#تلنگر
توی دوران کودکی با بچه هاتون" صحبت کنید"
تا اونام تو دوران نوجونی با شما "صحبت کنن".
اصولاً دوران نوجوانی زمان صحبت کردن با فرزندان نیست
زمان گوش دادنه.
کاری که ما کاملا برعکس انجام میدیم؛
دوران کودکی رو مورد غفلت قرار میدیم
و تو دوران نوجونی با نصیحت کردن قصد جبران داریم ...!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💕💕
بچهای میتونه از خودش دفاع کنه، که اعتماد به نفس داشته باشه.
بچهای میتونه در مقابل زور " نه" بگه، که اعتماد به نفس داشته باشه.
بچهای میتونه حرفش را بزنه، که اعتماد به نفس داشته باشه.
بچهای میتونه سر کلاس دستش را بلند کنه و جواب معلمش را بده، که اعتماد به نفس داشته باشه.
بچهای میتونه بیاد به مامان باباش بگه کسی اذیتش کرده، که اعتماد به نفس داشته باشه.
بچهای میتونه خواستهاش را بیان کنه، که اعتماد به نفس داشته باشه.
بچهای حقیقت را بیان میکنه، که اعتماد به نفس داشته باشه.
نوجوانی به خودش افتخار میکنه که در دوران کودکیش روی عزت نفس و اعتماد به نفس او کار شده باشه.
نوجوانی به سیگار نه میگه که عزت نفس و اعتماد به نفس داشته باشه.
اما اعتماد به نفس چطور به وجود میاد؟
اجازه بدین خودش کارهاش رو انجام بده. کارهای خیلی ساده ی منزل رو بهش بسپارین و اجازه بدین تا نقش خودش رو به عنوان یه فرد مهم توی خونه ایفا کنه. زیاد در آغوشش بگیرین و اشتباهاتش رو به رخش نکشین. نصیحت نکنین. تهدید نکنین.
این شش "میم" رو همیشه بهش یادآوری کنین: تو محبوبي، تو محترمي، تو مطرحي، تو مهمي، تو مفيدي، تو ميفهمي.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💕💕
گلابی بنیه بدن راتقویت میکنه وبرای کودکان خیلی مفیده،
گلابی ضدنفخه به همین دلیل برای بیماران کمپوت گلابی میبرن،چون هم مقویه و هم ضدنفخ!
گلابی با افزایش جذب کلسیم از نرمی استخوان جلوگیری میکند. موادی که برای استخوانها مفیدند، برای مغز نیز نافعند به همین دلیل گلابی برای حافظه و تمرکزحواس مفیدست.
گلابی:
هوش افزاست
تقویت کننده دندان
و ضدیبوست
💕 💕
یه وقتایی هست تو بزرگ کردن بچه ها
آدم احساس میکنه خیلی تنهاس، کم آورده و اینجا آخرین توان شه....
حالا شما تو بحث امروز بهمون بگید
شما تو کدوم قسمت بزرگ کردن فرزندتون خیلی احساس تنهایی کردید؟
این صحبت ها خیلی بهمون کمک میکنه
اول که متوجه میشیم مثل خودمون همه مامانا یه جایی کم آوردن دوما که میتونیم همدیگرو کمک کنیم و بهم امیدواری بدیم ❤️
❤️
💕💕
از این پس هرگز ...
از بچه ها نپرسیم پدرت را بیشتر دوست داری یا مادرت؟
هرگز به بچه هایتان بیشتراز دو سال شیر مادر ندهید!
از بچه های فامیل راجع به معدل درسیشان نپرسید!
وقتی برایمان مهمان می آید تلوزیون را خاموش کنیم!
اگر مادرشوهریم، از عروس و دامادمان به فرزندانمان بدگویی نکنیم!
سرزده به خانه کسی نرویم!
راجع به متراژ و قیمت خانه صاحبخانه از او سوال نپرسید.
راجع به قد و وزن و سن اشخاص و مسایل شخصی آنها مثل اینکه آیا نماز میخوانید قد و وزن، سوال نپرسید.
وقتی پدر یا مادری فرزندش را تنبیه کرده جلوی بچه طرفداری بچه را نکنیم.
در تربیت فرزند دیگران حتی نوه هایمان هیچ دخالتی نکنیم.
هرگاه برای تولد بچه ای کادو میبرید اگر خواهر، برادری دارد حتما برای آنها هم چیزی ببرید.
هرگز برای بچه ها تفنگ و اسلحه هدیه نبرید!
هدایایی را که برای ما مناسب نبودند به دیگران هدیه نکنیم.
هدیه مناسب ببرید نه گران! طوری نباشد که هدیه گیرنده نگران تلافی آن شود!
در مکان های عمومی اگر فرد سالمندی ایستاده شما ننشینید.
در مترو و اتوبوس به افراد زل نزنید.
موقع رانندگی داخل ماشین بغلی را نگاه نکنید.
وقتی چراغ سبز میشود با بوق اعلان نکنید.
وقتی دوستانتان را بعد مدتی میبینید، هرگز نگویید: چقدر پیر شدی؟ یا ازبین رفتی!!
باران که می آید کنار پیاده رو ها آهسته برانیم!
به رستورانهای فست فود که میروید خودتان ظرف غذایتان را داخل سطل بیندازید!
زباله ها را تفکیک کنید.
در پله برقیها در سمت راست بایستید و سمت چپ را همیشه برای مردمی که عجله دارند خالی بگذارید.
پولهای شما برای بانک های شهر نیستند. بیشتر خرج خودتان کنید و تا جایی که امکان دارد به مسافرت بروید.
اگر متاهل هستید هرگز بی اطلاع همسرتان به جایی نروید. همیشه او را در جریان بگذارید.
در محیط کار لباس رسمی بپوشید و هرگز صندل راحتی به پا نکنید یا صندل تابستانه با جوراب سفید نپوشید.
به افراد بیمار یا اقلیت ها و یا حتی افراد معتاد به چشم یک انسان عادی نگاه کنید و با آنها رفتار عادی و محترمانه داشته باشید.
هرگز کشور خود را با تمام کاستی هایش مسخره نکنید و اجازه ندهید دیگران نیز حرمت شکنی کنند.
هرگز میزان حقوق ماهیانه کسی را نپرسید!
هرگز شماره عینک کسی را نپرسید به کسی نگویید چقدر موهایش ریخته!
