💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💕 💌 #قسمت_هفتادو_یک آقاجونم غر زد که دختر برات حرف درمیارن میگن بیوه اس... ولی گوش ندادم و اومد
💕 💌
#قسمت_هفتادو_سه
@قسمت پایانی
من داشتم تاوان یک اشتباه خیلی کوچیک رو پس میدادم..
یک لحظه هم خوابگی و الان
خواستگارام بخاطر اون اتفاق این آدما شده بودن...!
یک روز نریمان اومد خونم!
ذوق داشتم که داداشم بالاخره منو داخل آدم حساب کرده و اومده خونم...!
بهم گفت زن صاحبکارش مرده و دوتا دختر داره،
چهل و اندی سال داشت و هجده سال از من بزرگتر بود
گفت اجباری نیست نازی ولی اون بار خودت انتخاب کردی این بار بزار به عهده ما..
با اقاجونم مشورت کردم و اونم طرف و تایید کرد،
و رضا با گل و شیرینی و خواهراش و دختر بزرگش که پونزده سالی داشت اومد خواستگاریم
وضع مالیش خیلی خوب بود، اما برام مهم بود که به دل بشینه و نشست
خلاصه بهش گفتم من به هیچ وجه از بچه هام جدا نمیشم
اونم تو کل این سالها اذیتم نکرد
زندگیم با رضا خوب بود، خونه ماشین و دخترای خیلی باتربیتی داشت
بعد چهار پنج ماه فهمیدم حاملم
همه چیز تو زندگیم فراهم بود، گوشت مرغ هر چیزی..
دلم آتیش میگرفت که چرا برای امیرم انقد نتونستم تقویت شم..
بچم به دنیا اومد بزرگ شد..
امیر بزرگ شده و نامزد داره...
دخترم ازدواج کرده، تمام جهیزه شو رضای خدا بیامرز داد
من سه سال پیش تنها شدم..
نور به قبر رضا بباره و براش فاتحه بخونید
برای من به اندازه کافی گذاشت خدابیامرز..
دختراشم که عاشق منن و برای من عین دخترمن..
برای منم دعا کنید 🙏
#قسمت_اول داستان جذابمون😍
از دست ندید❤️
سال ۱۳۱۰✅
اسد در حجره رو باز کرد و مثل همیشه با خنده و خوش رویی با کارگرها حال و احوال کرد و وقتی از کنارشون میگذشت سر به سرشون گذاشت ..
صدای خنده ی کارگرها بلند شد .. فهمیدم که باز از اون شوخیهای زشتش که من متنفر بودم کرده ..
از همون بالا که دفتر حجره بود گفتم اسد زود بیا بالا کار داریم ...
پله ها رو دو تا یکی اومد بالا و به شوخی کلاهش رو از سرش برداشت و خم شد و گفت سلام بر جناب یوسف الممالک .. روزتون عالی .. در خدمت هستم امر بفرمایید ..
پشت میزم نشستم و گفتم فقط یک بار ، محض رضای خدا یک بار مثل آدمیزاد بیا و برو ..
روی صندلی نشست و سیگاری روشن کرد و دودش رو به سمتم فرستاد و گفت تقصیر منه که میخوام حال همه رو خوب کنم ، خوبه مثل تو برج زهرمار بشم ..
دفتر حساب و کتاب رو باز کردم و گفتم وقت کار برج زهرمار شو ...
دستش رو گذاشت روی چشمش و حرفی نزد ...
سرم رو بالا آوردم و گفتم هر وقت سیگارت تموم شد ایشالا شروع میکنی ..
سیگار رو زیر پا انداخت و با کفشش له کرد و گفت ای خدا دقیقا مثل کنیز دده مطبخ ، هی غر بزن ...
کنارم نشست و مشغول حسابرسی شدیم ..
همونطور که سرش پایین بود گفت راستی ... اومدنی همایون رو دیدم ..
گفت بهت خبر بدم قراره فردا برن شکار .. تو هم باهاشون بری ..
سرم رو بالا آوردم و گفتم نگفت با کیا میاد؟
بی تفاوت شونه اش رو بالا انداخت و گفت چه فرقی به حال تو میکنه آخه ؟ تو برو خوش بگذرون ..
صاف نشستم و گفتم چطور فرق نمیکنه .. یادت نیست اوندفعه منوچهر و دار و دسته اش اومده بودند هر کار میکردند به غیر از شکار...
اسد به سمتم چرخید و گفت بابا دست بردار .. تو فرنگم رفتی و برگشتی عوض نشدی ؟ چیکار کردند انگار...
ابروهام رو گره دادم و گفتم اولا دین و ایمون چه ربطی به فرنگ و ایران داره در ثانی اینو یادت باشه حرومی حرومیه ..
من دوست ندارم دور و برم آدم حروم خور ببینم ..
اسد صداش رو تغییر داد و گفت صلواااات ...
از لحنش خنده ام گرفت .. ولی تصمیم داشتم با همایون به شکار برم .. احتیاج داشتم به تفریح ..
از دو سال پیش که از روسیه برگشته بودم هیچ مسافرتی نرفته بودم و فقط سر گرم کار بودم ...
وقتی بابا زنده بود رتق و فتق حجره به عهده ی خودش بود و من برای گسترش تجارتمون به روسیه یکی دوباری سفر کرده بودم اما از وقتی که بابا مرد ....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_دوم
اما از وقتی که بابا مرد حجره رو خودم میچرخوندم
هرچند مادرم خیلی اصرار داشت که اداره ی حجره رو به دایی بسپارم ولی من بخاطر زمزمه های بابا که میگفت به دایی اعتماد نداره، قبول نکردم ...
