eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🧕فواید بستن قرص کمر بعد از زایمان ✍بعد از زایمان رحم و کمر سست میشود وهمین سستی کمر، عامل سقط مکرر و کمردردهای بعد از زایمان است فواید بستن قرص کمر 👇 🏖 تسریع بازگشت رحم و تخمدان به حالت عادی و ایجاد آمادگی برای رابطه زناشویی 🏖 تنظیم کارکرد تخمدان و تنظیم سطح هورمون های زنانه 🏖جلوگیری و درمان کمردردهای پس از زایمان 🏖جلوگیری از عفونت های پایدار رحمی 🏖 جلوگیری از ایجاد بی میلی جنسی در زن تازه زا 🏖جلوگیری از ریزش موی زن تازه زا 🏖جلوگیری از ایجاد کیست تخمدان 🏖جلوگیری از کم شدن شیر 🏖مفید در پیشگیری از مشکلات روحی و به ویژه افسردگی پس از زایمان(به دلیل تنظیم عملکرد هورمونی زن) 🏖مفید در پیشگیری از افتادگی رحم یا مثانه و عفونت های ادراری، بی اختیار ادراری و … پس از زایمان 🏖تسریع بازگشت قدرت باروری زن به حالت عادی https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صدای زنگ آیفون پشت سرهم فضای خونه را پرکرده بود وقتی جواب دادم عباس بود به قدری صداش بلند بود که از پایین هم به گوش می رسید! داد می زد و میگفت مرضیه بجنب دیگه دیر شد.. اینطوری شب هم حرکت نمی کنیم ها.. سریع کاپشن هلنا را پوشوندم و هامین را بغل کردم و راهی شدیم پله ها را یکی دو تا گز کردم تو پاگرد پری خانوم را دیدم که با لبخند همیشگی گفت به سلامتی دارید میرید؟ درحالی که هامین داشت از دستم می افتاد را تو بغلم جابه جا کردم و گفتم بله چند روز نیستیم دیگه سفارش نکنم مراقب خونه باشید پری خانم دستش را روی شونم گذاشت و گفت برو خیالت راحت و بعد بلند در جواب مادر پیرش که صداش می زد جواب داد و گفت ننه دارم میام با پری خانوم خداحافظی کردم و در را بستیم، هنوز سوار نشده عباس شروع کرد به غر غر کردن توجهی نکردم و بچه ها را سوار کردم و خودم هم نشستم و به سمت شمال و خونه مامان اینا راهی شدیم صدای آهنگ بی کلام روح را نوازش می داد عباس هم که مشخص بود تو کیف و حسابی حال می کنه پونزده سالی بود که با عشق باهم ازدواج کردیم، اوایل خونواده هامون مخالف بودن اما وقتی دیدن ما کوتاه نمیایم و از هم نمی گذریم رضایت دادن و رفته رفته کوتاه اومدن من وعباس برای ادامه زندگی اصفهان را انتخاب کردیم.. اما خونواده هامون ساری زندگی می کردن الان دخترم هفت سالش بود و پسرم سه ساله ساعتی نگذشته بود که هلنا دستشویش گرفت عباس هم درحالی که غر میزد ماشین را گوشه ای نگه داشت گفت مسافرت با بچه بهتر از این نمیشه.. پیاده شدم و دست بچه ها را گرفتم و به سمت دستشویی حرکت کردیم و سرشون غر زدم و گفتم اگه کمتر بخورید آنقدر تند تند دستشوی نمیرید کارمون که تموم شد دیدم عباس کاپوت را زده بالا وداره ماشین را چک می کنه چشمش که به ما افتاد گفت بریم من :چیزی شده؟ گفت نه.. نشستیم وحرکت کردیم.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@eshgbato} ••-••-••-••-••-••-••-•• نشستیم و حرکت کردیم، جاده های شمال و سرسبزیش بدجور به وجدم می آورد سرزمین مادری و جایی که توش به دنیا اومدم و بزرگ شدم برام بهترین نقطه دنیا بود اما زندگی تو ‌اصفهان یه جریانات دیگه ای داشت و خودش یه قصه طولانی بود من و عباس برای اینکه خونواده هامون کوتاه بیان باهم فرار کردیم و اومدیم اصفهان چون تو اصفهان توسط یکی از دوستهاش بهش پیشنهاد کار شد البته بابای عباس پیدامون کرد و با بابا من اومدن اصفهان سروقتمون و همون روز بعد از اینکه من از بابا یه کتک مفصلی خوردم و دعواهای فراوان عباس و پدرش هم به کنار بالاخره رضایت دادن تا عقد کنیم و ما زندگیمون را تو اصفهان شروع کردیم.... با نگاه کردن به منظره های زیبای دور و اطراف لحظه به لحظه بیشتر تو خاطراتم فرو می رفتم خاطرات گذشته ، زندگی که با عشق شروع شد اما سخت گذشت و اتفاقاتی که برامون افتاد اینکه اوایل دخل و خرجمون با هم یکی نبود و هنوز شش ماهی از عروسیمون نگذشته بود که فهمیدم عباس با یه دختر که مشتری مغازه شون بود (عباس شاگرد مغازه لوازم خونگی بود) ریخت رو هم و من که یه روز رفتم تا براش ناهار ببرم مچش را گرفتم دیدم و دم نزدم چون انتخاب خودم بود نمی تونستم به خونواده ام چیزی بگم هر روز دعوا و بحث داشتیم رابطشون ادامه داشت و یه بار که برای سفر شمال بودیم پیش خونواده اش دختره مرتب زنگ می زد که دیگه طاقت نیوردم و همه چیز رو به خونواده اش گفتم عباس که لو رفته بود و حسابی آبروش رفته بود عصبانی شد و جلو چشم همه کتکم زد بابا که جریان را فهمید با عباس حرف زد و مجبورش کرد دختره را ولش کنه و همون روزها و تو همین سفر بود که من فهمیدم باردارم و عباس هم که حرفای پدرش روش تاثیر گذاشته بود و اینکه داشت بابا میشد باعث شد برای همیشه رابطه اش را با اون دختر تموم کنه و بچسبه به زندگیمون البته بعد از اون دیگه خیانت نکرد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_اول صدای زنگ آیفون پشت سرهم فضای خونه را پرکرده بود وقتی جواب دادم عباس بود به قدری صدا