برای دعا کردن از زبان عادی استفاده کنید. خدا از رگ گردن به ما نزدیکتر است!
یادتون باشه چشم بچه ها همیشه به شماست.
اگر میخواین فردای کشور بهتر از امروز باشه
از همین امروز از خودمون شروع کنیم❤️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💕💕
از این پس هرگز ...
از بچه ها نپرسیم پدرت را بیشتر دوست داری یا مادرت؟
هرگز به بچه هایتان بیشتراز دو سال شیر مادر ندهید!
از بچه های فامیل راجع به معدل درسیشان نپرسید!
وقتی برایمان مهمان می آید تلوزیون را خاموش کنیم!
اگر مادرشوهریم، از عروس و دامادمان به فرزندانمان بدگویی نکنیم!
سرزده به خانه کسی نرویم!
راجع به متراژ و قیمت خانه صاحبخانه از او سوال نپرسید.
راجع به قد و وزن و سن اشخاص و مسایل شخصی آنها مثل اینکه آیا نماز میخوانید قد و وزن، سوال نپرسید.
وقتی پدر یا مادری فرزندش را تنبیه کرده جلوی بچه طرفداری بچه را نکنیم.
در تربیت فرزند دیگران حتی نوه هایمان هیچ دخالتی نکنیم.
هرگاه برای تولد بچه ای کادو میبرید اگر خواهر، برادری دارد حتما برای آنها هم چیزی ببرید.
هرگز برای بچه ها تفنگ و اسلحه هدیه نبرید!
هدایایی را که برای ما مناسب نبودند به دیگران هدیه نکنیم.
هدیه مناسب ببرید نه گران! طوری نباشد که هدیه گیرنده نگران تلافی آن شود!
در مکان های عمومی اگر فرد سالمندی ایستاده شما ننشینید.
در مترو و اتوبوس به افراد زل نزنید.
موقع رانندگی داخل ماشین بغلی را نگاه نکنید.
وقتی چراغ سبز میشود با بوق اعلان نکنید.
وقتی دوستانتان را بعد مدتی میبینید، هرگز نگویید: چقدر پیر شدی؟ یا ازبین رفتی!!
باران که می آید کنار پیاده رو ها آهسته برانیم!
به رستورانهای فست فود که میروید خودتان ظرف غذایتان را داخل سطل بیندازید!
زباله ها را تفکیک کنید.
در پله برقیها در سمت راست بایستید و سمت چپ را همیشه برای مردمی که عجله دارند خالی بگذارید.
پولهای شما برای بانک های شهر نیستند. بیشتر خرج خودتان کنید و تا جایی که امکان دارد به مسافرت بروید.
اگر متاهل هستید هرگز بی اطلاع همسرتان به جایی نروید. همیشه او را در جریان بگذارید.
در محیط کار لباس رسمی بپوشید و هرگز صندل راحتی به پا نکنید یا صندل تابستانه با جوراب سفید نپوشید.
به افراد بیمار یا اقلیت ها و یا حتی افراد معتاد به چشم یک انسان عادی نگاه کنید و با آنها رفتار عادی و محترمانه داشته باشید.
هرگز کشور خود را با تمام کاستی هایش مسخره نکنید و اجازه ندهید دیگران نیز حرمت شکنی کنند.
هرگز میزان حقوق ماهیانه کسی را نپرسید!
هرگز شماره عینک کسی را نپرسید به کسی نگویید چقدر موهایش ریخته!
برای دعا کردن از زبان عادی استفاده کنید. خدا از رگ گردن به ما نزدیکتر است!
یادتون باشه چشم بچه ها همیشه به شماست.
اگر میخواین فردای کشور بهتر از امروز باشه
از همین امروز از خودمون شروع کنیم❤️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_30 _ من فقط... اجازه نداد حرف بزنم و خودش جمله ام را طبق ميل خودش كامل كرد..
#این_مرد_امشب_میمیرد_31
مهشيد با صداى بلند گريه ميكرد سعى كردم آرامش كنم دستش آسيب جدى نديده بود ولى از بينى من خون زيادى مى آمد،به خاطر عمل زيبايى كه انجام داده بودم .
اين علامت خوبى نبود دستمالى جلوى بينى ام گرفت و نگران پرسيد: بريم دكتر؟
_ نه بابا اين ضربه بخوره همينجورى ميشه تا چند دقيقه بعد خودش خوب ميشه
_ تو از كجا رسيدى فرشته نجات؟
خنديدم و گفتم : از آسمون قلپى افتادم پايين
خنده به صورت ظريف اشك آلودش مى آمد حدودا ٢٥ الى ٢٧ ساله بود بانمك و ظريف و خوش پوش بود از آن تيپ آدم هايى كه در برخورد اول ميفهمى وجودش تهى است از نيرنگ و حتى زرنگ بودن !!!
در همين بين مرد جوان خوش اندامى نگران و مشوش به سمت ما آمد و بلافاصله مهشيد را در آغوش كشيد....
_ آبجى كوچولو خدا لعنتم كنه كه دير رسيدم ميكشمش به والله باز دست روى تو بلند كرد .
مهشيد خودش را از آغوش گرم برادر بيرون كشيد و قطره اشك جا مانده روى گونه اش را پاك كرد و در حالى كه بينى اش را ريز ريز بالا ميكشيد بريده بريده گفت؛
_ فرشيد اگه خانم از راه نميرسيد زير لگد ميكشتم..
فرشيد كه جوانى سبزه با ته چهره اى نسبتا شبيه خواهر بود نگاه قدر شناسانه اى به من انداخت.
_ نگهبان گفت كه خيلى قوى و شجاعى تو واقعا لطف بزرگى به ما كردى ...
از لحن صميمى اش خوشم آمد: _ وظيفه ام بود .
_ نه نه اين روزها كسى براى يه غريبه همچين لطفى نميكنه فكر كنم بينيت آسيب ديده بهتره بريم بيمارستان ..
