eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 (عج) https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 💠غذاي ؛ و از !💠 ابو محمّد عيسي بن مهدي جوهري مي‌گويد: سال ۲۶۸ هجري قمري به حج مشرّف شدم. اعمال حج را به جا آوردم، پس از پايان اعمال بيمار شدم. قبلاً شنيده بودم كه مي‌توان امام زمان عليه السلام را ملاقات نمود و اين موضوع براي من ثابت شده بود به همين منظور، با اين كه بيمار بودم از «قلعه فيد» كه نزديك مكه و اقامت گاهم بود به قصد مدينه به راه افتادم. در راه هوس ماهي و خرما كردم، ولي به جهت بيماري نمي توانستم ماهي و خرما بخورم. به هر نحوي بود خودم را به مدينه رساندم، در آنجا برادران ايماني‌ام به من بشارت دادند كه در محلي به نام «صابر» حضرت عليه السلام ديده شده است. من به عشق ديدار مولا به طرف منطقه صابر حركت كردم، وقتي به آن حوالي رسيدم، چند رأس بزغاله لاغري ديدم كه وارد قصري شدند. ايستادم و مراقب قضيه بودم تا اين كه شب فرا رسيد، نماز مغرب و عشا را به جا آوردم، و پس از نماز رو به درگاه الهي آورده و بسيار دعا و تضرّع نمودم، و از خدا خواستم كه توفيق زيارت حضرت عليه السلام را نصيبم نمايد. ناگاه در برابر خود خادمي را ديدم كه فرياد مي‌زد: اي عيسي بن مهدي جوهري! وارد شو! من از شوق تكبير و تهليل گفتم، خدا را بسيار حمد و ثنا نمودم، وارد حياط شدم، ديدم سفره غذايي گسترده شده است. خادم به طرف آن رفت و مرا كنار آن نشاند و گفت: مولايت مي‌خواهد كه از آنچه كه در زمان بيماري هنگام خروج از «فيد» هوس كرده بودي، ميل كني. من پيش خود گفتم: تا همين مقدار حجّت بر من تمام شد كه مورد عنايت امام زمان عليه السلام قرار گرفته ام. اما چگونه غذا بخورم در حالي كه مولايم را نديده ام؟ ناگاه صداي حضرت عليه السلام را شنيدم كه مي‌فرمود: اي عيسي! از طعامت بخور! مرا خواهي ديد. وقتي به سفره نگاه كردم، ديدم ماهي سرخ شده و كنار آن خرمايي كه مثل خرماهاي شهر خودمان بود و مقداري شير نهاده شده است. باز با خود گفتم: من مريضم چطور ماهي و خرما را با شير بخورم؟ باز صداي حضرت عليه السلام را شنيدم كه فرمود: اي عيسي! آيا به كار ما شك مي‌كني؟ آيا تو بهتر نفع و ضرر خودت را مي‌داني يا ما؟ من گريستم و استغفار كردم، و از همه آن‌ها خوردم. اما هرچه مي‌خوردم چيزي از آن كم نمي شد، و اثر خوردن در آن باقي نمي ماند، غذايي بود لذيذ كه طعم آن مثل غذاهاي اين دنيا نبود. مقدار زيادي خوردم. دوست داشتم باز هم بخورم، اما خجالت مي‌كشيدم. حضرت عليه السلام دوباره فرمود: اي عيسي! بخور! خجالت نكش! اين طعام بهشتي است و به دست انسان پخته نشده است. دوباره مشغول خوردن غذا شدم اما سيري نداشتم. عرض كردم: آقا جان! كافي است. حضرت عليه السلام فرمود: اكنون بيا نزد من! من پيش خود گفتم: چگونه نزد مولايم بروم در حالي كه دست هايم را نشسته ام؟ حضرت عليه السلام در همان حال فرمود: اي عيسي! آيا لك آنچه خورده اي باقي است؟ دستانم را بو كردم، عطر مشك و كافور داشت. آن گاه نزديك تر رفتم ناگاه نور خيره كننده اي درخشيد و براي چند لحظه گيج شدم. وقتي به حالت عادي برگشتم حضرت عليه السلام فرمود: اي عيسي! اگر سخن كنندگان نبود كه مي‌گويند: او است؟ و كجا به آمده است؟ و چه او را ديده است؟ و چه از او به شما مي‌رسد؟ و به شما چه مي‌دهد، و چه اي دارد؟ هرگز تو نمي ديدي. بدان كه با اين كه عليه السلام را و او مي‌رفتند نمانده بود كه او را به برسانند. آنها پدران مرا اين كرده و آن‌ها را به ، و چيزهاي ديگر دادند. اي عيسي! آنچه را كه ديدي به ما بگو و از ما پنهان دار! عرض كردم: آقا جان! دعا بفرماييد من در اين اعتقاد ثابت بمانم! فرمود: اگر خداوند تو را ثابت قدم نمي نمود، هرگز مرا نمي ديدي، بازگرد كه راه يافتي! من در حالي كه خدا را بر اين توفيق سپاس مي‌نمودم و شكر مي‌كردم بازگشتم. (۱۵۵) 📚۱۵۵) بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۶۸ - ۷٠. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✍️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. 💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!» 💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه امشب هم نمیشه!» عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های و جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» 💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :« ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده !» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» 💠 حال عباس هنوز از که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» حیدر هم امروز وعده آغاز را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با آمرلی صحبت کند. 💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با می‌کوبیم‌شون!» 💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. 💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. 💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. 💠 چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ✍️نویسنده: -------------------------- https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✍️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. 💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!» 💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه امشب هم نمیشه!» عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های و جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» 💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :« ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده !» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» 💠 حال عباس هنوز از که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» حیدر هم امروز وعده آغاز را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با آمرلی صحبت کند. 💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با می‌کوبیم‌شون!» 💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. 💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. 💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. 💠 چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ✍️نویسنده: -------------------------- https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🎀سیاست های زنانه🎀👠 💢اگر همسرتون دوست دارید و میخواید رابطه داشته باشید شنونده خوبی باشید تا آرامش بدید😍 شنونده خوبی باشید تا وضعیت رو خوب کنید ❌اگه همسرتون چیزی گفت که باب میلتون نبود یهو نپرید بهش! نزنید تو ذوقش! فقط گوش بدید بعد با نظرتون رو بگید اونوقت رو می بینید👌 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃🌸 🍃🌸 💖 تا خدا هست زندگی به بن بست نمی‌رسه 🌸 نگرانِ هیچ محدودیت و اتفاقی نیستم منی که می دانم ، گاهی می تواند در دلِ بدترین و پیشِ پا افتاده ترین اتفاقات ، رخ بدهد 🔹 "کبریت" ، بر اثر یک کثیف کاریِ ناشیانه با مخلوطِ آزمایشی رویِ زمینِ آزمایشگاه اختراع شد 🔹"وب کم" ، نتیجه ی تنبلیِ چند محقق ، برایِ درست کردنِ قهوه بود 🔹"ساخارین" حاصلِ خوردنِ نان ، با دستهایِ آلوده ی یک پژوهشگر بود "پنی سیلین" ، بعد از یک بی توجهی و سهل انگاریِ ساده کشف شد 🔹و "چیپس" که نتیجه ی انتقامِ یک سر آشپز ، از مشتریِ بهانه گیرش بود 🌸 باور دارم که پشتِ تمامِ اتفاقات ، حکمتی است و محدودیت هایِ زندگی ، می تواند پله ای باشد به سمتِ پیروزی .. 🌸 کافی است باور داشته باشم که بهترین ها ، زمانی اتفاق می افتد که فکرش را هم نمی کنم ، کافی است امیدوار باشم ، که سخت ترین لحظات ، بانیِ بعیدترین موفقیت هاست 🌸 باید در بدترین ها ؛ دنبالِ بهترین باشم باید به محدودیت ها ، به چشمِ "فرصت" نگاه کنم باید یاد بگیرم،جورِ دیگری ببینم . 👤 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌸 🌸🍃🌸
