای خودش داخل حموم اون کارو کرده بود. بعد قسمتی از خونه از همون سمت اتاق خواب سوخته بود ولی آتش نشانی اجازه ی پیشرفت آتیش رو نداده بود و فقط نیمی از خونه سوخته بود. چهره اش اصلا قابل تشخیص نبود واسه شناسایی ازش آزمایش گرفتن تا مطمئن بشن خود یاسمنه و هر احتمال دیگه ای رد بشه. وقتی همه فهمیدن کار یاسمن بوده کمرم شکست. مادرش تو همون پزشکی قانونی یقه ام رو گرفت و تو صورتم جیغ زد: مرتیکه بگو چیکار کردی که دخترم این کارو کرد؟ تو کدوم گوری بودی هان؟.. من فقط گریه می‌کردم. ته دلم انقدر عذاب وجدان داشتم از اون سیلی ولی خب مگه با هر سیلی باید آدم به خودش ضربه بزنه؟ دادگاه ها پر از زنا و مرداییه که بدترین اختلافا رو با هم دارن و میان طلاق می گیرن نه اینکه هر کس به خودش آسیب بزنه و کارو تموم کنه.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_بیستوچهار جمعیت جمع شده دور خونه رو کنار زدم. انگار هر کس با دیدنم مثل شمعی بود که آ
🌱 ❤️ تمام مدت می رفتم سر خاکش و فقط می پرسیدم چرا؟ رحمت به جوونیت نیومد؟ نمی خواستی منو ازم جدا می شدی می رفتی تمام حقوقت رو می دادم. بچه نمی خواستی دو بار دیگه می گفتی قانعم می کردی بیخیال می شدم. چرا این کارو کردی یاسمن؟ تو ذهنم همیشه علامت سوال بود. هر‌چی از مأمورا پرسیدم ممکنه کسی آتیش زده باشه زندگیم رو، می گفتن نه تمام شواهد و مدارک فقط نشون میده که کار همسرتونه و خودش این کارو کرده. هر روز خانواده ی یاسمن سوال پیچم می کردن ازم شکایت کرده بودن و می گفتن من باعث این اتفاقم و حتما کاری کردم. همه چیز رو مفصل براشون توضیح دادم حتی گفتم که خیلی با نگین دمخور بود و مدام پرش می کرد. نگین سر اون قضیه باز هم آبرو ریزی راه انداخت. خوب یادمه جلوی همه برگشت با بی حیایی جیغ زد: گردنبندت گم می شه یقه ی‌ منو‌ می گیری زنت می میره یقه ی منو می گیری این چه وضعشه‌ واقعا؟ به جرم این تهمتا برم ازت شکایت کنم؟... خسته تر از اون بودم که بیفتم دنبال این چیزا.. یاسمن رفته بود و من تو بهت خودم غرق بودم. هر روز می رفتم سر خاکش که با زور بهمون تحویل دادن و چیزی جز یه مشت خاکستر نبود. ساعت ها می نشستم روی خاک و انقد گریه می کردم تا خالی شم. کار و زندگیمو ول کرده بودم اصلا واسم مهم نبود اون خونه پر وسیله و مدارک و چیزای قیمتی بود که توی اتاق سوختن. با ناراحتی طبق عادت مشتی خاک سرد برداشتم و بغضم شکست. با گلایه مثل هرروز گفتم: یاسمن این چه کاری بود کردی؟ من مگه چه گناهی مرتکب شده بودم که لیاقتم این بود؟ چرا خودتو ازم گرفتی و منو تا ابد تو بهت گذاشتی؟... حالم خراب شده بود افسردگی تو حرکاتم موج می زد. یه مدت به خودم تلقین کرده بودم که من مقصر مرگ یاسمنم و هرروز که بیدار می شدم به خودم لعنت می فرستادم تا شب. باقی جهاز یاسمنو بردن خونشون و من هم برگشتم خونه ی پدرم تا یه مدت مراقبم باشن. خواهرم پیشنهاد داد برم پیش روانشناس چون واقعا اذیت می شدم. برام از یه روانشناس نوبت گرفتن قرار بر این شده بود که هر من هفته برم پیش دکتر. بعد از یه مدت رفتن حالم که بهتر شده بود و از اون حس عذاب وجدان قبلی دیگه خبری نبود، اتفاقاً کم‌کم نسبت به یاسمن حس تنفر پیدا کرده بودم وقتی از این حسم برای دکتر صحبت می‌کردم می‌گفت نباید اینطوری باشه ولی خب دست خودم نبود فکر می کردم یاسمن اونقدر آدم سست عنصری بود که به حرف نگین زندگیش رو دستی دستی خراب کرد. من در حق اون هیچ بدی نکرده بودم دعواهای ساده زن و شوهری تو زندگی همه به وجود میاد ولی یاسمن اگه جز دعوای اون شب بهانه ی دیگه ای نداشت واقعا پس کار بدی کرده بود... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_بیستو_شش تمام مدت می رفتم سر خاکش و فقط می پرسیدم چرا؟ رحمت به جوونیت نیومد؟ نمی خواستی
