eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
‏اگر ميخواى در قلب كسی موندگار بشی، توی غُصه‌هاش كنارش باش. آدما خیلی چیزا رو فراموش میکنن، ولى اونى كه توی غُصه‌ها كنارشون بوده رو هرگز … 🌛🌒👇 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🇮🇷ایرانِ‌زیبا🇮🇷🌸🍃 🍃🌈🕊🎼 آوای بسیار زیبای تنها منشین 🍃🌷📚علیرضا افتخاری 🍃🌈🕊آمد آمد 🍃🌸💫با دلجویی 🍃🌈🕊گفتا با من 🍃🌸💫تنها منشین 🍃🌈🕊برخیز و ببین 🍃🌈🕊گلهای خندان صحرایی را 🍃🌈🕊از صحرا دریاب این زیبایی را 🍃🌷🕊با گوشه گرفتن 🍃🌷🕊درمان نشود غم 🍃🌷🕊برخیز و به پا کن 🍃🌷🕊شوری تو به عالم 🍃🌼🕊تو که عزلت گزیده ای 🍃🌼🕊غم دنیا کشیده ای 🍃🌼🕊ز طبیعت چه دیده ای تو 🍃🌼🕊تو که غمگین نشسته ای 🍃🌼🕊ز جهان دل گسسته ای 🍃🌼🕊به چه مقصد رسیده ای تو 🍃🌸💫زین همه طراوت از چه رو نهان کنی 🍃🌸💫شکوه تا به کی ز جور این و آن کنی 🍃🌼🕊دل غمین به گوشه ای چرا نشسته ای 🍃🌸💫جان من مگر تو عمر جاودان کنی 🍃🌼🕊تا کی تو چنین باشی 🍃🌼🕊عمری دل غمین باشی 🍃🌸🕊گل گشت چمن بهتر 🍃🌼🕊یا گوشه نشین باشی 🍃🌼🕊تا کی باید باشی 🍃🌼🕊 افسرده در بند دنیا 🍃🌸💫خندان رو شو چون گل 🍃🌸💫تا بینی لبخند دنیا https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d         🌿🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🌿              
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ورتش نگاه کردم ..در حالیکه خجالت هم می کشیدم ..گفتم : به آنه بگو دلم با پسرشه .... آنه متوجه شد من چ
داستان ☺️🍁 - بخش ششم و فقط ما سه ماشینی که از تهران اومده بودیم رفتیم بطرف باشگاه سوار کاری ... وقتی تو جاده افتادیم باز دشتی پر شقایق جلوی چشمون بود .. آسمون روشن و آبی با ابر های تکه ؛تکه ی سفید ...و سبزی خاصی که علف های اون دشت داشت چشم رو خیره می کرد .. خدایا چقدر این سرزمین زیباست ....دریا دریا شقایقِ سرخ داشت منو بیهوش می کرد ..دلم می خواست پیاده بشم و بین اون گلها گم بشم .... از آرتا پرسیدم : قلیچ خان خودش مسابقه میده ؟ خندید و گفت : نه بابا؛ عمو با اون قد و هیکل ؟ سوار کار باید چثه اش سبک باشه تا اسب بتونه سریع تر بره ... اون امروز صاحب دو اسب تو مسابقه است ..تا اونجا که می دونم .. تو این دور دواسب داره و تو دوره ی دوم که بیست و چهارم فروردین هست سه اسب آماده داره .... جاده بر خلاف چند روز قبل بشدت شلوغ بود همه میرفتن بطرف باشگاه . ...به اونجا که رسیدیم قلیچ خان رو ندیدیم ولی یک نفر رو فرستاده بود تا ما رو ببره به جایگاه جایی که برامون نگه داشته بود .. جمعیت زیادی اومده بودن ..برای من واقعا دیدنی بود هرگز تصور چنین چیزی رو تو ایران نداشتم ..... همه روی صندلی نشستن و چهار نفرمون بی جا موندیم ..من به آرتا گفتم می خوام برم جلو, اونجا که میله کشیدن ....ندا هم گفت منم میام .. داستان ☺️🍁 - بخش هفتم پس با خواهر آرتا چهار نفری رفتیم پایین ..و به زور یک جا برای خودمون باز کردیم ..و از اونجا به تماشای مسابقه ایستادیم ... دور اول رو که اعلام کردن 68 سوار کار با اسب های دو خون مسافت هزار متری رو کورس می ذاشتن ... همه حواسمون به مسابقه بود .. که احساس کردم یکی پشت سرم ایستاده ..من وجود قلیچ خان رو از پشت سرم حس کردم و این خیلی برام عجیب بود ... با هیجان برگشتم ..خودش بود ...دستشو فرو کرده بود تو شال کمرش .. گفت : با من بیا ...یکم جلوتر ایستاد ..تپش قلبم چنان بود که انگار تو مغز سرم می کوبید ... دستم رو گرفتم روی پیشونیم تا آفتاب به صورتم نتابه و بتونم اونو ببینم .. گفت :خوش اومدی خیلی کار دارم ولی نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و نیام بهت خوش آمد بگم ... نمی دونی برای من چقدر ارزش داره این لحظه که تو به دیدن مسابقه ی اسب من اومدی این آرزوی قلبی من بود شکر پروردگار ... دور پنج ؛ اسب من تامارا و دور هفتم اسب تو بولوت شرکت می کنه .. امروز من می دونم شانس میارم ..چون تو اینجایی .. برای شب هم خودتو آماده کن ..دیگه کسی نمی تونه مانع ما بشه ...( و نگاهی به من کرد که تار پود وجودم رو به آتیش کشید ) اغشام گلین ..و بدون اینکه منتظر باشه من حرفی بزنم رفت ... به قدم های بلند و استوارش نگاه می کردم ...این قدم ها به من می گفت این مرد هر کاری اراده کنه انجامش میده .... و احساس می کردم خیلی دوستش دارم .... داستان ☺️🍁 - بخش هشتم برای من مثل خواب و رویا بود ....و باور نکردنی .. برگشتم دیدم ندا و آرتا و خواهرش به جای مسابقه دارن منو نگاه می کنن ... با دستپاچگی گفتم : آرتا عموت داشت اسم اسب هاشو و دور مسابقه رو به من می گفت ..همین به خدا ؛؛ ندا بازوی منو گرفت و در گوشم گفت : الهی خدا کمرت بزنه ...