_ نه ممنون ديگه خونش بند اومد
_ نگرانم آخه مشكلى باشه
_ مطمئن باشيد
_ در هر صورت نميدونم لطفتو چه طور جبران كنم
_ گفتم كه وظيفه ام بود نميتونم واسم به يه همجنسم آسيب وارد شه
_ معلومه حسابى ورزشكاريا
خنديدم و سر تكان دادم
مهشيد با مهربانى دستم را گرفت: _ ماشين دارى؟ اگه نه ميرسونمت
_ ممنون عزيزم من بالا كار دارم بايد برگردم
فرشيد كنجكاوانه پرسيد
_ اينجا كار ميكنى؟
_ بله
_ كدوم قسمتى كه تا حالا نديدمت؟
_ مگه شما هم اينجا كار ميكنى؟
_ من نه ولى پدرم از سهامداراست به همين خاطر زياد ميايم اينجا پيش پدر ولى تو رو نديدم.
_ من تازه اومدم منشى آقاى نامدار هستم
با تعجب پرسيد
_ نامدار بزرگ؟ مگه يگانه منشيش نبود .
با شيطنت با دستانم علامت بزرگ را نشان دادم و گفتم: _ بله هموووون بزرگگگ ،
خانم يگانه باز نشست دارن ميشن .
چشمك بامزه اى زد و مثل خودم با دستانش بزرگ بودن را نشان داد: ميگم اين بزرگ منشيشم مثل خودش ورزشكاره فقطابعادشون متفاوته ..
هرسه زديم زير خنده و بعد از كمى صحبت آن دو راهى شدند و رفتند البته مهشيد شماره شخصى ام را گرفت و با فهميدن نام فاميلش متوجه شدم پدرشان آقاى اسدى از
شركاى بخش صنعتى شركت است، ...
به طبقه خودمان برگشتم و دنبال پوشه تز بودم همينطور كه خم شده بودم قطره
اى خون از بينى ام زمين چكيد دستمال كاغذى برداشتم و در حالى كه سرم بالابود جلوى
بينى ام گرفتم ولى خيلى زود غرق خون شد و مجبور شدم دستمال ديگرى بردارم .كاش
خبر مرگم دماغمو عمل نميكردم مگه دماغ خودم چش بود. !!! اه اين دماغ ديگه دماغ
بشو نيست تا تقى به توقى ميخوره جوى خون راه ميندازه. در حال كل كل با خودم و عوض
كردن دستمال بعدى بودم كه در اتاق معين باز شد و خودش سريع به سمتم آمد .. يا خدا
باز ميخواد حمله كنه؟؟؟دستمال را از جلوى بينى ام برداشت و گفت: چى شده؟؟؟
تازه ياد دوربين بالا سرم افتادم
_ هيچى ..
دستم را گرفت و به سمت اتاق كشيد وبعد از اينكه در را بست سوالش را تكر ار كرد
_ پرسيدم چى شده؟
_ بيرون شركت اتفاق افتاد رئيس پس شخصيه !
دندان هايش را از حرص روى هم فشار ميداد:
_ ببين بچه امروز از وقتى ديدمت دارى رو مغزم راه ميرى سوالمو جواب ندى بد ميبينى
_ دعوام شد همين......
.
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_31 مهشيد با صداى بلند گريه ميكرد سعى كردم آرامش كنم دستش آسيب جدى نديده بود ول
#این_مرد_امشب_میمیرد_32
همييييين؟
_ آره چيه بابت اينكه خون دماغ شدمم بايد توبيخ شم؟
_ هيس!!!!! بسه ديگه زيادى دارى نطق ميكنى بشين ..
لحظه اى تعلل كافى بود تا بزند نابودم كند سريع روى كاناپه چرم اتاقش نشستم .
روبه رويم ايستاد چونه ام را گرفت و سرم را به سمت بالا هل داد......
و جدى فرمان داد كه دستم كه دستمال را روى بينى ام نگه داشته ام بردارم شروع كرد به معاينه بينى ام . فكر كنم بچه بوده عقده داشته دكتر باشه خيلى دكتر بازى كرده كه
اين قدر وارده.. اتاق استراحتش توسط يك در كوچك از اتاق كارش جدا ميشد همينطور كه به من ميگفت سرت را بالا بگير به سمت اتاق استراحتش رفت و بعد با يك كيف بزرگ چرم مشكى برگشت وقتى كيف را گشود زير چشمى نگاه كردم . اوه چه قدر هم واسه دكتر بازيش
وسيله ها تخصصى داره..!
روى ميز نشست و با چراق قوه خيلى دقيق مشغول شد و من هر ثانيه منتطر بودم ميز كوچكى كه رويش نشسته بشكند!!
نميدانم چه شد كه باز عصبى شروع كرد به تخريب شخصيت من !!!! هم زمان هم
با پنبه مخصوص و الكل و پنس داخل بينى ام را شستشو ميداد كه سوزش وحشتناكى داشت از درد چشمهايم را محكم روى هم فشار ميدادم
_ وحشى دست خودت نيست دوست دارى حيوون بودنو نميتونى مثل آدم زندگى كنى... هويت و شخصيتت خو گرفته به اين رفتارها ، رام كردن شير و ببر و پلنگ رو خوب بلدم ولى بايد راجب تربيت گاو وحشى ام اطلاعات كافى به دست بيارم البته گشنگى و شلاق هر حيونيو تربيت ميكنه..!!!!
,, واى اين داره چى ميگه گاو خودتى با اون هيكلت نفهم بعد به من ميگه بى تربيت ,,
از شدت سوزش بينى ام ناى حرف زدن نداشتم چشمانم بسته بود و نميديدم..
مشغول چه كاريست بعد از چند دقيقه بالاخره بيخيال شد و اجازه داد سرم را پايين بياورم
فتيله اى هم داخل يكى از سوراخ هاى بينى ام بود كه گفت تا چند ساعت بايد بماند و بعد
از يخچال همان اتاق استراحتش كيسه يخ آورد كه روى بينى ام بگزارم ..
_ قيافت با اون موهاى وحشتناك و زشتت كم توى شركت تابلوئه از فردا بايد با بينى كبود منو مسخره خاص و عام كنى .
عصبى بود و مدام را ميرفت و پنجه لای موهايش ميكشيد من هم سكوت را بهترين
راه حل براى نجات يافته بودم..
_ اينجورى نميشه دختر من بايد واسه تربيتت بيشتر وقت بزارم گفتم سنش كمه معين اذيتش نكن سخت نگير ولى نه انگار تو احترام حاليت نيست زبون احترام حاليت نميشه .در ح
،، احترام؟! تو كى به من احترام گزاشتى عنق بداخلاق تو فقط بلدى پاچه بگيرى و آدمو ضايع كنى،،
هرچه ميگفت براى اينكه سبك شوم در دل جوابش را ميدادم دلم براى خودم ميسوخت من كه كار بدى نكرده بودم فقط به يك انسان كمك كرده بودم ولى او نميدانست و دلم نميخواست بگويم سر درد عجيبى هم در قسمت شقيقه هايم اذيتم ميكرد ....