اون روز بعد از بستن حجره ، با اسد به قهوه خونه رفتیم و به همایون خبر دادم که صبح باهاشون به شکار میام ...
عادت نداشتم تا دیروقت بیرون بمونم از اسد جدا شدم و به خونه برگشتم ..
سلطانعلی در رو برام باز کرد و گفت خوش اومدی آقا ..
دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم رفتی پیش طبیب یا باز پشت گوش انداختی ؟؟
دستش رو به پهلوش گرفت و گفت امروز کمی بهتر شدم ، نرفتم ولی اگه فردا درد بگیره حتما میرم ..
ناراحت گفتم فردا جمعه است آخر مجبور میشم خودم ببرمت ...
از وقتی چشم باز کرده بودم سلطانعلی و زنش، آفت، خونمون بودند و کارهای عمارت با اونها بود ...
آفت سینی به دست از مطبخ بیرون اومد و گفت اوووی سلطانعلی باز پرحرفیت رو شروع کردی بزار آقا بیاد غذا از دهن میوفته ..
سلطانعلی زیر لب لااله الا اللهی گفت ..
دستم رو تو حوض وسط حیاط شستم و روی ایوونی که فرش شده بود نشستم ..
آفت سفره رو پهن کرد و لبخند پهنی زد و گفت براتون گزنه پلو درست کردم ..
آفت همیشه سعی داشت محبت آقای خونه رو جلب کنه چه وقتی که بابا زنده بود چه وقتی که من شدم مرد خونه ..
چرا که میدونست جیره و مواجب خوبی از این خونه به دست میاره ..
سرم رو تکون دادم و گفتم مادرم کجاست ؟
سینی رو برداشت و لبخندش رو جمع کرد و گفت سرشون رو خضاب کرده بودند من که چند دقیقه پیش دیدم جلوی آینه مشغول بافتن موهاش بود ..
الان صداش میکنم ..
به طرف اتاق مادرم رفت و گفت خانوم سفره رو پهن کردم آقا گرسنه است نمیایید؟
مادر در رو باز کرد و به سمتم اومد اجازه نداد بلند بشم و خم شد از سرم بوسید ..
با اشتها مشغول خوردن شام شدم که مادر گفت نمیدونی امروز چی شده؟
میگن غفور رو با یه زن بدکاره دیدند .. خبر به گوش زنش رسیده قیامت به پا کرده...
قاشقم رو توی بشقاب گذاشتم و با اخم پرسیدم این خبرها رو از کجا آوردی؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سوم
مادر لبخند ریزی زد و گفت امروز سر ماه بود و کبری بندانداز اومد خونمون .. میدونی که اون از همه چی خبردار میشه .. میگه زن غفور میخواسته خودش رو زهر خور کنه که در و همسایه جلوش رو گرفتند ...
دوباره مشغول خوردن شدم و گفتم خلاصه که بدجور آبروی غفور رو برده..
مادر پشت چشمی نازک کرد و گفت هیچم اینطور نیست مردیکه شیکم گنده چشم چرون با سربلند تو کوچه و گذر راه میرفته و میگفته صیغه اش کردم واسه یه روز ...
گفتم مادر من با ظن و گمون خودمون رو وارد گناه نکنیم شاید راست میگه ...
مامان سرش رو تکونی داد و گفت ساده ای پسرم ، ساده... میگن زنه معروفه هم تو خوشگلی هم تو هرزگی ...
بین دست شصت و اشاره اش رو گاز گرفت و زیر لب حرفی زد ... دوباره ادامه داد میگن اینقدر خوشگل و خوش قد و بالاس اسمش رو گذاشتن شربت ...
با شنیدن اسمش با اوقات تلخی گفتم دیگه این اسم رو نه به زبون بیار نه پیش کسی حرفش رو بزن .. خانمی مثل شما حیفه حتی اسم همچین نجسیهایی رو به زبون بیارند..
مادر دوباره دستش رو گاز گرفت و گفت حق با توعه مادر .. خدا به دور ..
نتونست جلوی خودش رو بگیره و بعد از چند لحظه پرسید تو میشناسیش؟ دیدیش؟
قاشق رو انداختم توی بشقاب و گفتم مادر من همین الان گفتم دیگه حرفش رو نزن .. از اشتها انداختی مارو والا...
مامان دستش رو گذاشت روی لبهاش و نشون داد که دیگه حرفی نمیزنه ..
بعد از شام به سلطانعلی گفتم که بساط تفریح فردای من رو جور کنه و تو اتوموبیلم بزاره ...
صبح بعد از نماز با اسد به میدون محله رفتیم تا با همایون و بقیه راهی شکار بشیم ...
تو ماشین همایون چند نفر دیگه بودند به اسد گفتم دقت کن ببین اون پسره منوچهرم هست یا نه ؟
اسد چشمهاش رو ریز کرد و با دقت ماشین رو نگاه کرد و گفت عقب وسط نشسته ...
با ناراحتی گفتم اه .. بار آخر با همایون میام بیرون.. هر جا میره این پسره بی همه چیز رو دنبالش میکشونه ..
اسد بلند خندید و گفت همچینم بی همه چی نیست ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهارم
اسد بلند خندید و گفت همچینم بی همه چی نیست .. یه خواهر داره هلو پوست کنده ..