نشستیم و حرکت کردیم، جاده های شمال و سرسبزیش بدجور به وجدم می آورد سرزمین مادری و جایی که توش به دنیا اومدم و بزرگ شدم برام بهترین نقطه دنیا بود اما زندگی تو ‌اصفهان یه جریانات دیگه ای داشت و خودش یه قصه طولانی بود من و عباس برای اینکه خونواده هامون کوتاه بیان باهم فرار کردیم و اومدیم اصفهان چون تو اصفهان توسط یکی از دوستهاش بهش پیشنهاد کار شد البته بابای عباس پیدامون کرد و با بابا من اومدن اصفهان سروقتمون و همون روز بعد از اینکه من از بابا یه کتک مفصلی خوردم و دعواهای فراوان عباس و پدرش هم به کنار بالاخره رضایت دادن تا عقد کنیم و ما زندگیمون را تو اصفهان شروع کردیم.... با نگاه کردن به منظره های زیبای دور و اطراف لحظه به لحظه بیشتر تو خاطراتم فرو می رفتم خاطرات گذشته ، زندگی که با عشق شروع شد اما سخت گذشت و اتفاقاتی که برامون افتاد اینکه اوایل دخل و خرجمون با هم یکی نبود و هنوز شش ماهی از عروسیمون نگذشته بود که فهمیدم عباس با یه دختر که مشتری مغازه شون بود (عباس شاگرد مغازه لوازم خونگی بود) ریخت رو هم و من که یه روز رفتم تا براش ناهار ببرم مچش را گرفتم دیدم و دم نزدم چون انتخاب خودم بود نمی تونستم به خونواده ام چیزی بگم هر روز دعوا و بحث داشتیم رابطشون ادامه داشت و یه بار که برای سفر شمال بودیم پیش خونواده اش دختره مرتب زنگ می زد که دیگه طاقت نیوردم و همه چیز رو به خونواده اش گفتم عباس که لو رفته بود و حسابی آبروش رفته بود عصبانی شد و جلو چشم همه کتکم زد بابا که جریان را فهمید با عباس حرف زد و مجبورش کرد دختره را ولش کنه و همون روزها و تو همین سفر بود که من فهمیدم باردارم و عباس هم که حرفای پدرش روش تاثیر گذاشته بود و اینکه داشت بابا میشد باعث شد برای همیشه رابطه اش را با اون دختر تموم کنه و بچسبه به زندگیمون البته بعد از اون دیگه خیانت نکرد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دوم نشستیم و حرکت کردیم، جاده های شمال و سرسبزیش بدجور به وجدم می آورد سرزمین مادری و جای
صدای آهنگ و منظره ی سرسبز روبه رو حالم را عوض می کرد و به وجدم می آورد که احساس کردم دلم داره ضعف میره حسابی گرسنه مون بود عباس یه جا ایستاد تا ناهار بخوریم یه پنج ساعت دیگه راه بود تا برسیم نشستیم و غذا سفارش دادیم و هلنا و هامین مرتب باهم دعوا می کردن و تا اومدیم یه لقمه غذا بخوریم کوفتمون شد تا آخر عباس عصبانی شد و بهشون تشر زد بچه ها هم که حسابی از باباشون می ترسیدن دیگه ساکت شدن و اروم نشستن و ناهارمون که تموم شد راهی شدیم ساعت ده بود که رسیدیم خیلی وقت بود مامان اینا را ندیده بودم دلم حسابی تنگ شده بود براشون همه هم جمع بودن، مرتضی داداشم و منصوره خانومش و دو تا پسرهاشون حمید و حامد و ابجیم مهرنوش و شوهرش مهدی و نریمان و عرفان پسرهاشون جمعمون جمع بود اونشب با تموم خستگی سفر نمی خواستم برم بخوابم و دوست داشتم تا صبح تو جمعشون باشم منصوره دماغش را عمل کرده بود قبلا هم ابرو کاشته بود گونه تزریق کرده بود کلا خودش دختر خوشگلی بود اما خیلی هم به خودش می رسید برعکس من که خیلی زشت بودم همیشه از قیافه خودم عذاب می کشیدم یه دماغ بزرگ چشم های از حدقه بیرون زده و اندام چاق و از همه بدتر این بود که ابرو نداشتم و جلو سرم موهام خالی بود و کم پشت و بیشتر از همه این موهای کم پشتم آزارم می داد البته عباس هم دست کمی از من نداشت ولی باز هم نسبت به من قابل تحمل تر بود بچه هامون هم هردو شبیه عباس بودن و به عباس کشیده بودن .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سوم صدای آهنگ و منظره ی سرسبز روبه رو حالم را عوض می کرد و به وجدم می آورد که احساس کردم د