حرفهايش كه تمام شد به راننده اش سامى تماس گرفت كه مرا برساند...
در آخر هم تكرار كرد كه از تنبيه ساخت پاور پوينت نگذشته است و فردا بايد آماده
باشد ديگر قدرت اعتراض هم نداشتم تشكر كوتاهى كردم و از اتاقش خارج شدم هنوز
ايستاده بود و با چشم هايش مرا ميترساند
سامى مرد ميانسال و خوش قلبى بود كه طبق گفته خودش ٢١ سال راننده اين خاندان بوده است با ديدن صورتم لبخند زد و گفت از نگهبان تعريف شجاعت و از خودگذشتگيتو شنيدم خانم كوچولو .. خدا رو شكر اين جاى زخم زبان زدن تعريف كرد.
به خانه كه رسيدم متوجه شدم عمه اينقدر نگران است كه متوجه بينى داغون من نشد صبح بعد رفتن من اشكان تا دم خانه آمده بود و سراغم را از عمه گرفته بود و تهديد كرده بود كه اگر آدرسم را ندهد شر به پا ميكند عمه را آرام كردم كه نگران نشود و اشكانى كه من ميشناسم بى بخار تر از اين حرفهاست و فقط تهديد ميكند بعد هم جريان بينى ام را توضيح دادم خسته به اتاقم رفتم و داروهايم راخوردم و وقتى موهايم را در آينه ديدم ياد حرف معين افتادم ..حتما دختر مو بلند دوست داشت منشى شمس هم موهايش مشكى و بلند بود شايد... ولى خود دختره جز موهاش. خيلى بيريخته..داشتم حسودى ميكردم؟! براى چى؟ اصلا چرا بايد حرف معين برايم مهم باشد مهم
خودمم كه عاشق مدل موهامم !!!
عمه كه با سينى به اتاق آمد التماس كردم بگزارد بخوابم و زور نگويد چون واقعا چيزى ميل نداشتم...
عميق خوابيدم خواب روز هميشه لذت بخش است انگار افكار بد فقط با شب ها قرار دارند!!!
با صداى چند ضربه به در از خواب شيرين بيدار شدم هنوز گيج خواب بودم كه صداى مورد علاقه ام با چند ضربه ديگر روى در ادغام شد
_ دختر بيدارى ؟
.
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_32 همييييين؟ _ آره چيه بابت اينكه خون دماغ شدمم بايد توبيخ شم؟ _ هيس!!!!! بس
#این_مرد_امشب_میمیرد_33
از جايم پريدم ساعت تازه ۱۲ بود اين كه هم ساعت ۱۲ هم ٢ جلسه داشت اينجا چى كار ميكرد؟!!!
با دست موهايم را مرتب كردم و با صداى خواب آلود گفتم_ بله رئيس..
وارد اتاق كه شد از خشم چند ساعت پيشش خبرى نبود بر عكس صورتش غمگين و گرفته بود
نزديكم شد و گفت:
_ عليك سلام
سر به زير گفتم؛
_ ببخشيد رئيس سلام
چشمهايش را ريز كرد و گفت : _ چه وقته خوابه؟! مگه شما تنبيه نشدى ؟
فرستادمت خونه كه كارتو انجام بدى؟
_ چشم رئيييس
ميدانستم اين رئيس گفتن ها خارج شركت كلافه اش ميكرد ولى از بس غد بود اعتراض نميكرد..
_ بهترى؟
،، به تو چه آخه،،
_ جز بازوم جاييم درد نميكنه .بزار يادش بيوفته صبح چه جورى بازومو له كرد،،،،
_ اون كه بايد درد كنه تا يادت بمونه دفعه بد اون مدلى نرى سر كار.
_ بله حق با شماست رئيس
صندلى ميز تحريرم را برداشت و روبه رويم گزاشت و نشست ..
_ من از دوربينا بايد بفهمم قضيه دعوا چى بوده دختر؟
_ شما اجازه دادى اين گاو وحشى حرف بزنه ؟
فكر كنم كمى شرمنده شد...
_ خاندان اسدى خيلى شانس آوردن كه جونورى مثل تو اونجا بوده
،،ممنون جونورم شدم،،
_ رى اكشنتو دوست داشتم پخته و به موقع بود
،،چه عجب اين داره از من تعريف ميكنه،،
_ هرچند اين حركات كلا مناسب شخصيت و خوى يك خانم نيست..
بعد از چند لحظه سكوت دستور دادنش شروع شد.
_ صورتتو بشور و آروم فتيله رو از بينيت در بيار بعدم بيا بيرون نهار بخوريم .
_ برنامه جلسه هاتونو گزاشته بودم توى كارتابل؟
_نايب مو فرستادم
_ ولى جلسه با حمزه لو كه خودتون بايد باشين واسه امضا قرار داد
_ قرار دادو كنسل كردم به نفع شركت نيست
ولى شما اصرار...
نگذاشت حرفم تمام شود
_ فعلا راجب كار حرف نزن
اطاعت كردم و مو به مو دستوراتش را انجام دادم با ديدن ميز نهار اشتهايم ٣ برابر شد من عاشق دل و جگر بودم با مخلفات !!!!
معلوم بود كه اين همه كار معين شكمو است ولى عمه هم تاكيد كرد..
_ يلدا بيا آقا زحمت كشيدن
روبه معين با لبخند گفتم: _ ممنون رئيس
سرش را تكانى داد و مشغول شديم بر عكس هميشه با اشتها غذا نميخورد و مدام نگاهش به من بود من هم كه از خود بيخود شده لقمه هايم را پشت سر هم ميبلعيدم
_ رئيس چرا امروز كم اشتهايى
_ با دهن پر حرف نزن
لقمه ام را كامل قورت دادم
_ خوب منم اشتهام كور شد دوست ندارى واست تخم مرغ عمله كش بزنم
اخم هايش در هم رفت..
_ مودب باش و غذاتو بخور
،، اين آدم اصلا شوخى پذير نيست همش درس ادب بلده بده.