انگشتهاش رو به لب غنچه اش چسبوند و ماچ آبداری کرد ...
فقط اسد میتونست در هر شرایطی حالم رو خوب کنه لبخندی زدم و گفتم آخه حرف من به خواهرش چه ربطی داشت ..
چشمکی زد و گفت خواستم خبر دار بشی و زیاد پا رو دمش نزاری .. خدا رو چه دیدی یهو برادر خانومه بنده شد ...
با صدای بلند خندیدم و گفتم خداشاهده که پام رو تو عروسیت نمیزارم ..
با توقف ماشین همایون متوجه شدم که رسیدیم ..
زیر لب گفتم چه زود رسیدیم ..
اسد سیگاری روشن کرد و گفت با من متوجه ی گذشت زمان نمیشی آقا یوسف .. ولی حیف که قدر نمیدونی ...
هوای عالی پای کوه و سرسبزی اطراف و صدای پرنده ها حال هر آدمیزادی رو خوب می کرد ..
همایون پیاده شد و به سمتمون اومد و بعد از احوالپرسی گفت یوسف منوچهر مثل داداشم میمونه و تو هم رفیقمی به پر و پاش نپیچی یه وقت ...
زدم رو شونه اش و گفتم نه کاری ندارم .. فقط از دفعه ی بعد خواستی اونو بیاری به من نگو ..
همایون سرش رو تکون داد و حرفی نزد ..
با پارچه ها کنار دو تا درخت چادر مانندی درست کردیم و بساط چای و میوه رو مهیا کردیم ..
غیر از سلام خشک و خالی سعی میکردم با منوچهر هم صحبت نشم ..
من و همایون و منوچهر زدیم به دل دشت تا واسه بساط کبابمون شکاری پیدا کنیم ..
همایون زودتر از ما بزکوهی کوچیکی شکار کرد و با افتخار صداش رو تو گلوش انداخت و گفت همین برای ناهارمون بسه .. خودتون رو خسته نکنید .. نه من نه منوچهر قبول نکردیم ..
همایون شکارش رو انداخت روی دوشش و به طرف چادر برگشت ..
هنوز چیزی به تورمون نخورده بود که صدای کله ی گوسفند شنیدیم .. به طرف صدا برگشتم .. چند تا بز و گوسفند همراه چوپانشون به سمت ما میومدند ..
منوچهر از پشت تخته سنگ پرید بیرون و گفت جونمی جون شکار با پاش داره میاد ..
گره ای بین ابروهام انداختم و گفتم با مال مردم کاری نداشته باش ..
منوچهر پوزخندی زد و گفت تو هم با کارهای من کاری نداشته باش ..
طبق قولی که به همایون داده بودم جوابی ندادم و برگشتم و ازش فاصله گرفتم ..
چند قدم دور نشده بودم که صدای جیغ زنونه ای میخکوبم کرد ...
سریع برگشتم ..
چوپان دختر جوونی بود که جلوی منوچهر ایستاده بود و نمیزاشت آسیبی بهشون بزنه ...
از دیدن دختری با اون سن و سال تو اینجا تعجب کردم ..
با عجله به سمتشون رفتم و از پشت بازوی منوچهر گرفتم و گفتم داری چه غلطی میکنی؟
دستم رو محکم از خودش دور کرد و گفت یه بار بهت گفتم پا رو دم من نزار .. راهت رو بکش برو پی کارت ..
نگاهی به چشمون درشت و سیاه دختر انداختم .. دختر مثل ببر زخمی با چوب دستی که دستش بود به پای منوچهر زد و گفت ببین لندهور مگر از رو نعش من رد بشی بخواهی به گوسفندام دست بزنی .. هررری...
منوچهر ناگهان با پشت دستش توی صورت دختر کوبید ..
نتونستم بی تفاوت بشم و دستش رو گرفتم و به پشتش پیچیدم ..
منوچهر زیر پام زد و تعادلم رو از دست دادم و افتادم زمین ..
منوچهر هم افتاد روم و با مشت میخواست بزنه صورتم که با ضربه ای که دختر بهش زد دستش رو گذاشت پشت سرش و غلت خورد روی زمین ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجم
سریع بلند شدم و به منوچهر که از درد سرش رو گرفته بود نگاه کردم ..
وقتی شروع کرد به بد و بیراه گفتن خیالم راحت شد که حالش خوبه ..
دختر در جواب منوچهر زبونش رو دراز کرد و گفت فکر کردی دخترم میتونی بهم زور بگی ..
از ادایی که درآورد خنده ام گرفت و گفتم دختر جان تو پدری ، برادری ، کسی رو نداری که به جای تو بیان ..
دختر چپ چپ نگام کرد و گفت من خودم حریف ده تا مرد میشم ...
چشمکی زد و با خنده گفت دیدی که رفیقت رو چطور لت و پار کردم ..
همین که این حرف رو زد منوچهر بلند شد و گفت بچه ی بابام نیستم اگه نزنم صورتت رو یه ور نکنم ..
سینه به سینه اش ایستادم و گفتم منوچهر خجالت بکش اون یه دختره ..
با صدای اسد هر دو برگشتیم ..
_چه خبرتونه باز مثل سگ و گربه افتادید به جون هم ..
منوچهر بازوم رو گرفت و گفت اسد اینو بردار از اینجا ببر ..
هولش دادم به سمت اسد و گفتم باز این دنبال شر میگرده ببرش ، منم الان میام ..