من و مرتضی شبیه بابا بودیم البته مرتضی خیلی بهتر از من بود مامانم قیافه اش خوب بود نه خیلی زیبا اما معمولی و مهرنوش شبیه مامان بود و در کنار من زیبا به نظر می رسید آنقدر که مهرنوش خواستگار داشت من نداشتم همیشه تو فامیل هم نسبت به من ارجحیت داشت، حق هم می دادم من با این قیافه درب و داغون که خودم هم عذاب می کشیدم حتی تو آینه خودم را نگاه کنم و برای خودم هم غیر قابل تحمل بودم چه انتظاری داشتم که بقیه بتونن منو تحمل کنن گاهی از اینکه خدا نه بهم صورت زیبا داده بود و نه اندام قشنگ و جذاب و نه هنری به شدت حرصم درمی اومد حتی یه بار تو دوران دبیرستان که بودم به خاطره اینکه صورتم پر بود از جوش های سر چرکی، دوبار دست به خودکشی زدم و هر دو بار نجاتم دادن، البته یه بارش که خیلی قرص خوردم و حالم بد شد و حتی تو کما هم رفتم و مامانم آنقدر نذر و نیاز کرد که خدا بهم یه شانس دوباره برای زندگی کردن داد اما وقتی عباس عاشقم شد فهمیدم که عشق ربطی به صورت نداره و مهم قلب آدمهاس حتی تو افسانه ها خونده بودم که لیلی هم زیبا نبود شب با همین خیالات و یاد گذشته کردن ها خوابم برد بعد مدت ها کنار مامان خوابیدم مهرنوش و مرتضی و بچه ها و همسرهاشون رفتن خونشون اونها نزدیک مامان و بابا بودن و ساری زندگی می کردن قرار شد فردا برای ناهار همگی دور هم جمع بشیم آنقدر خسته بودیم که صبح تا ساعت یازده خواب بودیم و با صدای مهرنوش و بچه ها از خواب بیدار شدم عرفان و نریمان دو سال با هم تفاوت سنی داشتن، عرفان یه سال از هلنا کوچیکتر بود نریمان هم چهار سالش بود و یه سال از هامین بزرگ‌تر بود تو خونواده من همه نوه ها پسر بودن و فقط هلنا نوه دختری بود و خیلی هم عزیز بود اما تو خونواده عباس فقط پسر من تنها نوه پسری بود سه تا جاری هام هرکدوم دو تا دختر داشتن.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ••-••-••-••-••-••-••-•• البته جاری های من دوتاشون خواهر بودن و اون یکی دختر خالشون و مادر شوهرم خاله شون میشد و خیلی میونه شون جور بود و مادرعباس خیلی هوای خواهر زاده هاش را داشت و باهم تو یه گروه بودن و با من خوب نبودن و بهم حسادت می کردن و کلا تو جمعشون غریبه بودم و چون عباس پسر بزرگشون بود منم عروس اول به حساب می اومدم و خداراشکر خواهر هم نداشتن بلند شدم و رفتم پیش خواهرم یه صبحانه مختصر خوردم و رفتم کمک مامان تا برای ناهار سالاد درست کنم، همینطور که کاهو ها را خرد می کردم گفتم : منصوره نمیاد؟ مامان : چرا ، گفت عصر با مرتضی میاد گفتم: چقدر خرج عمل دماغش شد؟ مهرنوش: دو تومن خیلی خوب شده نه؟ مامان که حس مادرشوهریش گل کرده بود گفت: چی چی خوب شده حیف پول که آدم بالا این کارها بده لبخندی زدم و گفتم چیه ناراحتی پولهای پسرت را خرج خودش می کنه؟ مامان که بهش برخورده بود گفت من اینجوری ام؟! میگم قیافه طبیعی خودش مثل یه تیکه ماه بود از تعریف مامان خنده روی لبهام ماسید و گفتم منم خیلی دلم میخواد می تونستم عمل کنم.. مامان صورتش را کشید توهم و گفت بیخود.. دست به قیافه ات نزنی ها خدا یه چیزی می دونسته که تو را اینطوری آفریده.. حتی مامانم هم می دونست من چقدر زشتم اخه معمولا بچه به چشم پدر و مادرش هر چقدر هم که زشت باشه زیبا به نظر میرسه اما من در این مورد هم استثنا بودم سری تکون دادم و مشغول کارم شدم بعد از اینکه ناهار خوردیم هر کدوم یه گوشه کز کردیم تا یه چرت بزنیم هنوز ده دقیقه نگذشته بود که دیدم هلنا دارم تکونم میده خواب از چشمام پرید پاشدم رفتم تو حیاط دم دم های عصر بود که مرتضی و منصوره و شوهر مهرنوش هم سروکله شون پیدا شد تا آخرهای شب به همین منوال گذشت و به همه خوش گذشت... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهارم من و مرتضی شبیه بابا بودیم البته مرتضی خیلی بهتر از من بود مامانم قیافه اش خوب بود نه