عمه هم مدام قربان صدقه مان ميرفت ، بعد از اتمام غذا ميدانستم كه سريع بايد چاى تازه دم بخورد كم رنگ ولى ليوانى!!
_ عمه چاييت تازه دمه؟!
_ آره عزيز دلم چه طور؟
_ هيچى
بى معطلى رفتم آشپزخانه و چاى دهن سوز مخصوص را آماده كردم و جلوى غول جذاب گرفتم) از اينكه امروز به خاطر جبران حرفهايش تا اينجا آمده بود خوشحال بودم.
چاى را برداشت و تشكر كرد عمه هم مات و مبهوت رفتار من مانده بود ...
_ ميگم رئيس راندمان شركت توى نمودار عرض يابى آقاى نامدار با مال شما كاملا
يه جور بودا گفتين كنترل كنم يادم رفت گزارش بدم ..
در حالى كه چاى مينوشيد حرفم را تاييد كرد:
_ حدس ميزدم ولى تو هر ماه كنترل كن
_ چشم
_ ميگم رئيس
_ بله؟!
_ به نظرم طرح مجتمع كاسپين خيلى كلي ارائه شده شما بهم گفتين بايد همه طرحها دقيق باشه...
_ اوكى كنترل ميكنم حتما
_ آهان راستى رئيس
كلافه نگاهم كرد
_ يلدااااا ما الان خونه ايم نه شركت و اين اولين بارى بود كه آن صداى جذاب نامم را هرچند بلند و عصبى هجى كرد و اين ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_33 از جايم پريدم ساعت تازه ۱۲ بود اين كه هم ساعت ۱۲ هم ٢ جلسه داشت اينجا چى ك
#این_مرد_امشب_میمیرد_34
آن روز با تمام شروع تلخش و فشار كارى ساخت پاور پوينت خوب گذشت معين غروب رفت و من تا نيمه شب مشغول انجام تنبيهم بودم ولى بالاخره تمامش كردم ، آن شب يك پيام دوستانه تشكر هم از مهشيد دريافت كردم ،..
صبح زود با لباس رسمى و آرايش خيلى ملايم سر كار حاضر بودم و لحظه شمارى ميكردم رئيس غولم برسد و پاور پوينت را تحويلش دهم و سربلندى ام را به رخ بكشم .
نزديك هاى ظهر بود اما خبرى از معين نبود كلى كار عقب افتاده داشتيم به اتاق عماد رفتم
كه از او كمك بگيرم..
اولين بار بود كه در چهره اش دقيق ميشدم قد بلند و شيك بود ته چهره اى از نژاد معين داشت ولى چشمانش تقريبا قهوه اى روشن بود و ابروهايش روبه باال و خشن نبود .
پشت ميز كارش نشسته بود با ديدنم سرش را بلند كرد و لبخند كوتاهى زد.
_ كارى دارى؟
_ منشى شما هم مثل رئيس من نيومده سر كار؟
_ چرا اومده واسه كارى رفته امور ادارى
_ رئيس هنوز نيومده
خيلى عادى گفت
_ كم كم بايد برسه ديگه، صبح دير اومدن يكم استراحت كنه مياد....
،، ديشب يعنى كجا بوده؟! عياش حتما رفته بوده عشق و حال تا صبح،،
_ آخه من بايد جواب ايميل ها رو بدم ولى نميدونم نظرشون چيه خيلى مهمه.!
با حوصله گفت
_ من ميتونم كمك كنم؟
_ فكر كنم آره از اون شركت رم كه رئيس خيلى روش حساسه ايميل اومده ولى من متوجه نميشم يعنى خيلى مسلط نيستم شما ببين من ترجمشو واسه خودم نوشتم درسته يا نه ؟
_ بده ببينم
كاغذها را دقيق نگاه كرد و گفت : تقريبا درسته جز اينجا ؛
بعد برايم تصحيح كرد و توضيح داد و در آخر هم اضافه كرد:
_ خانم افسرى جواب رو ارسال كن با قيد همون چند بندى كه كه تو جلسه تنظيم شد
_ خيلى ممنون واقعا
سرى تكان داد و من در حال خواندن ترجمه تصحيح شده توسط عماد در راهرو با فرشيد برخورد كردم !
_ به به سالم جكى جان شركت
_ سالم خيلى خوشحالم ميبينمت
_ منم همينطور عزيز دلم
؛ عزيز دلم گفتنش بوى برادرى ميداد ، مهربان بود خالص بود؛
با دستانش واژه بزرگ را نشان داد و با خنده گفت: كجاست؟
خنده ام گرفته بود
_ والا نميدونم نيومده
پس واسه همينه وقت كردى توى شركت بچرخى...
_ خودش هم كه نيست اينقدر كار روى سرم ميريزه كه وقت سر خواروندن ندارم
_ يلدا راستى موهات خيلى قشنگه دوسشون دارم
،،برعكس معين !!!
_ آره من بايد كچل كنم كلا كه بيشتر وقتمو بزارم واسه شركت!!!
بعد هر دو زديم زير خنده ، از خنده هاى ته دل فرشيد خنده من هم عميق ميشد
انگار، اين خنديدن را دوست داشتم اما خيلى طول نكشيد كه هيبت معين خنده را روى لبم
خشك كرد چشمان پف كرده اش غرق اخم بود سلام فرشيد را خيلى سرد پاسخ داد و روبه من گفت: من واسه هر هر كر كر اينجا به كسى پول نميدما كارتابل امروز با قهوه ام یه
دقيقه ديگه رو ميزمه ....
باز تحقيرم كرد جلوى فرشيد خجالت كشيدم از اينكه ياد آور شد بنده بى چون و چرايش هستم شرمنده بودم فرشيد با مهربانى خداحافظى كرد چشمك بامزه اى زد،،
قهوه را آماده كردم و فايل پاور پوينت را همراه كارتابل به اتاقش بردم چشم هايش پف كرده بود معلوم بود بد يا كم خوابيده است ، نگاهم هم نكرد بينى ام كبود نبود و اين را متوجه نشد!!!