اسد دست منوچهر رو گرفت منوچهر تقلا کرد دستش رو عقب بکشه ولی نمیدونم اسد بهش چی گفت که منوچهر آروم شد ..
اسد چشمکی بهم زد و گفت آقا ما میریم تو هم نمی خواد زود بیایی .. بزار حالا که اومدیم بیرون یه حالی کنیم ..
با منوچهر به سمت اتوموبیلها برگشتند ..
دختر با چوب دستیش گوسفندهارو هدایت کرد و خودش پشت سرشون راه افتاد..
یکی دو قدم با فاصله ازش قدم برمیداشتم .. دختر بدون اینکه بایسته گفت منظور؟؟
با یه قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و گفتم چی گفتی ، نشنیدم..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_ششم
مستقیم به چشمهام نگاه کرد و گفت میگم واسه چی دنبال من راه افتادی؟
شیطنت از چشمهاش میبارید .. یه جورایی خوشم اومده بود ازش...
لبخندی زدم و گفتم خاطرخواهت شدم ..
دهنش رو کج کرد و گفت هه . هه . چه بامزه خندیدم ...
از سربه سر گذاشتن و حاضر جوابیش سرکیف اومده بودم خندیدم و گفتم روز تعطیلی پدر و مادرت نمیگن این دختر رو نفرستیم بلا سرش میاد..
بی اینکه نگاهم کنه گفت دلت خوشه ننه بابام کجا بود ..
آستینش رو گرفتم و دمغ پرسیدم مردند؟
به دستم که آستینش رو گرفته بود نگاه کرد و گفت بابام مرده .. ننه ام هم شوهر کرده ..
+پس تو با کی زندگی میکنی ..
آهی کشید و گفت چند روز خونه ی این عمو، چند روز خونه ی اون عمه...
اشاره کرد به گوسفندها و گفت در ازاش هم من شدم چوپان گوسفنداشون ..
از شنیدن سرنوشتش متاثر شدم و پرسیدم خواهر و برادر داری دختر؟
با اخم کمرنگی نگاهم کرد و گفت چی همش بهم میگی دختر .. دختر .. بدم میاد...
خندیدم و گفتم باشه چرا عصبانی میشی.. اصلا تو پسر ، خوبه؟
ایستاد و براق نگاهم کرد و گفت اسمم صنم.. بگو صنم.. نه دختر نه پسر..
اسمش رو چند بار زیر لب تکرار کردم .. به نظرم اسم قشنگی بود ..
بدون اینکه من دوباره بپرسم گفت یه برادر دارم .. مهربونه ولی نمیتونه منو ببره پیش خودش .. یه خواهرم داشتم که دو سه سال پیش افتاد تو رودخونه و مرد..
ناراحت شدم و دقیق به نیمرخش نگاه کردم .. صورت گردی داشت ..ابروهای پر کمونی .. مژه های مشکی و بلند .. بینی کوتاه و صافی داشت.. خوشگل بود.. ولی معلوم بود خیلی وقته یه حموم درست و حسابی نکرده ..
غرق افکارم بودم که با دست روبه روش رو نشون داد و گفت رسیدیم ...
مثل یه روستا بود ولی فکر نکنم بیشتر از بیست ، سی تا خونه باشه ..
گفتم کدوم خونه؟
ایستاد و با شیطنتی که از چشمهاش میبارید گفت د نه د .. انگار راستکی خاطر خوام شدی ..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتم
..
قبل از اینکه جواب بدم خندید و گفت اون خونه که کنارش پرچین داره .. این ماه خونه این عموم هستم ..
با چوب دستیش آروم ضربه ای به پام زد و گفت منو رسوندی دستت درد نکنه حالا بزار برو ..
گفت و به راهش ادامه داد .. چند متری که ازم فاصله گرفت گفتم صنم ..
برگشت و با تعجب نگاهم کرد .. ادامه دادم مواظب خودت باش .. سعی کن یه نفر دیگه هم کنارت بیاری ..
دستش رو بلند کرد و باشه ای گفت و رفت ..
تا وقتی که به خونه برسه نگاهش کردم و برگشتم .. تازه اون موقع بود که فهمیدم کلی راه اومدم و از بچه ها خیلی فاصله دارم ..
تمام مسیر برگشت فکر و ذهنم درگیر صنم بود ..
وقتی پیش بچه ها رسیدم .. همایون نگاهی به دستهام انداخت و گفت دهه.. پس کو شکارت ؟
جوابی ندادم ..
منوچهر که دراز کشیده بود گفت این یه غزال شکار کرد .. فکر کنم تنها تنها خوردتش ...
متوجه ی کنایه اش شدم ولی جواب ندادم تا بقیه هم نفهمند ..
اسد یه سیخ کباب آورد و داد به دستم و کنارم نشست و گفت نگو که تا حالا دنبال شکار بودی که باورم نمیشه ..
تکه ای از گوشت کبابی رو به دهانم گذاشتم و گفتم نیومدم چون نمیخواستم با این بی سر و پا یه جا باشم ..
اسد سری تکون داد و سیگاری روشن کرد ..
زودتر از بقیه بلند شدم و با اسد به خونه برگشتیم .. اسد یکی دوباری سر به سرم گذاشت ولی وقتی دید واقعا حوصله ندارم دیگه سکوت کرد ..
سلطانعلی تا در رو باز کرد گفت آقا همین الان آب گرم میکنم حموم کنید ..
دو تا از اقوام به دیدن مادر اومده بودند مزاحمشون نشدم و بلافاصله به حموم رفتم ..