دل کندن از مامان اینا خیلی سخت بود اما باید یه چند روز هم می رفتیم خونه مامان عباس اینا دورهمی با مادرشوهر و جاری ها چیزی جز حرص خوردن عایدم نشد انقدر که شب با عباس بحثم شد و صبح با حالت تهوع از خواب بیدار شدم حالت تهوع چند روزی ادامه داشت اول فکر می کردم به خاطر فشار عصبی اما وقتی دیدم که ادامه داره رفتیم دکتر اما به خاطره تعطیلات همه جا بسته بود به خاطر همین یه بی بی چک از داروخانه گرفتم و وقتی تست دادم دیدم دو تا خط قرمز شد و متوجه شدم که ای دل غافل باردارم دیگه کارد میزدن خونم درنمی اومد مونده بودم جواب بقیه را چی بدم همین دو تا بچه هم به سختی از پس مسئولیتشون برمی اومدم می دونستم همه دوست وآشنا و درو همسایه مسخره ام می کنن همین پری خانم چند بار با تمسخر بهم گفت سومی هم بیار نمی دونستم تک و تنها چطوری بزرگشون کنم هنوز هامین خیلی کوچیک بود عباس هم که کمک حالم نبود عباس که فهمید هیچی نگفت حال اونم بهتر از حال من نبود بچه ها خونه مادر شوهرم بودن اما ازعباس خواستم بریم خونه مامانم، عباس قبول کرد وسری تکون داد باحال زار به سمت خونه مامان اینا راهی شدیم وقتی رسیدیم دیدم خاله هم اونجا بود مامان که مارا دید بدون بچه ها نگران شد عباس به سمت پنجره رفت و پاکت سیگارش را دراورد و یه نخ بیرون کشید و روشنش کرد ، منم نشستم و برای مامان و خاله همه جریان را تعریف کردم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ••-••-••-••-••-••-••-•• مامان و خاله مثل ما فکر نمی کردن و می گفتن هدیه خداست و باید سپاسگزار باشید.. مردم حسرت بچه دارن خدا بهشون نمیده چرا ناشکری می کنید .... و از این صحبت ها... اما من دل تو دلم نبود عباس هم که یه بند پشت سر هم سیگار می کشید همیشه هر موقع کلافه بود همین طوری پشت سر هم سیگارها رو دود می کرد تو هوا یه کم که آروم شدم پاشدم و خداحافظی کردم و رفتیم سمت خونه مادر عباس چون صبح زود از خونه زدیم بیرون و چون عجله داشتم و ناشتا بودم تونستم تو دستشویی عمومی تست بدم وقتی رسیدیم چون بی خبر رفته بودیم همه نگرانمون شده بودن به عباس اشاره کردم حرفی نزنه از عکس العملشون می ترسیدم از اینکه حرفی بزنن که دلم بشکنه سکوت کردم هنوز خودم نمی دونستم می خوام چیکار کنم تا عصر خونه مادر عباس موندم و برای شام رفتیم خونه مامان اینا مامان مرتب بهم دلگرمی می داد و دم گوشم می گفت این بچه رو به دنیاش بیار فکر سقط را از سرت بیرون کن خدا قهرش می گیره خدای نکرده یه اتفاقی برای بچه هات می افته دیگه هیچی مثل سابق نمیشه از حرف های مامان می ترسیدم.. نه می تونستم به دنیاش بیارم، نه می تونستم سقط کنم، نه می خواستم زیر بار این مسئولیت برم، و نه می تونستم قاتل بچه ام باشم.. واقعا نمی دونستم چیکار کنم مونده بودم سر دوراهی.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_ششم دل کندن از مامان اینا خیلی سخت بود اما باید یه چند روز هم می رفتیم خونه مامان عباس اینا
https://chat.whatsapp.com/EqmtGDq3uroLgnfbX6t00Y تعطیلات تموم شد و باید بر می گشتیم سر خونه زندگیمون موقع خداحافظی مامان بهم گفت نگران نباش به زودی میام پیشت نمی ذارم تنها بمونی تمام مسیر تو سکوت بودم و چند کلمه حرفی که می زدیم راجع به این بود کجا بایستیم تا یه ناهار بخوریم و دستشویی بریم و بچه ها هم که متوجه جو سنگین شده بودن تمام مسیر خواب بودن دلم گرفته بود نمی دونستم چیکار کنم.. عباس هم جوری خودش را گرفته بود که انگار من تنهایی حامله شده بودم انگار نه انگار مقصر اصلی خودش بود طلبکار من بود که چرا مراقب نبودم! وقتی رسیدیم خونه یه شام خوردیم و بچه ها را بردم تا بخوابونم خودم هم همونجا خوابم برد.. آنقدر فکر کرده بودم که مغزم داشت می ترکید سعی کردم بخوابم و فکر کردن به این موضوع را به فردا موکول کنم و ببینم که باید چیکار کنم.. صبح که از خواب بیدار شدم عباس رفته بود سرکار با بی میلی پاشدم تا برای ناهار یه چیزی بذارم . حال وحوصله ای هیچی را نداشتم یه چند روزی به همین منوال گذشت و عباس همیشه کلافه می اومد خونه، منم زیاد دم پرش نمی گشتم که بحثمون نشه اما یه وقتهای که از رفتارها و بی توجهی هاش عصبی میشدم و پاپیچش میشدم منو مقصر می دونست و می گفت تو همیشه چشمت به دهن مادرت و چرا می خوای این بچه را نگه داری من به زور ازپس زندگیمون بر میام و نمی تونم خرج یه نون خور دیگه را بدم البته حق را بهش می دادم و من خودم هم نمی خواستم و با دوتا بچه سختم بود همینطوری به کارهای هلنا و هامین هم نمی رسیدم اما از سقط کردن هم می ترسیدم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-• ••-••-••-••-••-••-••-•• از وقتی تصمیم به سقط گرفتم همینطور برای بچه هام می بارید یه بار هم هامین با وحشت از خواب پرید و وقتی مامان این صحنه را دید گفت بترس از عذاب خدا یه موقع با این سقط بلای سر این دوتا بچه بیاد اما از طرفی