_ رئيس اينم پاور پوينت
_ باشه
,؛؛ اين همه زحمت كشيدم باز فقط ميگه باشه؟! عوضى گوشت تلخ؛؛
_ با من كارى ندارين ميتونم برم كارامو انجام بدم؟
_ آدرس دوست پسرت ؟
جا خوردم انگار يك سطل آب يخ روى سرم ريختن، كدام دوست پسر؟
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_34 آن روز با تمام شروع تلخش و فشار كارى ساخت پاور پوينت خوب گذشت معين غروب رفت
#این_مرد_امشب_میمیرد_35
_ كى؟
_ اين پسره كه پروين و تهديد ميكنه
،،عمه عمه عمه چرا همه چيزو كف دست اين ميزارى آخه،،
_ من دوست پسر ندارم
پوزخند اعصاب خورد كنى زد و گفت: _ندارى؟!
لجم در آمده بود با حرص گفتم: _ فعلا ندارم شايد بعدا دلم بخواد داشته باشم اونم مال گذشتمه كه خودم بلدم حلش كنم ..
_ در شانم نيست منشيم با هر نخاله اى بپره در ضمن به خاطر پروين ميخوام ادبش كنم نه تو.
_ خودم ادبش ميكنم
_ آدرس؟
،، خدا لعنتت كنه كه حرف حرف خودته و بس،،
با حرص آدرس را روى كاغذ ياد داشت روى ميزش نوشتم
_ امر ديگه اى نيست
_ نهار واسم سفارش نده قرار دارم
اوهوك چه قرارى كه من خبر ندارم؟! نيومده هم ميخواد بره ..
_ چشم رئيس
از اتاق كه خارج شدم چند لحظه گيج بودم كه قراره چه بلایى سر اشكان بياد؟!!
معين كه براى قرار نهارش بيرون رفت نفس راحتى كشيدم و به اتاقش رفتم كه پرونده ها را بياورم متوجه شدم كه روى مانيتورش آهنگى در حال پخش بوده است كه استپش كرده است كنجكاو شدم و آن را پلى كردم .
" من كه آدم بدى نبودم من كه آدم بدى نبودم...
بى تو سر درد و جنون
بى تو بارون و خرون
بيا برگرد سمت من يه بار ديگه بمون
بى تو دستام سرده سرده
بى تو چشمام گريه كرده
بى تو قلبم پره درده
بى تو رنگم زرده زرده
بى تو سر درد و جنون..."
اين آهنگ را كاملاحفظ بودم چون خيلى دوستش داشتم ولى باورم نميشد معين همچين آهنگ هايى گوش كند آن هم در شركت!!! شايد عاشق بود و شايد هم شكست
عشقى خورده بود؟!
عصر برگشت و دوباره كار شروع شد حدود ساعت ٦ وقتى به داخلى ام زنگ زد واقعا حوصله شروع يك دستور جديدش را نداشتم
_ بفرماييد
_ زنگ بزن سوييما ٢ ساعت ديگه اينجا باشه..
كى رئيس؟
_ شماره اش توى ليست هست زنگ بزن بگو نامدار منتظرته خونه نره بياد همينجا
_ چشم
_ خودتم ميتونى برى
باز هم منتظر نماند و گوشى را قطع كرد، ،،سويى چى چى گفت؟ اصال كدوم خريه؟
وقتى شماره را پيدا كردم و تماس گرفتم متوجه شدم با يك دختر جوان خارجى حرف ميزنم كه به زور فارسى حرف ميزد.....
،، پس واسه اين داره منو دَك ميكنه برم؟؟! حتما بى سوييما جانش سر درد و جنون
و بارون و خزون بوده حالش !!! خوب اين بيچاره هم مرده خواجه نيست كه !! ولى چه بى شخصيت كه توى شركت كثافت كارى ميكنه!!
خودم را درگير كار كردم و سعى كردم تا آمدن اين سويى ما منتظر بمانم چند دقيقه بعد عماد در حالى كه گردنش را با دست ماساژ ميداد وارد اتاق شد انگار درد گردن اذيتش ميكرد.
_ شما هم نرفتى خونه ؟
با كلافگى گفت: نه امشب بايد طرح رو واسه جلسه آخر وزارت تكميل كنيم فكر كنم نتونيم بريم خونه كسى توى شركت نيست ميشه یه قهوه بهم بدى ؟
،، اين با شعور تر از پسر عموشه تقاضا ميكنه دستور نميده،،
_ بله حتما
روى كاناپه نششت و باز شروع به ماساژ گردنش شد
_ گردنتون درد ميكنه؟
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_35 _ كى؟ _ اين پسره كه پروين و تهديد ميكنه ،،عمه عمه عمه چرا همه چيزو كف دست
#این_مرد_امشب_میمیرد_36
_ آره امروز زياد سرم پايين بوده..
قهوه را جلويش گزاشتم و گفتم :
_ یه پماد دارم كه معجزه ميكنه سريع عضالت رو تسكين ميده .
_ واقعا؟
_ بله
بعد سريع از كيفم پماد را در آوردم و به او دادم تشكر كرد و چند لحظه در سكوت نگاهم كرد:
_ تو چند سالته _ ۲۲ سالمه
_ سنت خيلى كمه پس
فرصت نشد جوابش را بدهم با باز شدن در اتاق معين هر دو ايستاديم معين هم كلافه كار بود نگاهى به من انداخت و گفت: چرا نرفتى هنوز؟
_ كار دارم خيلى
_ به شب ميخورى پس با سامى برگرد اگه من يادم رفت خودت باهاش هماهنگ كن .
_ ميشه منم بمونم ؟ كمك ميكنم واسه طرح فردا ؟
خيلى قاطعانه گفت: نه
بعد دستش را روى گردن عماد گزاشت: _ خيلى درد ميكنه ؟
عماد در مقابل معين هميشه سر به زير بود
_ نه آقا خوبم
_ یه ساعته پس چرا دستت به گردنته؟
فهميدم جز من همه را با دوربين كنترل ميكند
_ خوب ميشه
_ گفتم سوييما بياد اينجا ولى اگه خسته اى برو خونه باهاش اوكى ميكنم
_ نه نه ميمونم ممنون آقا
،، اين چرا اينقدر به پسر عمويش آقا ميگه و احترام ميزاره؟!
_ عماد؟!
_ جانم
_ اينقدر خودتو اذيت نكن اينبار نميبخشمت اگه باز اتفاقى واست بيوفته..!!
_ چشم آقا
لحن معين دلسوزانه بود و من هر لحظه حس كنجكاوى ام بيشتر ميشد موقع ر فتن به اتاقش كاغذى از جيبش در آورد و روى ميزم گذاشت:
_ اين سفارش هاى فردا يادت نره
بعد هم به اتاقش رفت وقتى نوشته كاغذ را خواندم جا خوردم !!!