هر دفعه روی سرم آب گرم میریختم یاد صنم میوفتادم .. نمیدونم چرا یک لحظه چهره اش از ذهنم و از جلوی چشمم کنار نمی رفت ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هشتم
به طرف اتاق میرفتم که آفت گفت گرسنتونه یه لقمه نون و پنیر بیارم براتون ..
اشاره کردم به اتاق مهمونخونه و گفتم اینا برای شام میمونند ..
آفت گفت نه .. میرن .. اگر موندنی بودند خانم بهم میگفت ..
به سمت اتاق رفتم و گفتم میرم بخوابم اگر صدام کردی بیدار نشدم بزار بخوابم ..
آفت نگران گفت بی شام ؟
+ناهار زیاد خوردم ..
از خستگی زیاد خیلی زود خوابم برد و صبح با صدای مادر بیدار شدم ..
نگران و مهربون بالای سرم نشسته بود..
تا چشمهای بازم رو دید گفت پاشو پسرم .. ناشتایی آماده است.. اینقدر خسته بودی که صبر نکردی بیام و ببینمت..
توی رختخواب نشستم و گفتم آره .. زیاد راه رفته بودم ..
مادر دستش روی شونه ام گذاشت و گفت خوش گذشت ؟ کجا رفتید؟
همه چی رو برای مادر تعریف کردم حتی دیدن صنم و دعوام با منوچهر رو ..
با صدای آفت مادر بلند شد و گفت بلند شو بقیه ی حرفها بمونه کنار سفره...
اون روز ظهر برای کاری از حجره خارج شدم، به هوا نگاه کردم کمی ابری بود یاد صنم افتادم .. اگر باران بباره تک و تنها چه کار میکنه ؟ اگر دوباره گیر یه آدم ناجور بیوفته چی؟؟
به خودم نهیب زدم بسه یوسف .. تا حالا چیکار کرده و چطور گذرونده .. بیخیال..
کارم رو انجام دادم و موقع برگشت به حجره نفهمیدم چرا به سمت خونه ی صنم رفتم ..
همونجا که دیروز ازش جدا شده بودم ایستادم .. خبری ازش نبود ..
چند دقیقه ای همونجا موندم کم کم تصمیم گرفتم که برگردم دوباره نگاهی به خونشون انداختم صنم از در بیرون اومد و با یه بیل رفت داخل طویله...
یه کم بعد فرغونی پر از فضولات حیوانی رو به بیرون آورد ..
کاملا مشخص بود که فرغون رو به سختی حمل میکنه..
از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم .. دوباره وارد طویله شده بود .. کنار در رسیدم و برای اینکه نترسه از بیرون صداش کردم ..
بیل به دست بیرون اومد و با دیدنم گفت تو اینجا چی کار میکنی؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_نهم
به بیل اشاره کردم و گفتم غیر از تو کسی تو این خونه نیست ؟ هر چی کار سخته که تو انجام میدی..
چونش رو به بیل تکیه داد و گفت این همه راه اومدی اینو ازم بپرسی ؟ دیروز که بهت گفتم اونا خرجم رو میدن و منم واسشون کار میکنم ..
دوباره به داخل طویله رفت و مشغول کار شد..
به در تکیه داده بودم و نگاهش میکردم .. نمیدونم چی شد که یهو بهش گفتم زنم میشی؟
صنم پوزخندی زد و گفت ببین پسر خوشتیپه ، برو خودت رو مسخره کن ..
به بیل اشاره کرد و گفت درد بیل از چوب دستی بیشتره هااا
یه قدم به جلو برداشتم و گفتم به روح بابام جدی میگم بیا از اینجا بریم و زنم شو ..
صنم نگاه مظلومی بهم انداخت و گفت ببین پسر من به همین زندگیم راضیم تو هم بزار برو .. من بازیچه ی تو نیستم...
دوباره قدمی به سمتش برداشتم و مثل خودش گفتم اینقدر پسر پسر نکن .. من اسم دارم .. آقا یوسف .. همه میدونند یوسف با کسی شوخی نداره و سر به سر کسی نمیزاره .. اونم یه دختر بچه..
صنم انگار کم کم باور میکرد که حرفم جدیه..
ادامه دادم سجل داری ؟
با سردرگمی گفت سجل؟؟
+آره .. سجل داری یا نه؟
سرش رو به طرفین تکون داد و گفت نه ..
بیل رو از دستش گرفتم و پرت کردم یه گوشه و گفتم با من بیا .. همین امروز عقد میکنیم ..
صنم گفت آخه عموم .. داداشم ..
+اونا اگه غیرت داشتند تو رو مجبور به همچین کارهایی نمیکردند .. میای یا نه؟
ولی با این حال برای خوشحالی صنم رفتم و از عموش اجازه گرفتم اونم انگار از خدا خاسته گفت اره یه پولی بده اجازشم دست شما
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_دهم
با عصبانیت یه مشت اسکناس گذاشتم کف دستش اونم گفت خوشبخت شین و درو بست
صنم چند لحظه مکث کرد و گفت برم لباسهام رو بردارم ..
آستینش رو گرفتم و گفتم نمیخواد خونه ی ما لباس هست
چشمهاش رو گرد کرد و گفت زن داری؟
خنده ام گرفت و گفت نه .. ولی مادر دارم از لباسهای اون بهت میدم ..
صنم زودتر از من سوار اتومبیلم شد ..