🌱 ❤️ کم کم با این موضوع کنار اومدم و سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم. از اینکه حالا خوب بودم حسابی خوشحال بودم. خیلی جدی برگشتم سر کارم. خرجی نداشتم هر چی پول در میاوردم پس انداز می شد واسه خودم بهترین ماشین رو خریده بودم. دو سال بعد از مرگ یاسمن خانوادم مدام پیشنهاد می دادن با کسی ازدواج کنم و هر روز دخترای مختلف بهم پیشنهاد می دادن ولی من فعلا نمی خواستم با هیچکس باشم. یه ساختمون خیلی بزرگ برداشته بودم و تمام مدت وقتم صرف اون می شد. با یکی از مهندسا رفیق شده بودم و بیشتر وقت با هم بودیم. یه روز ظهر موقع خوردن ناهار چند تا بطری مشروب آورد و گفت: فرزاد بیا امروز می خوام بهت یه حال اساسی بدم!.. اهلش نبودم واسه همین گفتم: مرسی منصور جان ولی اهلش نیستم خندید و گفت: عیب نداره راه میفتی.. شروع کرد به وراجی کردن. وقتی سرم حسابی گرم شد دیگه نفهمیدم دورم چه خبره همیشه همینطور بودم زود وا می دادم بدبختانه و اینبارم گول منصورو خوردم و خودمو باختم شروع کردم به گفتن داستان زندگیم واسه منصور. از اینکه انقد یاسمنو دوست داشتم و سر یه حماقت خودشو نابود کرد و منو داغون. منصور از جیبش یه پودر درآورد و با مهربونی گفت: داداش غمت نباشه یکم از این بزن ببین چطوری غماتو‌ میشوره می‌بره؟.. با تعجب پرسیدم: این دیگه چیه؟.. منصور یکم خودش مصرف کرد و گفت: آ آ! نگا اینطوری مصرف میشه. یه فازی بهت میده که اصلا میگی غم یعنی چی؟.. می دونستم مواد مخدره ولی خب اسم و عوارضشو نمی دونستم. منصور شروع کرد به تعریف از اون و اینکه همه ی عوارضش دروغه و خودش خیلی وقته میزنه و مشکلی نداشته. انقد اصرار کرد که ناچار کمی زدم. دفعه ی اول حالم خیلی بد شد هر چی‌ خورده و نخورده بودم بالا آوردم. حس می کردم دارم می میرم می لرزیدم حالم وحشتناک بود. منصور نذاشت برم دکتر و گفت: به مرور عادت می‌کنی اونوقته که میگی کاش زودتر با این آشنا می شدم. چند بار بعد از اینکه منصور بهم مواد رو می داد حالم خراب شد ولی رفته رفته عادت کردم و خودم مشتاق که مصرف کنم و به قول منصور همه چی از یادم بره. کم کم مصرفم زده بود بالا و بیشتر پولم صرف مواد می شد. خانوادم بهم شک کرده بودن ولی هر چی می گفتن طفره می رفتم و بدتر داد و بیداد راه مینداختم طوری که بدبختا جرات نداشتن دیگه چیزی بگن. واسه خودم یه خونه ی جدا گرفتم و رفتم تا تنها زندگی کنم. تنها همدمم همون مواد لعنتی بود که منصور آتیشش رو ریخت تو زندگیم. بعد یه مدت ماشینم رو به قیمت خیلی پایین ازم خرید و نصف پولشم گفت مواد میاره برام تا چند وقت. هر چی منتظر شدم تا پیداش بشه نشد که نشد و سرم کلاه گشادی گذاشت که تا ابد یادم نمیره. کاش همه ی زندگیم رو هم با خودش می برد و هرگز منو معتاد نمی کرد. کاش هرگز بهم یاد نمی داد اون مواد لعنتی چیه. مادر بیچاره ام آب می شد جلوی چشمام ولی من برام مهم نبود. نمی فهمیدم سر شده بودم و فقط می گفتم باید انقد بکشم تا بمیرم. کم کم افتادم به بدبختی همه چیزم از دستم رفت حوصله و همچنین قدرتشو نداشتم برم سر کار. چندین سال به اون شکل گذشت و من هرگز به خودم نیومدم. سنم می رفت بالا دیگه مادرم اصرار به ازدواج نمی کرد و فقط تنها التماسش ترک اون آشغال بود که من عرضه اش رو نداشتم. نمی خوام اون روزا رو یادم بیارم هنوزم برام مثل یه کابوسه مگه این مواد لعنتی چیه که تمام غرور و غیرت آدمو نشونه میره و هیچ انگیزه ای واسه آدم نمیذاره؟ هفده سال تمام درگیر اون عذاب بودم موهای روی شقیقه ام همه سفید شده بود و خیلی بیشتر از سنم نشون می دادم. هزار بار رفته بودم واسه ترک و هر بار بدتر از قبل برگشته بودم. چهل سالو رد کرده بودم و دیگه خبری از اون شور و شوق قبل نبود. دیگه چهره ام هم حتی قشنگ نبود که دلم خوش باشه و بخوام ازدواج کنم. کم کم تصمیم گرفتم مصرفم رو کم کنم. هر روز مقداری کم کردم ولی همچنان مصرف داشتم. برگشته بودم سرکار و به هرکس می گفتم من فرزادم هیچکس باورش نمی شد که به اون روز افتاده باشم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون حسینی🤲 بهترین راه برای آرامش شب و ساختن فردایـی زیبا این است که: قبل از خواب تصمیم بگیریم فردا قلبی را شاد کنیم تا شاهد لبخند زیبای خداوند باشیم به امید فردایی بهتر شب بخیر 🌺 همگی خسته نباشید التماس دعا برا ظهور آقا امام زمان سلامتی رهبرمون آرامش کشورمون وسلامتی خانواده وخودتون دعا کنید حاجت روا بشین ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️ بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🔹إنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدًّا 🔸مسلّماً کسانی که ایمان آورده و کارهای شایسته انجام داده‌اند، خداوند رحمان محبّتی برای آنان در دلها قرار می‌دهد! 📚؛ سوره مریم ، آیه 96 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸بنام الله 🍃مهرگستر مهربان 🌸صبـح، 🍃اشاره ی خورشید است؛ 🌸برای آغـازی دوباره! 🍃و من آموخته ام؛ 🌸هر آغازی، 🍃بانام زیبای تو کلید می خورد، 🌸و هر پایانی، 🍃به اسم اعظم‌ تو ختم میگردد! 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم 🍃 الــهـــی بــه امــیــد تـــو ‍ 🍃🌸صبح دوشنبه تون ‌معطر به ‌عطر خوش صلوات بر حضرت مُحَمَّد (ص) و خاندان مطهرش🌸🍃 🌺🍃🌸اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🌺🍃🌸مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🌺🍃🌸وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نیایش صبحگاهی 🌸🍃 🌸بارالها 🤲 در این روز زیبای پاییزی🍁 زندگی را را برای من و دوستانم بابرکت و زیبـا قرار بده 🌸پروردگارا 🤲 عاقبت اعمال ما را ختم به خیر بگردان که تو راز نهفته در سینه هارا می دانی و از نیت همه ی ما آگاهی 🌸آمیـــن یا قاضِیَ الْحاجات 🙏🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🕊ســــلام 🍎صبح دوشنبه تون بخیر 🕊الهـی امـروزتـون رو 🍎با دنیا عشق و محبت 🕊با یک لبخـنـد قـشنگ 🍎با یک دل پاک و بی کینه 🕊با یک ذهـن آرام 🍎و انـرژی مثبت شـروع کنید دوشنبه تون شاد و پراز موفقیت🌺 🍁سلام صبح زیبـاتون بخیر ☕️دوشنبه تون سرشاراز موفقیت 🍂امروز از خدا می خواهم ☕️هرآنچه بهترین 🍂هست برایتان رقم بزند ☕️روزی فراوان 🍂دلی خوش ☕️و شادیهای بی پایان 🍁صبحتون شاد و پراز طراوت 💗💫دوشنبه تون زیباتر از هر روز 🍁💫یک روز قشنــگ 💗💫یک دل خـــوش 🍁💫یک لـب خنـدان 💗💫یک تـن سالـــم 🍁💫و گشـوده شــدن 💗💫هزار در خوشبختی 🍁💫به روی تک تکتون 💗💫دعای امروز ماست 🍁💫برای تک تک شما 💗💫روزتون زیبـا و در پنـاه خدا🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