عباس روی اعصابم بود بالاخره با اصرار عباس تصمیم گرفتم برم دکتر و آزمایش خون بدم و ببینم اصلا وضعیت جنین در چه حالیه... بعد از آزمایشاتی که دکتر نوشت گفت تو هفته دهم هستی و سقط برات خطرناک وقتی عباس حرفای دکتر را شنید بی خیال شد چون ترسید اتفاقی برام بیفته و برای همین برای سقط دیگه پافشاری نکرد به سال نو نزدیک می شدیم و مشغول کارهای خونه تکونی بودم حالت تهوعی نداشتم و بارداریم نسبت به بارداری اول ودوم متفاوت بود بیشتر روزها کسل بودم عباس که اومد احساس کردم تو فکره سفره را انداختم بعد از ناهار هامین را روی پاهام گذاشتم و تکون دادم تا خوابش ببره وقتی خوابید توی اتاق تشک پهن کردم ‌خوابوندمش و از هلنا خواستم بشینه سر درسش به علامت مثبت سری تکون داد رفتم تو اتاق عباس دراز کشیده بود اما بیدار بود دستش را روی چشمش گذاشته بود و پاهاش را تکون می داد مشخص بود استرس داره کنارش نشستم واروم صداش زدم دستش را برداشت پرسیدم چیزی شده عباس تبسمی کرد و گفت قول میدی منطقی باشی؟ چشمهام را بستم و سرم را تکون دادم خیالش که راحت شد گفت یه خونواده پیدا شدن بچه دار نمیشن خیلی وضع مالیشون خوبه حمید (یکی ازدوستای عباس که آرایشگر و آدم لاابالی و همیشه دنبال کثافط کاری ) پیدا کرده می گه خونواده حسابی هستن بابت بچه سیصد میلیون پول می دن.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ••-••-••-••-••-••-••-•• عباس که سکوت منو دید با هیجان گفت می دونی یعنی چی؟ با این پول چقدر مشکلاتمون حل میشه...! اصلا می فرستمت دماغت را عمل کنی برو پیکر تراشی هرکاری دوست داری همه آرزوهات را براورده می کنم تو فقط نه نگو و با من همکاری کن.. اولش عصبانی شدم از اینکه عباس می خواس جگر گوشه ام را بفروشه اما با عملی شدن رویاهام دلم نرم شد و عصبانیتم کم شد عباس دست گذاشت رو نقطه ضعف من و خوب می دونست چطور منو رام کنه رویای اینکه دماغم را عمل کنم ابرو و مو بکارم و پیکر تراشی برم از خوشحالی دل تو دلم نبود از اینکه از شر این قیافه و اندام راحت میشدم و اینکه چه شکلی می شدم چیزی که سالهاست آرزوش را دارم ته دلم کیلو کیلو قند آب میشد برای بچه تو شکمم هم این بهتر بود یه پدر ومادر ثروتمند و با اصالت داشت و می تونست یه زندگی رویایی داشته باشه سخت بود آدم از جگر گوشه اش بگذره اما برای من و عباس هم سخت بود یه بچه دیگه !... از پس مشکلاتش بر نمی اومدیم اینطور نه سقط می کردم نه اینکه زیر بار مسئولیت یه بچه دیگه می رفتم... عبا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_ششم دل کندن از مامان اینا خیلی سخت بود اما باید یه چند روز هم می رفتیم خونه مامان عباس اینا
س راه حل خوبی پیدا کرده بود همین که مجبور نبودم سقط کنم و هم اینکه زیر بار مسئولیت یه بچه دیگه برم عالی بود اما نباید به خونواده عباس حرفی می زدیم چون پشت سرمون و توی رومون حرف و حدیث بود واقعا از دست این مردم نمی دونستم چیکار کنم از طرفی آدم را مسخره می کنن که چرا هی بچه پس می اندازی.. از طرفی هم وقتی می خوای بفروشی میگن چطور دلت میاد و مادر نیستی وقتی من ناخواسته باردار شدم و نمی تونم نگه دارم و همین که سقط نمی کنم ...! بهترین راه همین بود.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
س راه حل خوبی پیدا کرده بود همین که مجبور نبودم سقط کنم و هم اینکه زیر بار مسئولیت یه بچه دیگه برم ع
عباس که دید نرم شدم شروع کرد به رویا بافی و نقشه چیدن که با این پول ال می کنیم و بل می کنیم من هم که سالها منتظر یه همچین روزی بودم لحظه به لحظه تو رویا فرو می رفتم البته بگم ته دلم از این قضیه ناراحت بودم و برام سخت بود اما چاره ای نداشتم و باید سختی اش را به جون می خریدم عباس همینطور حرف می زد و من تو سکوت به حرفاش فکر می کردم با مشورت عباس تصمیم گرفتم به مامان بگم بچه سقط شده چون می دونستم پاپیچم میشه و اعصاب خوردی درست میشه همین که از هم دور بودیم خودش یه نعمت بود اگه نزدیک بودیم و تو یه شهر و رفت و آمدها زیاد که نمیشد نقش بازی کرد و لو می رفتیم باز هم جای شکرش باقی بود خدا قربونش برم حکمتش چی بود که با دادن این بچه می خواست ما هم به نون و نوایی برسیم!.. و من تصمیمم را گرفتم و باید پای تصمیمم محکم می ایستادم عباس از پس مخارج این بچه بر نمی اومد و چاره ای دیگه ای برامون نمونده بود گاهی دلم می گرفت اما باید عملی می کردم و پای قولی که به شوهرم داده بودم از بچه ام می گذشتم خیلی سخت بود اما چاره ای نبود دو روز گذشت... صبح که ازخواب بلند شدم ...!