هوا تاریک شده بود که به محلمون رسیدیم .. در خونه ی روحانی محله رو زدم و وقتی مطئن شدم خونه است با صنم وارد خونشون شدیم و ازش خواستم که نکاح بخونه..
روحانی نگاهی گذرا به صنم کرد و گفت سجل دارید؟ شاهد دارید؟
دست کردم تو کتم و سجلم رو درآوردم و گفتم من دارم .. شاهد هم اگر کسی تو خونتون هست بگید بیاد .. خود شما هم میتونید ..
روحانی دستی به ریشش زد و پسر و دامادش رو صدا زد ..
در عرض چند دقیقه عقد بینمون جاری شد و صنم شد زن قانونی و عقدی من ..
صنم مثل بچه ها خوشحال بود همین که تو ماشین نشست گفت یعنی الان من زنت شدم ؟
سرم رو تکون دادم و گفتم آره ..
یه لحظه چشمهاش غمگین شد و گفت دیگه داداشمو نمیبینم ؟
دستم رو گذاشتم روی دستش و گفتم میدونی کجاست؟
سرش رو تکون داد و گفت دقیق نه ولی گفته کجا کار میکنه ..
با اطمینان نگاهش کردم و گفتم باشه خودم میبرم که ببینیش..
ماشین رو نگه داشتم و گفتم پیاده شو رسیدیم ..
سلطانعلی در رو باز کرد و با دیدن دست صنم تو دستم جمله اش رو نتونست کامل کنه ..
مادر توی ایوون نشسته بود سرش رو خم کرد تا منو ببینه ..
با دیدن صنم ، از جا پرید و با تعجب گفت یوسف این کیه؟
نگاهی به صنم که دورتا دور خونه رو با تعجب نگاه میکرد انداختم و گفتم زنمه ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
May 11
اساس همه خیرات🌱
آیت الله ناصری:
#نماز_شب، بیماری های جسمی و روحی و حتی بنبستها و گرفتاری ها را از انسان دور می کند و اساس همه خیرات است. هنگامی که از بعضی بزرگان برای رفع بیماری ها و بن بست ها راه چاره می طلبیده اند، می گفتند: «شما این تعهد را بکنید که سحر بیدار شوید و نافله شب بخوانید؛ رفع مشکلتان را ما تضمین می کنیم». این قضیه عزمی می خواهد و طلب توفیقی از حق تعالی.
🌟 #نمازشب 🌙
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♥️✨🌿💐🌸🍃🦋
✨🌺🌾
🌿🌾✨
خدایا🙏
✨خودت گفتے بخوانيد مرا
تا اجابت كنم شما را...
✨قلبهایمان را به نور خودت
روشن و گرم ڪن...
✨زنگار يأس و نااُميدے را
از دلهامان بزدای...
خدایا🙏
✨مردم سرزمینم را در اين زمانه،
از سختیها و گرفتاریها برهان
✨و اجابتمان كن... آمین
شبتون الهی🌙
🌿🌾✨
✨🌺🌾
♥️✨🌿💐🌸🍃🦋
🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیز زهرا، بقیه الله
کجایی آقا
خدا میدونه که دلها خونه....
السلام علیک یا صاحب الزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگی یعنی
کربلا بارون گرفته
چند ساله نوکر
درد بی درمون گرفته
🌸 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌙 #شب_
#بیرق_شیعہ_چادر_خاڪے_توست_یا_زهرا
🌸کپی با ذکر #۵صلوت بلامانع است. #چادر_خاکی_مادر
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
••اعمالقبلازخواب↯✨••
⚜حضرترسولاڪرم‹ﷺ›فرمودند:ڪھهرشب پیشازخواب↓
🌻۱⇜قرآنوختمڪنید✨
شایدبگیدچہطوریماحتینمیتونیمیڪجزأش روهمبخونیماماشما میتونیدفقط باخوندטּ۳بارسورهتوحید
قرآטּروختمکنید✨
🌻۲⇜پیامبرانوشفیعخودتوטּ ڪنیدبافرستادن۱بارصلوات↓
✨"اَللهُمَ صَّلِ عَلےِمُحَمَدوآلِ مُحَمَدوعَجِل فَرَجَهُم
اَللهُمَ صَلِ عَلےٰجَمیعِ الاَنبیاءوَالمُرسَلین"✨
🌻۳⇜مومنین رو ازخودتون راضےنگہ داریدباذڪر↓
✨"اَللهُمَ اغْفِرلِلمومنین وَالمومِنات"✨
🌻۴⇜یڪحجوسہعمرهبہجا
بیاریدباگفتن↓
✨"سُبحانَ اللهِ وَالحَمدُالله وَلااِلهَ اِله الله وَاللهُ اَڪبر"✨
🌻۵⇜خوندن هزاررڪعت نمازبا۳بارگفتن ذڪر↓
✨"یَفعَلُ اللهُ مایَشاءُبِقُدرَتِہ وَیَحڪُمُ مایُریدُبِعِزَتِہ..."✨
🌻۶⇜خواندטּیڪ بارتسبیحات حضرت زهرا↓
✨"الله اڪبر:۳۴مرتبہ"✨
✨"الحمدلله:۳۳مرتبہ"✨
✨"سبحاטּالله:۳۳مرتبہ"✨
🌻۷⇜خواندטּ ۷ بار سوره قدر↓
✨"بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ ﴿١﴾ وَمَا أَدْرَاکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ ﴿٢﴾ لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ ﴿٣﴾ تَنَزَّلُ الْمَلائِکَةُ وَالرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ کُلِّ أَمْرٍ ﴿٤﴾ سَلامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ ﴿٥﴾"✨