" اصلا حق ندارى به عماد نزديك شى حتى واسه مسائل كارى هم لازم نيست باهاش همكلام شى "
عجيب بود!! چرا همچين چيزى نوشته بود؟! كاغذ را مچاله كردم و در جيبم گزاشتم .
حوصله ماندن ديگر نداشتم وسايلم را جمع كردم و از شركت خارج شدم حتى با سامى هم
تماس نگرفتم مدام در فكر ياد داشت معين بودم، چرا از نزديك شدن من به عماد تا اين
حد ميترسيد؟!
تمام شب هم درگير تفكراتم بودم ...
افى كه به تهران آمد با خودش شور و هيجان آورد بعد از ساعت كارى با هم براى شام به رستوران هميشگى مان رفتيم مدام از معين ميپرسيد و من هم همه چيز را برايش تعريف ميكردم ..
_ يلدا اين پسره چرا اينقدر جذابه چند سالشه؟
_ پير پسره بابا ٣٥ رو داره
_ اوه چه باحال من عاشق مردهاى سن دارم ميدونى اين معين مخلوطى از هيجان جوونى و ظاهر جوونيه با اخلاق جا افتاده ايه .
_ سگ شدنشو نديدى افى وگرنه اينقدر ازش تعريف نميكردى
_ بابا مگه بده بدهيتو داده كارم داده بهت حقوقم كه ميده همه جوره ام هواى عمتو
داره بنده خدا ...
حسم و ترسم از آينده عمه قابل توضيح نبود فقط خودم ميدانستم چه قدر نگرانم
!!!
همان موقع مهشيد به موبايلم زنگ زد
و وقتى فهميد بيرونم گفت ميخواهد ببينتم بعد از صرف شام با افى خداحافظى كردم و سر قرارم با مهشيد رفتم ماشينش يك هيوندا هاچ بك آلبالويى بود سوار كه شدم .....
بعد از روبوسى دستم را در دستانش گرفت و فشرد
_ يلدا من خيلى بهت مديونم
_ خواهش ميكنم اينجورى نگو ديگه
_ ازت خيلى خوشم مياد كاش منم مثل تو قوى بودم
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_36 _ آره امروز زياد سرم پايين بوده.. قهوه را جلويش گزاشتم و گفتم : _ یه پما
#این_مرد_امشب_میمیرد_37
و تو چه ميدانى از حكايت چگونه قوى شدنم؟! زمانه مجبورم كرد كه قوى باشم زمانه مجبورم كرد دخترانه هايم را چال كنم ...
آن شب مهشيد برايم پيشنهاد كار در باشگاه خصوصى فرشيد را داشت و اصرار كرد فردا به ديدن فرشيد بروم هرچند كه ميدانستم ساعات كارى ام اجازه كار دوم را نميدهد به خاطر احترامى كه براى فرشيد قائل بودم پذيرفتم .
فرداى آن روز به زور یه ساعت مرخصى گرفتم بعد از كلى سوال و جواب شدن توسط معين به دروغ گفتم كه وقت آرايشگاه دارم در آخر تاكيد كرد كه :
_ قيافه و سر و وضعتو تابلو درست نكن!!
وقتى به باشگاه فرشيد رسيدم تازه معنى باشگاه را فهميدم يك خانه تقريبا ٢١١١ مترى دربست مخصوص باشگاه بود چند سالن سونا و ماساژ جكوزى ٢ استخر فوق العاده بزرگ سالن با كلى دستگاه حرفه اى !!! من شبيه اين دستگاه ها را در خواب هم نميديدم!!!
فرشيد استقبال گرمى از من كرد واقعا پيشنهادش وسوسه انگيز بود مبلغ پيشنهادى
اش براى ٣ روز كارى در هفته آن هم ساعت ٧ شب به بعد عالى بود!!!
هرچه گفتم نميرسم قبول نكرد بالاخره راضى شدم یه ماه اول به صورت امتحانى بروم ، فشار كارى ام دوبرابر ميشد اما به امتحانش مى ارزيد،جمعه اولين روز كارى ام در باشگاه بود حسابى به خودم رسيدم و بهترين ست
ورزشى ام كه كادوى افى بود را پوشيدم يك تاپ و شلوار جذب مشكى و صورتى جيغ
آديداس با كتونى دقيقا ستش. موهايم را با ژل بالا بردم به صورت شلوغ درستش كردم .
باشگاه خيلى شلوغ تر از آن روز كه وسط هفته رفته بودم شده بود طبق گفته فرشيد همه
مشترى هاى باشگاه از آدمهاى مهم و معروف شهر بودند چند بازيگر هم بين آن ها ديدم
وقتى فرشيد به عنوان مربى جديد معرفى ام كرد متوجه شيطنت پسر ها شدم .روى تردميل مشغول گرم كردن خودم بودم كه دوتا از پسر ها كنارم آمدند:
_ عجب هيكلى دارى دختر چند سال كار كردى؟
_ ٢١ سال بيشتره
_ دمت گرم شنيدم رزمى هم كار ميكنى درسته؟
_ آره رشته اصليم كيك بوكسينگه .
پسر ديگر سوت بلندى كشيد و گفت:
_ دم فرشيد گرم بين اين همه مربى ها اينجا بالاخره يه خانم حرفه اى آورد
خنديدم و مشغول شدم ، بعد از گرم شدن با چند دختر و پسر برنامه را شروع كرديم و نزديك به ۲ ساعت تمرين كرديم از من راضى بودند و من هم كال در محيط باشگاه شاد و پر انرژى بودم ....
سوزان يكى از شاگردانم كنارم آمد و بوسيدم
_ يلدا جون عاشقتم نامبروانى بريم تنو به آب بزنيم...
_ خيلى دلم ميخواد ولى نيم ساعت ديگه دوتا شاگردام ميان
قول يكشنبه را به او دادم ، برنامه ام را طبق ساعت كارى ام با شاگردها هماهنگ کردم
....
تا شروع كالس بعدى براى استراحت روى صندلى راحتى خوابيده كه پشت ستون هاى اصلى سالن بود رفتم و دراز كشيدم چند دقيقه اى نگذشته بود كه باز همان صداى بم دوست داشتنى ام همه حواسم را ربود ...