از دور معلوم بود دارین چطوری بهم نگاه می کنین ... به خدا نیلوفر دو روز دیگه بمونیم تو آبرو ریزی راه میندازی .. الان خواهرش به گوش مامان و باباش می رسونه اونام به همه میگن ..یکم آروم بگیر ... گفتم : شما ها حواستون نبود اومد صدام کرد به خدا ,, نمی شد که نرم ... گفت : خوبه خودت همیشه از من ایراد می گرفتی ...کامل خودتو دادی دست قلیچ خان ... گفتم : ندا آخه تو نمی دونی چی شده یک روز که برات تعریف کنم بهم حق میدی .... دوره پنجم نفرات اول و تا سوم رو اعلان کردن همه سراپا گوش بودیم .. نفر اول سوار کار مهرداد آق آتابای .. با اسب رونیکای .. نفر دوم سوار کار آلب ارسلان آق منگل با اسب تامارا .... و نفر سوم .. من از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و برای قلیچ خان خوشحال بودم ...ولی یک مرتبه یادم افتاد بولوت تو دور هفتم به شانس من می خواد کورس بده ... یا لا اقل قلیچ خان اینطوری فکر می کرد .. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_نهم- بخش ششم و فقط ما سه ماشینی که از تهران اومده بودیم رفتیم بطرف
داستان ☺️🍁 - بخش نهم وقتی اسم بولوت رو آوردن واقعا فکر کردم اون اسب مال منه ..چنان هیجانی داشتم که اون زمان تجربه نکرده بودم .... کورس شروع شد منو ندا دست همدیگر گرفته بودیم دعا می کردیم ... بلند گو مدام اعلان می کرد کدوم اسب جلو افتاده ولی اسمی از بولوت نمیاورد.. زمان تند می گذشت ..و در لحظات آخر اسم بولوت رو شنیدم .. ولی کورس تموم شده بود و نمی دونستیم کی اول شده .. وقتی بولوت رو به عنوان اسب اول ترکمن اعلام کردن همه از خوشحالی فریاد می زدیم و بالا و پایین می پریدیم .... اون روز بعداز اهدای جوایز .. من فهیمدم از همین دو مسابقه قلیچ خان سی و دو میلیون تومن برنده شده ... دیگه ما نتونستیم قلیچ خان رو ببینیم .. برگشتیم خونه ..و اون تا عصر نیومد ولی برو بیای زیادی تو خونه بود و بیشتر کسانی که رفته بودن گنبد دوباره برگشته بودن .. دخترا ی چشم بادومی با اون لباس های گلدار و رنگارنگ این بار به جای ندا به من نگاه می کردن ...و برای اینکه از نگاه کنجکاو بقیه و اخم آتا و آی جیک دور باشم از اتاق بیرون نرفتم تا غروب ... بابا با قاطعیت به ما گفت فردا صبح اول وقت راه میفتیم اگر کسی یک کلمه حرف بزنه تنهایی میرم و اوقات همه رو تلخ می کنم .... در حالیکه خودشم اصلا به نظر خوب نمی رسید ... صدای پای اسب قلیچ خان رو از دور شنیدم که به خونه نزدیک می شد .... در حالیکه دلم براش پر می کشید از اتاق بیرون نرفتم . داستان ☺️🍁 - بخش اول مامان و بابا هم درست مثل اینکه تو منگنه قرار گرفته بودن تو اتاق بست نشسته بودن ... هیچ کدوم حرفی نمی زدن و اینطوری من بیشتر معذب میشدم .... از اینکه می فهمیدم هر دوشون دل به این وصلت ندارن؛؛ ... بابا که از وقتی فهمیده بود نطقش کور شده بود صورتش در هم بود و غم از سر تا پاش می ریخت ...و من که خیلی به اونا وابسته بودم دلم نمی خواست بر خلاف میلشون کاری بکنم .. ولی گذشتن از قلیچ خان هم برای من کاری محال بود ..... مدتی بعد ندا اومد وگفت : آتا رضایت داده ، نیلوفر ؛ می خوان با مراسم از تو خواستگاری کنن باورت میشه ؟ آتا رضایت داده به خدا ..آنه لباس مخصوص پوشیده .. مامان آرتا داره سینی درست می کنه ... بیا ببین چه خبره ؟ دارن تدارک می ببین قلیچ خان دستور داده اگر تو جواب بدی شب دوتا گوسفند قربونی کنن و تو روستا پخش کنن ... آی گوزل میگه تا حالا قلیچ خان رو اینطوری ندیده ... بابا با عصبانیت گفت : قلیچ خان غلط کرده با هفت جد و آبادش که فکر کرده من قبول می کنم دخترم زن اون بشه .. آتا کیه که رضایت بده این منم که اجازه نمیدم .. عفت جمع کن همین شبی میریم من زیر بار نمیرم ... گفتم بابا تو رو خدا چرا سر سختی می کنی .. بزار حرفشون رو بزنن بعد شما مخالفت کن .. من دوست دارم اینجا زندگی کنم ...خواهش می کنم ..الان چیزی نگو بابا تو رو خدا التماس می کنم آروم باش ... مامان گفت : راست میگه اونا می خوان خواستگاری کنن تو قبول نکن ..چیزی نمیشه که .... گفت : نمی خوام رو در رو بشم ..بهتون میگم جمع کنین بریم ... زود باشین اگر نیان خودم تنها میرم ...دیگه موندمون اینجا و سر سفره ی اونا نشستن برای ما جایزنیست .. همین که گفتم شنیدین ؟ با همه ی شما هستم خدا رو شاهد می گیرم رو حرفم حرف بزنین بد می بینین .... اما ندا گفت : بابا نمیشه که فقط به فکر نیلوفر باشی حساب آبروی منم بکن ... مثل اینکه یادتون رفته من عروس این خانواده ام ..حالا نیلوفرم مثل من چه فرقی می کنه ؟ داستان ☺️🍁 - بخش دوم حال بابا طوری بود که منم ترسیدم تا اون موقع هیچوقت اونقدر ناراحت ندیده بودمش ...