🌻۸⇜آیہ۱۱۰ آخر سوره ڪهف جهت بیدار شدטּ برای نماز شب و نماز صبح↓
✨قُـلْ إِنَّمٰـا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحىٰ إِلَيَّ أَنَّمٰـا إِلَٰـهُكُمْ إِلَٰـهٌ وٰاحِدٌ ۚ فَـمَنْ کٰـانَ يَرْجُوا لِقٰـاءَ رَبِّهِ فَلْـيَعْـمَلْ عَمَلًا صٰـالِحًا وَلٰا يُشْرِكْ بِعِبٰـادَةِ رَبِّـهِ أَحَدًا✨
✨بگو :مـن فقط بشری هستم مثل شما امتیازم این است ڪه بہ من وحی میشود کہ تنها معبودتاטּ معبود یگانہ است؛ پس هر ڪہ بہ لقای پروردگارش امید دارد
باید ڪاری شایستہ انجام دهد
و هیچ ڪس را در عبادت پروردگارش شریڪ نڪند.✨
وضویادتوטּنرھکہثوابشخیلیزیادھ⚡️
اگہباوضوبخوابیانگارتمامشب
درحالعبادت بودی🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چرا بعضیها فکر میکنند نوشیدن آب هم چاقشان میکند؟
◽️بسیاری از افراد که دچار چاقی یا اضافه وزن هستند، به هر دری میزنند و به هر رژیمی چنگ میزنند تا به وزن ایدهآل برسند، اما به محض رها کردن رژیم لاغری دوباره به وزن سابق برمیگردند. این افراد معتقدند حتی وقتی آب هم میخورند، چاق میشوند.
◽️اما متخصصان میگویند این دسته از افراد قطعا رژیم درستی را انتخاب نکردهاند و حتما خودسرانه و بدون داشتن آگاهی از بافت بدن و معنای لاغری و مفهوم چاقی اقدام به رژیم گرفتن میکنند.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
هرگز ادرار خود را نگه ندارید ⚠️
◽️نگه داشتن ادرار موجب اختلال در عملکرد کلیه ،مثانه و کل سیستم ادراری میشود
+ تحقیقات دانشمندان نشان داده است نگه داشتن زیاد ادرار تاثیر مستقیمی در ابتلا به سنگ کلیه این افراد دارد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
در فصل سرد خوردن شیره انگور را فراموش نکنید !
◽️یکی از بهترین زمانهای استفاده از شیره انگور فصل زمستان است بخاطر خواص زیادی که در درمان و تسکین بیماریهای فصل سرما دارد !
◽️همچنین از خواص شیره انگور اثر ضدالتهابی و نرم کنندگی گلو است به همین دلیل به کسایی که در زمستان سرفه میکنند و دچار التهاب حلق میشوند توصیه میشود شیره و آب را ترکیب و غرغره کنند !
+ شیره انگور به قرص آهن خانگی معروف است
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
۵ نشانه هشداردهنده که خون بدن شما اکسیژن کافی ندارد🩸
▫️سریع شدن ضربان قلب
▫️ضعف یا سرگیجه
▫️سردرد و سردرگمی
▫️خستگی
▫️تنگی نفس
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴 درسی از مکتب امام صادق (ع)
مردی در مسجد خوابیده بود و همراه خود همیانی داشت. از خواب بیدار شد و همیان خود را ندید و جز امام صادق (ع) کسی در مسجد نبود.
به ناچار نزد وی آمد و عرض کرد: همیان من دزدیده شده و من غیر از تو را نمی بینم. امام صادق (ع) فرمود: در همیان تو چقدر پول بود؟ گفت: هزار دینار. حضرت به خانه خود رفت و هزار دینار آورد و به وی داد.
هنگامی که آن مرد به رفقای خود ملحق شد به او گفتند: همیان تو نزد ماست و ما با تو شوخی کردیم. صاحب همیان با شتاب به مسجد برگشت تا آن پول را به صاحبش برگرداند.
وقت برگشتن پرسید: آن شخص چه کسی بود؟ گفتند: او فرزند رسول خدا (ص) است. بالاخره جویا شد و حضرت را پیدا کرد و هزار دینار را برگرداند. امام قبول نکرد و فرمود: هنگامی که ما از مُلک خود چیزی را رد کردیم دیگر بر نمی گردانیم.
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فرجهم
به نقل از: الدین فی قصص، ج 1، ص 16
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴 ضرب المثل کوتاه خردمند بِه که نادان بلند
کاربرد ضرب المثل:
” کوتاه خردمند به که نادان بلند ” در متنبه کردن کسانی که تنها ملاک انها در محاسبه افراد، ظاهر آنهاست، همچنین، در بیان شرافت و برتری عقل و دانش بکار می رود.
داستان ضرب المثل کوتاه خردمند بِه که نادان بلند :
ملکزادهای شنیدم که کوتاه بودو حقیر و دیگر برادران بلند و خوبروی.
باری پدر به کراهت و استحقار در وی نظر میکرد. پس به فَراست دریافت و گفت: ای پدر! کوتاه خردمند به که نادان بلند! نه هر چه به قامت مهتر، به قیمت بهتر. پدر بخندید و ارکان دولت پسندیدند و برادران برنجیدند.