‍ 🌺 شگفت انگیز سیر و لیمو ترش برای باز کردن رگهای بدن بدون عمل جراحی#🌺 ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ 🌼 سیر در طب سنتی برای رفع تمام دردها# 🍀 اگر سیر‌ را با پیاز و زنجبیل مخلوط کنیم، به داروی قدرتمندی دست می‌یابیم که می‌توان آن را حتی در بیماران سرطانی استفاده کرد؛ این ترکیب به‌طور فوق‌العاده‌ای باعث تقویت سیستم ایمنی بدن می‌شود. 🌸 یکی از بهترین داروها، معجون سیر و عسل است؛ معجون سیر و عسل را 7 روز ناشتا بخورید؛ بدین منظور 2 یا 3 حبه سیر‌ را خرد کرده و با یک قاشق غذاخوری عسل مخلوط کنید، این ترکیب باعث برطرف کردن عفونت‌ها، سرماخوردگیها، سرفه، تب، خراش‌ها و زخم‌ها و نیز برای لاغر شدن و تناسب اندام و جلوگیری از ریزش مو بسیار مجرب است. 🌺 به بیماران مبتلا به سرطان معده و روده  توصیه می‌شود از ترکیب 3 حبه سیر و یک لیوان شیر گرم هر روز صبح ناشتا میل کنند؛ ترکیب سیر و شیر یک ترکیب دارویی بسیار مؤثر در درمان سرطان لوزالمعده است. 🌸 اگر از کمردرد و درد شدید مسیر سیاتیک برخوردار هستید و پزشک جراح پیشنهاد جراحی داده است‌، به‌مدت 40 روز هر روز صبح ناشتا 3 حبه سیر را بدون آنکه در دهان بجوید قورت داده و سپس یک لیوان دمنوش دارچین میل کنید؛ این نسخه در درمان کمردردهای شدید و نیز بیماری روماتیسم موثر لست. 🍀 برای درمان عفونت گوش و گوش‌درد‌، حبه‌ای سیر را (به‌اندازه مجرای گوش انتخاب کنید) روی بخاری گرم کرده و در داخل مجرای گوش قرار دهید که در درمان درد گوش بسیار مؤثر است. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d  •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🎯🎯احــــساسات افـــراد رو تایـــــید کنــید: 🔴🔴يكى از مهمترين نكات ايجاد رابطه خوب با فرزندتان، همسرتان يا دوستتان اين است كه نگوييد تو نبايد اينگونه حس كنى، هميشه براى شروع، احساسات افراد را تاييد كنيد👌 ✅مثلا به همسرتان بگوييد«ميدونم از اينكه دير اومدم عصبانى هستى» «ميدونم الان از دستش عصبانى هستى» «ميدونم دلت شكسته»✅ ♥️يا به فرزندتان بگيد«ميدونم ميترسى»يا "ميدونم عصبانى شدى كه بيشتر تو پارك نمونديم 🎁🎁 شايد باور نكنيد اما در بيشتر مواقع تاييد احساس ديگران معجزه ميكند.🎁🎁 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌼🍃🌼🍃🌼 فقط بخونید👇👇 یه قسمتی از قرآن هست که میگه: 🌀ڪل فی فلڪ🌀 ڪہ معنیش میشه جالبش اینه خود آیه روهم اگه برعکس بخونی همون میشه 🌀ڪل فی فلڪ🌀 قرآن جاویدان ❤️ اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرَج ❤️ 🌱🌱 💟 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ═══✼🍃🌹🍃✼═══
ختم قل هو الله را بگیرید 🤲🏻 به مدت 18روز روزی 3 بار سوره توحید را بخوانید 👈🏻 در هر بار خواندن به‌ کلمه الله الصمد رسیدین آنرا 1000 بار تکرار نمایید "الله الصمد ۱۰۰۰ بار"" " و بعد ادامه سوره را بخوانید 👈🏼و هر روز بعد از تمام شدن عمل بالا 1 بار آیه ۳۵ سوره نور و 1 بار آیه آخر سوره فتح که اول آن اشداء علی الکفار است را بخوانید با شرط طهارت و رو به قبله و در مکان خلوت 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 ‌‌ https://eitaa.com/matalbamozande1399