که یکی زد به در؛؛ ندا که نزدیک بود درو باز کرد .. مادر آرتا بود و پشت سرشم بایرام خان ... اومدن تو ....و به دادمون رسیدن ... مامان گفت : بفرمایید ..ما داشتیم وسایلمون رو جمع می کردیم تا زحمت رو کم کنیم ؛مثل اینکه رفیق نیمه راه شدیم .... بایرام خان گفت : احمد آقا اجازه بده امشب یک دور همی داشته باشیم ..حتما تا حالا متوجه شدین که قلیچ خان می خواد از نیلوفر خانم خواستگاری کنه ..البته که نظر شما مهمه ؛؛ پدرش هستین و اختیار دار .. فکر کنین اینجا خونه ی شماست بزارین طبق سنت ما این خواستگاری انجام بشه ... بعد شما حق دارین نظرتون رو بگین ....بابا که همیشه زود قانع می شد نتونست رو حرف بایرام خان نه بگه ... گفت : چشم تو مراسم شما حاضر میشم ولی امشب باید بریم .. اگر شما هم میاین که بسم الله وگرنه ما میریم .... در حالیکه از شدت استرس بدنم یخ کرده بود و رنگ به صورت نداشتم ..همراه بایرام خان و مادر آرتا که اونم عروس این خانواده می شد راه افتادیم .. از در که اومدم بیرون قلیچ خان رو دیدم ...اومد جلو و به بابا و مامان سلام و احوال پرسی کرد ... مامان برای اینکه حرفی زده باشه گفت : تبریک میگم اسب تون امروز برنده شد ..به ما ه
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_نهم- بخش ششم و فقط ما سه ماشینی که از تهران اومده بودیم رفتیم بطرف
م خیلی خوش گذشت ... مبارک باشه .. قلیچ خان که حالا برای دیدنش دلم پر می زد ..و به چیزی جز اون فکر نمی کردم نگاه یواشکی به من کرد و من یک لبخند بهش زدم ..و اون فورا صورتش رو با دو دست گرفت و تا نوک دماغش کشید ..وقتی از کنارش رد می شدم صدای نفس های اونو می شنیدم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
م خیلی خوش گذشت ... مبارک باشه .. قلیچ خان که حالا برای دیدنش دلم پر می زد ..و به چیزی جز اون فکر نم
داستان ☺️🍁 - بخش سوم بعد ما رو بردن تو یک اتاق که هیچکس اونجا نبود و از قبل آماده کرده بودن .. سماور کنار اتاق می جوشید و بوی چای دم کشیده میومد .. دو تا سینی بزرگ پر بود از پیش کش های خانواده ی داماد ...کله قند و نان روغنی ..که بهش می گفتن قاتلاما و بشمه .. روسری گلدار و چارقدهای زیبای ترکمن ...و پارچه ... ما رو جای مخصوص نشوندن و بعد درست مثل اینکه اونا دارن میان خونه ی ما در زدن و آتا و آنه و برادر بزرگ و دوتا از خواهرا ؛؛؛ و پشت سرشون هم قلیچ خان وارد اتاق شدن ما همه بلند شدیم .. سلام و احوال پرسی کردیم .... از قیافه ی قلیچ خان نمی تونستم بفهمم چه حسی داره .. ولی لرزش بدن منو همه می دیدن ...وروبروی هم نشستیم ... قلیچ خان آخر از همه دو زانو نزدیک بایرام خان نشست سینه عقب داد و دستشو کرد تو شال کمرش ...آتا اول سوره ی حمد رو خوند و بعد دعا کرد.. دستهاشون رو به صورتشون کشیدن بعد همه امین گفتن .. مامان و بابا هم همین کارو کردن .... مادر آرتا چایی ریخت و به من گفت : نیلوفر جان شما تعارف کن .... بعد آتا سینه ای صاف کرد و گفت : پدر و مادر اختیار دار دختر هستن .. پسر ما دختر شما رو دیده و پسندیده ..من پدر ؛؛ شما پدر؛؛ ..هر دو خیر خواه فرزند .. ما آمدیم به خواستگاری هنوز نمک شما نخوریم نمک ما چشم شما رو نگیره و بدون رو دروایسی نظر بدین ..که پسر ما رو دیدین ,, پس گفتی تمام است ..و دختر شما رو دیدیم و خواستیم عروس پسر ما بشه ...؛؛ گلمه دیکدن خبر آل دییپ دیرلار ؛؛( به معنی خوب چه خبر بفرمایید ... و جواب خواستن هست ) داستان ☺️🍁 - بخش چهارم بابا گفت :والله آتا ؛ اینجا در این مدت خیلی به شما زحمت دادیم و نون و نمک خوردیم ..البته که چشم مارو می گیره .. این همه پذیرایی و احترام و محبت چیزی نیست که جلوی چشم ما نباشه ..ولی خودتون می دونین دختر شوهر دادن به این سادگی نیست ... من قصد ندارم دختر به راه دور بدم ..نمی تونم از بچه ام جدا بشم ... قلیچ خان دستپاچه شد و فورا گفت : من جدا نمی کنم ..می دونم سخته ..ولی راه زیاد نیست یکساعت با هواپیما .. هر وقت دلتنگ بودین کافیه به من بگین این مشکلی نیست ... بابا گفت : بله خوب من تازه این موضوع رو فهمیدم باید یکم فکر کنم بهتون خبر میدیم ما که دیگه فامیل هستیم هم جای همدیگر رو بلدیم هم شماره ی تلفن داریم ... پس اجازه بدین ما به شما خبر میدیم هر چی خواست خدا باشه همون بشه ... آتا گفت : احمد خان برای ما هم مثل شما سنت شکنی کار ساده ای نیست ..ولی همون طور که گفتین اگر خواست خدا در میون باشه ..ما کاره ای نیستیم ....و باید قبول کنیم دور وزمانه عوض شده ... بابا گفت : بله درست می فرمایید ..