شنیدم که مُلک را در ان مدت دشمنی صعب روی نمود. چون لشکر از هردو طرف روی در هم آوردند، اول کسیکه به میدان درآمد، این پسر بود.
بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردان کاری بینداخت. آوردهاند که سپاه دشمن بیقیاس بودو اینان اندک.
طایفهای موزیک گریز کردند، شنیدم که هم در ان روز بر دشمن ظفر یافتند. مَلک سر و چشمش ببوسید ودر کنار گرفت و هرروز نظر پیش کرد که تا ولی عهد خویش کرد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚مكافات عمل ناموسى
عصر حضرت داوود عليهالسلام بود. مردى شهوتپرست به طور مكرر به سراغ يكى از بانوان میرفت و او را مجبور به عمل منافى عفت مینمود، خداوند به قلب آن بانو القا كرد كه سخنى به آن مرد بگويد، و آن سخن اين بود كه به او گفت: هرگاه نزد من مىآيى مرد بيگانهاى نزد همسر تو میرود.
آن مرد بى درنگ به خانه خود بازگشت ديد همسرش با يك نفر مرد اجنبى همبستر شده است، بسيار ناراحت شد و آن مرد را دستگير كرد و به محضر حضرت داوود عليهالسلام به عنوان شكايت آورد و گفت: اى پيامبر خدا! بلايى به سرم آمده كه بر سر هيچكس نيامده است.
داوود: آن بلا چيست؟ مرد هوسباز: اين مرد را ديدم كه در غياب من به خانه من آمده و با همسرم همبستر شده است.
خداوند به داوود عليهالسلام وحى كرد: به مرد شاكى بگو: كَما تُدينُ تُدان؛ همانگونه كه با ديگران رفتار میكنيد، با شما نيز همانگونه رفتار خواهد شد.
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
اى نور چشم من به جز از كِشته ندروى
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
تقویم نجومی اسلامی
✴️ شنبه 👈4 آذر/ قوس 1402
👈11 جمادی الاول 1445👈25 نوامبر 2023
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌹ولادت خواجه نصیر الدین طوسی "597 ه"
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز برای همه امور خوب و شایسته است خصوصا برای امور زیر:
✅مسافرت.
✅خریدن کردن.
✅شروع به کار و کسب.
✅اغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅داد و ستد و تجارت.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅و قرض و وام دادن و گرفتن خوب است.
👶 زایمان مناسب و نوزاد در زندگی هرگز فقیر نگردد.
🚘مسافرت: سفر خوب است.
💑مباشرت امشب:
مباشرت برای سلامتی خوب است.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج ثور و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️خواستگاری و عقد و ازدواج.
✳️شراکت و امور شراکتی.
✳️خرید طلا و جواهرات.
✳️جابجایی و نقل و انتقال.
✳️رفتن به تفریحات سالم.
✳️خرید املاک.
✳️اغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✳️و ارسال کالاهای تجاری نیک است.
🟣امور کتابت ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث غم و اندوه می شود.
💉💉 حجامت:
فصد زالو انداختن خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری، باعث خبط دماغ می شود.
😴🙄 تعبیر خواب:
خوابی که (شب یکشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 12 سوره مبارکه "یوسف علیه السلام" است.
ارسله معنا غدا یرتع و یلعب...
و از مفهوم این آیه چنین استفاده میشود که عزیزی از خواب بیننده دور افتد و عاقبت آن دور افتاده خیر و نیک باشد. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن.
شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد.
👚👕دوخت و دوز.
شنبه برای بریدن و دوختن،#لباس_نو روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.(این حکم شامل خرید لباس و پوشیدن نمی شود)
🙏🏻 استخاره:
وقت #استخاره در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر.
📿 ذکر روز شنبه ،یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه #یاغنی که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد.
💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_رسول_اکرم_(ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫الهے در این
🍂شب زیبـای پاییزی
💫زندگے دوستانم را سبز
🍁تنور دلشان را گرم
💫فانوس دلشان را روشن
🍂لحظه هایشان را بدون غم
💫و چرخ روزگار را
🍁به ڪامشان بچرخان
💫شب زیبـاتون خـوش
🍁فرداتون پراز خیر و برکت🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
✨با توکل به اسم اعظمت یاالله
🌸خدایا بزرگ و توانا تویی
✨رحیم و رئوف و یکتا تویی
🌸پر از مهری و بخشش و مغفرت
✨که ما قطره هستیم و دریا تویی
🌸الهی به امید لطف و کرم تو
✨روز و هفته مان را شروع می کنیم
🌺💕شروع هفته
🌺💕را پر برکت میکنیم
🌺💕دهنمان را خوشبو میکنیم
🌺💕با ذکر شریف صلوات بر
🌺💕حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ
🌺💕و خاندان پاک و مطهرش
🌺💕اَللّهمّ صلِّ علی محَمّد
🌺💕وآل مُحَمَّد
🌺💕وَعجِّّل فرجهُم🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نیایش صبحگاهی 🌺🍃
🌷خدایا آنگونه زندهام بدار
که نشکند دلی از زنده بودنم
و آنگونه بمیرانم
که کسی به وجد نیاید از نبودنم...
🌷خداوندا تو را ستایش میکنم زیرا وقتی در تنگنا بودم و تو را طلبیدم فریاد برآوردم و از تو کمک خواستم تو به دادم رسیدی
🌷خدایا رحمت و محبت تو دائمی است آنانی که به تو امیدوارند هرگز سرافکنده نخواهند شد
🌸آمیـن🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d