صبح است نشاط وشادمانی دم ڪن پیوندِ لب وخنده به هم محڪم ڪن میخانه‌ےچشم‌هاے خود را بڪَشاے بر زخمیِ شب ، پیاله‌ای مرهم ڪن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d🌷صبح سرآغاز روشنای زندگی است 🕊صبح ها را نفس بکش 🌷و با هردم و باز دمش 🕊لذت دوست داشتن را در 🌷ریه هایت جان بده 🕊با مهربانی ،با دوست داشتن ، 🌷با عشق، زندگی زیبا می شود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
كارهاى خوب، انسان را از "مرگهاى بد"🌸 نگه مى دارد... "صـدقه" پنهانى خشم خدا را خاموش مى سازد... "صله رحم" "عمـر" را زياد مى كند و هر كار "نيكى"صدقه است..🌸🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
زیباترین کافه دنیا بود😍 پاییز سرد و بارانی🍁 زمستان‌های پر از برف❄️ با همان علاءالدین های دود زده با همان قوری‌های بند زده لبخند مادر❣ چین‌های گوشه چشمانش مادر کافه چی نبود، عشق بود❤️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍁اغلب مردم فکر میکنند زندگی شبیه به میدان جنگ است ♥️در صورتی که زندگی بازی داد و ستد است... 🍁هرچه بکاری... همان را درو می‌کنی🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
همیشه تو زندگیت جوری رفتار کن که خوشبین باشی اما خوش باور نباشی... اعتماد داشته باشی و دیدت مثبت باشه به قضایا اما خوش خیال نباشی...آدمی اگر تو زندگیش نیمه پر لیوان رو همیشه نگاه کنه هیچ وقت بازنده نیست و احساس شکست نمیکنه ، اما خوش باور بودن و خوش خیال بودن دنیایی از تفاوت هاست با خوشبین بودن .  آدمی که خوشبین باشه واقعیات رو میبینه اما منفی بافی نمیکنه وسعی میکنه با دونستن واقعیت ها بهترین پایان رو یا پیش بینی کنه یا برای خودش رقم بزنه ، اما آدمی که خوش خیال هست واقعیات رو انکار میکنه ، مسایل رو اونجوری که هست نمیبینه و این میشه که تهش هر اتفاق غیرقابل پیش بینی ممکن هست شیرازه ذهنش رو بهم بریزه... خوش خیال و خوش باور نباید بود اما خوشبین صددردصد ... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂هیچگاه ناامید نشو اگر همـه درها هم به رویت بسته شوند🍁🍂 سرانجام او🧡 کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده،           به رویت باز می‌ڪند...🍁 حتے اگر هم‌اکنون      قادر به دیدنش نباشی🍂 بدان که در پس گذرگاههاے دشوار، باغی پرنور و زیبا قرار دارد…🍁 شڪر ڪن...🍁 پس از رسیدن به خواسته ‌ات      شڪر ڪردن آسان است!🍁 بنده آن است ڪه حتی وقتی خواسته ‌اش محقق نشده،                          شکر گوید...🧡🍁🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
رفیق اگر شرایط سخته تو از آن‌ سخت‌تر باش... شاید تنها خودت را داری جای نگرانی نیست خودت رو باور داشته باش از خودت ناامید نشو تفکر مثبت را رها نکن هیچ‌وقت به آنچه هستی شک نکن کتاب زندگی پر از قصه‌های مختلف است... بخوان و بگذر... مشکلات زندگی نمیان که نابودت کنن... میان تا کمکت کنن ساخته شی و بفهمی چقدر قوی هستی💪✌️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
زمان برای هیچ ڪس نه متوقف می شود نه بر می گردد ونه اضافه می شود. زندگی را زندگی ڪن 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d