ما به شما خبر میدیم با اجازه دیگه باید زحمت رو کم کنیم .. خیلی خوش گذشت و عالی بود خدا به سفره های شما برکت بده و انشاالله شما هم تشریف بیارین تهران تا ما پذیرای شما باشیم .... داستان ☺️🍁 - بخش پنجم قلیچ خان گفت : احمد خان بزارین خاطرتون رو جمع کنم ..دلواپس دختر تون شدید .. ولی من مردانه وبا شرف یک ترکمن قول میدم هرگز دختر تون رو ناراحت نکنم ... گنبد خونه ای دارم اگر پسند کردین همون جا و اگر نه می فروشم و خونه ای مطابق میل شما می خرم ...و قول میدم حتی یکشب تنها نزارم .. بایرام خان گفت : احمد خان به رسم خودتون از نیلوفر خانم هم نظر بخواین ... آخه نه قلیچ خان بچه است نه نیلوفر خانم این مراسم برای زمانی بود که دختر نه سال و پسر هفده ساله رو عقد می کردن .. خوب عقل رس نبودن ..ولی در این مورد صدق نمی کنه ..اجازه می فرمایید ؟ ... بابا که ، ما همیشه بهش می گفتیم سریع الرضا ..خیلی نرم شده بود .. گفت : بله من تا الان خلاف میل بچه هام کاری نکردم ..به عنوان یک پدر نمی تونم قبول کنم بچه ام ازم دور باشه .... ولی خوب این زندگی اونه ... حرفی نیست بگو بابا نظرت رو هر چی که هست بگو ...... حالا گلوی من اونقدر خشک شده بودکه نمی تونستم حرف بزنم تازه خجالت هم می کشیدم .... با زحمت همین طور که سرم پایین بود گفتم : منو ببخشید که می خوام صادق باشم ..آنه قبلا از من جواب گرفتن ...اگر بابا و مامانم اجازه بدن ..من قبول می کنم .... آتا گفت :احمد خان و خانم شما هم موافقت کنین و بزارین دو جوون بهم برسن ... به امید خدا ..شاید تا اینجا برای همین خدا شما رو فرستاد ... آنه متوجه بود و مادر آرتا تند و تند براش می گفت که چی شده ..شروع کرد به خندیدن و دست زدن ....و به من گفت بیا ...و دستش رو داد به من که ببوسم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_دهم- بخش سوم بعد ما رو بردن تو یک اتاق که هیچکس اونجا نبود و از قبل
داستان ☺️🍁 - بخش ششم بابا در مقابل کار انجام شده قرار گرفت .... همه دست زدن ..به محض اینکه صدای دست بلند شد ... بیرونِ اتاق شلوغ شدو صدای دست و هلهله به ما فهموند که همه با خبر شدن ..انگار همه پشت در ایستاده بودن .... صدای یک موسیقی شاد ترکی و پایکوبی از بیرون میومد ...تا مادر آرتا نون روغنی رو تعارف می کرد و باید همه می خوردن .. گوسفند ها رو سر بریدن و خواهر بزرگ قلیچ خان آی جمال گلین ..سر من روسری انداخت و پارچه های رنگارنگ رو باز می کرد و دور من می پیچید .. بعد در اتاق رو باز کردن..مرد ها از اتاق رفتن و دخترا دورم رو گرفتن ..دست می زدن به ترکی چیزی می خوندن .... بعد سینی های پر از گوشت رو آوردن و دور سرم گردوندن و همینطور که هر سینی روی سر یکی بود دور خونه راه می رفتن ....و بعد بردن برای پخش کردن و تا اون زمان به من اجازه ی بلند شدن ندادن ..... اونقدر هیجان داشتم و اتفاقات پست سر و هم میفتاد که هنوز فکر می کردم نکنه خواب باشه و بیدار بشم ... راستی من زن قلیچ خان می شدم ؟ منو با اون روسری سفید گلدار و پارچه هایی که دورم بود از اتاق آوردن بیرون .. اول دنبال بابا گشتم ببینم چه حالی داره .. وقتی دیدم می خنده و خوشحاله خیالم راحت شد .. داستان ☺️🍁 - بخش هفتم ندا از منم بیشتر ذوق می کرد .. دست می زد و خودشو با اون آهنگ تکون می داد ..و گاهی سرشو میاورد دم گوش منو می گفت : کوفتت بشه قلیچ خان ..خیلی نامردی شوهر نکردی نکردی ببین چی گیرش اومد عنتر ..... و بلند می خندید وبا تمام محبت بغلم می کرد... حالا من باید کاری رو که ندا کرده بود یعنی با یکی یکی اون زن ها رو بوسی می کردم و آشنا می شدم .... مردها رفته بودن به حیاط بساط قلیون و چای و شیرینی بر قرار بود ....و قرار مدار مهر و بقیه چیزا ها رو می ذاشتن و اینطور که من فهمیدم حالا اونا باید نون و نمک ما رو می خوردن ..پس رفتن منتفی شده بود ... بعد منو بردن به همون اتاق و قرار شد قلیچ خان بیاد و با هم حرف بزنیم .. و چقدر من از این قسمش خوشم اومده بود ... تنها نشسته بودم و قلبم تلاپ تلاپ تو سینه ام می کوبید ... نمی دونستم وقتی اون بیاد با اون همه غرورش چی می خواد به من بگه ...که در باز شد و قلیچ خان با اون قد بلند و سینه ای ستبر وارد شد ... اومد جلو و همونطور دو زانو جلوی من نشست ... و گفت : ممنونم که دنیای منو روشن کردی ..می دونستم میای .. ولی نمی دونستم به این شیرینی هستی ...نرم با صفا ساده و مهربون ؛ دلم بد جور برای تو رفته .. عاشقی دیوانه شدم ... کاش می شد امشب تو رو با خودم می بردم ... چون برای من خیلی عزیزی ..مثل یک گل سفید ... داستان ☺️🍁 - بخش هشتم آقا منو میگی اصلا انتظار چنین حرفایی رو نداشتم که از دهن قلیچ خان در بیاد یعنی اون می تونست این طور ابراز علاقه کنه ؟ .. سرم پایین بود خیس عرق شده بودم .. می ترسیدم بهش نگاه کنم و ببینم به جای قلیچ خان کس دیگه ای نشسته ...