صبحانه بچه ها را دادم و به سمت تلفن رفتم شماره مامان را گرفتم می خواستم بهش بگم سقط کردم وقتی شنید گفت: آخرش کار خودت را کردی...؟! وقتی دیدم حرفم را اشتباه برداشت کرد به تکاپو افتادم ‌قسم و آیه که خودش افتاد !!! همیشه دروغگویی ماهری بودم مامان اولش تردید داشت و وقتی دید خودم ناراحتم حرفم را باور کرد و شروع کرد به دلداری دادنم. منم جوری نقش بازی می کردم و خودم را به ناراحتی زده بودم که یه لحظه فکر کردم واقعا ناراحتم! صحبت هامون که تموم شد یه ناهار گذاشتم و یه کاسه برنجک و شادونه برداشتم و نشستم پای تلویزیون بچه ها هم تو اتاق سرگرم بازی بودن .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ••-••-••-••-••-••-••-•• یکدفعه زدم زیر گریه و هر لحظه شدت گریه ام بیشتر میشد جوری که به هق هق افتادم می دونستم هورمون هام جا به جا شده ....! البته شرایط سختی بود دلم یه چیزی می گفت و عقلم چیز دیگه گاهی هم با هم درگیر میشدن و من بین عقل و احساسم می موندم وقتی حسابی گریه کردم و خودم را خالی کردم تلویزیون را خاموش کردم و به سمت پنجره رفتم پنجره را باز کردم تا هوا بخورم ، نفسم تازه شد از اینکه به مامان دروغ گفتم عذاب وجدان داشتم .....! بچه ها هم که فهمیده بودن حالم خوش نیس کم تر دم پرم می چرخیدن گاهی هلنا یه سر بهم می زد و حالم را می پرسید و منم سرسری جوابش را می دادم وقتی می دید بی حوصله ام بی خیال میشد و می رفت سر وقت لگو بازی ....! یه مدت گذشت و عباس هر روز با خبر تازه ای می اومد تا اینکه یه روز ... گفت که باید با خانم و آقای نوری که قراره بچه را بهشون بفروشیم ملاقات کنیم اینو که گفت دلم هری ریخت پایین... با ناباوری رو بهش گفتم قرار گذاشتی؟! عباس باخوشحالی گفت اره.. دو دستی زدم تو سرم و گفتم ای نادون اونا اگه قیافه من و تو رو ببینن پشیمون میشن که.... کی میاد به خاطره بچه زشت من و تو سیصد تا بده مگه مردم عقلشون کمه؟؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_یازدهم عباس که دید نرم شدم شروع کرد به رویا بافی و نقشه چیدن که با این پول ال می کنیم و بل
عباس کمی فکر کرد و گفت گمون نکنم اینها سالهاس دنبال بچه ان تو پرورشگاه هم بهشون ندادن یعنی شرایطشون را نپذیرفتن.. جیغ زدم و گفتم همه کارهات بی فکری همه رفتارهات از سر بی عقلی.. عباس که بهش برخورد بهم تشری زد و گفت مراقب حرف زدنت باش.. با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم وقتی پشیمون شدن اونموقع حالت را می پرسم.. کمی مکث کردم و ادامه دادم و گفتم میذاشتی اول پول را می گرفتی بعد قرار ملاقات میذاشتی عباس رفت تو فکر و تلفنش را برداشت تا به حمید زنگ بزنه ساعتی حرف زدن و حمید خیالش را راحت کرد که اتفاقی نمی افته و نگران نباشید چند روز بعد بود که خانم و آقای نوری که بسیار شیک پوش و خوشتیپ بودن اومدن خونمون براشون حسابی تدارک دیدم و خودم و بچه ها بهترین لباس هامون را پوشیدیم من پذیرایی می کردم و خانم نوری مرتب ازم می خواست بشینم و زیاد خودم را تو زحمت نندازم صحبت های اولیه زده شد و قرار شد برای اینکه فامیل بچه را به اسم آقای نوری بگیریم با مدارک ایشون دکتر بریم و برای کارهای قانونی اقدام کنیم البته خودشون آشنا داشتن و همه کارها را از صفر تا صد را خودشون تقبل می کردن وقتی آرامش آقای نوری را دیدم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ••-••-••-••-••-••-••-•• خیالم راحت شد که همه چی به خوبی پیش میره و مشکلی پیش نمیاد.. از اینکه بچه تو یه خونواده پولدار و مرفه بزرگ می شد خوشحال بودم اینطوری برای اون هم بهتر بود یه زندگی عالی پیش رو داشت خانم نوری خوشحال بود و سر از پا نمی شناخت و من که فکر می کردم بچه زشت ما را نمی پسنده خیالم راحت شد که از خداشون هم بود و از اینکه اون ها هم نگران بودن ما پشیمون بشیم و زیر قول و قرارمون بزنیم تعجب می کردم و در عین حال ‌خیالم راحت میشد روز به روز، به روز زایمانم نزدیک می شدم و همه کارها توسط آقای نوری انجام شده بود خانم نوری همیشه ما را شرمنده می کرد و کلی خوراکی های جور واجور تهیه می کرد و بچه ها کلی ذوق می کردن هنوز دو هفته وارد ماه نه نشده بودم که دردم گرفت و راهی بیمارستان شدیم و بچه که به دنیا اومد تحویل خانواده نوری دادیم ....! حال غریبی داشتم حتی یه لحظه هم‌ ندیدمش و به قول عباس اینطوری بهتر بود پول را تحویل گرفتیم و..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سیزدهم عباس کمی فکر کرد و گفت گمون نکنم اینها سالهاس دنبال بچه ان تو پرورشگاه هم بهشون ندادن