_ من اومدم باشگاه نهار رو با هم ميخوريم برگشتم به همه بگو.. نگاهش كردم مشغول صحبت با تلفنش بود ، واى با لباس ورزشى خيلى متفاوت بود عضلاتش در حال پاره كردن تى شرت جذبش بود من چون پشت ستون بودم در ديدش نبودم....
،،واى خدا اين اينجا چى كار ميكرد؟!
وقتى كه روى تردميل رفت از حركاتش فهميدم كه ورزشكار حرفه اى است و نميدانم دقيقا چند دقيقه محو مردانه هاى اندامش شدم...
نميدانم چشمهايم آن روز به چه دردى مبتلا شده بود كه تمام ذهنم را از بدى ها و تلخى هاى معين وادار به فراموشى كرد ، من محو غول چراغ جادوى زندگى ام براى لحظه اى حس كردم كه چه قدر خوشبختم كه اين تك مرد جذاب اين سالن را هر روز ميتوانم از نزدیک ببینم ...
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_37 و تو چه ميدانى از حكايت چگونه قوى شدنم؟! زمانه مجبورم كرد كه قوى باشم زمانه
#این_مرد_امشب_میمیرد_38
و گاه در خانه محقرم ميزبانش باشم اين را وقتى باور كردم كه نگاه حسرت دخترکان سالن معطوف معین بود ،او بى توجه به عالم و آدم بود!!
هر كس كه از كنارش رد ميشد زن و مرد به او عرض احترام ميكرد و معين هم محترمانه ولى كوتاه پاسخ ميداد ، نوبت فرشيد كه رسيدمعين تردميل را خاموش كرد و در حالى كه از بطرى آب شيكش آب مينوشيد با فرشيد دست داد و سالم و احوالپرسى كرد ...
خيلى گرم تر از برخورد آن روزش در شركت!!
_ نامدار كبير جمعه ها نياى باشگاه اينجا سوت و كوره
معين خنديد و گفت:
_ اى بابا فرشيد چند بار بگم نامدار كبير از كار افتاده است و توى خونه است
_ وليعهدش خب به تخت سلطنت نشسته پس نامدار كبير شمايى زين پس!!
با خنده پشت فرشيد زد و گفت:
_ كار و بارت سكه شده ها
_ شما كه افتخار نميدى در هفته در خدمتت باشيم بلكه به بركت حضورت اين ماده پلنگ ها جز جمعه ها هر روز بيان و كار ما رونق بگيره
_ فرشيد باور كن تو خونه ام روزى ٢ ساعت ديگه به زور وقت ميكنم ورزش كنم چه برسه كه بيام باشگاه ...
_ زيادى سر خودتو شلوغ كردى بابا پشت كن به اين مال دنيا و بعد هر دو خنديدند، معين سراغ دستگاه بعدى رفت و خيلى كاركشته و سخت مشغول شد و واى از اين عضلات پوالدى !!!
معين را فقط در لباس رسمى و كت و شلوار ديده بودم در لباس اسپورت واقعا خواستنى شده بود و چند بار به خودم نهيب زدم يلداااااا !!!! چه مرگته ؟؟!!
اينقدر درگير افكار درهم خودم بودم كه متوجه فرشيد نشدم
_ يلدا شاگردات آماده ان.
_ باشه يه آب به سر و صورتم بزنم اومدم
لعنتى چرا نگفتى جمعه ها معين هم اينجاست؟!
ناچار به سمت وسط سالن رفتم و سوت زدم تا دو شاگردم به اين سمت سالن بيايند..
جالب اينجا بود كه با صداى سوت همه برگشتند جز معين و من نفس راحتى كشيدم
كمى از تمرين گذشته بود كه سوزان از دور با صداى بلند صدايم كرد
_ يلدا يلدا جووووونى یه لحظه مياى اين حركتو يادم رفته !!!
اى لال شى دختر كه دقيقا وايسادى كنار معين و منو ميخواى بكشونى اونجا
معين انگار به اسم يلدا هم آلرژى داشت كه به سمت سوزان برگشت و خيره من ماند !!! چهره اش اينقدر بهت زده و متعجب بود كه خشمش قابل ديدن نبود !!! سعى كردم عادى برخورد كنم سمت سوزان رفتم و قبل رسيدن به او به معين سلام دادم، هنوز در بهت بود جواب سلامم را هم نداد حس كردم طوفانى در حال وقوع است و اين سكوت آرامش قبل طوفان است مرد جا افتاده اى سمت معين آمد و فعلا مانع رخ دادن اين طوفان شد ....
_ جناب نامدار سعادتيه ديدن شما !
معين با وقار لبخند زد و به مرد دست داد
چه قشنگ تسلط به رفتارشو بلده!!!
لطف دارى فتوحى عزيز
_ جوياى احوال هستم پدر بزرگ بهتر شدند؟
_ اميدواريم كه بهبود حاصل شه
_ ديگه شما خودت استاد هستى و حتما بهترين ها رو براشون محيا ميكنين
معين تنها با لبخند جواب تعريف تمجيد هاى فتوحى را ميداد و من هم در حين آموزش به سوزان گوش تيز كرده بودم و سعى كردم خيلى سريع قبل از پايان يافتن مكالمه معين و فتوحى آن جا را ترك كنم ولى قبل از فرار باز بازويم در دستش گير افتاد سوزان كه سرگرم بود متوجه نشد ولى فتوحى كاملا اين صحنه را ديد .......
_ كجا خانم مربى؟ من چند تا سوال دارم
فتوحى خداحافظى كرد و ما را ترك كرد و من ماندم و يك كوه آتشفشان خفته ، بازويم را رها كرد كه ديگران متوجه ما نشوند
_ اينجا چه غلطى ميكنى؟
_ كار
_ بى هماهنگى من اين چه غلطى بود كردى؟
_ فيتيله جمعه تعطيله ، جمعه خودمه دوست دارم بيام اينجا ، اينم تو قرار داده؟
_ تو قصد كردى آبرو منو ببرى آره؟
_ من حتى نميدونستم شما اينجا مياى چه ربط به آبرو داره
_ منشى خصوصى من اينجا لای اين همه مرد خودشو به نمايش ميزاره اين فاجعه است.
_ كار كه آر نيست حقوق خوبى بهم ميده اينجورى راحت تر بدهيتو ميدم رئيس
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d