ادامه داد ... اغشام گلین..رسم اینو که به دختر و پسر وقت کمی میدن که از شرط هاشون با هم بگن ..الان زن ها میان .. شرط بگو ...اینجا برای همین هستیم ..منم شرط دارم ... خودمو جمع و جور کردم و گفتم : بیشتر شرط منو شما به بابا قول دادین می خوام مستقل باشم با جمع زندگی کردن برای من سخته ... گفت منت .. گفتم رفتارت با من عوض نشه قول بده همیشه برات عزیز بمونم .... با صدای آهسته و مهربون و نجوا کنان سرشو به طرف من خم کرد و گفت : در این مورد شک نکن ..آسون به دستت نیاوردم؛؛ اینو بدون تا آخر عمرم همینطور می مونم .. قلیچ خان حرفی بزنه پاش می ایسته ....در حالیکه مثل کوره ی آتیش داغ بودم و همینطور عرق می ریختم یاد اون خواستگارم افتادم که به همین حال و روز من افتاده بود ... پرسیدم شرط شما چیه ؟ گفت : قول بده تا لحظه ی آخر عمر یک نفس از هم جدا نشیم ..... هر دو می دونیم که تو دختر تهرانی و من یک اسب سوار بیابونم ...باید گذشت داشته باشیم که بتونیم همدیگر رو خوشحال نگه داریم ... احساس می کردم هر لحظه و هر ثانیه بیشتر عاشقش می شدم .... خدایا من به درگاه تو چه کرده بودم که قلیچ خان رو نصبیم کردی ؟ که یکی زد به درو اومدن تو انگار وقت ما تموم شده بود قلیچ خان بلند شد و رفت ... سفره ی اونشب از همیشه رنگین تر بود ..و حالا دو عروس سر اون سفره نشسته بودن .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_دهم- بخش ششم بابا در مقابل کار انجام شده قرار گرفت .... همه دست زدن
داستان ☺️🍁 - بخش نهم فردا بابا با بایرام خان رفتن گنبد و برای ناهار چلو کباب و شیشلیک گرفتن ... و ماست و زیتون و خیار شور و کره ی تازه .... چون حتما باید اونا هم نون و نمک ما رو می خوردن ... قلیچ خان ...مدام دستور می داد و من می دیدم که کل اون دخترا و زن ها گوش بفرمانش هستن ... قرار شده بود ماه بعد قلیچ خان بیاد تهران عقد کنیم با یک مراسم ساده و همه با هم برگردیم اینجا و عروسی بگیریم ...و این خواست خودم بود ... تازه نمی تونستیم از این همه آدم تهران پذیرایی کنیم ..و برای آتا و آنه محال بود دوست نداشتن به سفر برن ..... آنه یکی دیگه از عشق های من شده بود .. هر کجا منو می دید دستشو دراز می کرد و من فورا خودمو مینداختم تو بغلش و صورت نرمش رو می بوسیدم ... و با خودم می گفتم باید خیلی زود ترکی یاد بگیرم تا بتونم به راحتی با آنه حرف بزنم .... نزدیک غروب همه ی ما عازم شدیم ... بدون اینکه من دیگه بتونم با قلیچ خان تنها بشم و حرف بزنم ... راستش خودمم زیاد سعی نمی کردم با حرفایی که تو جلسه ی اول به من زده بود هنوز عرق شرم به پیشونیم می نشست .. داستان ☺️🍁 - بخش دهم ولی موقعی که همه داشتن ساک ها را می بردن تو ماشین .. قلیچ خان بلند و بی ملاحظه گفت : اغشام گلین از یودوش خدا حافظی نمی کنین ؟ من به مامان نگاه کردم ... سرشو به علامت رضایت تکون داد ... گفتم باشه بریم ... قلیچ خان راه افتاد و من پشت سرش بودم انتهای حیاط یک اصطبل کوچک بود ..و باللی و یو دوش اونجا بودن ... همینطور که میرفت .. گفت : من چه کنم با دوری تو ؟که دل از من بردی ؛ و بی دل سخت میشه زندگی کرد ... گفتم : اگر دل بردم دلمو سپردم به قلیچ خان ... با دل من زندگی کن منم با دل تو .... دستی به صورت یودوش کشیدم و گفتم : تو پیری و رفیقی ..مراقب دل من باش ....و دستی هم به گردن باللی کشیدم و با هم برگشتیم ... احساس می کردم برای اولین بار صدای قلیچ خان می لرزه ..... گفت : روزی که تو رو بیارم گلین من باشی دیگه ازت جدا نمیشیم بعدا گله نکنی که طاقت ندارم .. قلیچ خان اسیر تو شده ... ماشین راه افتاد و من برای آخرین بار به اون نگاه کردم ولی همون طور که سینه جلو داده بود و دست در شال کمر داشت به آسمون نگاه می کرد ، انگار می ترسید بغضش باز بشه من اینو تو صورتش دیدم ..... و تا ماشین دور شد به همون حالت موند . ادامه دارد داستان ☺️🍁 - بخش اول هر چی از قلیچ خان دور میشدیم دلم بیشتر می گرفت .... سرمو گذاشته بودم به شیشه ی ماشین و اشکم بی اختیار میومد پایین ... می ترسیدم دیگه نبینمش .....کمی بعد آرتا خوابش برد و ندا هم سرشو گذاشت رو شونه ی من...و آهسته گفت : توام بخواب خیلی خسته شدی ..چرا غمگینی دم بریده ؟دلت تنگ شد ؟ بهت قول میدم زود این مدت تموم بشه و اونا بیان تو رو ببرن ... خیلی یواش طوری که فقط خودمون می شنیدیم گفتم : ندا تو چقدر آرتا رو دوست داری ؟ گفت : چطور مگه ؟ ده تا .. گفتم شوخی نکن .. گفت : خوب بیست تا ؛؛ گفتم : ولی من یک عالمه قد تموم آسمون .. از همین الان دلم براش تنگ شده ... گفت : وای چه قشنگ؛؛ چه رویایی ..