و چند وقتش برای عمل بینی نوبت گرفتم... از خوشحالی سر از پا نمی شناختم وقتی عملم تموم شد چهره جدیدم را که دیدم همه ناراحتیم از بین رفت عباس هم نوبت کاشت مو گرفت و هر دو رفتیم برای کاشت عباس به همه قولهایی که داد عمل کرد .. از عمل گونه تا تزریق ژل و بوتاکس و.... خودش هم یه مغازه لوازم خونگی باز کرد و از شاگرد مغازه بودن راحت شد و دیگه شد اوستای خودش.. همه را انجام دادم، طبق قولی که داده بودیم از خانم نوری و پسرم هم خبر خاصی نداشتم و هرگز سراغشون را نمی گیرم و خیالم راحت که بهترین زندگی را داره... همین که جلوی زن داداشم سرم بالا بود برام یه نعمت بزرگی بود می دونم قصه زندگی منو که بخونید شاید قضاوتم کنید اما دوست داشتم بنویسم تا نظراتتون را بدونم همین که به آرزوهام رسیدم و این میون به یه بچه یه زندگی عالی دادم و یه خونواده را به آرزوی دیرینه شون رسوندم راضی و خوشحالم تمام... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ مادرى قبل از فوتش به دختر خود گفت: این ساعت را مادر بزرگت به من هدیه داده تقریباً ۲۰۰ سال از عمرش می‌گذرد پیش از اینکه به تو هدیه بدهم به فروشگاه جواهرات برو و بپرس که آن را چه مقدار می‌خرند دختر به جواهر فروشی رفت و برگشت به مادرش گفت: صد و پنجاه هزار تومان قیمت دادند مادرش گفت: به بازار کهنه فروشان برو دختر رفت و برگشت و به مادرش گفت: ده هزار تومان قیمت کردند و گفتند بسیار پوسیده شده است مادر از دخترش خواست به موزه برود و ساعت را نشان دهد دختر به موزه رفت و برگشت و به مادرش گفت: مسئول موزه گفت که پانصد میلیون تومان این ساعت را می‌خرد و گفت موزه من این نوع ساعت را کم دارد و آن را در جمع اشیای قیمتی موزه می‌گذارد مادر گفت: می‌خواستم این را بدانی که جاهای مناسب ارزش تو را می‌دانند هرگز خود را در جاهای نامناسب جستجو مکن و اگر ارزشت را هم پیدا نکردی خشمگین نشو کسانی که برایت ارزش قائل می‌شوند از تو قدردانی می‌کنند در جاهائی که کسی ارزشت را نمی‌داند حضور نداشته باش ارزش خودت را بدان گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی صبر کن پیدا شود گوهر شناس قابلی ✧✾════✾✰✾════✾✧ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
﷽ با توکل به اسم اعظمت، آغاز میکنیم اولین پنجشنبه بهار را ... بیاییم از همین امروز، زندگی را سخت نگیریم، بدانیم که خدایی هست، و امید وصالی! لحظه‌ها میگذرند، چه خوش که در گذر لحظه‌ها، عشق و شادی را به هم هدیه کنیم، و به یکدیگر بیاموزیم، چگونه زندگی کردن را .... 🌼🍃 🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️نیایش صبحگاهی خدایا بهترین درسها را در زمان سختی آموختم و دانستم صبور بودن یک ایمان است و خویشتن داری یک عبادت فهمیدم ناکامی به معنای تاخیر است، نه شکست وخندیدن یک نیایش است... فهمیدم جز به تو نمی توان امید داشت و جز با عشق به تو نمی توان زندگی کرد... پروردگارا ... ما را در پناه خود قرار بده "آمین "🙏 انگار دوباره روزِ دلخواه رسید نور از پسِ تاری شبانگاه رسید برخیز و بخند و زندگی کن با عشق صبح دگری دوباره از راه رسید سلام صبحتون بخیر و شادی🌷 آخر هفته تون پر از اتفاق ‌های خوب🌷 🌼🍃 سلام😊✋ صبحتون بهشت ☕️🍀 ☀️صبح یعنی یک سلام سبز🍀 با بوی خوش زندگی صبح یعنی نور امید✨ برای شروعی زیبا👌 ☀️طلوع صبحتون به شادابی گلهای زیبا🌼🍀 روزتون پر ازعطر خوشبختی و روزگارتون بخیر وشادی 🌼🍀 🌼🍃 🌷در اولین پنجشنبه بهار براتون 🌷🍃 یک دل آرام❤ و زندگی خوب و خانواده صمیمی و یک دنیا سلامتی وشادی آرزو میکنم 🙏😊 🌷آخر هفته خوبی داشته باشید🌷 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