آدم باورش نمیشه .... تو چطور فهمیدی که قلیچ خان تو رو دوست داره ؟ اون که روش نمیشه با یک زن حرف بزنه ... گفتم : نه بابا اینطورم نیست ..تو اتاق یک حرفایی به من زد که دلم می خواست آب بشم برم تو زمین فرو ... ولی خدایش یک جوری با من حرف می زنه که منم مجبور میشم مثل خودش جواب بدم ...انگار داره شعر میگه ..روحم رو با خودش می بره ... اگر دو روز دیگه دیدی شاعر شدم تعجب نکن ..... گفت : خوب تو کی فهمیدی دوستش داری ؟ گفتم : نمی دونم ..شایدم چون بهار بود ..شقایق بود آسمون آبی با کوه های برف گرفته از دور بود ... و مردی که می دونستی از دل و جون دوستت داره ... نمی دونم ..الان که ازش دور میشم احساس می کنم هیچ کدوم اینا نبود فقط تقدیرم بود من این همه سال سعی کردم همه چیز رو به زور مطابق اون چیزی که فکر می کردم بخوام .. و اصرار هم داشتم دنیا به خواست من بگذره .. در حالیکه نمی دونستم ...چی در انتظارمه ....و اینجا ارزش امید رو تو زندگی می فهمه ..اگر من یکم .. فقط یکم به خدا ایمان واقعی داشتم و بهش توکل می کردم اون همه خودمو عذاب نمی دادم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_دهم- بخش نهم فردا بابا با بایرام خان رفتن گنبد و برای ناهار چلو کب
داستان ☺️🍁 - بخش دوم ندا گفت : خواهر جان حالا تو مطمئنی با قلیچ خان خوشبخت میشی ؟ گفتم : نمی دونم ولی این اتفاق به من یاد داد که هر چی برام پیش بیاد چه خوب و چه بد اونو بپذیرم و باهاش کنار بیام .. شاید خیر و شاید شر ولی زندگی همینه ..مدام در حال تغییره و این ما هستیم که باید با جنبه های مثبت و منفی باهاش تا اونجایی که می تونیم بسازیم ... حالا که مردی رو تا این حد دوست دارم چرا این کارو نکنم ؟ .. ولی اینو می دونم که کسی اون بالا دستش روی سر منه ..دیگه به این ایمان دارم ...... الان نمی تونم بهت بگم ولی بعد از عروسی حتما میگم چون بیشتر از هر کس دلم می خواد تو بدونی ..و دستم رو گذاشتم رو صورتش ..و نوازشش کردم .. با خنده گفت : مهربون شدی خواهری ؟ کاش زود تر عاشق می شدی ... بابا از اون جلو گفت : نیلوفر همیشه تو رو دوست داشت خواهر خوبی برای تو بود ...منو ندا با هم زدیم به پهلوی هم ؛؛ بابا داشت حرفای ما رو گوش می داد . تمام شب رو بابا رانندگی کرد و فردا نزدیک ساعت نه صبح رسیدیم تهران اول آرتا رو رسوندیم و بعد رفتیم خونه ... تا ماشین رفت تو پارگینک اومدیم پیاده بشیم حامد رو جلوی رومون دیدیم ... مامان در حالیکه ذوق زده شده بود به ما گفت : به حامد چیزی نگین تا خودم بهش بگم ... اینطوری بهتره .... خوشحالی دیدن اون رخوت راه رو از تنمون برد .. من زود تر از همه خودمو به آغوشش انداختم که خیلی زیاد دلم براش تنگ شده بود .... داستان ☺️🍁 - بخش سوم اون روز مامان با شوق دیدن پسرش تند و تند غذا های مورد علاقه ی اونو درست می کرد و من و ندا و بابا به حرفای حامد با اشتیاق گوش می دادیم .. حامد گفت : یک بار باید بریم بیرجند شهر خیلی جالبیه با مردمی مهربون و غریب نواز ... باورتون نمیشه ولی کافیه بفهمن یک نفر غریبه هر کاری از دستش بر میاد برای آدم می کنن ... گاهی منو شرمنده می کردن ...حتی اگر ازشون بخوای بری تو خونه شون و بمونی یک کارییش می کنن و روی آدم رو زمین نمیدازن .... ندا گفت : گنبدی ها هم خیلی مهمون نوازن ..ما هم که از این به بعد باید مرتب بریم اونجا به دیدن نیلوفر ..... حامد پرسید برای چی بریم گنبد به دیدن نیلوفر ؟ بابا گفت : میگم بهت بابا جان ..ندا ؟ .. مامان دستپاچه چشم غره ای به ندا رفت و گفت : خوب اونجا رو خیلی دوست داره .. خوشش اومده ... میگه ..اسب سواری دوست داره ... می خواد بره اونجا زندگی کنه ....ولی حامد از قیافه ی های ما فهمیده بود که یک موضوعی در کار هست ... از من پرسید: خودت بگو چی شده ؟.. گفتم : خوب چیز شد ..یک چیزی اونجا پیش اومد ..که من چیز کردم .. حامد ..بزار از اول برات بگم ..ما وقتی چیز کردیم .. داد زد زود باش بگو چه غلطی کردی اونجا ؟ گفتم: غلط نکردم؛؛ صداتو بیار پایین ... داستان ☺️🍁 - بخش چهارم مامان گفت : حامد جان یک نفر ..نه عموی آرتا یک مرد ثروتمند و پولدار نمی دونی چه برو و بیایی داره .. یک عالمه اسب داره و خونه و زمین ..... خوب عموی آرتا هم بود؛ شناس هم که بود ..از نیلوفر خواستگاری کرد ..خوب اونم قبول کرد ..... حامد صورتش قرمز شد و رگ غیرتش حسابی جوش اومد..بلند شده بود و پاشو کوبید به زمین و با حرص گفت : شما هم به همین آسونی اونو دادی به یک ترکمن آره؟ دست شما و بابا درد نکنه ....ای بابا شما ها دیگه هستین ؟ چقدر ساده و زود باورین ... ولی کور خوندین من بزارم نیلوفر این کارو بکنه ....... آخه مگه دختر تون چغندره همینطوری قبول کردین بدینش بره گنبد .. نکنه از سرراه آورده بودین ؟ و رو کرد به منو و گفت : تو می خوای با زندگیت چیکار کنی ؟اَبله بری گنبد ؟ زن یک اسب سوار بشی .. بدبخت چهار روزم دوام نمیاری .... گفتم : مثل آدم بشین حرف بزنیم یک بارم داد نزن و گوش کن ...تو که نمی دونی چه اتفاقی افتاد و اون مرد کیه ؟ گفت : هر کس می خواد باشه من نمی زارم ... بگو تا کجا پیش رفتین؟ ... مامان گفت : هیچی بابا فقط خواستگاری کردن ..هنوز جواب ندادیم ... گفتم : چرا دروغ میگین مامان ؟ من چرا باید از حامد بترسم ؟ جواب دادم ... آقا حامد خودم می خوام؛؛ بابا و مامان مخالفت کردن ولی بعدا که دیدن من می خوام راضی شدن ...باز تو به کار من دخالت کردی ؟ ..... طرف من خم شد و دستشو گرفت تو صورت منو بالا و پایین برد و با غیظ طوری که یعنی می زنمت گفت : ده تو غلط زیادی کردی..(...) می خوری می کشمت ولی نمی زارم بری گنبد ... شوهر می خوای من خودم برات پیدا می کنم ..لازم نیست بری اون سر دنیا و زن یک ترکمن بشی .... گفتم : دستت رو بکش منو تهدید نکن حامد .. بهت میگم حرفم رو گوش کن اول ببین کیه و چیه بعد حرف بزن .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ✍ غرور انسان را نابود می‌کند 🔹شخص مغروری از روی غرور به نابینایی گفت: مشهور است خداوند هر نعمتی را که از روی حکمت از بنده‌ای می‌گیرد، در عوض نعمتی دیگر می‌دهد، چنان‌که شاعر گوید: 🔸«چو ایزد ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری» 🔹حال بگو بدانم خدا به‌جای نابینایی چه نعمتی به تو داده است؟ 🔸نابینا فوراً گفت: چه نعمتی بالاتر از اینکه روی تو را نبینم! 🔹به این ترتیب، پاسخ آن عیب‌جوی مغرور را داد و او را سرافکنده ساخت. ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹 روزی لقمان به پسرش گفت: امروز ٣پند به تو می‌دهم تا کامروا شوی: اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخور! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخواب! و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه‌های جهان زندگی کن! پسر لقمان گفت ای پدر ما خانواده‌ای بسیار فقیر هستیم؛ من چطور ‌می‌توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد: اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری، هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می‌دهد. اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی، در هر جا که خوابیده‌ای احساس می‌کنی بهترین خوابگاه جهان است. و اگر با مردم دوستی کنی در قلب آنها جای میگیری و آنگاه بهترین خانه‌های جهان مال توست. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚 پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد. تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید و بعد من از بین شما یکی را برای نخست وزیری انتخاب می کنم.» پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود. آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند. نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود! آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت! و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند.آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته! وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست وزیرم را انتخاب کردم». آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟» مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم، کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟ نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت. هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است.» پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید. در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد.» https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اگر او را بلند بخوانی صدایت را می شنود و اگر با او آهسته نجوا کنی راز و نیازت را می فهمد گلایه ها و شکوه هایت را نزد او ببر برطرف شدن غم هایت را از او طلب کن در کارهایت از او مدد بگیر و هر چه می خواهی از خزائن رحمت او بخواه چیزهایی که هیچکس جز او توان بخشیدنش را ندارد از افزایش طول عمر تا سلامتی وسعت و گشایش در روزی او کلیدهای گنجینه هایش را در دو دست تو نهاده وقتی که درخواست از خودش را به تو رخصت داده پس هرگاه اراده کردی درهای نعمتش را با دعا باز کن و نزول باران رحمتش را از او بخواه ... ‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