جوری که ما زندگی را می‌بینیم، می‌تواند بسیار متفاوت از آن‌چیزی باشد که دیگران می‌بینند ...😳 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💞مهربان باش به طراوت باران به روشنی طلوع خورشید☀️ همانند طعم بوی خاک خیس که شکوفه سرزندگی و ستاره خوشبختی را برایت جاودانه بسازد🌷🍃 +صبح پنجشنبه تون بخیر 🌼🍃 🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️کم کم یاد خواهی گرفت عشق تکیه کردن نیست و رفاقت هم معنی اطمینان خاطر نیست و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند کم کم یاد می گیری.. که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری باید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد کم کم یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی که محکم باشی پای هر خداحافظی یاد می گیری که خیلی می ارزی! خورخه_لوییس_بورخس 🌼🍃 دریچہ نگاهت را بگشا 🌤آفتاب تا افق روشنایے بالا آمدہ است آن را میهمان آسمان دلت ڪن❤️ امروز مثل خورشید دوبارہ از نو آغاز ڪن🌺 با یاد پروردگار بہ زندگےات برڪتے هموارہ ببخش سلام صبح بخیر😊 🌼🍃 🌷آخر هفته تون عالی 🍃ان شاء الله 🌷به یمن اولین 🍃پنجشنبه فروردین مـاه 🌷حال خوب 🍃روز خوب 🌷ایام خوب 🍃وضع مالی خوب 🌷شرایط خوب 🍃و یه زندگی 🌷خوب نصیبتون بشه 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‏فیلم از طرف ن.دشتی
ببینیدچطور مغز می‌تونه راحت فریب بخوره؟!😱 اینجا یه دست مصنوعی رو جوری جلوی افراد می‌ذارن که در ظاهر شبیه دست خودشون باشه و بعد با تکون دادن پر روی هر دو عملاً تصویرو برای مغز سینک می‌کنن و فریبش می‌دن! از اینجا به بعد شخص هر چیزی که می‌بینه روی دست مصنوعی داره اتفاق میفته حس می‌کنه… ‏ و برعکس هرچیزی که رو دست خودش نمی‌بینه حس نمی‌کنه! اون سوزن آخر واقعاً شاهکار بود. باور این‌که افکار منفی چطور می‌تونه نابودمون کنه، خیلی کار سختی نیست ، از افكار منفى دورى كنيم . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
سلام‌ امام زمانم✋🌸 پشت دیوار بلند زندگی مانده ایم چشم انتظاریک خبر یک انا المَهدی بگو یاابن الحسن(عج) تا فرو ریزد حصار غصه ها 💓اللهم عجل لولیک الفرج💓 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 ❤️ تو ای رازِ نهان کی خواهی آمد؟ عزیزِ شیعیان کی خواهی آمد به حقِ ناله های دردمندان تو ای صاحب زمان کی خواهی آمد بیا که دیده ها تاریک و تار است فروغِ دیدگان کی خواهی آمد فغان و ناله ها در سینه داریم عزیز و مهربان کی خواهی آمد بیا در انتظارت بی قراریم صفای روح و جان کی خواهی آمد غبارِ تیرگی بر دل نشسته بهاران شد خزان کی خواهی آمد شبِ بی حاصلِ ما را سحر کن مرادِ عاشقان کی خواهی آمد کجایی ای گلِ زیبای نرگس رهایی بر جهان! کی خواهی آمد به درگاهِ خدا پیوسته گوییم امام بی کسان! کی خواهی آمد نشانت گر چه می بینم به هر سو امامِ بی نشان! کی خواهی آمد؟ 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 🖼 ؛ 🔅 امام صادق (علیه السلام): 🔹 هيچ نوروزی نيست مگر آنكه ما در آن روز منتظر فرج [ظهور قائم آل محمّد صلي الله عليه و آله و سلم] هستيم، چرا كه نوروز از روزهای ما و شيعيان ما است. 📚 مستدرك الوسائل، ج ۶، ص ۳۵۲ 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 جان آقام (عج) بخوان دعای فرج رادعااثردارد دعاکبوترعشق است وبال وپردارد 🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺 اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى ❤️برای سلامتی آقا❤️ بسم الله الرحمن الرحیم اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً 💖دعای فرج💖 بسم الله الرحمن الرحیم اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء ُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔴 آیا منم با این همه گناه، میتونم یار امام زمان عج باشم؟! استاد عالی 🌺🌹🌺🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
امسال هم نوکر حسابم کردی سلطان ♥️ بد بودم امّا انتخابم کردی سلطان ♥️ یک بار دیگر مستجابم کردی آقای مهربانم♥️ 🌷🍃🌷🍃🌷 امروز براتون دعا میکنم ✨ آقا امام رضا علیه السلام💚 ضامن سلامتی و دلخوشی شما عزیزان باشه 🙏 و بزودی زیارت مشهد الرضا (ع) قسمت همه شما عزیزان بشه 💌 براے کسایے که قلبشون کبوتر 🕊 کسایے که دلشون با اسم امام مهربون آروم مے‌گیره 💚💜 🔆 امروز هم، عاشقانه و با شوق، زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️ اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀 🌹 صبحتون رضوی 💚🙏🙏🌹🌹💚 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d