حسین پناهی چه زیبا گفت: ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ...!!! ﻧﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺨﺎﻃﺮﻡ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﻣﯿﺸﻮﺩ...! ﻧﻪ ﺩﺭ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺣﺮﻓﯽ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ...! ﻧﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧ‌ﯽ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ...! ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺗﻘﻮﯾﻢ ﺧﻄﯽ ﺑﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ...! ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮐﻤﯽ ﺳﭙﯿﺪﺗﺮ ﻣﯿﺸﻮﺩ...!!! ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻤﯽ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺗﺮ ...!!! ﺍﻗﻮﺍﻣﻤﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ...!!! ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮐﺒﺎﺏ ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻮﺩ ...! ﺭﺍﺳﺘﯽ ، ﻋﺸﻖ ﻗﺪﯾﻤﻢ ﺭﺍ ﺑﮕﻮ...! ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺶ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﯾﮕﺮﯼ، ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ می برﺩ...! ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﻮﺭﮐﻨﯽ ﺭﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ...! ﻭ ﻣﺪﺍﺣﯽ ﮐﻪ ﺍﻟﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺎﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﻭ ﺍﺷﮏ ﺗﻤﺴﺎﺡ ﻣﯿﺮﯾﺰﺩ ...!!! ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻣﻦ می مانم ﻭ ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻭ ﻏﻢ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺍﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ می ماند...!!! من می مانم و خدا..... با احساس خجالتی که ای مهربان چرا همیشه مرا از تو و دینت ترسانده اند.. چرا... @روحش شاد https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بزرگترین آزمون ایمان زمانی است که آنچه که میخواهید را بدست نمی آورید با این حال قادرید از ته دل بگویید: خدایا شکرت مطمئن باش همونجوری که بر اثر یک اتفاق مهمترین چیزهامونو از دست میدیم با یک معجزه هم بهترین اتفاق نصیبمان میشود آرزویم برایت رخ دادن این معجزه هاست ... ... وَ لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ‏ اللَّهِ إِنَّهُ لا یَیْأَسُ مِنْ رَوْحِ‏ اللَّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْکافِرُونَ و از رحـــــــمت خــــــــــدا نومید نباشید، زیرا جز گروه کافران کسى از رحمت خــــــــــدا نا امید نمى‌‏شود. 📚آیه 87 سوره یوسف https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مردی از دیوانه ای پرسید : اسم اعظم خدا را می‌دانی ...؟ دیوانه گفت : نام اعظم خدا نان است اما این را جایی نمی‌توان گفت ...! مرد گفت : نادان شرم کن ، چگونه نام اعظم خدا نان است ...؟ دیوانه گفت : در مدتی که قحطی نیشابور چهل شبانه روز طول کشید ، من می گشتم، دیگر نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درب هیچ مسجدی را باز دیدم ! از آنجا بود که دانستم ؛ نام اعظم خدا و بنیاد دین و مایه اتحاد مردم نان است ...!!! مصیبتنامه‌ی عطار نیشابوری https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🎞 چرا گرفتار بلا میشویم؟ 🎤 حجت‌الاسلام عالی https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
وقتى که حاتم.طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد. حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد. برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند! مادرش گفت: تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز...!! برادر حاتم توجه نکرد. مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست. وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست. برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد. چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟ عجب گداى پررویى هستى! مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کارنیستى؟ من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد. 🍃بزرگان زاده نمی‌شوند٬ ساخته می شوند... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نا امید نشو وبه راهت ادامه بده جانم... 💚)) ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🌈🦋